دانشگاه حجاب
#امر_به_معروف 📜حکایت دعایی که شر طاغوت را دفع نمود 👇🌸👇
🍃 #امام_صادق علیهالسلام هرگز تسلیم طاغوت زمانش "منصور دوانیقی" نشد و هرگز او را تایید نکرد، بلکه در هر فرصتی بر ضد برنامههای او سخنرانی و اقدام میفرمود ...👌
- منصور در سال ۱۴۷ هجری قمری برای انجام مناسک حج به حجاز آمد و از آنجا به مدینه رفت.
او به وزیر دربارش "ربیع" فرمان داد:
"کسی را به دنبال جعفر بن محمد(یعنی امام صادق ؏) بفرست تا به اینجا بیاید.
خدا مرا بکشد اگر او را نکشم"⚡️
- سرانجام امام علیهالسلام به اجبار نزد منصور آمدند اما قبل از آن، ربیع به امام عرض کرد:
"به یاد خدا باش من منصور را نسبت به تو آن چنان خشمگین یافتم که غیر از خدا هیچ کس نمیتواند از #آزار او نسبت به تو جلوگیری کند."
- امام صادق علیهالسلام فرمودند:
"لا حول ولا قوة الا بالله"
🔸وقتی امام وارد شدند، منصور با تندی و گستاخی گفت: "مردم عراق تو را امام خود قرار دادهاند و زکات اموالشان را نزد تو میفرستند و سلطنت مرا تهدید میکنند، خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم."
💠امام صادق علیهالسلام فرمودند:
"به سلیمان؏ نعمت زیادی داده شد و او #شکر کرد. ایوب؏ مبتلا به گرفتاریها شد و #صبر کرد."
- همین جمله امام، منصور را عوض کرد. از آن جمله به بعد منصور احترام شایانی به امام نمود و با بدرقه محترمانهای امام را به سوی خانهشان روانه ساخت!
🔹ربیع میگوید؛ دنبال امام؏ رفتم و خدمتشان عرض کردم:
"هنگامی که بر منصور وارد شدیم از شدت #خشم برج زهرمار بود ولی هنگامی که بیرون میآمدید طوری شده بود که شما را با #کمال_احترام بدرقه کرد !! مگر چه گفتید؟!"
💠امام علیهالسلام فرمودند:
از عمق قلب متوجه #خدا شدم و گفتم؛ ﴿اللهم احرُسني بِعَینِک اللّتي لا تَنام وَ اکفِني بِرُکنِکَ الذي لایُرام﴾*
📖*اعیان الشیعه جلد ۱ صفحه ۶۶۶
〰〰〰〰〰〰
✅ هر موقع خواستید #امر_به_معروف کنید ولی ترسیدید قلبا به خدا متوجه بشید و این دعا رو بخونید.
#عکس_تولیدی
🎓 دانشگاه حجاب 🎓
🌸 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌸
دانشگاه حجاب
#پرسش_پاسخ 💟رابطه صبر با حجاب چیه؟!
#پرسش_پاسخ
#صبر
رابطه صبر با #حجاب چیه و چطور میتونیم صبور باشیم⁉️
💖خدایی که ده ها برابر مهربون تر از مادره و به مادر فقط ذره ای از مهربونی خودش رو داده وقتی صبر مارو میبینه و رنج مارو میبینه از رنج ما رنج میکشه
🤩فقط کافیه به خدا حسن ظن داشته باشیم
♦️ تو آیه ای از قرآن اومده فرشته ها هنگان دیدن بهشتیان بهشون میگن:
السلام علی بماصبرتم ، خوب صبر کردی« آیه ۲۴ رعد » این یعنی هر چقدرم کاره خوب کردی اون دنیا نمیگن آفرین که اون کارارو کردی میگن آفرین صبر کردی♦️
♥️دیدی وقتی یه نفر چندتا کار خوب میکنه میخوان ازش تقدیر و تشکر کنن اون بهترین کارشو اون بیستشو بیشتر بلد میکنن💐
😞آخه من خیلی عجولم چطور صبر کنم⁉️
🧐خود خدا تو قرآن گفته خلق الانسان من عجل!!! « آیه۳۷ انبیاء »
یعنی انسان و از عجله آفریدم، پس چطور میخواد صبور باشیم؟!!
🙁خدا خواسته ای از ما داره دقیقا برخلاف آفرینشمون و پای صبرمون وایساده حالا خودمون نمی خوایم پای صبرمون وایسیم!؟🤔
📖 بارها تو قرآن گفته اجر صابران حظ عظیمه « آیه۳۵ فصلت » که از گنج قارون بالاتر و بهتره «۷۹ قصص»
⚖ اعمال دیگه انسان همه وابسته به صبره
صبره در طاعت، صبر در مصیبت، صبر در مقابل گناه....
فقط کافیه در برابر سختی ها ایمان داشته باشیم خدا از رنج ما رنج میکشه و میخواد اجر عظیم بهمون بده😔 پس صبر کنیم
😍منم دوست دارم زیبا باشم و حجاب نداشته باشم، میدونم حقا حجاب سخته ، منم دوست دارم لباس های فاخر بپوشم و جلوی دیگران پزشو بدم
ولی
👌پای صبرم وایمیستم چون وقتی صبر میکنم لذتی از صبرم میبرم که تو هیچ کدوم از لذت های دنیا نمیبینم
✅رنج لذت نداره ولی صبر در برابرش لذت داره فقط کافیه یکبار امتحانش کنی🌷
#تولیدی
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🍃🌸📚🌸🍃
#معرفی_کتاب
📚نام کتاب: #خانم_کارکوب
[ روایت زندگی مادران شهیدان کارکوب زاده ]
✒️مولف : رضیه غبیشی
ناشر کتاب : #شهید_کاظمی
تعداد صفحات : 240
🔆«خانم کارکوب» مجموعه خاطرات خانم «زهرا کارکو» همسر رزمنده پاسدار «خداداد کارکوب زاده» و مادر سه #شهید و دو جانبازه که با قلمی روان و توانا، خواننده رو با حوادث و فراز و فرودهای بسیار و #صبر و فداکاری یه #مادر همراه می کنه.
