eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
🇬🇧"انگلیس" از یک بحران بیرون نرفته با بحران جدید مواجه می شه.از بحران سوخت و مواد غذایی تا آمار بالای تجاوز ماموران پلیس 🔻"بوریس جانسون" نخست وزیر بریتانیا با مسدودکردن تلاش‌ها برای تصویب قانونی که آزار و اذیت جنسی در اماکن عمومی را جرم می‌دانست، خشم وزیر کشور را برانگیخت. 🔻 این موضوع تنش‌های جدی را میان "بوریس جانسون" و "پریتی پاتل" وزیر کشور بریتانیا همچنین دیگر مقامات ارشد این وزارتخانه بوجود آورده. 🔻بیش از 180 هزار نفر پس از اعلام فراخوانی از سوی "پاتل" دربارۀ بررسی معضل خشونت‌های خیابانی علیه زنان و دختران، به نظرسنجی او پاسخ داده و از مزاحمت‌هایی که به کرات در طول روز انجام می‌شود، شکایت کردند. 🔻بسیاری از منتقدان جانسون معتقدند که او آزار جنسی زنان را حتی با وجود قتل افرادی همچون "سارا اورارد" و "سابینا نسا" (معلم 28 ساله‌ای که در ماه سپتامبر به قتل رسید) کاملا اشتباه ارزیابی و تنها به سوت زدن‌های خیابانی خلاصه کرده است. 📌بوریس جانسون مدعی شده در حال حاضر قوانین «فراوانی» در این رابطه وجود دارد. او در توجیه مخالفت خود گفت که تغییر قانون به معنای کار بیشتر برای پلیس است.پلیسی که به تازگی رسوایی زیادی در این زمینه به بار آورده.زنان انگلیسی به کی پناه ببرن؟پلیسی که وظیفه برقراری نظم و امنیت رو داره حالا خودش مخل امنیت و آسایش زنان شده 🌐 منبع:https://www.theguardian.com/world/2021/oct/09/priti-patel-johnson-blocks-public-sexual-harassment-law-home-office-pm-offence 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. 💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. 💠 تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. 💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. 💠 گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. 💠 زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. 💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» 💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. 💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. 💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ اوت،‏ ۲۲.۰۱.aac
2.1M
😳 حاج اقا باید برقصه‼️ 🔶 معجزه در طلائیه (2) 🎵سرکار خانم خدایاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺امر به معروف و نهی از منکر بی نظیر ✅ سیدمهدی قوام با زن بدکاره 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌱سکینه سلام‌الله‌علیها مشعل معرفت و دانش 🌱رهبرانقلاب اسلامی: سكينه‌ی‌كبر‌ایی كه شما اسمش را در كربلا شنيده‌ايد، و دختر امام و برادرزاده و شاگرد زينب(سلام‌الله علیها) است، كسانى كه اهل تحقيق و كتابند، نگاه كنند او يكى از مشعل‌هاى معرفت عربى در همه‌ی تاريخ اسلام تا امروز است. كسانى كه حتّی زينب(سلام‌الله علیها) و پدر زينب(سلام‌الله علیها) و پدر سكينه را قبول نداشته‌اند و ندارند، اعتراف می‌كنند كه سكينه‌(سلام‌الله علیها) يك مشعل معرفت و دانش است. 🔺به مناسبت سالروز وفات حضرت سکینه سلام‌الله‌علیها ➡️ ۱۳۷۰/۰۸/۲۲ @Khamenei_Reyhaneh 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
4_5904302996488980241.mp3
6.23M
▪️بین تمامے اُسَرا رڪن زینبے▪️ 🔘 (مداحے➕سخنرانے) "شاهدُخت" به مناسبت شهادت 🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
•|🌸💗 •چادࢪے از شڪۅفہ پۅشیـدے •بۅے گݪ ڪوچہ ࢪا بہاࢪے ڪࢪد 🌸 | 🌸 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
⁉️مگه نتیجه مبارزه با تفاوت های جنسیتی و به اصطلاح برابری جنسیتی مطلوب بوده که روز به روز تشدیدش می کنن؟ 🔻"کالیفرنیا" به عنوان اولین ایالت آمریکا از فروشگاه های بزرگ خواست تا اسباب بازی‌ها و اقلام مراقبت از کودکان را در فضایی غیرجنسیتی به نمایش بگذارند و  با یکپارچگی،فضای جنسیتی کنونی را خنثی کنند ⚖قانون جدید که روز شنبه از سوی "گوین نیوسام" فرماندار کالیفرنیا امضا شد، ایجاد فضاهای دخترانه و پسرانه در فروشگاه‌های اسباب بازی و وسایل مراقبت از کودکان را ممنوع نمی‌کند اما فروشگاه های بزرگ را موظف به ایجاد فضایی برای ارائه محصولات دخترانه - پسرانه توأم خواهد کرد.  🔻هر فروشگاه در صورت نقض اولیه قانون 250 دلار و در صورت تکرار این تخلف 500 دلار جریمه خواهد شد. 🔻"ایوان لو" نماینده دموکرات مرکز قانونگذاری منطقه کالیفرنیا و یکی از نویسندگان این قانون قبلا اعلام کرد که این قانون از سخنان دختر 8 ساله‌ کارمندش الهام گرفته شده است. 🔻می‌خواهیم مطمئن شویم که یک دختر جوان می‌تواند یک ماشین پلیس، ماشین آتش نشانی، یک جدول تناوبی و یک دایناسور انتخاب کند" و "یک پسر با علایق هنرمندانه‌تر می‌تواند اسباب‌بازی‌های پرزرق و برق‌تر در اختیار داشته باشد". "چرا که نه!" 📌بخاطر خواست عده ای انگشت شمار قانون تصویب می کنن اونوقت ادعای احترام به همه عقاید و سلایق دارن.قشنگ معلومه به شر خودشون درموندن.بجای حل معضلات اساسی شون قوانین مضحک و نمادین وضع می کنن 🌐منبع:https://www.bbc.co.uk/news/world-us-canada-58879461.amp 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سیزدهم 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیه‌السلام) خو
✍️ 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