eitaa logo
بینش مطهر استان مرکزی
265 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
689 ویدیو
62 فایل
📖شبکه ای با هدف تربیت مربیانی جهت ایجاد نظام فکری اسلام ناب محمدیﷺ 🌐آدرس: خیابان شهید رجایی،کوچه شهید موسوی(جنب پاساژ دیدار)،خانه جوان، بینش مطهر استان مرکزی ارتباط با ما: 📩 @Lindi935 پاسخ به سوالات: 🆔️ @bineshmarkazi سفارش کتاب: @Mali_binesh_markazi
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 خواهش دعا شخصی باهیجان و اضطراب، به حضور امام صادق "ع" آمد و گفت: "درباره من دعایی بفرمایید تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد، که خیلی فقیر و تنگدستم. امام: "هرگز دعا نمیکنم" . - "چرا دعا نمی‌کنید؟!" "برای اینکه خداوند راهی برای اینکار معین کرده است، خداوند امر کرده که روزی را پی‌جویی کنید، و طلب نمایید. اما تو می‌خواهی در خانه خود بنشینی و با دعا روزی را به خانه خود بکشانی! 📚بینش مطهر استان مرکزی 🆔 @hekmatemotahar1
❣نه مال دارم و نه جمال، نه حسب دارم و نه نسب، چه كسى به من زن مى‌دهد؟ 💕 جويبر و ذلفا 🔸 چقدر خوب بود زن مى‌گرفتى و خانواده تشكيل مى‌دادى و به اين زندگى انفرادى خاتمه مى‌دادى، تا هم حاجت تو به زن برآورده شود و هم آن زن در كار دنيا و آخرت كمك تو باشد. 🔹 يا رسول الله! نه مال دارم و نه جمال، نه حسب دارم و نه نسب، چه كسى به من زن مى‌دهد؟ و كدام زن رغبت مى‌كند كه همسر مردى فقير و كوتاه قد و سياهپوست و بدشكل مانند من بشود؟! 🔸اى جويبر! خداوند به وسيله اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض كرد. بسيارى از اشخاص در دوره جاهليت محترم بودند و اسلام آنها را پايين آورد. بسيارى از اشخاص در جاهليت خوار و بی‌مقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد. خداوند به وسيله اسلام نخوت‌هاى جاهليت و افتخار به نسب و فاميل را منسوخ كرد. اكنون همه مردم از سفيد و سياه، قرشى و غير قرشى، عربى و عجمى در يك درجه‌اند، هيچ كس بر ديگرى برترى ندارد مگر به وسيله تقوا و طاعت. من در ميان مسلمانان فقط كسى را از تو بالاتر مى‌دانم كه تقوا و عملش از تو بهتر باشد.اكنون به آنچه دستور مى‌دهم عمل كن. 💠 اينها كلماتى بود كه در يكى از روزها كه رسول اكرم به ملاقات «اصحاب صفه» آمده بود، ميان او و جويبر رد و بدل شد. 💠 جويبر از اهل يمامه بود. در همان جا بود كه شهرت و آوازه اسلام و ظهور پيغمبر خاتم را شنيد. او هرچند تنگدست و سياه و كوتاه قد بود، اما باهوش و حق طلب و بااراده بود. بعد از شنيدن آوازه اسلام، يكسره به مدينه آمد تا از نزديك جريان را ببيند. 💠 طولى نكشيد كه اسلام آورد و در سلك مسلمانان درآمد، اما چون نه پولى داشت و نه منزلى و نه آشنايى، موقتا به دستور رسول اكرم در مسجد به سر مى‌برد. 💠 تدريجا در ميان افراد ديگرى كه مسلمان مى‌شدند و در مدينه مى‌ماندند، افرادى ديگر هم يافت شدند كه آنها نيز مانند جويبر فقير و تنگدست بودند و به دستور پيغمبر در مسجد به سر مى‌بردند. تا آنكه به پيغمبر وحى شد مسجد جاى سكونت نيست، اينها بايد در خارج مسجد منزل كنند. رسول خدا نقطه‌اى در خارج از مسجد در نظر گرفت و سايبانى در آنجا ساخت و آن عده را به زير آن سايبان منتقل كرد.