#حکایات_منبر
#سیره_امام_حسن
#ازدواج
#داستان۱۴
✅داستان ازدواج علامه مجلسی(ره)
ملا صالح مازندرانى در آغاز تحصیل بسیار تهیدست بود که با وضعى رقتبار به تحصیل می پرداخت؛ حتى قادر نبود چراغى براى مطالعه خویش بخرد.
ملا صالح به اصفهان آمد و در سایه کوشش و پشت کار زائدالوصف خود، دروس مقدماتى را به پایان آورد.
@hekayatemenbari
شور و شوق آن محصل جوان علوم دینى چنان او را به کمال رساند که توانست در حوزه درس ملا محمدتقى مجلسى دانشمند بزرگ عهد صفوى حضور بهم رساند و در اندک زمانى مورد توجه خاص استاد نامور خود واقع شود و بر تمام شاگردان وى فائق آید.
ملاصالح سنین جوانى را پشت سر میگذاشت و همچنان مجرد میزیست.
استادش علامه مجلسى متوجه شد این دانشمند نابغه که از مفاخر شاگردان اوست، شایسته نیست مجرد باشد.
@hekayatemenbari
روزى بعد از پایان تدریس، علامه مجلسى به وى گفت: اجازه میدهی دخترى را براى شما عقد کنم که با ازدواج با وى بتوانى تشکیل خانه و خانواده بدهى و از رنج تنها زیستن آسوده شوى؟!
ملا صالح سر به زیر انداخت و با زبان حال آمادگى خود را اعلام داشت.
علامه مجلسى رفت به اندرون خانه خود و دختر دانشمندش را که در علوم دینى و ادبى به سر حد کمال رسیده بود، طلبید و به وى گفت:
دخترم! شوهرى برایت پیدا کردهام که در نهایت فقر و تنگدستى و منتهاى فضل، صلاح و کمال است؛ ولى منوط به اجازه توست، منتظرم نظر خود را اعلام کنى .
آن دختر دانشمند و پاک سرشت در پاسخ پدرش گفت:
پدر! فقر و تنگدستى عیب مردان نیست و بدین گونه قبولى خود را براى ازدواج با داماد مستمند ولى دانشمند اعلام داشت و عقد آن دو در ساعتى بعد بسته شد.
📚داستانهای ما
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#سیره_امام_حسن
#ظرفیت
#داستان۱۵
✅داستان ماهیگیر و ماهی بزرگ و ظرف کوچک
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند.
یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست.
@hekayatemenbari
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آن را به دریا پرتاب می کرد.
@hekayatemenbari
ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید :
- چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟
مرد جواب داد :
- آخر تابه من کوچک است!
_گفت:خوب تابه ات را بزرگ کن چرا ماهی ها در آب می اندازی؟؟!!
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#سیره_امام_حسن
#انفاق
#داستان۱۶
✅داستان حاتم طاعی و دزد
شبی فقیری وارد خانه حاتم طاعی شد که سکه ای بدزدد اما ناکام ماند.
موقع خروج از منزل؛ حاتم طاعی که مشغول عبادت شبانه بود او را دید و مچش را گرفت.
دزد که ترسیده بود التماس کرد که او را تحویل ماموران ندهد.
@hekayatemenbari
حاتم گفت بشرطی که قول بدهی دقایقی در کنار من بنشینی و به حرفهایم گوش دهی تحویلت نمی دهم.
سپس حاتم طاعی شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
می دانی که حاتم طاعی هم روزگاری فقیر بوده و گدایی می کرده؟؟!!
فقیر که تعجب کرده بود گفت مگر چنین چیزی ممکن است؟!
حاتم طاعی در جوابش گفت:
آری من هم روزگاری فقیر بودم و از فرط فقر و نداری دست گدایی ام به سوی مردم دراز بود.
@hekayatemenbari
روزی موقع زوال آفتاب درب خانه ای را کوبیدم که قدری طعام به من بدهند.
همین طور که منتظر بودم تا طعامی برایم بیاورند صحنه ای توجه نرا به خود جلب کرد.
در مقابلم بنایی مشغول کار بود؛ دقت کردم دیدم شاگرد بنا دستانش از آجر پر میشد و سپس آجرها را برای بنّا پرتاب میکرد و زمانی که دستش خالی از آجر میشد دوباره دستانش را از آجر پر می کرد.
@hekayatemenbari
همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد که مسیر زندگی من را عوض کرد.
پیش خود گفتم قصه ما و خدا و رزق و روزی هم همین است تا انسان دست پرش را خالی نکند و دست خالی بودنش نمایان نشود دستش پر نمی شود.
از همانجا تصمیم گرفتم که بروم کار کنم و درآمدم را سه قسمت کنم و دو قسمتش را در راه خدا خرج کنم و یک سومش را خرج خورد و خوراک خودم کنم.
و این نقطه عطف زندگی حاتم طاعی بود که از گدایی کارش به جایی رسید که روزی چندین گدا با دست خالی به در خانه اش می آمدند و با دست پر می رفتند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موانع_همراهی_امام_حسین
#لقمه_حرام
#داستان۱۷
✅داستان شیخ عباس قمی و لقمه حرام
از مرحوم محدّث قمی (ره) نقل شده که فرمود:
من سفری به همدان رفتم و بر شخص معتمدی وارد شدم.
