همسر پیام داده از دیروز تو درمانگاه موکب مشغول شده، کمک دکتر 👨⚕🥸😄 (پزشک نیستن)
خدایی خیلی دست تنها بودن و کاش میشد بیشتر بمونم😢 (مرخصی ندارم بیشتر و باید از امروز میرفتم سر درس و دانشگاه / ما تمام سه سال رزیدنتی رو تمام وقتیم و شب و روز و تابستون و عید و... نداریم. البته رشته ما سبک تره و تعطیلات داره و شیفت شب نداره)
یه چندتا نسخه بهش یاد دادم و گفتم خواهش میکنم به ملت دارو بده! این دکترتون بنده خدا فقط گیاهی میره جلو😒 بابا ملت اونجا میان با درد فلان اذیت کننده و علائم سرماخوردگی شدید و عفونت و...، میخوان یه چیزی بخورن زودتر سرپا شن؛ مگه اونجا جای روغن بنفشه و دمنوش بابونه است؟! اصلا مگه اینا به اون یه باری که بهشون میدید جوابه؟!
دارو بده بخورن جواب بگیرن!
و اعتراف میکنم خودمم خیلی راحت تر و دست و دلباز تر دارو دادم پریشب😊 منی که انقدر سختگیرم تو تجویز دارو. خودم و بچههام که خیلییی کم دارو میخوریم، حتی گیاهی و خونگی. عادت ندادم و نمیدم بدن رو به دارو کلاً. چه اصطلاحاً شیمیایی چه گیاهی.
بیماری رو اول باید با اصلاح سبک زندگی و سته ضروریه درمان کرد؛ با تقویت بدن و با صبر و زمان و فرصت دادن به بدن برا اینکه خودش مقابله کنه. بعد با غذا، بعد با دوا، بعد دیگه اگرررر نشد با اعمال یداوی از جمله حجامت و زالو و جراحی و… (قاعدتاً مگر موارد خاص که از همون اول مداخله میخواد مثل شکستگی)
@hejrat_kon
ساعت حدود ۸:۰۵ بود؛ باز هم خداحافظی با همون جمله همیشگی
باید خیلی زود برم آقا، بچههام…
در تمام مسیر تا قرار، چندبار خداروشکر کردم که بدون بچهها اومدم، از شدت شلوغی. از طرفی نجف خیلی گرم تر بود. شاید هم به علت ازدحام.
با خودم میگفتم واقعاً جز #عشق و #عقیده چی میتونه اینهمه آدم رو در این شرایط سخخخت یک جا جمع کنه؟! جز #جنون چی میتونه آدم ها رو از زندگی راحتشون جدا کنه و بکشونه تو این ازدحام و گرما و بی جایی و...؟ #سرمایه_اجتماعی واقعی که میگن اینه، نه اونی که خیلیها ادعاشو دارن!
تو پیچ خیابون قبل قرار، یک صف کوتاه غذا بود. گفتم ممکنه تو راه ضعف کنم، بهتره مراعات خودمو بکنم، برم بگیرم. با عذاب وجدانِ دیررسیدن، رفتم تو صف. و ۸:۲۵ دقیقه سر قرار بودم. توقعم این بود که بابا منتظرم ایستاده باشه، اما نبود. خیلی شلوغ بود، شروع کردم به گشتن. نبود. گفتم من که ضریح نرفتم این موقع رسیدم، مردها که وارد حرم شدن حتما براشون سخت تر بوده خروج! صبر کردم.
کمی که گذشت نگرانی شروع شد. مردهای ما نه اهل زیاد تو حرم موندنن نه اهل یواش راه رفتن نه هیچی. چرا بابا نمیاد؟
زنگ زدم، متصل نمیشد (بابا رومینگ نخریده بود) پیام دادم، جوابی نیومد. شد نیم ساعت. نیم ساعت تأخیر برای ما تو قرارها کم نبود! باتوجه به اون جمعیتی که من دیده بودم، نگرانیم هرلحظه بیشتر میشد. چشمم، هر مرد مو خاکستری-سفید که میدید، شکار میکرد، اما خیلی زود ناامید میشد.
