eitaa logo
کانون هلال احمر دانشگاه قم
700 دنبال‌کننده
173 عکس
9 ویدیو
20 فایل
✔️کانون هلال احمر دانشگاه قم این کانال جهت ارائه مطالب مفید برای اعضا و اخبار و فعالیت های کانون می باشد دبیرکانون:؟ پاسخگویی به سوالات:؟
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 با سلام خدمت کلیه دوستان عزیز 🖌بدینوسیله با عنایت به فرا رسیدن روز دانشجو ؛ معاونت جوانان جمعیت هلال احمر استان قم در نظر دارد مانور امدادو نجات با همت دانشجویان امداد گر با حضور جمع کثیری از مسئولین کشوری و استانی برگزار نماید. 📌لذا از کلیه اعضا که تمایل دارند در این برنامه بزرگ شرکت نمایند خواهشمند است اسامی خود را به سرتیم های امدادی اعلام فرمایید. @Miss_Hemmatii @H_kermani1999 ⏰ زمان :روز سه شنبه مورخ ۷ آذر ۱۴۰۲ ساعت متعاقبا اعلام میگردد. 🏢مکان:دانشگاه فنی حرفه ای دختران پردیسان، خیابان اندیشه، تقاطع خیابان نواب، رو به روی استخر شهید بهشتی، دانشگاه فنی و حرفه‌ای استان قم _ مرکز دختران 💢تذکر: ۱.حضور کلیه اعضا با لباس جوانان الزامیست[ مانتو شلوار مناسب و مقنعه] ۲.از اوردن همراه و اطفال خودداری گردد. ۳.خواهشمنداست کلیه اعضا با کتانی یا کفش مناسب شرکت فرمایند ۴.از آنجاییکه فرصت کافی و لازم جهت کارهای فرعی نمیباشد تهیه صبحانه با اعضای محترم میباشد. 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 کارگاه آموزشی ویژه مانور روز پنجشنبه مورخ ۲۵ آذر ساعت ۱۱الی۱۴ در دانشگاه فنی حرفه ای برگزار میشود. دوستانی ک تمایل به شرکت در مانور دارند در کارگاه شرکت کنند . 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ‼️شرط حضور در مانور عضویت سامانه جامع جمعیت هلال احمر میباشد.‼️
فن آموزان کلاس فن ورز درگروه زیر عضوشوند: https://eitaa.com/joinchat/1646002761C357b431433
🔰اگر علاقه مند به ساخت انواع کِرِم های گیاهی هستید؛ کانون هلال احمر دانشگاه قم، برگزار می کند: 💠مجموعه کارگاه های کارآفرینی با گیاهان دارویی با عنوان « تهیه انــــــواع کــــرم های گیـــــــاهی» 👈با تخفیف ویژه دانشجویان، ۸٠ هزار تومان 🔸برگزاری: شنبه ها و دوشنبه ها از ۴ تا ۱۸ آذرماه ساعت ۱۲:۱۵ الی ۱۳:۱۵ 🔻ثبت نام با توجه به توضیحات لینک زیر: http://sarvestan.qom.ac.ir/Registering/RegisteringForm/182 ◽معاونت فرهنگی اجتماعی دانشگاه قم @moavenat_farhangi_qom 💠کانون هلال احمر دانشگاه قم @helal_qomuni
📣 تمدید مهلت ثبت نام دوازدهمین دوره مسابقات ملی مناظره دانشجویان ایران 🔰 با حضور تیم های دانشجویی از دانشگاه های سراسر استان قم ⏳ مهلت ثبت نام: پایان ۱۴ آذرماه ۱۴۰۲ 💢 جلسه توجیهی: ۱۵ آذرماه ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۳۰ الی ۱۴ 🗓 زمان برگزاری مسابقات: ۲۷ آذرماه ۱۴۰۲ 🔗 لینک ثبت نام: https://www.roytab.ir/Default/GenerateForm/290 🔗 شیوه برگزاری: https://eitaa.com/jd_muq/52 🙋‍♀️ کسب اطلاعات بیشتر تماس با شماره: 📲 09306586902 📩 پیام در ایتا: @jd_uni 🆔 🎁 🏆همراه با اعطای جایزه ۳۰ میلیون ریالی به تیم برگزیده و جایزه ۲۰ میلیون ریالی به تیم دوم، همچنین ارائه بن تخفیف شرکت در دوره های آموزشی جهاد دانشگاهی برای کلیه تیم های شرکت کننده 🔹سازمان دانشجویان جهاد دانشگاهی استان قم
