دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_پنجم 🎬: روح الله قاشقی خورش قیمه روی برنج ها ریخت و همانطور که قاشق
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_ششم 🎬:
شراره داخل اتاق شد، امروز هیچ کس خانه نبود، پس بهترین موقعیت برای انجام کارهایی که مدتها در ذهنش جولان میداد، بود.
در اتاق را قفل کرد و لباس هایش را از تن بیرون آورد، به سمت تختش رفت و خودش را روی تخت انداخت، همانطور که با نگاه شیطانی اش به سقف خیره شده بود، موکل شیطانی اش را زیر لب صدا زد.
بعد از لحظاتی، بوی تعفنی در فضا پیچید و شراره به سرعت از روی تخت بلند شد و صاف سر جایش نشست، در همین حال احساس گرمای شدیدی کرد و هُرم آتشین و بدیویی به لالهٔ گوشش خورد و شراره خوب می فهمید در آغوش موکلش است اما چون شراره دیدن موکلش برایش خوشایند نبود از او خواسته بود که دیگر هیچ وقت چهرهٔ او را نبیند.
شراره همانطور که نفسش را بیرون میداد گفت: هر شرطی که برایم گذاشتی انجام دادم، هم ارتباط با مردی نامحرم گرفتم و هم باعث جدایی یک زوج شدم، حالا نوبت توست که به عهدت وفا کنی..
قهقهه ای شیطانی در فضا پیچید و صدایی بم و بلند گفت: امر کن ،هر چه بگویی انجام میدهم.
شراره آب دهانش را قورت داد و همانطور که چشمانش پر از غضب بود با لحنی قاطع گفت: من می خواهم سعید بمیرد، من می خواهم فاطمه بمیرد، تو باید به هر طریق شده این دوتا را بکشی تا روح الله مال من بشه، باید کمک کنی که نظر روح الله را به خودم جلب کنم می فهمی؟!
موکل شیطانی باز قهقهه ای زد و گفت: من تمام تلاشم را می کنم و خوب می دانی که قدرتم آنقدر هست که بتوانم خواسته هایت را برآورده کنم اما شرطی دارد و باید قولی به من دهی...
شراره اوفی کرد و گفت: من که به تمام خواسته های شما تن دادم و الانم هم سراپا در خدمتت هستم و در اختیار تو هستم، دیگر شرط و قول معنایی ندارد.
موکل با صدای بلندتری گفت: باید روح الله را منحرف کنی، باید باعث شوی او هم به سمت ما بیاید، تو باید روح روح الله را در بند خود کنی تا اینقدر به درگاه خدا سجده نکند ..
شراره خنده ای بلند سر داد و گفت: فکر کردم چه شرطی می خواهی بگذاری، تو عشق من را در وجود روح الله جاری کن،آنوقت بقیه کارها با من، روح الله را یکی مثل خودم میکنم، اما باید از سد فاطمه و سعید بگذرم...باید..
ساعتی بود که شراره خود را داخل اتاق حبس کرده بود که ناگهان خبری در گوشش پیچید: مادرت پشت درخانه است...
شراره با دستپاچگی از جا بلند شد، به سرعت لباس خانه پوشید،به طرف کمد لباس کنار تخت رفت، ادکلن روی قفسه را برداشت و دو پیس داخل اتاق زد تا بوی تعفن از بین برود و خودش را به در رساند، قفل در را باز کرد و سریع خود را روی تخت انداخت، ملحفه را رویش گرفت به طوریکه هر کس او را می دید فکر میکرد ساعت هاست که خوابیده، چشمانش را بست و حسی شیرین بر جانش نشسته بود انگار تمام دنیا به کامش شده..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_ششم 🎬: شراره داخل اتاق شد، امروز هیچ کس خانه نبود، پس بهترین موقعیت
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_هفتم🎬:
ماشین از پیچ خاکی جاده پیچید و درِ باغ از دور نمایان شد، روح الله حس عجیبی داشت، انگار اتفاقی شوم در راه بود، ناخوداگاه نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت، خدا را شکر می کرد که فاطمه را همراه نیاورده، چون با این حال روح الله، حتما او هم نگران میشد.
ماشین جلوی در باغ ایستاد، روح الله پیاده شد و دست در جیبش کرد تا کلید در باغ را بیرون بیاورد.
کلید را در دست گرفت می خواست در را باز کند که متوجه شد در باغ باز است، روح الله داخل شد و همانطور که به اطراف نگاهی می انداخت زیر لب گفت: حتما سعید کسی را آورده تا بفهمه این ماهی های بی زبون چطوری مردن و با زدن این حرف به سمت راهی رفت که به پشت ساختمان و حوضچه های ماهی ختم میشد.