آنجا را صُفه» مى‌ناميدند و ساكنين آنجا كه هم فقير بودن و هم غريب، «اصحاب صفه» خوانده مى‌شدند. رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگى آنها رسيدگى مى‌كردند. 💠 يك روز رسول خدا به سراغ اين دسته آمده بود. در آن ميان چشمش به جويبر افتاد، به فكر رفت كه جويبر را از اين وضع خارج كند و به زندگى او سر و سامانى بدهد. اما چيزى كه هرگز به خاطر جويبر نمى گذشت- با اطلاعى كه از وضع خودش داشت- اين بود كه روزى صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود. 🔸اين بود كه تا رسول خدا به او پيشنهاد ازدواج كرد، با تعجب جواب داد: 💠 ادامه دارد ... 📚بینش مطهر استان مرکزی 🆔 @hekmatemotahar1
❣قسمت پایانی داستان جویبر و ذلفا ❇️ شهادت جویبر و ازدواج ذلفا 💠 زياد به خانه برگشت و يكسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد. 🔸به عقيده من پيشنهاد رسول خدا را رد نكن. مطلب مربوط به من است. جويبر هرچه هست من بايد راضى باشم. چون رسول خدا به اين امر راضى است من هم راضى هستم. 💠 زياد ذلفا را به عقد جويبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعيين كرد. جهاز خوبى براى عروس تهيه ديد. از جويبر پرسيدند: 🔹«آيا خانه اى در نظر گرفتهاى كه عروس را به آن خانه ببرى؟. 🔸 من چيزى كه فكر نمى كردم اين بود كه روزى داران زن و زندگى بشوم. پيغمبر ناگهان آمد و به من چنين و چنان گفت و مرا به خانه زياد فرستاد. 💠زياد از مال خود خانه و اثاث كامل فراهم كرد، به علاوه دو جامه مناسب براى داماد آماده كرد. عروس را با آرايش و عطر و زيور كامل به آن خانه منتقل كردند. 💠 شب تاريك شد. جويبر نمى دانست خانه اى كه براى او در نظر گرفته شده كجاست. جويبر به آن خانه و حجله راهنمايى شد. 💠همين كه چشمش به آن خانه و آنهمه لوازم و عروس آنچنان زيبا افتاد، گذشته به يادش آمد. 💠با خود انديشيد كه من مردى فقير و غريب وارد اين شهر شدم. هيچ چيز نداشتم، نه مال و نه جمال و نه نسب و نه فاميل. خداوند به وسيله اسلام اينهمه نعمت برايم فراهم كرد. 💠اين اسلام است كه اينچنين تحولى در مردم به وجود آورده كه فكرش را هم نمى شد كرد. من چقدر بايد خدا را شكر كنم. 💠همان وقت حالت رضايت و شكرگزارى به درگاه ايزد متعال در وى پيدا شد، به گوشه اى از اطاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت. 💠 يك وقت به خود آمد كه نداى اذان صبح به گوشش رسيد. آن روز را شكرانه نيت روزه كرد. 💠 وقتى كه زنان به سراغ ذلفا رفتند وى را بكر و دست نخورده يافتند. معلوم شد جويبر اصلا به نزديك ذلفا نيامده است. قضيه را از زياد پنهان نگاه داشتند. 🔺دو شبانه روز ديگر به همين منوال گذشت. جويبر روزها روزه مى گرفت و شبها به عبادت و تلاوت مى پرداخت. 💠 كم كم اين فكر براى خانواده عروس پيدا شد كه شايد جويبر ناتوانى جنسى دارد و احتياج به زن در او نيست. 