یک شب او به من گفت: فلان جا شام مهمانم، دلم می خواهد خدمت شما باشم و با هم آنجا برویم.
من امتناع کردم ولی او گفت:
آقا اگر شما همراه من بیایید آبروی من بیشتر می شود، برای من خوب است.
با هم رفتیم؛ شام آوردند و خوردیم، بعد از شام به منزل برگشتیم.
@hekayatemenbari
من صبح برخلاف هر شب که با کمال راحتی برای نماز شب بر می خاستم، زمانی از خواب بیدار شدم که نزدیک طلوع آفتاب بود و نزدیک بود، نماز صبحم قضا شود.
خیلی ناراحت شدم.
عجب! آدم یک عمر زحمت بکشد که نماز شبش ترک نشود، ولی حالا چطور شده که نماز صبحم نزدیک است قضا شود؟
@hekayatemenbari
با عجله برخاستم، با ناراحتی وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم تا قضا نشود بعد به فکر افتادم چرا این طور شد؟ یعنی چه؟ برای من مصیبتی شد. من فکر کردم چرا این طور شد؟
گفتم: شاید به خاطر شام دیشب بوده است. غیر از این دیگر توجیهی ندارم.
@hekayatemenbari
صاحبخانه آمد، به او گفتم: صاحب آن منزل که دیشب رفتیم چه کاره بود؟! قدری تأمّل کرد و گفت: ایشان بانک بعد از ظهر است.
من نفهمیدم یعنی چه؟
بعد ادامه داد بانک ها قبل از ظهر، ربا می دهند. این آقا بعداز ظهر ربا می دهد.
من خیلی ناراحت شدم، گفتم: عجب! مرا به خانه یک رباخوار بردی و سر سفرهء او نشاندی.
چرا این کار را کردی؟
به من خدمت کردی؟!
این مهمان نوازی بود؟!
ایشان فرمود: اثر این غذا این طور شد که تا چهل شب نمی توانستم خوب برای نماز شب برخیزم.
تا چهل شب موفّق نشدم آن گونه که باید، نماز شب را انجام بدهم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موانع_همراهی_امام_حسین
#صبر #زن
#داستان۱۸
✅ داستان زن ابوایوب انصاری
ابو ایّوب فرزندی 3 ساله داشت؛ روزی که این کودک از دنیا می رود پدر
در خانه نبود.
مادر فرزند، بالای سر او گریه می کرد ولی وقتی متوجه شد
که هنگام بازگشتن همسرش به خانه است فرزند را در گوشه کناری در
خانه گذاشت و خودش را آماده پذیرایی از همسرش کرد و با چهره بشّاش
با همسرش روبرو شد.
@hekayatemenbari
سحرگاه که ابو ایّوب می خواست برای نماز صبح
به مسجد برود همسرش گفت :اگر کسی به تو امانتی بدهد و سپس آن
را طلب کند، آیا آن را پس می دهی یا نه ؟!
ابو ایّوب جواب داد: آری پس می دهم .
آنگاه زن ابوایوب گفت : 3سال قبل خداوند امانتی به ما داد و دیروز او را از ما گرفت!!!
پس از نماز بیا تا فرزندمان را به خاک بسپاریم .
ابو ایّوب گفت : الحمدللّه و به مسجد رفت.
@hekayatemenbari
پیامبر در مسجد بود و ماجرا را برای پیامبر تعریف کرد
و او فرمود :"مبارک باد دیشب تو " اتفاقا" همان شب همسر او باردار شد و فرزند بسیار صالحی نصیب آنان گردید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موانع_همراهی_امام_حسین
#پایداری
#داستان۱۹
✅داستان فروختن پیامبر(ص) به گردو
در یکی از روزها که رسولخدا(ص) به منظور خواندن نماز جماعت عازم مسجد بودند، در راه به گروهی از کودکان برخوردند که در حال بازی کردن بودند.
بچهها با دیدن پیامبر(ص) دست از بازی کشیدند و به سوی ایشان رفتند و به پیامبر(ص) گفتند؛ «کن جملی»! شتر من باش.
@hekayatemenbari
رسولخدا(ص) درخواست کودکان را اجابت کردند و مشغول بازی با آنها شدند و این درحالی بود که مردم در مسجد در انتظار ایشان بودند.
بلال که در مسجد همراه مردم منتظر ورود رسولخدا(ص) بود، با مشاهدۀ تاخیر پیامبر(ص) به سمت خانه ایشان حرکت کرد.
او در راه به رسولخدا(ص) رسید و با دیدن صحنۀ بازی کردن ایشان با کودکان خواست تا بچهها را از اطراف ایشان دور کند؛ اما رسولخدا(ص) مانع شدند و فرمودند: برای من دیر شدن زمان اقامۀ نماز از ناراحتی کودکان بهتر است.
سپس از بلال خواستند تا به خانۀ ایشان برود و برای کودکان چیزی تهیه نماید تا به این ترتیب بچهها حضرت را رها کنند.
@hekayatemenbari
بلال رفت و از منزل پیامبر(ص) تعدادی گردو پیدا کرد و به محضر ایشان بازگشت.
رسولخدا(ص) گردوها را از بلال گرفتند و به بچهها فرمودند: آیا شتران خود را به این گردوها میفروشید؟ کودکان نیز با دیدن گردوها، آنها را از دست پیامبر گرفتند و ایشان را رها کردند.