💠 بازدید ریاست محترم دانشگاه از "میز انفاق" طی بازدیدی که امروز توسط ریاست محترم دانشگاه از انجام شد، ضمن ابراز خرسندی از این عمل خداپسندانه که هم اطعام نيازمندان را به دنبال دارد و هم به منظور جلوگیری از هدر رفت و اسراف غذا‌ها انجام می‌شود، موانع و مشکلات میز اتفاق بررسی و آقای دکتر شریفی قول برطرف کردن این مشکلات را دادند‌. 💠کانون هلال احمر دانشگاه قم واحدخواهران @helal_qomuni
💠گزارش کار: تقدیر از کانون هلال احمر دانشگاه قم به عنوان کانون هلال احمر برتراستان قم در روز بین المللی داوطلب با حضور حجت الاسلام ذوالنوری @helal_qomuni
کانون هلال احمر دانشگاه قم
🔰کانون هلال احمر دانشگاه قم به مناسبت سالروز تاسیس سازمان جمعیت جوانان هلال احمر برگزار می کند: 💠م
💠دوستان عزیز هلال احمری رای گیری مسابقه ی قهرمان من به عهده ی شما،مخاطب هلال احمری است لطفا داستان هارا بادقت مطالعه کرده و سپس به کد داستان مورد علاقه ی خود رای دهید بدیهی است که داستان‌ هایی که باموضوع مسابقه مرتبط نبوده اند در نظر سنجی شرکت داده نشده اند
به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: - بمون!... یکم حافظ بخونیم؟! - خیرباشه! این‌موقع صبح؟! لب‌هایش را گزید. چشم‌هایش جرات نگاه مستقیم را نداشت. به فرش خیره ماند: - یوسف گمگشته بازآید... دستان لرزانش را گرفتم. سرد بود. خیلی سرد. مشت‌اش را باز کرد. کاغذی مچاله کف دستش بود. سه بار تا خورده بود! یواش گفت: - حلالم کن! نمی‌شد پست کنم...ینی آدرسی ازش نبود!... ولی خب...ولی خب... خودشو برا عروسیت رسوند. از پنجره نگاه می‌کنم هنوز صبح نشده. هنوز برف می‌آید و هنوز در تب می¬سوزم.
کاکل خونی از خواب عصرانه پرید. به ساعت روی دیوار نگاهی کرد. هرچند اگر نگاه هم نمی¬کرد می¬دانست دیر شده است. صدای روضه خوان از خانه¬ی همسایه تمام کوچه را پرکرده بود. تجدید وضو کرد و آماده شد. حتی نشد مقنعه¬اش را صاف¬وصوف کند. چادرش را به سرکشید. کفش¬هایش را لنگه¬به¬لنگه پوشیده بود. این¬را قبل از بستن در فهمید. بلافاصله برگشت داخل حیاط. کفش¬هایش را درست پا کرد و رفت. صدای روضه¬خوان واضح¬تر شد: «...پا شو پسرم! از حسین¬بن علی دفاع کن تا شیرمو حلالت کنم. وهب از جا بلند شد و رفت پیش روی حضرت و کسب اجازه کرد. به میدون رفت و جنگ نمایانی کرد. یه وقت دیدن به سمت مادر و همسرش برگشت. رو به مادرش کرد و گفت: ازمن راضی شدی مادر؟ مادرگفت: والله تا فدای حسین¬بن¬علی نشی ازت راضی نمی¬شم. همسرش یواش صداش کرد: وهب! راضی نشی من به داغت بشینم؟! من بی تو می¬میرم... منو تنها نذار. اما مادرش صداشو بلند کرد و گفت: در یاری حسین عجله کن پسر! تا به درجه¬ی شهادت برسی و مورد شفاعت جدش رسول الله قرار بگیری...» چشمانش سیاهی می¬رفت. می¬خواست زودتر به روضه¬ی همسایه برسد. معتقد بود همین¬که از اول بسم الله روضه خوان حضور نداشته، کلی از توفیقاتش کسر¬شده است و این خیلی بی¬قرارش می¬کرد. صدای ضربان قلب خودش را می¬شنید. تمام توان پاهایش را جمع کرده بود تا قدم¬هایش را تندتر بردارد. اما نمی¬شد که نمی¬شد. کفش¬هایش دیگر مثل دمپایی عمل می¬کرد و روی زمین خرت¬خرت کشیده می¬شد. روضه¬خوان همچنان می¬خواند: « به امر مادر دوباره