زنگ میزدم. یا اشغال میخورد یا وصل نمیشد یا جواب نمیداد. شده بود ساعت ۹ای که قرار بود موکب باشم. حالا از هردو طرف، دلشوره، تشویش. فشار دوطرفه از بدترین فشارهاست…
به برادرم پیام دادم بابا نیومده سر قرار، دیر کرده [یک چیز محال برای ما] دارم از نگرانی میمیرم.
برخط نبود.
به همسرم پیام دادم که حداقل بدونه چرا سر قولم نبودم، چرا دیر کردیم.
مدام زنگ میزدم و زنگ.
فایده نداشت. فکرم هزار جا رفته بود، تا ته خط.
از طرفی فشار روانی موکب و بچهها.
من آدم خونسرد و کم نگران شونده ای هستم اما اینجا دیگه واقعاً جای نگرانی بود.
توی گروه ها پیام گذاشتم که برا این مسئله صلوات بفرستن. عمیقاً امیدوار بودم بعد دو دقیقه، این صلوات ها بشه «پدری که بالاخره به قرار رسید»
اما نشد.
یک نفر با این جمله مثلا مزاح، در اون شرایط سخت، آزرده ترم کرد: «نگران نباشید، میان، ولی این به اون یک ساعتی که باباتون منتظرتون موند تو کربلا در»
در؟!
اونجا پدر من کاملاً از ما مطلع بود، میدونست ما کجاییم، خیالش راحت بود هرچند عصبانی. قابل مقایسه بود با اینجا که من تا خود وادیالسلام هم رفته بود فکرم؟! اینجا که هیچ خبری از پدرم ندارم؟!
شد چهل و پنج دقیقه. دیگه رو نوک پا واستادن و چشم تو جمعیت گردوندن فایده ای نداشت. هیچ فکر مثبتی نمیشد تو ذهنم بیاد. اگر تو شلوغی گیر کرده بود، تا الان باید میومد، اگر سرویس بهداشتی رفته بود، اگر گم کرده بود،…
شد یک ساعت. دیگه نمیتونستم صبرکنم؛ تصمیم گرفتم برم، تنها😞 گفتم اگر اتفاقی هم افتاده باشه، برادرم، پسرش، هست، همین حوالی…
بهش پیام دادم.
به موکب اونجا سپردم فلانی نامی اگر اومد بگید فلان. تمام وجودم نگرانی بود و عذاب وجدان؛
یاد آخرین جمله بابام قبل جداشدن افتادم: «نگران نباش تو تا آخر شب هم دیر کنی من همینجا منتظرت وامیستم» اما حالا من بخاطر بچههام داشتم میرفتم 😭
به راحتی و خیلی نزدیک به حرم، ماشین گیر آوردم و سوار شدم.
سردرد شروع شده بود. حق داشت!
از شهر دور نشده بودیم که گوشی زنگ زد. شماره بابا بود. نگرانی مجددا هجوم آورد، آماده شنیدن صدای یک غریبه… 😭
اما بابا خودش بود! گفتم کجایی بابا😭😭 چرا جواب نمیدادین؟!😭
گفت: تو کجایی؟ من دارم میرم سمت موکب، بهت پیام دادم که. راه رو گم کردم، از یکطرف دیگه دارم میرم. تو هم دیدی من نیومدم میرفتی دیگه.
وای به همین راحتی؟! 😵😵💫🤬
به همه اون نگرانی ها، حالا حرص و عصبانیت هم اضافه شده بود از این شدت خونسردی و بیخیالی!
سرم سوت کشید. اصلاً توقع نداشتم. خداحافظی کردم و خداخدا کردم امشب با بابا چشم تو چشم نشم تو موکب.
سردرد شدت گرفت.
این نگرانی که رفع شد، نگرانی بچهها فرصت عرض اندام بیشتر پیدا کرد. درست که باباشون بود اما بیکار که نبود. اونجا نرفته بود برای گشت و گذار و سرگرمی که! مخصوصاً شب ها، میدیدم که مدام پشت خیمهها و موکب مشغول کاره.
بهش زنگ زدم و گفتم که بابا پیدا شد🙄 منم دارم میام 😞
و سعی کردم با نگاه به خیل عشاق مشایه کننده، ناراحتی و خشمم رو کنترل کنم.