📚جوامع الحکایات و لوامع الروایات،ص۳۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موانع_همراهی_امام_حسین
#قدرشناسی
#داستان۲۰
✅داستان شاگرد شیخ بهایی و گوهر شب چراغ
روزی طلبه جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد.
شیخ بهایی گفت: بسیار خب! حالا که می روی حرفی نیست؛ فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارتت نمی شوم.
@hekayatemenbari
جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟ نانوا نان را که نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.
شیخ بهایی گفت: اشکالی ندارد. پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب هایمان بخری.
او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند.
جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد عالم بزرگوار شیخ بهایی آمد و ماجرا را تعریف کرد.
علامه شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش؛ حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم.
طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟
شیخ بهایی گفت: امتحان آن که ضرر ندارد.
@hekayatemenbari
طلبه جوان با این که ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام علامه شیخ بهایی به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که عالم گرانقدر شیخ بهایی گفته بود رفت و گفت: این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو می سپارم.
مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم.
سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت.
پس از مدتی کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت.
ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرد. او با تعجب گفت: مگر من چه کرده ام؟ مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟
پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟
زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سکه است؛ راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟!
@hekayatemenbari
پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد سنگی که به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با من من کردن و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام. من با علامه شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیائید تا به نزد عالم بزرگوار شیخ بهایی برویم.
ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد علامه شیخ بهایی آمدند. ماموران پس از ادای احترام به عالم گرانقدر شیخ بهایی، قضیه آن جوان طلبه را به او گفتند.
او ماموران را مرخص کرد و گفت: آری این جوان راست می گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد.
پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده: به علامه شیخ بهایی! گفت؛ حضرت استاد؛ قضیه چیست؟! امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آوردید! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صرّاف حاضر شد بابت آن ده هزار سکه بپردازد.
@hekayatemenbari
عالم گرانقدر حضرت شیخ بهایی گفت: ای جوان! این سنگ قیمتی که می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند.
نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند.
وضع ما هم همین طور است؛ ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند و هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. طلبه جوان از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#موانع_همراهی_امام_حسین
#جهالت
#داستان۲۱
✅ داستان عمروعاص و جعل حدیث
نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده میشد و به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور می انداخت.
@hekayatemenbari
«عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بیدلیل مغرور نشو! اینها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمیآمدند و «علی» را انتخاب میکردند.
معاویه» برافروخت و «عمروعاص» قول داد که حماقت نمازگزاران را ثابت میکند.
پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت: از رسول خدا(ص) شنیدم که هر کس نوک زبان خود را به نوک بینیاش برساند، خدا بهشت را بر او واجب مینماید و بلافاصله مشاهدهکرد که همه تلاش میکنند نوک زبانِشان را به نوک بینیِشان برسانند تا ببینند بهشتیاند یا جهنمی؟!
@hekayatemenbari
«عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش میکند و سعی میکند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود.
از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو میخواهند. «علی» برای این جماعت حیف است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#لطائف_غدیر
#ولایت_اهلبیت
#داستان۲۲
✅داستان علامه امینی و علمای اهل سنت
زمانی علمای اهل تسنن مرحوم علامه امینی (صاحب کتاب الغدیر) را برای صرف شام دعوت میکنند اما علامه امینی امتناع میورزد و قبول نمیکند.
آنها اصرار میکنند که علامه امینی را به مجلس خود ببرند.
به علت اصرار زیاد علامه امینی دعوت را میپذیرد و شرط میگذارد که فقط صرف شام باشد و هیچ گونه بحثی صورت نگیرد آنها نیز میپذیرند.
@hekayatemenbari
پس از صرف شام یکی از علمای اهل سنت که در آن جمع زیادی از علما نشسته بود (حدود ۷۰ الی ۸۰ نفر) میخواست بحث را شروع کند که علامه امینی گفت: قرار ما این بود که بحثی صورت نگیرد.
اما باز آنها گفتند: پس برای متبرک شدن جلسه از همین جا هر نفر یک حدیث نقل کند تا مجلس نورانی گردد.
ضمناً تمام حضار در جلسه حافظ حدیث بودند و حافظ حدیث به کسی گفته میشود که صد هزار حدیث حفظ باشد.
@hekayatemenbari
آنان شروع کردند یکی یکی حدیث نقل کردند تا اینکه نوبت به علامه امینی رسید.
علامه به آنها گفت:
شرطم بر گفتن حدیث این است که ابتدا همگی بر معتبر بودن یا نبودن سند حدیث اقرار کنید.
همه قبول کردند. سپس علامه امینی فرمود:
قال رسول الله (صلوات الله علیه و آله): من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه:
هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است.
سپس از تک تک حضار در جلسه در رابطه با معتبر بودن حدیث اقرار گرفت و همه حدیث را تایید کردند.
@hekayatemenbari
سپس گفت حال که همه حدیث را تایید کردید یک سوال از شما دارم، بعد از کل جمع پرسید:
آیا فاطمه زهرا (سلام الله علیها) امام زمان خود را میشناخت یا نمیشناخت؟!
اگر میشناخت، امام زمان فاطمه (سلام الله علیها) چه کسی بود؟!