به میدون جنگ برگشت. رجزی خوند که جگر مادر حال اومد. فریاد زد: (انی زعیم لک ام وهب بالطعن فبهم تاره و الضرب...) یهو یه نانجیبی از پشت سر به وهب حمله کرد...» دست خودش نبود. دلش آشوب شده بود. نفسش به سختی بالا می¬آمد. انگار چیزی ورای دیر رسیدن به مجلس روضه و کم توفیقی بود. دلش به لرزه افتاده بود. با دست راست قفسه سینه¬اش را چنگ زد. زیپ کیف دستی¬اش را کورمال¬کورمال پیدا کرد و با دست چپش باز کرد. یک قرص زیر زبانی از پلاستیک مچاله بیرون کشید و به دهانش انداخت. دستش را به چارچوب ورودی گرفت و داخل خانه شد. جمعیت زیاد بود و سرگیجه نگذاشت وارد اتاق¬ها شود. همانجا کنار ورودی در نشست. چادرش را روی صورتش کشید. «چن نفری ریختن سرش...رو زمینا میکشیدنش...هرکی می¬رسید لگد میزد... انقدر با نوک خنجر بهش زدن... نانجیبا دوتا دستاشو از تنش جدا کردن...تو مقاتل نوشتن وَ امَرَه اللَعین... عمرسعد ملعون دستور داد سر از تنش جدا کنید...و بعد سر وهب رو به سمت اردوگاه حسین پرتاب کردن...» تنگی نفس امانش را برید. از جایش بلند شد. دوید در کوچه. نمیدانست کجا برود. زبانش خشک شد. آنقدر خشک که حتی پوسته¬ی قرص به زیر زبانش چسبید. عرق سرد پیشانی¬اش را خیس کرد. پایش به سنگی گیر کرد. تعادلش را از دست داد و بر روی آسفالت کنار پیاده¬رو افتاد. شانس آورد که از مجلس روضه دورنشده بود. صدای جیغ و گریه¬¬ی زن¬ها بلند بود. چادرهایشان را هم روی صورت کشیده بودند. فقط دوسه تا دختر کوچولو دائم به کوچه می¬رفتند و باز می¬دویدند پیش مادرشان. انگار زمین میخ داشت و نمی¬توانستند یک¬جا آرام بگیرند. با دیدن پیرزن که روی زمین افتاده بود هریکی کاری کرد. یکی دوید سمتش و با دیدن صورتش اورا شناخت. آن یکی زود لیوان آبی را از کلمن جلو در پر کرد و جلو آمد و صاف ریخت روی صورت پیرزن. و یکی¬شان هم دوید سمت مادرش. چادر را از روی صورتش بالا زد و سعی کرد بین صدای بلند باند و گریه¬ی زن¬ها، صدایش را به مادر برساند. - ¬مامان...مامان...یه پیرزنه افتاده جلوی در! انگار غش کرده. بیا ببینش! روضه¬خوان ادامه داد: « ام¬وهب سر پسرشو به دامن گذاشت. خاک¬ها رو از صورتش پاک کرد. با انگشتاش موهای وهب رو شونه می¬کرد انقدر بوسه زد به این سر... انقدر قربون صدقه بچش رفت... که دل همه حتی دشمن هم آب شد. های خانوما ! توروخدا یه لحظه تصور کنید این صحنه رو! آخه چه دلی داشت این مادر؟! بمیرم من....همه دیدن یهو از جاش پاشد. دوید... سر وهب رو پرتاب کرد سمت لشگر دشمن! سربریده به یکی از دشمنا اصابت کرد و به¬درک واصلش کرد. ام وهب همونجور که اشک، صورتشو خیس کرده بود با گلویی پراز بغض، یه شمشیر برداشت و به سمت لشگر دوید. یه وقت امام حسین فریاد زد: اِجلسی یا ام وهب!... نرو جلو...نرو... فقط خدا می¬دونه که این مادر تو اون¬لحظه چی کشیده! ها؟ ولی شما زنام میفهمید. آخه شما مادرید..آره... به یاد ¬لیلا و نجمه و همه¬ی مادرای شهدا به سر و سینه بزن و با من بگو: - پسرم سرو قدم، راه برو چند قدم تا کنم قامت تو، خوب تماشا پسرم» چندتا از همسایه ها به¬سمت پیرزن دویدند. یکی سرش را به زانو گرفت و سعی کرد چند قطره آب، دهانش کند. یکی با گوشه¬ی چادر بادش می¬زد و دیگری دنبال گوشی موبایل گشت تا با اورژانس تماس بگیرد.
