ما امروز صبح زود رسیدیم چذابه
تا رد شیم، آفتاب زده بود
مرز ازدحام جمعیت.... بدون ماشین
برخی پیاده راه افتاده بودند در طول جاده!!
دلم میخواست به تک تک بچهدارها بگم برگردید...
نجف و کربلا شلوغ و شلوغ تر میشه
حتی خود مسیر مشایه
جمعیت زیاده
فکر کنم در ورودی به ایران، فقط ما بودیم که رفته بودیم زیارت و برگشته بودیم. بقیه کسانی بودند که ساعتها در مرز معطل شده بودند و حالا از همونجا تصميم به بازگشت گرفته بودند...
بگذریم
به نیابت از همه قدم برداشتم
و تحت قبه دعاگو بودم
چهارشنبه هنوز جمعیت طوری نبود که نشه به حرم و ضریح رسید
﷽
#سفرنامه ۱
بعداز کش و قوس هایی، دوشنبه هفته گذشته ساکها را جمع کردم که پنجشنبه همراه همسر عازم شویم. عراق شلوغ (درگیری داخلی) شد، همراهی ما لغو.
از پدرم خواستم بیاید تهران و باهم برویم، با مادرم. که گفت مامان با دوستهایش بلیط گرفته و پنجشنبه عازم است. شوهرم هم پنجشنبه رفت، خادم موکبی شده بود. با برادرم و خانواده و دوستشان همسفر شدیم. ۳ زن و ۳ مرد و ۸بچه.
پدرم هم مثل من اولین بارش بود.
ظهر دوشنبه از تهران راه افتادیم، نماز صبح سهشنبه را طرف عراقیِ مرز چذابه خواندیم.
صبحانه نخورده و خسته، سوار ون شدیم تا نجف، نفری ۱۵ دینار.
حدود ۵ساعت که رفتیم راننده نگه داشت و اولین پذیرایی را چشیدیم. رشته پلو با گوشت.
بچهها نخوردند. یک لیوان آب طالبی خوردند و راه افتادیم.
دم ظهر رسیدیم نجف. شلوغ ،گرم، سرگردان.
درست سر چهارراه مزار شهید حکیم. پناه بردیم به آنجا (بزرگ و مجهز) تا بعد اذان مغرب برویم سمت حرم.
کولر قطع بود اما تهویه برقرار. از خیابان هم هزاربرابر بهتر. پدرم کمی استراحت کرد، من با سروکله زدن با بچهها و صف دستشویی تک تک شان و سرگرم کردنشان، خسته تر شدم…
شب رفتیم حرم، راه طولانی. بین راه برای بچهها که از دیشب -در ایران- گرسنه بودند، خوراک مرغ گرفتم. چند لقمه مختصری خوردند.
بعد تفتیش حرم، کالسکه و بچهها را از پدرم گرفتم و از جمع جداشدم. نمیخواستم با بچههایم دست و پاگیر زیارت کسی بشوم یا سختی همآهنگی، اندک فرصت زیارتم را بگیرد.
کالسکه را دادم امانات، بچهها را زدم زیر بغل و جاری شدم به ورودی #خانه_پدری
گفتم فرزندانتان،امانتیها را آورده ام عرض ادب و دستبوسی، اجازه ورود هست؟
دلی لرزید، اشکی جاری شد، اذن داده شد.
رفتیم که ببرمشان کنار ضریح دیدم خیلی شلوغ است و یک تنه نمیتوانم هرچهارتا را…
برگشتیم همه را گذاشتم همان نزدیک، کنار نردههای چوبیِ انگورنشان.
گوشی بازی را دادم دست بچهها. پسر کوچک بهانه گرفت. با آرامش دل به دلش دادم. شیرخورد و خواب رفت؛ در خنکای رواق خانه پدری…
سپردمش به خواهر بزرگ و رفتم برای عتبه بوسی و دست آویختن به شاخههای رَز ضریح و توشه گرفتن…
برخلاف دوران مجردی، سالهاست زیارت هایم همیشه رنگی از عجله دارند. سالهاست باید زیارت را مختصر کنم، عریضه را کوتاه، برسم به بچهها.
دل کندن سخت است اما حس میکنم دست میکشند روی سرم که برو دخترم، برو به بچهها برس، هواداری ات باما
راضی و شاد برگشتم.
پسرک خواب، بچهها در حال نوبت گردانی.
قرار ساعت۱۱ بود، به امین الله و زیارت عاشورایی میرسیدم.
نیت کردم؛ به نیابت از همه ذویالحقوق، به نیابت از همه دلهایی که توی کولهام جا داده بودم…
#ادامه_دارد
🖋هـجرٺــــ
بله https://ble.im/hejrat_kon
ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشربامنبع
هجرت | مامان دکتر |موحد
این مال صبح شنبه است
با تاخیر ارسال کردم اینجا...