@hekayatemenbari
تمام حضار مجلس به مدت ربع ساعت، بیست دقیقه ساکت شدند و سرشان را به زیر انداختند و چون جوابی برای گفتن نداشتند یکی یکی جلسه را ترک کردند و با خود میگفتند اگر بگوییم نمیشناخت، پس باید بگوییم که فاطمه (سلام الله علیها) کافر از دنیا رفته است و حاشا که سیده نساء العالمین کافر از دنیا رفته باشد و اگر بگوییم میشناخت چگونه بگوییم امام زمانش ابوبکر بوده؟
در حالی که بخاری (از سرشناس ترین علمای اهل سنت) گفته:
ماتت و هی ساخطه علیهما
فاطمه (سلام الله علیها) در حالی از دنیا رفت که به سختی ار ابوبکر و عمر غضبناک بود.
و چون مجبور میشدند بر حقانیت و امامت علی بن ابیطالب (علیه السلام) اقرار بورزند سکوت کرده و جلسه را با خجالت ترک کردند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#امام_جواد
#کنترل_زبان #زبان
#داستان۲۳
✅داستان شیخ جعفر امین وگناه زبان
در زمان آیت الله بهبهانی تاجری اصفهانی وتهرانی وشیرازی هر سه باهم به نیت مكه راهی عراق شدند و بعد از زیارت اماكن مقدس عراق قصد كعبه داشتند. مقداری پول جهت ساخت رواق حرم حضرت عباس به همراه داشتند ومی خواستند به دست انسانی امین بسپارند نزد آیت الله بهبهانی رفتند .
آن بزرگوار آدرس شیخ جعفر امین را به آنها دادند .سه تاجر ایرانی نزد شیخ جعفر امین رفتند وپول ها را به امانت سپردند .
شیخ جعفر امین مردی بسیار مومن بود كه معرف به شیخ جعفر امین شده بود.
@hekayatemenbari
سه تاجر ایرانی بعد از تمام شدن زیارت مكه به عراق رفتند وسراغ شیخ جعفر امین را گرفتند که فهمیدند شیخ فوت كرده است.
پسر شیخ دفتر پدرش را آورد ونام دوتن از تاجرها ومقدار پولشان وآدرس پولشان را دید ولی از تاجر سوم خبری نبود.
آن تاجر بی چاره پولش را می خواست ولی پسرش خبری از پول او نداشت مجبور شد تا پیش آیت الله بهبهانی برود.
آیت الله بهبهانی میفرمایند: باید امشب با چند تن از انسانهای درستكار سر قبرشیخ جعفر امین بروید ودعا كنید شاید فرجی شود شب اول خبری نشد تا شب سوم كه سر قبر شیخ بودند ودعا می كردند صدایی از قبر شنیده شد وآدرس پول را شیخ گفت ولی شنیدند كه شیخ آه وناله می كند ومی گوید هرچه می كشم از دست قصاب است.
خبر به آقای بهبهانی رسید و فكر چاره ای بودند.
بعد از خانواده شیخ سوال كرد: شیخ با كدام قصاب دادو ستد داشته است . نهایتاً قصاب را یافتند وبه قصاب گفتند چرا از دست شیخ جعفر امین ناراحتی؟ قصاب گفت خدا عذاب قبرش را زیادتر كند.از قصاب خواهش كرد تا علت ناراحتی اش را بگوید.
@hekayatemenbari
قصاب گفت من دختری داشتم كه دم بخت بود ومردی كوفی كه چوپان بود وبرای من گوسفند می آورد وبه من پیشنهاد كرد تا دخترم را برای پسرش بگیرد وقرار شد من به كوفه بروم ودر مورد خانواده ی آنها تحقیق كنم واو نیز در باره ما تحقیق نماید بعد كه من تحقیق كردم فهمیدم خانواده ی خوبی هستند. به او گفتم از نظر من ازدواج اشكالی ندارد ومرد كوفی نزد شیخ جعفر امین رفته بود وسوال كرده بود قصاب وخانواده ی او چگونه هستند شیخ كه قصد داشته دختر قصاب را برای پسرش بگیرد فكر می كند و میگوید: چه بگویم كه هم گناه نباشد وهم بتوانم دختر را برای پسر خودم بگیرم شیخ فقط در یك كلمه به مرد كوفی می گوید : "من نمی دانم."
مرد كوفی با خودش فكر می كند ومی گوید حتما طوری هست كه شیخ این حرف را زد و مرد كوفی به یك نفر سفارش داد برو به قصاب بگو منتظر من نباش ودخترت را شوهر بده وآن مرد فراموش می كند وقصاب هم منتظر می ماند ولی روزها می گذرد وسال ها ولی از مرد كوفی خبری نمی شود تا این كه دختر قصاب سنش بالا می رود ودیگر خواستگاری نداشته و شیخ جعفر امین هم كه به پسرش می گوید: دختر قصاب را می خواهم برایت خواستگاری كنم قبول نمی كند.
@hekayatemenbari
تا این كه بعد از سالها مرد كوفی را می بیند وسراغ پسرش را از او می گیرد مرد كوفی می گوید من كه چند سال پیش برایت سفارش فرستادم وعلت انصراف خودش را حرف شیخ جعفر امین مطرح می نماید واز همان روز قصاب شروع به نفرین می كند .