درحال تماس: پسرم سعید. زن همسایه فکرکرد امداد غیبی رسیده است و می¬تواند پسرش را مطلع کند و تا آمدن اورژانس سعید هم خودش را می¬رساند. - الو؟ شما مادر سعید هستید؟ لطفا خودتونو به بهشت سکینه برسونید. - چی شده آقا؟! من مادرش نیستم! مادرش حالش خوب نیست. من همسایه¬شونم. به¬من بگید... صدای چند بوق پایان تماس را اعلام کرد. آمبولانس رسید. « شهیدم کاکلش در خون غلطونه شهیدم خفته بین خاک و خون بمیرم من لب زخماش وا مونده توی میدون کلاخودش جامونده... و سیعلم الذین ظلموا ایّ منقلب ینقلبون» دربخش اورژانس بیمارستان سکوت پرشده بود. قطره قطره¬های سرم که در رگ¬های پیرزن می¬چکید مثل صدای اکو طنین داشت. کسی جرات نمی¬کرد این خبر را به او بدهد. پیرمرد کنار تخت همسرش آمد و چیزهایی با بغض نزدیک گوشش گفت. لب¬های پیرزن لرزید. دستگاه، بی¬نظمی ضربان قلبش را فریاد زد. روز دادگاه شد. پیرزن روی صندلی کنار همسرش نشست. پای چشمانش گود شده بود. نای نشستن نداشت. گریه نمی¬کرد. فقط لبهایش می¬لرزید. پیرمرد که خودش هم دست¬های پینه¬دارش می¬لرزید، دایم مراقب بود پیرزن ازحال نرود و از روی صندلی پرت نشود. زیرلب با خودش آیه¬ی انشراح می¬خواند و تسبیح را می-چرخاند. نماینده¬ی دادستان با حضور درجایگاه به معرفی متهمان و اتهامات آنان پرداخت. پرونده پانزده متهم داشت. براساس کشف آلات و ادوات جرم، چاقو، قمه، پنجه¬ بوکس و سنگ علت اصلی مرگ شناخته شد. در ادامه جلسه، دادگاه کلیپی از اقدامات و نحوه¬ی شهادت جوان را پخش کرد. او را برهنه و زخم خورده بر روی آسفالت می¬کشیدند. عده ای که چاقو و قمه نداشتند لگد می¬زدند. نوک کفش یکی¬شان از ضرباتی که به پهلوی جوان زده بود خونی بود. و در نهایت با سه ضربه¬ی سنگ به سرش، کارش را تمام کرده بودند. بغض چند روزه¬اش شکست. لب¬های لرزانش از حرکت ایستاد...چنگی به قلبش انداخت. - قرص زیرزبانی¬اش را بیاورید.
ژن خوب امروز یک خبر خوب برایت دارم! البته امیدوارم خانمت تا حالا قضیّه را لو نداده باشد. هزار ماشاءالله خدا خانم خوبی روزی‌ات کرده. چایت را بخور سعید جان! تعارف نکن. اینطوری به من نخند! نگاه کن خنده‌هایش را! عین عمو سعیدت میخندی. وقتی به دنیا آمدی، جای خالی عمویت را برایم پر کردی. نمی‌دانم اگر در آن وضعیت تو به دنیا نمی‌آمدی چه چیزی می‌توانست آرامم کند. این عطیّه و عبّاس هم همه‌اش به تو حسودی می‌کردند. البتّه خیلی هم بیجا نمی‌گفتند. بین خودمان باشد! من تو را بیشتر از آنها دوست داشتم! بیشتر از آنها مواظبت بودم! اوه! هیس! صدای عطیّه می‌آید. هنوز هم به تو حسودی‌اش می‌شود. وقتی می‌بیند با تو حرف می‌زنم ناراحت می‌شود. به رویم نمی‌آورد ولی از چشم‌هایش پیداست. مادرت رفته در و همسایه را خبر کند برای مراسم امشب مسجد. رفقایت هم قرار است بیایند. صدای پای عطیّه می‌آید. فکر کنم می‌خواهد تو را ببرد. تا نیامده خبر خوبم را برایت بگویم.. حدس بزن! خانمت آبستن است. پسر! قرار است اسمش را بگذاریم سعید. - آقاجون! هنوز دارید با قاب عکس سعید صحبت میکنید؟ این برای حجله هست! تنها عکسی هست که توی سوریه داره! بدید ببرمش. حجله‌ش بدون عکسه. بدید قربونتون برم.