اما ناراحتیم شدت گرفت. چون قرار بود با خانمهای خادم موکب امشب بریم کربلا😭😭 از صبح این بیت حافظ تو ذهنم مرور میشد:
«دیگران را مِی دیرینه برابر می داد
چون به این دلشده خسته رسید افزون کرد»
😭😭😭😭
تصورم این بود که امشب دوباره کربلام، دوباره سحر حرم مولام 😭
تو همین سوز و داغ بودم که یکهو ماشین وسط راه واستاد.
«بنزین خَلاص!»
قالَ راننده با خونسردی!
همین کم بود😩😭
ساعت نزدیک ده و نیم. رفت دنبال بنزین وسط اون جاده!
زنگ زدم به شوهرم. گفتم اگر کسی پیاده شد منم پیاده میشم ماشین عوض میکنم، وگرنه تنها این کارو نمیکنم.
هیچکس حال پیاده شدن نداشت؛
حق داشتند.
هیچکس مثل من بی تاب و بی قرار یک ربع، نیم ساعت زودتر رسیدن نبود، توی دل هیچکس رختشورخانه به پا نبود، هیچکس مثل من انقدر دلش قرار گرفتن نمیخواست.
ساعت یازده و ربع رسیدم موکب. مداحی پخش میشد، بچهها شربت میدادن، خادمی مردم را به زور وارد صف کباب میکرد، اسفند دود شده بود…
انگار دنیا دنیا تشویش، در مواکب الحسین تبدیل به آرامش میشد. انگار هیچ خبری توی دنیا نبود جز خبر عالمگیر عشق حسین…
بچهها رو پیدا کردم و در آغوش گرفتم. اینجور وقت ها میبینی تو خیلی بی تاب تر بودی تا بچهها. به اونها فقط خوش گذشته بود.
با پسرها رفتم که بخوابیم؛ دخترها مشغول خوشی خودشون. موکب بغلی باقلوای تازه داغ میداد. گرفتم،بچهها خوششون نیومد و هر ۴-۵تاشو خودم خوردم، با چای داغ. قندم چقدر نیاز به بالارفتن داشت…
پسرم بهانه فلافل گرفت. رفتیم گرفتیم. تو دست عبوری ها سیب زمینی سرخ کرده دیدن و هوس کردن، کمی دور از ما بود اما رفتیم توی صفش؛ با همه خستگی و سردرد…
مشایه مادرانه همین بود دیگه…
@hejrat_kon
ادامه دارد
بین صبح و ظهر بیدار شدم؛ سردرد هنوز باهام بود.
توقع نداشتم مونده باشه!
به روی خودم نیاوردم. اما دوباره اذیت دیشب یادم اومد. بایدم میموند.
با بچهها رفتیم آبی به دست و رو بزنیم و چرخی بزنیم.
روز آخر اقامت در این مسیر بهشتی بود و خیلی دلگیر 😭 این سفر جوریه که دلت میخواد زمان توش متوقف بشه و تا ابد همونجا بمونی.
و وقتی فکر کنی چطور باید برگردی به همون جا که بودی، به همون زیست نامطلوب همیشگی، احساس گرفتگی تو سینه و یه بغض تو گلو کنی. بعد مضطر بشی و اشکت بیاد و بگی الهی عجل الفرج 😭
جلوی خیلی از موکب ها نماز جماعت برگزار میشد. نماز ظهر رو خوندیم. نهار گرفتیم. بابام رو دیدم و ابراز ناراحتی کردم. مثل واکنش همیشگی خیلی از مردها، با شوخی و خنده سر و ته قضیه ای جدی، هم آورده شد.
اما سردرد من سرجاش بود.
و غیر از اون، درد کمر و حوالی هم اضافه شده بود. به طور واضحی امروز حالم فرق داشت. اصلا آدم روزهای قبل نبودم.
گوشیمو نگاه کردم. خانم دکتر موکب پیام داده بود «منتظرتونیم، نمیاید؟»
انرژی گرفتم😍 فکر نمیکردم کمک لازم داشته باشن. چه خوب که میتونم اونجا کمک بدم.