روح الله همزمان با رفتن به جلو اطراف را می پایید، انگار کسی در باغ نبود جز قار قار کلاغها چیزی به گوشش نمی خورد، روح الله لرزی در بدنش افتاد نمی دانست این لرز به خاطر هوای سرد زمستان است یا ترس از حسی که بر وجودش سایه افکنده، بود، روح الله دستهایش را دو طرف دهانش گرفت و با صدای بلند صدا زد:سعیددد
و صدایش در هو هوی باد گم شد.
روح الله بر سرعت قدم هایش افزود و به طوریکه وقتی به خود آمد که در حال دویدن بود، بالاخره به حوضچه ها رسید، نگاهش به ماهی هایی خورد که بی جان به روی آب آمده بودند و صدای شرشری که کمی آنطرف تر می امد، نشان دهندهٔ عمیق تر شدن شکاف حوضچه دیگر داشت، روح الله همه جا را نگاه انداخت اثری از سعید نبود،به فکرش رسید که نکند داخل ساختمان باشد ، همانطور که به سمت ساختمان میرفت گوشی اش را بیرون آورد و شماره پدرش را گرفت، با اولین بوق صدای آقا محمود در گوشی پیچید: الو سلام پسرم خوبی؟
روح الله که استرس وجودش را گرفته بود گفت: سلام بابا، خبری از سعید نداری کجا هست؟!
محمود گفت: تا جایی خبر دارم داخل باغ بود، چند روز پیش اومد اینجا شراره آورد و بعدم برگشت روستا توی باغ چطور مگه؟
روح الله دست روی در آهنی ساختمان گذاشت، تا در را با فشار باز کند و گفت: من الان باغ هستم، ماهی ها مردن، در باغ باز بود و خبری هم از سعید نیست..
محمود با لحنی ناراحت گفت: ماهی ها مردن؟! چرا به من نگفت؟ فقط دیشب زنگ زده بود هی دری وری میگفت که منو ببخش و... من فکر می کردم دوباره یه خیطی بالا آورده اما نمی دونستم تا این حد...
اقامحمود مشغول صحبت بود که روح الله چشمش به برگه ای افتاد که لای درز در بود.
خم شد برگه برداشت، انگار نوشته ای از سعید بود اما با خطی کج و معوج که مشخص بود وقت نوشتن وضعیت روحی خوبی نداشته: صداهایی همیشه با من است، فکر می کردم خیالاتم هست و این صداها دروغ میگویند اما الان فهمیدم راست می گویند، من زندگی همه را به گند کشیدم و بهترین کاری که می توانم بکنم، این است دنیا را از شر خودم راحت...
روح الله ناخواسته گوشی را قطع کرد و مانند انسان سرگردانی داخل باغ می دوید و سعید را صدا میزد..
همانطور که می دوید انتهای باغ چیزی توجهش را به خود جلب کرد...یک جسم انسان با لباسی سیاهرنگ که گویی بر دیوار باغ آویزان شده بود و او کسی جز سعید نبود.
روح الله همانطور که فریاد میزد و اشک می ریخت خود را به انتهای باغ رساند، روی حلبی کنار دیوار ایستاد و دست سرد سعید را در دست گرفت و پیکر بی جانش را پایین کشید
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
D1738864T16319612(Web).mp3
15.76M
📓#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی#
🧕پرستارجنگ
نویسنده: زینب بابکی
راوی معصومه عزیز محمدی .
#قسمت_دوم🌱🌸
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐*هفته دفاع مقدس گرامی باد*💐
👌هفته ای که نشان دهنده عشق مردم ایران به اسلام و جمهوری اسلامی است
❌ و به جهان نشان دادند تا سالها میجنگند و خون میدهند و سختی ها را تحمل خواهند کرد
✅ اما یک وجب از خاک جمهوری اسلامی را به هیچ بیگانه ای نمیدهند
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🖤🖤پست محسن چاووشی برای جانباختگان معدن طبس
🖤🖤روحشان شاد😔
ایرانم تسلیت🖤
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امربهمعروف و نهی از منکر قطعا اثر دارد🌸
🔸️میگی نه🤔
👈این کار رو ببین و با روحیه و انگیزه بالا، به این واجب الهی عمل کن💪
#امربهمعروف #حجاب #قانون
💢مشاهده این کلیپ به همه مومنین توصیه میشود
💥توصیه به نشرحداکثری
◍⃟⚘🍃࿐💕
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفــَرَجْ 💚⃞🌿️
#اسلام_قوی #آزاد_اندیشی #ایران_عفیف
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_هفتم🎬: ماشین از پیچ خاکی جاده پیچید و درِ باغ از دور نمایان شد، روح
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_هشتم 🎬:
مراسم تدفین سعید برگزار شد و فتانه که سعید برایش تمام دنیا بود، اینک تبدیل به کسی شده بود که بابت مرگ پسرش، طلبکار عالم و آدم بود.