کمی به آن نزدیک شدم و ناگهان صدای حرکت پاهایم را شنید و فرار کرد، سریع دنبالش رفتم، مثل ناپدید شدن خورشید وقتی ابرها پنهان می شود ناپدید شد. من در وضعیت خود گیج ماندم، ناگهان موشکها بالای سرم همه چیز اطرافم را سوزاند. به خودم اهمیت ندادم ،مدام به دختر کوچک فکر می کردم کجا می توانم پیداش کنم صدای جیغ را از نزدیکم شنیدم.. بیدار شو لیان.. ترکم نکن من جز تو کسی را ندارم. لیان......لیان خیلی سریع صدا را دنبال کردم که ناگهان دیدم عروسکش در آتش می سوخت و دختر بر سرش زاری می کند، سریع بغلش کردم و گفتم: من اینجا هستم، نترس، من مثل آنها نیستم، من تکیه گاه تو هستم. گفت من کسی را ندارم، همه آنها رفته اند برادرانم، مادرم، پدرم. حتی عروسک من لیان هم از بی عدالتی این افراد در امان نماند. وقتی تنهام کجا برم؟ خدایا چرا بهشون نپیوستم.. من چهار ساله هستم و نمی توانم این تنهایی را تحمل کنم. اسمت چیه خوشکلم؟ غزه...اسم من غزه است نام تو شگفت انگیز است، با من بیا.. به مسجد کوچک رفتیم و ماجرای او را برای کسانی که آنجا نشسته بودند تعریف کردم، همه حاضران گریه کردند و من به او گفتم: تو طفل معصومی هستی و نامت همنام منطقه ات است و استواری و پایداری تو همه در نامت است، زندگی شما زندگی ماست.و آرمان شما آرمان ماست، تا زنده ایم از شما غافل نخواهیم شد و با هم شکوه می آفرینیم، حاضران جمع شدن و مبارزه را جدی آغاز کردن.. رزمندگان مقاومت سلاح های خود را آماده کنید.. آنجا شروع به جستجوی دشمنان کردند، ، پناهگاه را ویران کردند، عده ای را کشتند و عده ای را در آنجا اسیر کردند، همه را از بین نبردند، اما آغاز تا پایان ادامه داشت. از کاری که انجام داده بودند خوشحال شد و غزه لبخند پیروزی زد.. علیرغم غم و اندوه ای که داشت لب های او پیروزی را نشان می داد
✨﷽✨ اینجا یک نفر دارد دق می‌کند... در وجود هر دختر، یک «مادرِ درون» نفس می‌کشد که چه آن دختر ازدواج کند چه نه، چه بچه‌دار شود چه نه، زنده است و لطافت را در رگ‌های روح جاری می‌کند. برخلاف ظاهرم، مادرِ درون من خیلی حساس است، خیلی دل‌نازک است. بچه می‌بیند دلش ضعف می‌رود. عاشق در آغوش گرفتن بازی با بچه‌هاست. عاشق نگاه کردنشان، بوییدن بوی نوزادِ پس گردنشان. شاید چون مادرِ درونم خیلی زود آزاد شد، یعنی از وقتی خواهرم به دنیا آمد و همه گفتند تو مادر دوم اویی. و من واقعا عاشق این بودم که برایش مادری کنم. حتی گاهی دلم می‌خواست به من بگوید مامان. مادر درون من هیچ مقاومتی در برابر بچه‌ها ندارد. محرم که توفیق خدمت در روضه را داشتم، کافی بود چشمم به بچه بیفتد تا تمام هوش و حواسم برود پی‌اش. با چوب‌پر صورتشان را قلقلک می‌دادم و وقت‌هایی که صدای گریه‌شان را می‌شنیدم، برای آرام کردنشان همیشه یک شکلات داخل کیفم داشتم. مادر درونم هروقت ببیند یک جایی، یک بچه‌ای به هر نحوی دارد اذیت می‌شود، دلش آشوب می‌شود و به تکاپو می‌افتد که یک کاری بکند. کودک کار می‌بیند قلبش فشرده می‌شود. بخش اطفال بیمارستان‌ها بیچاره‌اش می‌کند. آمارهای کودک‌آزاری روحش را می‌خراشد. کودکان قربانی تروریسم را که می‌بیند، از درون می‌شکند. یادم هست وقتی ماجرای بچه‌های جنگ‌زده‌ی خرمشهر را در کتاب دا خوانده بودم، مادر درونم مثل شمع داشت آب می‌شد. بعد فکر کنید این مادرِ درون الان نزدیک دو هفته است دارد فیلم و عکس کودکان شهید و مجروح غزه را می‌بیند و هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند. چی به سرش می‌آید؟ الان حدود دو هفته است که مادرِ درونم به خودش می‌پیچد و به زمین و زمان چنگ می‌زند. گریه می‌کند. ضجه می‌زند. وقتی که بی‌حال می‌شود هم با چشمان قرمز می‌نشیند یک گوشه و زیر لب لالایی می‌خواند. آن شب که بیمارستان المعمدانی را زدند، مادر درونم چندبار غش کرد. جیغ کشید و غش کرد. لب به غذا نزد. خوابش نبرد. اگر همینطور پیش برود، مادر درونم دق می‌کند. آرام‌آرام آب می‌شود. و می‌دانید، اگر مادر درونم بمیرد من هم همراهش می‌میرم. مادر درونم دائم می‌نشیند فیلم بچه‌های غزه را می‌بیند و تصور می‌کند که بغلشان کرده. توی ذهنش محکم بغلشان می‌کند، دانه‌دانه انگشت‌های کوچکشان را می‌بوسد، خاک را از میان موهایشان می‌تکاند و خون را از چهره‌شان پاک می‌کند. بهشان آب می‌دهد و می‌بوسدشان. زخمشان را می‌بندد و این جملات را تکرار می‌کند: الهی قربونت بشم مامان... هیچی نیست نترسیا... من پیشتم. هیچی نمی‌شه. الهی دورت بگردم... گرسنه نیستی؟ آب نمی‌خوای؟ جاییت که درد نمی‌کنه؟ بعد می‌گیردشان توی آغوشش و تابشان می‌دهد تا خوابشان ببرد. دست‌های تپل و کوچک و لطیف‌شان را می‌گیرد و آرام نوازش می‌کند. همان لالایی را می‌خواند که خواهرم وقتی کوچک بود براش می‌خواندم، همان لالایی که می‌گوید: دختر خوبم، ناز و عزیزم/ پسر ریز و، تر و تمیزم... آفتاب سر اومد، مهتاب می‌تابه/ بچه‌ی کوچیک، آروم می‌خوابه...* وای به وقتی که مادرِ درونم کودک شهید ببیند. گریه کنان بغلش می‌کند، تندتند می‌بوسدش و التماس می‌کند که: بیدار شو عزیز دلم... بیدار شو فدات بشم... چیزیت نشده که... پاشو بخند. پاشو بازی کن. پاشو غذاتو بهت بدم. پاشو همه‌جا رو بهم بریز. شیطونی کن. فقط پاشو... مادر درونم دارد میان آوارها می‌چرخد و برای بچه‌های زیر آوار لالایی می‌خواند. دارد عروسک‌هاشان را از زیر آوار بیرون می‌کشد و خاکشان را می‌تکاند. دست‌هاش زخم شده از بس خاک و آوارها را کنار زده تا بچه‌ها را پیدا کند. همه‌اش زیر لب با خودش حرف می‌زند، می‌گوید نگران بچه‌هاست که زیر آوار خفه شوند، می‌گوید بدن بچه‌ها ضعیف است و موج انفجار هم می‌تواند به تنهایی برایشان کشنده باشد، می‌گوید نگران این است که بچه‌ها دچار پی‌تی‌اس‌دی شوند. می‌گوید بچه‌ها در سن رشدند و بدنشان به مواد غذایی نیاز دارد... یکی بیاید جلوی چشمان مادر درونم را بگیرد... نه فایده ندارد. ذهنش از فکر بچه‌ها خالی نمی‌شود. مادر درونم دارد مثل ساختمان‌های غزه فرو می‌ریزد... مادر درونم می‌خواهد برای تک‌تک بچه‌های غزه، نه... برای تک‌تک بچه‌های جهان مادری کند... ____
سلیمه رگبار گلوله تمامی نداشت .پدر و پسر هر دو کنار دیوار از وحشت و درد مچاله شده بودند. پدر سعی می کرد کودکش را پناه دهد. - نزن...نه... صدای شلیک گلوله با فریاد و گریه ی مرد در هم امیخته بود. پیرمرد چشم ازتصاویر تلویزیون بر نمی داشت . آن پدر و پسر رانمی شناخت و نمی دانست آن پسر بچه نامش "محمد الدره" بود و تنها سیزده سال داشت که به جرم فلسطینی بودن کشته شد. ذهن خسته ی پیرمرد جنایت های زیادی را بخاطر داشت قتل عام روستای "طنطوریا" و بعد هم کشتار "کفر قاسم" و "تل زعتر" اما حالا تنها و تنها می توانست با تن فرسوده گوشه ی آلونک روی مبلی کهنه و خاک آلود بنشیند و زل بزند به صفحه ی تلویزیون. دختری بیست و یکی دو ساله در آلونک قدم می زد با دیدن تصاویرخبری ایستاد. تصویری از عملیات استشهادی در یکی از شهرک های صهیونیست نشین. بادیدن جوان شهادت طلب بی اختیار لرزید و خاطرات زمان نوجوانی اش را به یاد آورد . بازی های کوکانه . عشق . حالادر قاب شیشه ای تلویزیون نامزدش را می دید که اسلحه بدست وصیتش را در مقابل دوربین قرائت می کرد. صدای گریه ی مادرش او را به خود آمد . کنار درگاه ایستاد. بند کفش ورزشی اش را گره زد. زیپ کاپشن مشکی اش را بالا کشید واز کنار پتوئی که به دیوار میخ شده بود بیرون را نگاه کرد.صدای جلزو ولز روغن از گوشه ی آلونک بگوش میرسید. مادر گوشه ی اتاق روی زمین نشسته بود فلافل های سرخ شده را یکی یکی روی نان می گذاشت.صدای اتومبیلی که به خانه شان نزدیک می شد حواسش را پرت کرد .نور اتومبیل مانند شبحی بی قرار در اتاق چرخید .دختر پتو را کمی کنار زد و به بیرون سرک کشید. یکی از دو جوانی که در اتومبیل بودند فریاد زد: سلیمه.. مادربا چشمانی خیس به دخترش نگاه کرد . سلیمه پیشانی مادر را بوسید و گفت: حلالم کن. مادر چیزی نگفت.پدرمانند مجسمه ای کهربائی به تلویزیون خیره شده بود. سلیمه ساکش را برداشت. پیشانی پدرش را بوسید و گفت: حلالم کنید دستان نحیف پدر لرزید و شاید این تنها پاسخش بود. مادر دخترش را در آغوش فشرد. - سلیمه ... خودش را از آغوش مادر بیرون کشید و گفت: ما شروعش نکردیم ولی تمومش می کنیم. پتورا کنار زد و با عجله سمت اتومبیل رفت . مادر به زحمت از جا برخاست . با پاهای دردناکش از آلونک بیرون رفت . اتومبیل در تاریکی شب دور می شد. - سلیمه... کسی به مادر جواب نداد. آسمان تیره بود . هنوز نور قرمز اتومبیل در تاریکی محو نشده بود که بغض مادر شکست .