💠 ناچار مطلب را با خود زياد در ميان گذاشتند. زياد قضيه را به اطلاع پيغمبر اكرم رسانيد. پيغمبر اكرم جويبر را طلبيد و به او فرمود: 🔸«مگر در تو ميل به زن وجود ندارد؟!». 🔹از قضا اين ميل در من شديد است. 🔸 پس چرا تاكنون نزد عروس نرفته اى؟. 🔹 يا رسول الله! وقتى كه وارد آن خانه شدم و خود را در ميان آن همه نعمت ديدم، در انديشه فرو رفتم كه خداوند به اين بنده ناقابل چقدر عنايت فرموده! حالت شكر و عبادت در من پيدا شد. لازم دانستم قبل از هر چيزى خداى خود را شكرانه عبادت كنم. از امشب نزد همسرم خواهم رفت. رسول خدا عين جريان را به اطلاع زياد بن لبيد رسانيد. 💠جويبر و ذلفا با هم عروسى كردند و با هم به خوشى به سر مى بردند. 💠جهادى پيش آمد.جويبر با همان نشاطى كه مخصوص مردان باايمان است زير پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهيد شد. 💠 بعد از شهادت جويبر هيچ زنى به اندازه ذلفا خواستگار نداشت و براى هيچ زنى به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج كنند. 💌کتاب داستان راستان جلد دوم، شهید مطهری (ره) 📚بینش مطهر استان مرکزی 🆔 @hekmatemotahar1
💠 بزنطی 🌹 احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى، كه خود از علما و دانشمندان عصر خويش بود، بالاخره بعد از مراسله‌هاى زيادى كه بين او و امام رضا عليه السلام رد وبدل شد، معتقد به امامت حضرت شد. 💠 روزى به امام گفت: «من ميل دارم مواقعى كه مانعى در كار نيست و رفت و آمد من از نظر دستگاه حكومت اشكالى توليد نمى‌كند شخصا به خانه شما بيايم و حضورا استفاده كنم.». يك روز، آخر وقت، امام (ع) مركب شخصى خود را فرستاد و بزنطى را پيش خود خواند. آن شب تا نيمه‌هاى شب به سؤال و جوابهاى علمى گذشت. مرتبا بزنطى مشكلات خويش را مى‌پرسيد و امام جواب مى‌داد. بزنطى از اين موقعيت كه نصيبش شده بود به خود مى‌باليد و از خوشحالى در پوست نمى‌گنجيد. 🌺 شب گذشته و موقع خواب شد. امام خدمتكار را طلب كرد و فرمود: «همان بستر شخصى مرا كه خودم در آن مى‌خوابم بياور براى بزنطى بگستران تا استراحت كند». اين اظهار محبت، بيش از اندازه در بزنطى مؤثر افتاد. مرغ خيالش به پرواز درآمد. در دل با خود مى‌گفت الآن در دنيا كسى از من سعادتمندتر و خوشبخت‌تر نيست. اين منم كه امام مركب شخصى خود را برايم فرستاد و با آن مرا به منزل خود آورد. اين منم كه امام نيمى از شب را تنها با من نشست و پاسخ سؤالات مرا داد. بعلاوه همه اينها اين منم كه چون موقع خوابم رسيد امام دستور داد كه بستر شخصى او را براى من بگسترانند. پس چه كسى در دنيا از من سعادتمندتر و خوشبخت‌تر خواهد بود؟. 💠 بزنطى سرگرم اين خيالات خوش بود و دنيا و ما فيها را زير پاى خودش مى‌ديد. ناگهان امام رضا عليه السلام در حالى كه دستها را به زمين عمود كرده بود و آماده برخاستن و رفتن بود، با جمله «يا احمد» بزنطى را مخاطب قرار داد و رشته خيالات او را پاره كرد، آنگاه فرمود: 🌺 «هرگز آنچه را كه امشب براى تو پيش آمد مايه فخر و مباهات خويش بر ديگران قرار نده، زيرا صعصعة بن صوحان كه از اكابر ياران على بن ابي طالب عليه السلام بود مريض