جمعه نیمه شب رسیدیم، صبح شنبه رفتم سر کار😢
هجرت | مامان دکتر |موحد
😍😍😍😍
این رو یادتونه؟؟
اینجا درباره ش بخونید 😍🦋
https://www.farsnews.ir/news/14010621000008/در-طریق-الحسین-ع-سهم-مامانها-محفوظ-است-یک-پویش-متفاوت-اربعینی-به
#زیارت_به_نیابت
﷽
----
#سفرنامه ۲
در همان تشرف اول، زیارت وداع را هم خواندم. دم باب الفرج، با لبخندی بغض آلود خداحافظی کردم.
بچهها سر اینکه کدام، دستم را بگیرد دعوایشان شد. با مسابقه سر پیداکردن شماره کمد کفشها سرگرمشان کردم. دیدم نیم ساعتی معطل میشوم، پیه دعوایشان را به تن مالیدم و خودم کمد کفشها را پیداکردم.
سر قرار، خستگی از روی همه میریخت. بچههای همسفرها روی دوش مادر و پدر خواب رفته بودند. بچههای من اما شارژ بودند، خودم هم. میخواستم همین امشب برویم. پدرم خسته بود. گفتم باشد، فرداصبح. پدر دوست داشت با پسرش همسفر بماند. من گفتم نه، از اول قرار همین بود، برنامه ما جداست، فشرده ست، آنها نه. منعطف، پذیرفت.
صبح تا ۹-۱۰ خوابیدیم. تازه از دم صبح کولرها راه افتاده بود. دلم نمیخواست بلند شوم ولی فکر گرسنگی بچهها سیخم میزد. چندوعده غذا نخورده بودند. پسر کوچکم از دیشب داغ شده بود. صبح کمی بهتر بود. تب بود یا شدت گرما؟ نمیدانستم.
زدیم بیرون که چیزی پیدا کنیم. خیلی دیر بود، لذا چیزی پیدا نشد. به یک استکان چای شیرین راضی شده بودیم که دیدم جایی یخمک میدهند. بچهها با ذوق گرفتند و با لذت خوردند. برگشتیم. وسایل را جمع کردم. نگاهم افتاد به تسبیح هدیه جشن تکلیف دخترم، یادم رفته بود ببرم برای #تبرک.
زیر سایهای در حیاط نشستیم، دختر کوچک را فرستادم قسمت مردانه دنبال پدرم. یک نفر به بچهها چندبسته آجیل داد. چقدردعای خیر برایش کردم. پدر آمد و گفت نزدیک اذان ظهر است، بعد نماز برویم. از همسربرادرم خداحافظی کردم و بعد نماز راه افتادیم. سرظهر توی خیابان دنبال ماشین. زود پیدا شد. کولر داشت. بچهها خوشحال بودند. داشتیم میرفتیم پیش بابا. روی کاغذ نوشتیم عمود۷۴۱ و اشاره کردم قِف هُنا. نمیتوانستم این عددرا به عربی بگویم!
پیاده شدیم اما بابایی نبود. پرنده پرنمیزد. موکب را پیدا کردیم. اما هرچه سراغ بابا را گرفتیم نبود. جوانمردی افتاد دنبال پیداکردنش. پیداشد.جایی حسابی مشغول کار بود. مارا برد بخش بانوان خدمه موکب.
در را که باز کردم یک سالن خشک و خالی و گرم، حالم را گرفت. باالتماس سقف را نگاه کردم یک پنکه ببینم. نبود. گفتم اشکالی ندارد. تا شب چیزی نیست.
خانمی جلو آمد. گفتم همسر فلانی ام، مرا در آغوش گرفت و گفت خدا خیرش دهد، دست گرم است، آچار فرانسه موکب است. با لبخند گفتم وظیفه است. اما توی دلم گفتم احتمال میدهم یک ساعت خدمت پدرم به زن و بچه ایشان، با دو هفته خدمتشان در اینجا برابری کند😊
جاگیر شدیم.
فهمیدم کولر و پنکه هست اما برق مکرر قطع میشود. کوله نوشته را کندم، شد بادبزن همه مان، نوبتی…
#ادامه_دارد
🖋هـجرٺــــ
بله https://ble.im/hejrat_kon
ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشربامنبع
ماشالا انقدرم هر چند وقت یک بار با یک چیزی جو جامعه متشنج میشه نمیشه حرف زد!!!
ببخشید من خبر از اتفاقات نداشتم
اظهارنظر هم نمیکنم