روز هفتم بود و مجلس ترحیم به پا بود و ردیف صندلی های بغل حسینیه صاحب عزاها نشسته بودند که فاطمه متوجه بگو مگویی بین شراره و فتانه شد.
فتانه همانطور که چنگال هایش را به شراره نشان میداد گفت: دخترهٔ بی آبرو، تو سعید را کشتی، تو قاتل سعید هستی، لعنت به من و طالع نحسم که تو را برای سعید بیچاره و ناکام لقمه گرفتم و بعد خیره به شراره که با چشم های ریمل کشیده به او نگاه می کرد ادامه داد: پاشو از این مجلس برو بیرون، پاشو دیگه چشمم به چشمت نیافته، شراره سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد، فاطمه که در مقابل این مظلومیت شراره احساس تکلیف می کرد دست شراره را که بین او و فتانه نشسته بود در دست گرفت وگفت: این حرفا را به دل نگیر، فتانه الان داغ دیده است می خواد به هر طریقی خودش را آروم کنه.
شراره که موقعیت را برای عرض اندام مناسب دیده بود گفت: فتانه داغداره و من داغدار نیستم؟!
فتانه که انگار گوشهایش پیش فاطمه و شراره بود رو به شراره گفت: تو داغداری؟! تو الان توی دلت عروسی داری، سعید بدبخت مگه برای تو شوهر بود؟ اون یه نوکر بی جیره مواجب بود که میباست کار کنه و بریزه تو حلق تو و اون پدر خدانشناست، باعث ورشکستگی نمایشگاه ماشین سعید، بابات بود،پول هایی را که سعید می خواست خونه بخره بابای حروم خور تو از چنگش در آورد و خورد و یه آب هم روش، من که میدونم باعث و بانی آتش سوزی مغازه، مردن ماهی ها و هر چه بدبیاری سعید داشت توبودی توووو...
شراره که هر لحظه عصبانی تر میشد و اگر اینطور پیش میرفت مجلس ترحیم به درگیری شدیدی ختم میشد،فاطمه برای جلوگیری از درگیری از جا بلند شد، کنار فتانه رفت و گفت: فتانه جان این حرفا چی هست میزنی؟ مجلس ترحیم هست خوبیت نداره!
فتانه که انتظار نداشت فاطمه از شراره طرفداری کند، دندان هایش را بهم سایید و گفت: تو دخالت نکن دخترهٔ نفهم، خبر نداری این مار خوش خط و خال چه نقشه هایی برات کشیده، اینو از من داشته باش، این شراره آخرش زن روح الله میشه و اونوقت وضع تو دیدنی هست..
فاطمه که انگار کاسه آب سردی روی سرش ریخته باشن، برگشت سر جایش و زیر لب گفت: چقدر بی ملاحظه، چرا پای روح الله را وسط میکشی؟! شراره را چه به روح الله...
فاطمه در عالم خودش غرق بود و متوجه نشد که زیور دست شراره را گرفت و از مجلس بیرون بردش..
بعد از مجلس هفتم سعید، شراره توی هیچ کدام از مراسم های سعید شرکت نکرد و به نوعی از این خانواده فاصله گرفت ، اما هر وقت فاطمه پیش خانواده شوهرش می رفت، فتانه به او هشدار میداد که مراقب شراره باش و گاهی علنا جلوی همه میگفت که روح الله شراره را عقد می کند
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد_هشتم 🎬: مراسم تدفین سعید برگزار شد و فتانه که سعید برایش تمام دنیا
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_صد_نهم 🎬:
نزدیک یک سال از مرگ سعید می گذشت، شراره به بهانه های مختلف با روح الله در ارتباط بود، البته سعی می کرد ارتباط را در حد خواستهٔ کاری از روح الله، حفظ کند و هر چند روز یکبار به بهانهٔ سوالی در حوزهٔ تخصصی روح الله به او پیام میداد.
فاطمه که از اطراف شایعاتی که فتانه بر سر زبان ها انداخته بود را می شنید، روی ارتباط همسرش با شراره حساس شده بود و از روح الله خواهش کرد که ارتباط با شراره را به صفر برساند، خصوصا بعد از تماس زیور با فاطمه که به او تاکید کرد هیچ ارتباط حضوری، تلفنی و حتی پیامکی با شراره نداشته باشد، به گفتهٔ زیور، شراره از لحاظ روحی نیاز به بازسازی داشت و باید سعید و خاطراتش و هر چه که مربوط به سعید را بود فراموش می کرد.
زیور حتی باعث شده بود ارتباط شمسی و فتانه هم کمرنگ بشود و حتی این ارتباط به دشمنی بکشد.