بنام خدا سلام مردم غزه میدانم در شرایط سختی به سر می¬برید. منبع آب و سوخت برق تان را هدف موشک قرار دادند. نه برق و نه آب و نه غذا و نه دارو اما شما هنوز دم از استقامت میزنید بدانید که همین یاری خداست که دلهایتان را مقاوم و صبور کرده است و دل دشمن تان را پر از ترس و وحشت. میدانم که در این هفتاد و چند سال رنج بسیاری کشیده اید. یک عده به ناحق خانه و سرزمین تان را غصب کردند و هنوز گستاخانه ادعای مالکیت میکردند و میخواستند دنیا آنها را به رسمیت بشناسد میدانم که این چند سال همیشه در ترس و واهمه زندگی کردید و هیچ موقع امنیت صد در صدی را تجربه نکردید میدانم که در این چند روز که اسرائیل آخرین پنجه هایش را میکشد و میخواهد مرگ و نابودی خودش را با این حرکت های پوشالی پنهان کند خرابی ها دیده¬اید خیلی از عزیزانتان زیر آوار هستند امکانات کافی برای بیرون آوردنشان ندارید. هر روز ده ها شهید و مجروح خیلی خسته شده اید اما همه دنیا میدانند که این گفتار پیر دیگر عمری ندارد و با دست و پا زدن تنها اجلش را نزدیک تر میکند. میدانم که به وعده های الهی اطمینان دارید و تنها دلهایی که به نور ایمان استوار گشته و از دنیا و ما فیها دست شسته است، میتواند تا آخرین لحظه نابودی کامل اسرائیل مقاومت کند و شاهد جشن تاریخی نابودی غده سرطانی را از پیکر امت اسلام باشد خیالتان راحت پیروزی از آن شماست. گرگ و کفتارهای زورگوی عالم چند روزی سر و صدایی به راه می اندازند اما راهی به جایی نخواهند برد و شما ها هستید که بیت المقدس عزیز را نجات خواهید داد. میدانم غم از دست دادن خواهر و برادر مادر و پدر کمر هر کسی را میشکند اما خدا به شما قوت قلب داده است تا این غم ها را به راحتی قورت بدهید و سرمست و پر نشاط به مبارزه و مقاومت ادامه دهید که تا قله ها راهی نمانده است. و السلام
مثل همیشه روی زانوهایش نشست. دستانش را بازکرد. مرا به سینه‌اش چسباند. معمولا روی کول¬اش سوارم می‌کرد و دور خانه می‌چرخاند. ولی آن¬روز نه. مرا از آغوشش زمین گذاشت. دست مامان را بوسید. به اتاقش رفت. طولی نکشید که از اتاقش بیرون آمد. کوله‌اش پر بود. لباس چهارخانه‌ای سبزش را پوشیده بود با شلوار شش‌جیب. تا نگاهش به مامان گره خورد، لبخندی زد و نگاهش را دزدید. شانه‌ی کوچکش را از جیب درآورد و به صورتش کشید. باز با دستش هم ریش‌هایش را صاف¬وصوف کرد. حرفی نمی‌زد. مامان هم حرفی نمی‌زد و نوک بینی‌اش قرمز بود. چشم‌هایش هم قرمز بود و با دستمال کاغذی گوشه‌ی چشمهایش را تندتند پاک می¬کرد. دست داداش هاشمم را گرفتم. داداشی بیا بریم تو اتاق بازی کنیم. الان عروسیم شروع میشه ها! ببین پیرهنمو پوشیدم؟! بعد هم گوشه دامنم را بالا گرفتم. لبانم را غنچه کردم و جلویش چرخیدم. دامنم چرخید و چرخید... هاشم صدایش به لرزه افتاد. - باشه آبجی کوچولو! تو برو اتاقت بازی کن. منم هروقت عروسیت شروع شد میام. بدو دختر خوب! بااینکه بغض راه گلویم را گرفته بود یواش گفتم: - قولِ قول؟ دامن بلند و پر‌چینم را با دستش صاف‌وصوف کرد. توی چشمانم زل زد. انگشت کوچک دست راستش را جلوی صورتم گرفت و با اشاره‌ی صورتش فهیدم که باید انگشتش را بگیرم. - قول مردونه! مامان نه به صورت من نگاه می¬کرد نه به صورت هاشم. سرش پایین بود. سینی به دست، جلوی در ایستاد. قرآن را بالا گرفت. هاشم قبل از اینکه از زیر قرآن رد شود، روی پای مامان افتاد و هی بوسید. دلیلش را نمی‌فهمیدم اما با اینکارش گریه‌ام گرفت. با پشت دستم اشک¬هایم را جمع می‌کردم که مبادا روی صورتم بریزند. عصر دلگیری بود. حتی از غروب جمعه¬ها هم دلگیرتر. اصلا شبیه روزی بودکه خبر شهادت بابا را به ما داده بودند. از چند روز بعد، مامان از رادیو جدا نمی¬شد. اتاق... آشپزخانه... همه جا همراهش بود. دائما موج رادیو را می‌چرخاند. همش منتظر اخبار بود. - شنوندگان عزیز! رزمندگان غیور اسلام... اشکهای مامان صورتش را خیس کرد. رد کردن دانه‌های تسبیح در دستش سرعت گرفت. زیر لب ذکر می‌گفت. از آن به بعد عصرها از پای تلویزیون جم نمی‌خوردیم و نیم¬ساعتی که عکس رزمنده ها پخش می‌شد، موبه‌مو همه را چک می‌کردیم. پنجشنبه صبح‌ها مامان بیدارم می‌کرد و می‌رفتیم به یک اداره. مامان می‌گفت اینجا صلیب سرخ است. بعدها تابلواش عوض شد و اسمش شد: «هلال احمر». یک آلبوم عکس می‌گذاشتند جلومان و می‌گشتیم. بادقت تمام. حتی تمام کله‌های ریز و کمرنگ گوشه¬ی عکس¬ها را... نبود که نبود! وقتی برمی¬گشتیم خانه، مامان روی در خانه را با دقت نگاه می‌کرد. می‌گفت: - شاید نوشته باشه: آمدم نبودید! بعداز ناهار، سفره که هنوز پهن بود بعضی از ظرف‌ها پشت¬سرهم قطار می‌شدند. انگشت اشاره‌ام را یکی‌یکی از روی‌شان رد می¬کردم: - میاد...نمیاد میاد...نمیاد میاد! تورسفیدم را روی موهایم فیکس می¬کنم. جلوی آینه می¬ایستم و دستی به گونه¬های سرخم می¬کشم. چقدر گرم است. با تور سفیدم خودم را باد می¬زنم. صدای هاشم می¬آید. می¬دوم سمت در. سرم گیج می¬رود. درست است چشمم سیاهی می¬رود اما می¬بینم تورسفیدم آتش گرفته. بیخود نبود انقدر گرمم بود. پیشانی¬ام می¬سوزد. تور را از روی سرم می¬کَنم. پرتش می¬کنم روی فرش. کم¬کم فرش هم شعله می¬گیرد. هاشم ظرف آبی را روی فرش می¬ریزد. شعله زود خاموش می-شود. می¬دود سمت من. دستش را که می¬گذارد روی پیشانی¬ام آرام می¬شوم. انگار هنوز ادامه‌ی بازی بود ولی راستی‌راستی داشتم عروس می‌شدم. صبح بهاری بود. از خواب بیدار شدم. برای پرو لباس عروسم ذوقی نداشتم. یک بغض یازده ساله گلویم را می¬فشرد. به خیاط سپرده بودیم که دیگر وقتی نمانده و باید لباس را در اسرع وقت تحویل دهد. با عجله مسواک زدم و آبی به صورتم پاشیدم. جورابهایم را پا کردم و آماده شدم. روسری¬ام را روی سرم گذاشتم و مرتب-اش کردم. صدایم زد! صدای خودش بود. همان صدایی که سالها می¬شنیدم. بین همه¬ی خانواده، فقط با خودم حرف می¬زد! هر وقت می¬آمدم اتاق. دوست نداشت کسی حرف¬هایمان را بشنود. من هم دوست نداشتم. نگاهم گره خورد به عکس کوچکش که بالای آینه¬ی اتاقم چسبانده بودم. گفت: «مبارکه عروس خانم!» از دستش عصبانی شدم. خواستم باهاش قهر کنم. دلم نیامد. لب¬هایم مثل بچه¬ها می¬لرزید. بغض کرده¬بودم. چشم¬هایم را تنگ کردم و گفتم: «خیلی نامردی مگه نگفتی میای؟ پس کو؟ هان؟!» فقط لبخند تحویلم داد. از لبخندش حرصم درآمد. دستم را روی میز آرایشم به سرعت حرکت دادم. شیشه¬های ادکلن روی فرش اتاق غلتیدند. از ترس مامان دویدم سر میز صبحانه، که باز دلخور نشود. که نگوید ناشتا کجا؟! به صورتش دقت کردم. از بچگی عادتم شده بود به صورتش خیره شوم. که نکند یواشکی گریه کرده باشد. نوک بینی‌اش قرمز بود. چشم‌هایش هم سرخ شده¬بود!