رفتیم سمت بهداری. برق اونجا قطع بود و حسابی گرم. پسرم بی تابی کرد. نذاشت بمونیم، کمک پیشکش!
با پسرم برگشتم موکب ابوعلی. دراز کشیدم که بهتر شم. نشدم.
منی که تمام این چند روز، انگار نه انگار که مهمانی، حَملی، داشته باشم، سبکبال بودم و حتی گویی از بقیه هم راحتتر و بی مشکلتر… منی که بی اینکه این کوچولوی حدوداً ۵ ماهه (۱۷ هفته☺️😇) کوچکترین اذیتی برام داشته باشه، بار سفر رو به دوش کشیدم، زیارت رفتم، بچه بغل کردم، راه رفتم، بار برداشتم، بی خوابی کشیدم، ساعت ها نشستم بدون دقیقه ای کمر به زمین گذاشتن،
حالا انگار یکهو سنگین شده بودم!
نمیخواستم حتی برای چند دقیقه پسرم رو بغل کنم. اذیت میشدم.
فشار عصبی کار خودش رو کرده بود…
چرا باید الکی مقاومت میکردم دربرابر مُسَکن؟! نکردم. یک استامینوفن ساده داشتم که خوردم. و کمی روغن مالی با روغن گل سرخ.
پسر مشغول بازی بود، چرت کوتاهی زدم. خیلی بهتر شدم. دوباره با پسرک زدیم بیرون. ولی مثل روزهای قبل، اونقدر سبک و بی اذیت نبودم. حق داشتم، نه؟ با استرسی که کشیده بودم در اون حال و وضعیت…
رفتیم سمت موکب همسر و بهداری. بابام رو سر راه دیدم، پسرم رو سپردم بهش و دل سپردم به چندساعت خدمت به زوار الحسین در قامت طبیب.
اونجا که رسیدم و جای داروها و روال کارها رو که بهم گفتن، هردو پزشک مستقر رفتن استراحت! نمیدونستم انقدر روشون فشار بوده و انقدر خسته بودن😢 و اصلا روم نمیشد که بگم ما فقط تا آخر امشب اینجاییم! 😞
شاید سه ساعتی اونجا بودم. آقای دکتر که اومد و خلوت تر که شد، خداحافظی کردم.
نشستم روی مبل های جلوی موکب به تماشا.
و بلعیدن صحنه ها
و نوشیدن صداها
و ساختن خاطره ها
و غصه
و آه
و لب گزیدن که آقا، چطور برگردم؟
آقا، خوش به حال اینا که تازه دارن میان
آقا، نمیشد واقعنی همه روزها همین روزها بود و همه سرزمین ها، همین سرزمین؟
آقا، واقعاً به من میگی برو؟ 😭 برم کجا آخه من؟… من که گدای این خونه ام، ریزه خوار این سفره ام😭
دخترها اومدن پیشم. غرغر و گریه. چرا باید برگردیم، ما میخوایم بمونیم، چرا همه میمونن فقط ما میریم؟ میخوایم بمونیم با بابا، تا روز آخر…
دلم میخواست منم باهاشون پا بکوبم به زمین و بگم نِمیرم نمیرم نمیرم، تا روز آخر آخر😭
با بی رمقی بلند شدم برم کوله ها رو ببندم.
درد همچنان بود. هم سر هم کمر و...
اثر مسکن رفته بود، غصه هم که اضافه شده بود. روز جدایی، نایی برای آدم میمونه؟
اصلا من که میگم همینه که خیلیها وقتی برمیگردن مریضن. روحشون انگار یک بغض بچگانه کرده، لب ورچیده، یک قهر غصه دار کرده و پشت بدنشون رو خالی… خب معلومه آدم از پا میفته؛ دردهای کهنه، ویروس های لامقدار، جَری میشن…
لباس بچهها رو عوض کردم، کوله ها رو بستم. چرا گنده تر شده بودن؟! اونهمه پوشک و خوراکی مصرف شده بود!