آیت الله بهبهانی به قصاب می گوید اگر من یك داماد خوب برای دخترت پیدا كنم آیا راضی می شوی؟
آیت الله بهبهانی رو به یكی از شاگردانش می كند كه تا كنون ازدواج نكرده بوده واز او می خواهد با دختر قصاب ازدواج كند.
ازدواج صورت می گیرد وقصاب راضی می شود وشیخ از عذاب قبر نجات می یابد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#امام_جواد
#اثرات_زبان #زبان
#داستان۲۴
✅داستان شیخ جعفر شوشتری و بوی سوختن
شیخ جعفر شوشتری در ماه رمضان بالای منبر فرمودند : بوی سوختن می آید.
مردم شروع کردند به گشتن تا آتش را پیدا کنند.
@hekayatemenbari
بعد از مدتی گشتن و پیدا نکردن آتش و بهم زدن مجلس؛ آرام گرفتند.
بعد شیخ فرمودند : جعفر کذاب ( اسم کوچک ایشان جعفر بود) در روز ماه رمضان , در بالای منبر یک چیزی گفت شما باور کردید ؛ صد و بیست و چهار هزار پیامبر آمدند و گفتند : خدا هست، قبر و قیامت هست و... شما باور نکردید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#امام_جواد
#اثرات_زبان #زبان
#داستان۲۴
✅داستان شیخ جعفر شوشتری و بوی سوختن
شیخ جعفر شوشتری در ماه رمضان بالای منبر فرمودند : بوی سوختن می آید.
مردم شروع کردند به گشتن تا آتش را پیدا کنند.
@hekayatemenbari
بعد از مدتی گشتن و پیدا نکردن آتش و بهم زدن مجلس؛ آرام گرفتند.
بعد شیخ فرمودند : جعفر کذاب ( اسم کوچک ایشان جعفر بود) در روز ماه رمضان , در بالای منبر یک چیزی گفت شما باور کردید ؛ صد و بیست و چهار هزار پیامبر آمدند و گفتند : خدا هست، قبر و قیامت هست و... شما باور نکردید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#امام_جواد
#اثرات_زبان #زبان
#داستان۲۵
✅داستان خواجه عبدالله انصاری و جریان الاغ
روزی خواجه عبدالله انصاری جایی نشسته بودند الاغی که تازه بار خودش را خالی کرده بود آمد و به او نگاه میکرد .
@hekayatemenbari
خواجه گریه کرد . بعد فرمود : میدانید این الاغ به من چه می گوید ؟
می گوید : من بارم را به مقصد رساندم . تو هم بارت را به مقصد رسانده ای؟؟؟
توجه:همین داستان را برای شیخ جعفر شوشتری هم نقل کرده اند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#اقدامات_امام_صادق_ع
#کسب_حلال #انصاف
#داستان۲۶
✅ داستان دادن سرمایه ای از امام صادق(ع)
عائله ی امام صادق و هزینه ی زندگی آن حضرت زیاد شده بود؛ امام به فكر افتاد كه از طریق كسب و تجارت عایداتی به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد.
هزار دینار سرمایه فراهم كرد و به غلام خویش كه «مصادف» نام داشت فرمود:«این هزار دینار را بگیر و آماده ی تجارت و مسافرت به مصر باش».
@hekayatemenbari
مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعی كه معمولاً به مصر حمل می شد خرید و با كاروانی از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند به طرف مصر حركت كرد.
همینكه نزدیك مصر رسیدند، قافله ی دیگری از تجار كه از مصر خارج شده بود به آنها برخورد.
اوضاع و احوال را از یكدیگر پرسیدند. ضمن گفتگوها معلوم شد كه اخیرا متاعی كه مصادف و رفقایش حمل می كنند بازار خوبی پیدا كرده و كمیاب شده است.
@hekayatemenbari
صاحبان متاع از بخت نیك خود بسیار خوشحال شدند، و اتفاقا آن متاع از چیزهایی بود كه مورد احتیاج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قیمت هست آن را خریداری كنند.
صاحبان متاع بعد از شنیدن این خبر مسرت بخش با یكدیگر هم عهد شدند كه به سودی كمتر از صددرصد نفروشند.
رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همان طور بود كه اطلاع یافته بودند.
طبق عهدی كه با هم بسته بودند بازار سیاه به وجود آوردند و به كمتر از دو برابر قیمتی كه برای خود آنها تمام شده بود نفروختند.
مصادف با هزار دینار سود خالص به مدینه برگشت.
خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق(ع)رفت و دو كیسه كه هر كدام هزار دینار داشت جلو امام گذاشت.
@hekayatemenbari
-امام پرسید: «اینها چیست؟ »
-گفت: «یكی از این دو كیسه سرمایه ای است كه شما به من دادید، و دیگری كه مساوی اصل سرمایه است سود خالصی است كه به دست آمده.»
-امام: سود زیادی است، بگو ببینم چطور شد كه شما توانستید این قدر سود ببرید؟!
- مصادف گفت: قضیه از این قرار است كه در نزدیك مصر اطلاع یافتیم كه مال التجارهی ما در آنجا كمیاب شده. هم قسم شدیم كه به كمتر از صد درصد سود خالص نفروشیم، و همین كار را كردیم!.
امام صادق فرمودند: سبحان اللّه! شما همچو كاری كردید؟!
قسم خوردید كه در میان مردمی مسلمان بازار سیاه درست كنید؟!