روح الله بنا به خواستهٔ فاطمه، هیچ تماسی با شراره نداشت، اما وقتی شراره در رابطه با کار به او پیام میداد، به ناچار جواب می داد منتها این پیام ها را از فاطمه پنهان می کرد تا مبادا حال روحی فاطمه بد شود، آخر فاطمه فرزند سومش را باردار بود و روزهای آخر بارداری اش را می گذراند.
همین ایام بود که مامان مریم طی تماسی با فاطمه به او گفت که قرار است برای مرتضی برادر کوچک فاطمه خواستگاری بروند، او از دختر مورد نظر که رضوان نام داشت خیلی تعریف کرد بطوریکه فاطمه مشتاق دیدن او شد.
روز عقد مرتضی، فاطمه و روح الله به قم رفتند، مجلس عقد به خوبی انجام شد، اما فاطمه نسبت به رضوان حسی خاص داشت، انگار چیزی از درون به او تلنگر میزد و می خواست او را از خطری آگاه کند، اما فاطمه آنقدر درگیر زندگی و بچه هایش بود که به این حس بهایی نمی داد.
نزدیک ده روز از عقد رضوان و مرتضی می گذشت که دردهای زایمان سراغ فاطمه آمد.
ساعت هشت صبح بود که روح الله با سرعت فاطمه را به بیمارستان رساند، پزشک زنان بعد از معاینه فاطمه اذعان کرد که وضعیت مادر و بچه بسیار خوب است و در کمتر از یکی دوساعت بچه به دنیا می آید.
روح الله که ذوق از حرکاتش می بارید، شماره مادر فاطمه را گرفت و از بخت بد گوشی مامان مریم را رضوان جواب داد و گفت که مامان مریم بیرون رفته وگوشی اش را جا گذاشته و روح الله بدون انکه بداند با گفته اش چه خطری را برای فاطمه به ارمغان می آورد، به رضوان گفت که فاطمه در حال فارغ شدن است و...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
D1738864T16525610(Web).mp3
18.6M
📖🎙#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی
فرخنده قلعه نوخشتی
نویسنده: زینب بابکی
راوی : معصومه عزیز محمدی
#قسمت_سوم🌱🌸
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
😊 اگر یادتون باشه درباره حباب های رسانه ها حرف زدیم 🔺 هوش مصنوعی حباب های اطلاعاتی رو متناسب با افر
سلام به دوستای گلم ✋
خوبین؟ چه خبر؟😍
ببخشید که دیر اومدم یکم ناخوش احوالم وگرنه ارادتمندم🙋♀
ان شاءالله حال دلتون خوب باشه🙏😊
امروز میخوام ادامه مطالب قبل رو درباره جنگ شناختی براتون بگم
🌀 پس بزن رو ریپلای و برگرد و مباحث قبلی رو یه دوره بکن تا من بیام
⭕️ خیلی مهمه
🙇♂ حتما باید بدونی دفعه قبل درباره چی حرف زدیم تا صحبت های امروزمون رو متوجه بشی.
🤔 اگر مرور کرده باشین
😇 قرار شد بگیم چطور از این حباب ها بیرون بیایم و عزیزانمون رو از این حباب رسانه ای نجات بدیم
👈 تا شبهات رسانه ها کمترین تاثیر رو روی ما و اطرافیانمون بذاره
☘ تکنیک های زیادی هست در بحث رسانه که همتون حتما بهتر از من میدونید
من فقط برای یادآوری میگم 😊
اینو ببینیم👇
28.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️📡 #آنسوی_رسانه |
🐍🐟 تکنیک #مار_و_ماهی
👏یک مار شجاع، یک ماهی را از غرق شدن نجات داد...
✌️اسرائیل کودکنواز، بمبهای ساعتی کوچک را خنثی کرد...
🎙به روایت محمد جوانی
👌برای #جهاد_تبیین میتوانید با این کلیپ، رسانههای معاند مثل اینترنشنال را نزد مخاطبانشان بیاعتبار و رسوا کنید/ انتشار حداکثری با شما
@CWarfare
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
1⃣ اگر میخوای درگیر شبهات نشی
2⃣ اگر میخوای دچار سوگیری نشی
📲 باید منابع دیگه رو هم چک کنی
❌ فقط یک منبع کافی نیست
👫 به دوستت، دخترت، پسرت بگو👇
📱اینستا و تلگرامت رو باز کن
📌اگر فقط کانال های اونوری داری دوتا کانال اینوری هم عضو شو تا بفهمم واقعا آزاد اندیشی
🔮 براش حباب های رسانه ای رو حتما توضیح بدین
🕳 باید تشخیص بدین تو کدوم حباب رسانه ای گیر کرده