شاید همه اون دلتنگی ها و خاطره ها که لابلای لباس ها، چادرنماز، چفیه و حتی دینارها جاخوش کرده بودن، نمیذاشتن زیپ کوله راحت بسته شه…
وسایل رو گذاشتیم جلوی موکب همسر. تا بابا بیاد، بچهها رفتن سیب زمینی بگیرن. من هم آخرین کباب و شربت.
ناز قدم این فرزند خوش رزق و روزیم که گوشت تنش از غذاهای طریق الحسین روییده شد، از کباب های موکب های عشق🤭😍😅
بچهها نیومده بودن. بعد کباب دلم چای خواست. آخرین شای عراقي 🥺 رفتم دو سه تا موکب جلوتر، دیدم توی سینی وسط راه چیزی هست. به به. بامیه اربعینی هم رسید، در لحظات آخر.
همه اومدن و راه افتادیم، با همسرم؛ که قرار شد تا نجف بیاد و مارو سوار کنه و زیارت مختصری و برگرده.
دل و دماغ نداشتم و از کسی خداحافظی نکردم🤦♂😞
تو راه، مسافرای عراقی ماشین رو جایی نگه داشتن. برا خودشون چیزهایی و برای بچههای ما چهارتا چیپس خریدن 🥹 بچهها خوشحال شدن.
ون، نزدیک دو راهی مشایه و کمربندی نجف پنچر شد. پیاده مون کرد. قرار تا گاراژ نجف بود اما با این حال ازمون کرایه کامل میخواست. ابراز نارضایتی کردیم اما فایده نداشت. دادیم و من بهش گفتم مال حرام في بطنک!
شوهر و بابام خندهشون گرفت.
موندیم چه کار کنیم اون موقع شب، اونجا.
یک مرد و بچههاش اومدن طرف ما. گفتن بریم منزل ما استراحت. گفتیم که نمیتونیم، بلیت داریم و باید بریم. اومدن کمک که ماشین پیدا کنیم. پیدا نمیشد. گفت سوار شید خودم میرسونمتون تا گاراژ. لطفشون تو اون موقعیت، مثل یه شربت خنک لیمو و گلاب بود سرظهر. با اینکه دنبال مهمان برای مبیت بودن نه مسافر برا جابجایی. اما معلوم بود اصل براشون خدمت به زائره.
رسیدیم گاراژ. شوهرم گفت از اون هل و زعفرون هایی که آوردی بده بدم بهشون🙂 گفتم وای آره راست میگی اصلاً تو ذهنم نبود. اما هرچی گشتم پیدا نکردم 😢
مرد عراقی برامون ماشین برا شلمچه پیدا کرد و رفتن.
شوهرم سوارمون کرد و خداحافظی کرد و رفت سمت حرم.
خیلی خیلی منتظر شدیم تا ماشین تکمیل شه. بچهها همونجا خواب رفتن.
چرا راه نمیفتاد؟
روبروی حرم بودیم بدون اینکه گنبدی ببینیم. سرم درد میکرد حسابی و حال خوندن زیارت نامه ای نداشتم😞 خجالت زده بودم.
بالاخره چندتا مسافر دیگه هم اومد و راننده قید نفر آخرو زد و حرکت کرد.
این باعث شد ما جامون بازتر بشه.
اما حالم خوش نبود. حس کردم تب هم اضافه شده. لابد بالاخره کولر و سرمای موکب کار خودشو کرده بود. ولی هیچ علامت دیگه ای درکار نبود.
حوصله تحمل درد و بی تابی تب رو نداشتم. گفتم بابا مسکن دارین؟
بابام گفت تو پزشکی ها! تو باید تو کولهت همه چیز باشه، از من میخوای؟
وای خدایا. تو این شرایط هم دست از کمال گرایی و توقع بی عیب و نقص بودنِ من طفلک، فرزند ارشد، برنمیدارن!
گفتم دارم، هرچی لازم باشه دارم، ولی تو کوله است، رو باربند.
گفت بگم واسته برداری؟
گفتم نه.