قسم خوردید كه به كمتر از سود خالصِ مساوی اصل سرمایه نفروشید؟!
نه، همچین تجارت و سودی را من هرگز نمی خواهم.
سپس امام یكی از دو كیسه را برداشت و فرمود: «این سرمایهی من» و به آن یكی دیگر دست نزد و فرمود: «من به آن كاری ندارم.». آنگاه فرمود: «ای مصادف! شمشیر زدن از كسب حلال آسانتر است.»
📚مجموعه آثار شهید مطهری؛ج18؛ ص 263
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#شب_قدر_۱۹
#ناامیدی #رحمت_خدا
#داستان۲۷
✅داستان حمید بن قحطبه و کشتن۶۰سادات
از عبد الله بزاز که پیر مردی بود نقل شده است که بین من و حمید بن قحطبه طوسی معامله ای در جریان بود.
یک روز از نیشابور به طوس سفر کردم، چون حمیدبن قحطبه از ورود من باخبر گردید همان وقت مرا به حضور خود طلبید.
ظهر ماه رمضان بود وارد بر ایشان شدم، دیدم در خانه نشسته بر او سلام کردم، آب آوردند دستهایم را شستم، سفره را پهن کردند غذای مخصوص آوردند من فراموش کردم که ماه رمضان است و روزه ام دست به طرف غذا دراز نمودم وقتی که متذکر شدم از خوردن طعام امساک کردم.
-حمید به من گفت: چرا غذا نمی خوری؟
-گفتم: ای امیر؛ ماه روزه است من سالم هستم و روزه گرفته ام شاید امیر عذری دارند که موجب افطار روزه می باشد.
-آن ملعون گفت: هیچ علتی ندارد و تنم سالم است و عذری ندارم، پس از این جمله اشک از چشمانش سرازیر گردید و بعد از خوردن طعام سوال کردم که چه شده؟
-گفت: علت این است موقعی که هارون در طوس بود به دنبال من فرستاد و احضارم کرد موقعی که بر او داخل شدم دیدم جلوش شمعی روشن است، شمشیر برهنه در پیش خود گذاشته و خادمی پیش او ایستاده است، چون مرا دید سرش را بلند کرد و گفت اطاعت تو از پیشوای مسلمین تا چه حدی و چه اندازه است؟
-گفتم با مال و جان حاضرم از تو فرمانبرداری نمایم، هارون سرش را پایین انداخت، اجازه مرخصی داد.
هنوز در منزل مشغول استراحت نشده بودم دوباره فرستاد به سراغم.
@hekayatemenbari
-گفت: امیر تو را می خواهد، این دفعه خوف و ترس بر من غلبه کرد و کلمه استرجاع را به زبان جاری ساختم: انا لله و انا الیه راجعون و با خود گفتم: مرتبه اول مرا برای قتل طلبیده بود چون مرا دید حیا کرد و خجالت کشید.
این دفعه یقینا دستور اعدام مرا خواهد داد، وقتی که در حضورش رسیدم او را باز در همان حالت اول مشاهده کردم و چون به من متوجه شد، سرش را بلند کرد و باز گفت:
اطاعت تو از خلیفه رسول الله و نماینده پیغمبر خدا تا چه مقدار است؟
گفتم: با جان و مال و عیال و زن و بچه در این حال تبسمی کرد و سرش را به زیر انداخت و به من اجازه مرخصی داد وقتی که وارد منزل شدم، توقف نکرده باز قاصدی آمد و گفت: امیر تو را به حضور خوانده و او مرا پیش هارون برد، پس از ورود کلام سابق خود را تکرار کرد، این دفعه گفتم: حاضرم با جان و مال و عیال و دین و غیره اطاعت فرمان تو می برم.
هارون چون این حرف را از من شنید، خندید و به من گفت: این شمشیر را بردار و این خادم هرچه به تو دستور داد اطاعت کنید.
پس خادم شمشیر را برداشت و به دست من داد و مرا به خانه ای وارد کرد در آن خانه بسته بود آن را باز کرد، آنگاه دیدم در وسط حیاط چاهی است و سه حجره در اطراف آن وجود دارد و درهای آنها نیز قفل است، خادم درب یک حجره را گشود، دیدم که ۲۰نفر که گیسوان بلند دارند و آن زلف بلند علامت و نشانه سیادت آن زمان بود و عده سالخورده و سفید موی و جمعی در سن میانسال و جمعی جوان و نورسیده بودند و همگی از فرزندان فاطمه زهرا و علی علیهما السلام بودند، خادم روی کرد، به من گفت: امیرالمومنین هارون تو را مامور کرده این ها را به قتل برسانی.
خادم آنها را یکی پس از دیگری بیرون می آورد و من گردن آنها را می زدم، تا اینکه نفر آخری را پیش کشید، او را نیز کشتم و خادم نعش های آنها را به همان چاه انداخت.
سپس در حجره دومی را باز کرد. در آنجا نیز ۲۰نفر از ذریّه علی (ع) و زهرا(س) که با زنجیر بسته بودند خادم یکی پس از دیگری را جلو می آورد و من گردن می زدم و به آن چاه می انداختم تا نفر آخری هم به قتل رسانیدم.
بعد در حجره سوم را گشود باز مثل اولی و دومی دیدم ۲۰نفراز سادات زندانی هستند.