✂️برشی از کتاب:
خانم کارکوب زاده زنی است با قدی خمیده اما استوار، زنی که با آغاز جنگ تحمیلی و محاصره آبادان، همسر و پنج فرزند برومندش راهی جبهه های جنگ و دفاع از میهن می شوند و در دو سال اول جنگ، دو فرزندش به شهادت می رسند و در سال سوم نیز، خبر اسارت دو فرزند دیگرش را می شنود.
📌از آن پس سال ها چشم به راهشان می نشیند تا سرانجام با خبر آزادی یکی از آنان، نور امید به بازگشت پسر کوچکش نیز در دلش شعله می کشد. اما این انتظار به درازا می کشد و هرگز خبری از او نمی رسد...
#کتاب_خوب
#کتاب_شهدا
🌸 @hejabuni I دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_نهم از بیمارستان عیسی بن مریم خارج شدیم. شب از نیمه گذشته بود. پا
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_دهم
#فصل_دوم
#بیداری
نفهمیدم که چند دقیقه یا چند ساعت خوابیدم، ولی در خواب احساس درد و سنگینی می کردم.
#روز_دوم_عید سال 1361بود، اما چه عیدی! زینب راست گفت که عید نداریم.
از خواب که بیدار شدم سرم سنگین بود و تیر می کشید. توی هال و پذیرایی قدم می زدم.
گلخانه پر از گلدان های گل بود.
گلدان هایی که همیشه دیدنشان مرا شاد میکرد و غم دوری بچه هایم که در جبهه بودند، تسکین می داد.
اما آن روز گل های گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند. وحشت #گم شدن دخترم حادثه ای نبود که فراموش شود.
اول، وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر از آن.
در طی یک سال و نیمی که از جنگ می گذشت، خانواده ی من روی آرامش را به خود ندیده بودند.
در به دری و آوارگی از خانه و شهرمان، و مهر #جنگ_زدگی که به پیشانی ما خورده بود، از یک طرف، دوری از چهارتا بچه هایم که در جبهه بودند و هر لحظه ممکن بود آنها را از دست بدهم،از طرف دیگر؛ رفت و آمد بابای بچه ها بین ماهشهرو اصفهان و حالا از همه بدتر، گم شدن دخترم که قابل مقایسه با هیچ کدام از آنها نبود.
احساس می کردم #گم_شدن زینب مرا از پای در آورده است . معنی #صبر را فراموش کرده بودم.
پیش از #جنگ با یک حقوق کارگری خوش بودیم همین که هفت تا بچه ام و شوهرم در کنارم بودند و شب ها سرمان جفت سر هم بود، راضی بودم. همه ی خوشبختی من تماشای بزرگ تر شدن بچه هایم بود.
لعنت به صدام که خانه ی ما را خراب و آواره مان کرده و باعث و باعث شد که بچه هایم از من دور شوند.
روز دوم گم شدن زینب دیگر چاره ای نداشتم، باید به کلانتری میرفتم همراه با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم.
آن ها مرا پبش رئیس آگاهی فرستادند.
رئیس آگاهی شخصی به نام عرب بود.
وقتی همه ی ماجرا را تعریف کردم، آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من #وحشت نکنم گفت: مجبورم موضوعی را به شما بگوییم.با توجه به اینکه همه ی خانواده ی شما اهل جبهه و جنگ هستند و زینب هم دخترمحجبه و فعال است، احتمال اینکه دست #منافقین در کار باشد وجود دارد.
آقای عرب گفت: طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و هدف #منافقین قرار گرفتند.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد....
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفدهم 💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشت
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال بههم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.»
توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت #احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
نمیدانستم چقدر فرصت #شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است.
💠 قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :«نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟»
از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این #صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...»
💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس #اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه (سلاماللهعلیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!»
از #توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پرواز میکرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!»
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
💠 دمپاییهایش را با بیتعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.»
از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانههای دیگر هم #کربلاست اما طاقت گریههای یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد.
💠 میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجههای #تشنهاش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد :«بچهام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت.
به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا بهقدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجرهها میلرزید.
💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با #وحشت از پنجرهها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید.
یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که بهسرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :«هلیکوپترها اومدن!»
💠 چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم.
از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :«خدا کنه #داعش نزنه!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_دوم 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همان
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_سوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
.
📝 برخی یک یا چند بار #حاج_قاسم را دیدهاند، اما امروز مفسر مکتب و مرام حاج قاسم شده و با تفسیر اشتباه از شخصیت وی، مروج شلحجابی شدهاند.
🍃🌹🍃
🔻حجةالاسلام شیرازی که چهل سال، دوست نزدیک و همنشین حاجی بوده، شخصیت و کلام او را بهتر میشناسد و چنین میگوید:
👈بله، حاج قاسم میگفت آن دختر #کمحجاب هم دختر ماست! اما منظورش این بود که اگر دختر ما اشتباه برود، چه میکنیم؟
👈وارد میدان میشویم و او را از مسیری که میرود، برمیگردانیم، اما با #حوصله، #صبر و #متانت!
👈همان محبتی که به دختر خودم دارم، باید به دختر دیگران هم داشته باشم ...
✍🏻محسن انبیائی
#روز_خبرنگار