کولر روشن و ون خنک، بچهها خواب راحت، اما من خیلی اذیت بودم. صندلی های کوچک و ناراحت، کمردرد، سردرد، خواب رفتن قسمت های مختلف پاها، بالا پایین شدن های بدجور ماشین رو دست اندازها، فکر کردن به راه طولانی تا شلمچه…
وای
یعنی این شب، صبح میشد؟
چطوری تحمل کنم؟
این سختی چطوری تموم میشد؟
من چطوری ۷ ساعت رو این صندلی ها بی خوابی بکشم؟
نکنه بچه چیزیش بشه؟🥺
هی خودم رو روی صندلی جابجا میکردم و فکر میکردم. غرق شدن تو افکار منفی و تمرکز رو سختی ها، آدم رو چندبرابر کم طاقت تر میکنه.
و من دقیقا تو همون حالت بودم…
یه لحظه به خودم اومدم.
چی دارم میگم؟
مگه من اونهمه سختیهای بیش از این نکشیدم؟
چرا انقدر بی تابی میکنم؟! چرا شلوغش کردم؟!
اون روزهایی که بخاطر شغل همسرم مدام تو راه شمال-تهران بودیم، ماه ٧-٨ بارداری چهارم، اون جاده های خراب، اون دست اندازهای وحشتناک! مگه تموم نشد؟
اون روزهایی که میرفتم طرح، شهر و روستای جنوب کرمان، تا ماه ۹ بارداری دوم، با سواری و اتوبوس تو اون جاده وحشتناک، اون ساعات طولانی، چندین بار در ماه، برو بیا، مگه تموم نشد؟
مگه یادم رفته اون روزی که تو ماه ۷ بارداری، با اینکه از ظاهرم کاملاً پیدا بود باردارم، تو اورژانس از همراه مریض کتک خوردم طوری که مثل فیلما عینکم پرت شد زمین و اون خانم اومد که یک لگد هم نصیبم کنه اما همکارا از پشت گرفتنش؟
یادم رفته تا ماه آخر بارداری اول، میرفتم بیمارستان، بخش جراحی، با اون وضعیت، سنگین و ایستاده یا خم شده و عرق ریزون، یک ساعت مشغول شست و شو و پانسمان پای دیابتی و مریض open abdomen ؟
اون ساعت های زیادِ سرپا واستادن تو درمانگاه ها و راندها، دویدن ها تو اورژانس، حتی بردن مریض به بخش رادیولوژی تو بارداری... مگه نگذشت؟ مگه چیزی شد؟
شد؟!
خب
حالا امام حسین جانم
شما بگید
منی که اینهمه سختی و فشار تو بارداری های قبلی کشیدم، اینهمه ناملایمتی چشیدم،
حالا اینجا برا شما ناز میکردم؟ 😭😭
فقط سفر عشق شما رو خونه نشین میشدم؟ 😭 یهو به کربلای شما، اربعین شما، همراهی با خواهر شما که رسید، یادم میفتاد که زن باردار مراعات میخواد؟ استراحت میخواد؟
نه
من نمیتونستم😭
اگر همه باردارهای عالم، کاملا منطقی و معقول -حداقل از نظر من یکی- بخاطر بار امانتی مهمشون، نشستن خونه و نیومدن، من نمیتونستم نیام 😭 منی که بارها و بارها روزگار نسبت بهم بی ملاحظه بوده، مراعاتم رو نکرده بوده… حالا نمیتونستم اینجا، برا این راه، ناز بیارم و بگم میترسم چیزی بشه! 😭 منی که ده برابر سختترش رو گذرونده بودم بدون اینکه خم به ابرو بیارم! من نمیتونستم بشینم خونه و ازونجا بگم منو نگاه کنین، منو بخرین😭😭 من نمیتونستم برا راه شما ناز بیارم مولا، بگم بار شیشه دارم. مگه قبلا نداشتم؟… 😭😭
حتما آقا حرفهام رو شنید، حتماً آقا نگاهم کرد
که بند دلم پاره شد،
که اشکام ریخت،
مگه نه؟... 😭😭😭
و وقتی ریخت،
آروم شدم……
چشم دوخته بودم به نخلستان های مسیر.
دردهام ساکت شدن. نمیگم کامل. اما دست از طغیان برداشتن.
تو خُنَکای ون، چشمام رو هم اومد. خواب رفتم. انگار مثل یه بچه، بعد هق هق گریه، سر بذاری رو پای کسی، نوازشت کنه کسی…
این شب هم صبح شد.