خادم گفت: پیشوای مسلمین به تو دستور داده اینها را هم گردن بزنی همه آنها را کشتم و جسدشان را توی چاه انداختم.
۱۹نفر آنها را گردن زدم، فقط یک پیر مرد مانده بود، مانند دیگران گیسوانی داشت، خادم او را پیش کشید او رو به من کرد و گفت: ای بدبخت چه عذر و بهانه حجت داری در روز قیامت در حالی که۶۰نفر از فرزندان رسول الله(ص) کشته ای؟!
حمید می گوید: سخنان آن سید پیر مرد بر من اثر کرد و لرزه بر اندامم افتاد.
چون خادم این حالت را در من دید با حالت غضب به من نگاه کرد؛ لاجرم او را هم گردن زدم و به آن چاه انداختم، با این همه کار نادرست نماز و روزه چه اثری بر من دارد در حالتی که۶۰نفر از اولاد حضرت فاطمه و امیر المومنین (ع) را به قتل رسانیدم بدون تردید در عذاب دردناک الهی هستم و در آتش دوزخ ماندگارم.
عبدالله میگوید این داستان را برای امام رضا(ع) نقل کردم و ایشان فرمود:
《همانا گناه ناامیدی حمید از رحمت خدا به مراتب بالاتراز گناه کشتن۶۰نفر سادات است.》
📚بحار الانوار؛ج48؛ص176
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adf
#حکایات_منبر
#شب_قدر_۱۹
#توبه
#داستان۲۸
✅داستان فضیل بن عیاض
فُضیل بن عیاض درجوانى یکى از راهزنان و بدکاران و عیّاشان مشهور زمان خود بود که هر کس اسم او را مى شنید لرزه بر اندامش می افتاد که در آن زمان خلیفه وقت هارون الرشید از دست او ناراحت بود و ترس داشت.
روزى سوار بر اسب آمد کنار نهرى ایستاد تا اسبش آب بخورد که ناگهان چشمش به دختر بسیار زیبائى افتاد که مشک خود را بدوش گرفته و مى خواست بیاید کنار نهر آب ، آب بردارد. عشق و محبت آن دختر در قلبش رخنه کرد و چشم از آن دختر برنداشت تا وقتى که دختر مشک را پُر از آب کرد و راه خود را گرفت و رفت.
به نوکرانش دستور داد تا او را تعقیب کرده و بعد به پدردختر خبر دهند که دختر را شب آماده کرده و خانه را خلوت نموده زیرا فضیل راغب آن زیبارو گشته.
فرستاده فضیل پس از تعقیب در خانه را زد و گفته هاى فضیل را به آنها ابلاغ نمود.
تا این خبر به گوش پدردختر رسید بسیار ناراحت و متوحش و لرزان گردیدند چون چاره اى نداشتند یک عده از پیران و ریش سفیدان شهر را دعوت کردند و با آنها مشورت نمودند و آنها گفتند: بیا و دخترت را فداى یک شهر کن زیرا اگر فضیل به مقصود خود نرسد همه این شهر را به غارت برده و همه چیز را به آتش مى کشد.
پدر و مادر از روى ناچارى دختر را مهیا کرده و خانه را خلوت نمودند.
@hekayatemenbari
شب هنگام فضیل وارد شهر شد و از بالاى دیوار و پشت بام به روى بامهاى دیگر رفت.
همینکه خواست وارد منزل معشوقه خود گردد یک وقت شنید صدائى مى آید خوب که گوش داد؛ یکى قرآن مى خواند:
《الم یان للّذین آمنوا اَن تخشع قلوبهم لذکر اللّه》
این آیه چنان در او اثر کرد که از نیمه راه از دیوار فرود آمد و زندگیش را دگرگون کرد و با کمال اخلاص و صفاى دل گفت پروردگارا چرا نزدیک شده و هنگام خشوع رسیده.
همان شب راه خود را گرفت و رفت تا به یک خرابه اى رسید که در آنجا پناه آورد وقتى وارد خرابه شد دید عده اى تجار و مسافران دور هم نشسته اند و با هم صحبت مى کنند آنها مسافرینى بودند که از ترس فضیل و یارانش به آن خرابه پناه آورده بودند و بار انداخته و اکنون در فکر کوچ و حرکت بودند با یکدیگر مى گفتند از شر فضیل چگونه خلاصى پیداکنیم قطعا در این موقع شب بر سر راه ما کمین کرده تا دستبرد به اسباب و اثاثیه مازند.
@hekayatemenbari
فضیل از شنیدن این حرفها بیشتر متاثر شد که چقدر من بدبخت بودم که پیوسته خاطر آسوده خانواده ها را به تشویش انداخته ام.
از جاى خود حرکت کرد و خود را به کاروانیان معرفى کرد و گفت فضیل من هستم از این به بعد آسوده باشید زیرا فضیل توبه کرده و راه خدا را گرفته.
فضیل کم کم طریق زهد را پیشه گرفت و یکى از عرفا و زهّاد زمان خود گردید.
یک روز هارون به مکه جهت طواف آمده بود دید یک عده دور کسى را گرفته اند وبه سخنانش گوش مى دهند و گریه مى کنند پرسید این مرد کیست گفتند آقا این همان فضیل بد کردار بود که حال توبه کرده.