شد، على به عيادت او رفت و بسيار به او محبت و ملاطفت كرد، دست خويش را از روى مهربانى بر پيشانى صعصعه گذاشت، ولى همين كه خواست از جا حركت كند و برود، او را مخاطب قرار داد و فرمود: 💠 اين امور را هرگز مايه فخر و مباهات خود قرار نده. اينها دليل بر چيزى از براى تو نمى‌شود. من تمام اينها را به خاطر تكليف و وظيفه‌اى كه متوجه من است انجام دادم، و هرگز نبايد كسى اين گونه امور را دليل بر كمالى براى خود فرض كند.» 📚 استاد شهید مطهری، داستان راستان، ص ۱۰۴ (تک‌جلدی). @hekmatemotahar1 @motahari_ir
🔴 اشعار تکان‌دهنده امام (ع) در بزم شاهانه خلیفه عباسی 🔹متوکل یک شب بی‌خبر و بدون سابقه، عده‌ای از دژخیمان خود را فرستاد به خانه امام هادی علیه السلام که خانه‌اش را تفتیش و خود امام را هم حاضر نمایند، متوکل این تصمیم را در حالی گرفت که بزمی تشکیل داده و مشغول می‌گساری بود. مأمورین سرزده وارد خانه امام شدند و امام را به حضور متوکل بردند. 🔹وقتی که امام وارد شد، متوکل در صدر مجلس بزم نشسته و مشغول می‌گساری بود. دستور داد که امام پهلوی خودش بنشیند. امام نشست. متوکل جام شرابی که در دستش بود به امام تعارف کرد. امام امتناع کرد و فرمود: «به خدا قسم که هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده، مرا معاف بدار». 🔹متوکل قبول کرد، بعد گفت: «پس شعر بخوان و با خواندن اشعار نغز و غزلیات آبدار محفل ما را رونق ده». فرمود: «من اهل شعر نیستم و کمتر، از اشعار گذشتگان حفظ دارم». متوکل گفت: «چاره‌ای نیست، حتما باید شعر بخوانی». 🔹امام شروع کرد به خواندن اشعاری که مضمونش این است: 👈 «قله‌های بلند را برای خود منزلگاه کردند، و همواره مردان مسلح در اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانی می‌کردند، ولی هیچ یک از آنها نتوانست جلو مرگ را بگیرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد». 👈 «آخرالامر از دامن آن قله‌های منیع و از داخل آن حصن‌های محکم و مستحکم به داخل گودال‌های قبر پایین کشیده شدند، و با چه بدبختی به آن گودال‌ها فرود آمدند!». 👈 «در این حال منادی فریاد کرد و به آنها بانگ زد که: کجا رفت آن زینت‌ها و آن تاج‌ها و هیمنه‌ها و شکوه و جلال‌ها؟». 👈 «کجا رفت آن چهره‌های پرورده نعمت‌ها که همیشه از روی ناز و نخوت، در پس پرده‌های الوان، خود را از انظار مردم مخفی نگاه می‌داشت؟». 👈 «قبر عاقبت آنها را رسوا ساخت. آن چهره‌های نعمت پرورده عاقبة الامر جولانگاه کرم‌های زمین شد که بر روی آنها حرکت می‌کنند!». 👈 «زمان درازی دنیا را خوردند و آشامیدند و همه چیز را بلعیدند، ولی امروز همان‌ها که خورنده همه چیزها بودند مأکول زمین و حشرات زمین واقع شده‌اند!». 🔹نشئه شراب از سر می‌گساران پرید. متوکل جام شراب را محکم به زمین کوفت و اشک‌هایش مثل باران جاری شد. به این ترتیب آن مجلس بزم درهم ریخت و نور حقیقت توانست غبار غرور و غفلت را، ولو برای مدتی کوتاه، از یک قلب پرقساوت بزداید. 📝 استاد مطهری، داستان راستان، ج۱، ص۱۰۷-۱۰۳ (با تلخیص) @hekmatemotahar1 @motahari_ir