تو توقفگاهی نماز صبح خوندیم و دو پیاله خوراک دال عدس خوردم. سه تاشون که خواب بودن، دختر بزرگم هم که دوست نداشت.
ساعت حدود ۹ صبح رسیدیم مرز. پیاده روی داشت. بچهها خواب آلود و خسته بودن اما راه میومدن. گرسنه بودن. اما بابا میخواست زودتر رد شیم. یک موز برای هرکدوم گرفتم.
رسیدیم و مهر زدن. مُهر بی مِهر برگشت💔
گرم بود. استراحت احتیاج داشتم. مشکلات جسمیم هرچند اندک و ناچیز اما همچنان پابرجا بود. تو ساختمان پایانه مرزی ۴۰-۵۰ دقیقه ای نشستیم رو صندلی ها.
بعد با بچهها رفتیم سرویس و آبی به سر و صورت.
بعد هم با قطار رايگان از مرز شلمچه رفتیم راه آهن خرمشهر. هرچند پر بود و اون یک ربع-نیم ساعت راه رو ایستادیم سرپا. همه مسافرها خسته بودن و خیلی توقعی نبود کسی جاش رو بده به یک زن و چهار بچه. البته فکر کردم شاید اگر تو مشایه بود، یا اگر عراقی ها بودن، این اتفاق به راحتی و خیلی نرمال و معمول، میفتاد…
رسیدیم راه آهن. پنج ساعت باید مینشستیم. سخت بود. بابا برای بچهها خوراکی گرفت. و برای من.
بعد نماز، موکبی تو راه آهن نهار داد. قیمه. دختر بزرگم نخورد.
تو این ۵ ساعت مرتب از موکب راه آهن، آب و چای میگرفتیم😅
بالاخره قطار ما اعلام شد
سوار شدیم، چهارتخته و راحت. اما نه به شیکی و رفاه قطار رفت.
شام سفارش ندادیم اول. بعد که دیدم بچهها گرسنه ان و رفتم که زیربار غذای قطار برم، گفت تموم شده. گرسنه خوابیدن. گرسنه خوابیدیم. قشنگ بود که گرسنگی کشیدیم آخر سفر. تو گویی بهانه های فیض و اکرام خدا به زوار الحسین تا ته ته سفر.
فرداصبح که رسیدیم، آفتاب که روی صورتمون افتاد، به بچهها گفتم قدر این آفتاب های لحظات آخر رو بدونید. این آفتاب روی صورت، این دونه های عرق، این قدم های آخر، خیلیییی قیمتیه😭😭😭
برای هر قدم، تا خود دم در خونه، نیت کردم. 😭
چقققققدر سخت بود درآوردن کفش های خاکی سفر عشق… چقدر…
پایان❤️🔥
@hejrat_kon
اشاره به کتاب «چشمهایش»
اثر «بزرگ علوی»
ادبیات فارسی دبیرستان 😅
🔸امام صادق علیه السلام
زائرِ حسین علیه السلام وقتى به قصد زيارت از خانهاش خارج شد، سايهاش بر چيزى نمیافتد مگر اینکه آن چيز برايش دعا میکند.
و هنگامى كه آفتاب بر سرش بتابد، گناهانش را میسوزاند همانطور كه آتش هيزم را میسوزاند.
کامل الزیارت ، ص۲۷۹
مثل این فیلم سینمایی ها هست که تموم میشن، بعد تیتراژ پایانی بازم یه کم فیلم ادامه داره،
منم از تتمه سفر چیزی یادم اومد میگم 😅❤️
هزينههای سفرم میذارم انشاءالله
راستی
اگر دوست دارید کسی رو دعوت کنید به کانال برای خوندن سفرنامه عشق،
میتونید اینو بفرستید براش👇
روایتنگاری یک مادر از یک سفر
یک #روایت_اربعینی_مادرانه
واقعیتهای سفرِ طریق الحسین با فرزندان؛ بدون فیلتر
سفرنامه عشق رو اینجا 👇 بخونید
در بله
https://ble.ir/hejrat_kon
در ایتا
https://eitaa.com/hejrat_kon
#اربعین #مشایه #مادرانه