عادت فضیل این بود هر کاروانى را که لخت مى کرد نام و نشان کاروانیان را در دفترش ثبت مى کرد چون موفّق به توبه گردید، در پى صاحبان مال به همان نام و نشانه هائى که در دفترش ثبت شده بود روان گردید.
بیشتر صاحبان مال را پیدا کرد و از آنان رضایت طلبید و آن عده اى را که پیدا ننمود از طرف آنان ردّ مظالم و صدقه داد.
@hekayatemenbari
مگر یک نفر یهودى ، که از او مال زیادى در نواحى شام برده بود، هر چه از او رضایت طلبید او رضایت نداد، در پاسخ مى گفت : من نذر کرده ام تا در مقابل مال از دست رفته ام ، زر نستانم رضایت ندهم ، حالا که تو زیاد اصرار دارى و مالى هم در دست ندارى بسیار خوب مانعى ندارد، زیر بستر من زر زیادى موجود است ، برو از زیر بستر من زر بردار و به قصد اداء دین به من بده تا من بر خلاف نذر خود عمل نکرده باشم و تو نیز به مقصود خود رسیده باشى .
فضیل دست در زیر بستر نهاد و مقدارى زر و نقود بیرون آورد و به یهودى داد.
یهودى فورا به فضیل گفت شهادتین را بر زبان من جارى کن که من به خداى محمّد ایمان آوردم از این به بعد در دین یهودیت ماندن خطاى محض است ، چون من در کتاب تورات خوانده بودم ؛ یکى از صفات امّت پیغمبر آخرالزمان اینست که هرگاه یکى از آنان از عمل هاى زشت خود از صمیم دل و از روى حقیقت توبه نمود، خاک در دست آنان زر خواهد شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#شب_قدر_۲۱
#امام_زمان #انصاف
#داستان۲۹
✅داستان امام زمان و آهنگر و قفل پیرزن
عالمی، سالها در آرزوی دیدن امام زمان علیه السلام بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد.
مدّت ها ریاضت کشید؛ شبها بیدار می ماند و دعا و راز و نیاز می کرد.
معروف است، هرکس بدون وقفه، 40 شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان علیه السلام را خواهد یافت.
این مرد دانشمند مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید.
تا اینکه روزی، به او الهام شد: «الان حضرت بقیة الله علیه السلام ،در بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است؛ اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!»
او حرکت کرد، و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی علیه السلام آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند.
@hekayatemenbari
آن عالم نقل میکند که به امام علیه السلام سلام دادم؛ حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن!
در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان
بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت: آیا ممکن است برای رضای خدا، این قفل را 3 ریال از من بخرید؟ من به این 3 ریال پول احتیاج دارم.
پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است. گفت: «مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون 8 ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم سود کنم، به 7 ریال می خرم.
زیرا در این معامله، بیش از 1 ریال سود بردن، بی انصافی است.
اگر می خواهی بفروشی، من 7 ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن 8 ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، 1 ریال ارزان تر خریداری می کنم.»
پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را 3 ریال از من نخرید؛ تو اکنون میخواهی 7 ریال از من بخری..؟!
به هرحال پیرمرد قفل ساز، 7 ریال به آن زن داد و قفل را خرید.
@hekayatemenbari
وقتی پیرزن رفت، امام زمان علیه السلام خطاب به من فرمودند: «مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم. ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست.
مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم.
از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم چون او دین دارد و خدا را می شناسد.
از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای 3 ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی 3 ریال از او بخرد درحالی که این پیرمرد به 7 ریال خرید.
به خاطر همین انسانیت و انصافِ این پیرمرد، هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو می کنیم.»
📚عنایات حضرت مهدی علیه السلام به علما و طلاب؛محمدرضا باقیاصفهانی
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#شب_قدر_۲۱
#اطاعت #بندگی
#داستان۳۰
✅ داستان مرد حمال بازار
حمال فردی مومن بوده که در قرن نهم هجری از راه باربری در بازار درآمدی را کسب کرده و معاش خود را تامین میکرد و به نیازمندان نیز کمک میکرد و سالهای زیادی را نیز به بندگی و عبادت پروردگار مشغول بود و یکی از کرامات این عارف بزرگ مورد توجه مردم قرار گرفته و سینه به سینه تا به امروز نقل شده است.
داستان کرامات حمال تبریزی اینگونه نقل شده است:
روزی حمال که در آن زمان ۷۰ ساله بود از کوچهای میگذشت، کودکی در پشتبام بازی میکرد، در نزدیکی لب بام پایش لیز میخورد و از بالا به پایین میافتد، در این هنگام، این عارف بزرگ با بیان «ساخلیان ساخلار» یعنی نگهدارنده نگه میدارد، اتفاقی میافتد که گویی بچه را با دو دست گرفته و به حالت ایستاده روی زمین گذاشتند و بدون اینکه احساس درد و یا زخمی داشته باشد.
@hekayatemenbari
مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتتند، و لباسهای او را پاره و به تبرک بردند؛ او هاج و واج مانده بود، مردم از او دست بردار نبودند، و جویا شدند که چگونه اینکار را انجام داده؛ مگر پیغمبراست؟!
و او پاسخ داد:
ای مردم، من آدم فوقالعادهای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارقالعادهای نکردهام، اتفاق مهمی هم رخ نداده، یک عمر من به امر خدا اطاعت کردهام، یک لحظه هم خدا دعای مرا اجابت کرده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57