شـــــهید شیر محمد رستمیان
شهادت ۱۷اسفنـــــد۶۲ مصادف
با سالگرد شهادت حاج همت
محل شهادت جزیره مجنون عملیات خیبر😭😭
روحشون شاد ویادشون گرامی😭
@hemmat_channel
#همســرانه
#حاج_همت دفترچه کوچکی داشت📝 که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود🍃 یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود💔 اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید💔 شده بود یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلامآباد این دفترچه را دیدم🙂 نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود🙁 پرسیدم «این چهاردهمی کیه؟😕 چرا ننوشتهای؟» گفت «این را دیگر تو باید دعا کنی »☺️😞
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت❤️
@hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #وقتی_جنازه_حاجی_گم_شد 🍃
روایتی از #حاج_همت به زبان همرزم باوفایش #سردار_حاج_عباس_برقی :
«وقتی #همت #شهید شد😭، صدام سه روز جشن عمومی در عراق اعلام کرد. پدافندهایشان به علت خوشحالی تا صبح می کوبیدند و فردایش در اخبارشان اعلام کردند که #فرمانده_لشکر_۲۷ ...»
🌺
🌺
#سیدالشهدای_دفاع_مقدس
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#سردار_عاشورایی_خیبر
#سردار_خیبر
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت ☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 7⃣4⃣ حاج ه
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 8⃣4⃣
خداروشکر.ابرایم همین را گفت و دلش لرزید .گلویش سوخت.بغض کرد و اشک از چشم هایش جوشید و خنده بر لب هایش شکفت:😥😥
باید خودت را تقویت کنی ژیلا.😞
حالا مگر..😥😥
باید مراقب خودت باشی و مراقب آن امانت الهے که داری حمل اش میکنی.😥😥
چشم آقا،چشم خیالت آسوده باشد.😊
ژیلا این را گفت و افزود:از حالا به بعد شما هم بیشتر باید مواظب خودت باشی.حالا فقط ژیلا نیست که چشم انتظارشماست.!😥😥
البته😊😊
ابراهیم دیگر نتوانست حرفی بزند،دوباره همان موج ناشناخته بود که بر ساحل جانش وزید.دوباره همان کنده شدن از خود بود که بر او هجوم آورد.😥
همان گرمای نشاط آور اندوه.اندوه بزرگ شدن ،بزرگ تر شدن،پدر شدن!😭😥
ابراهیم داشت پدر می شد.پدر!چه حس غریبی!شادی،غرور،ترس و تردید.همه ی حس های تازه و ناشناخته در او بیدار شده بودند.😥
ابراهیم بزرگ تر شده بود.ژیلا هم،باران روی بام خانه ی آن ها باریده بود.روی بام خانه ی آقای بدیهیان در اصفهان و کربلایی
علی اکبر همت در شهرضا و در جبهه روی سر ابراهیم☔️☔️
حالا دیگر دشت و کوه و بیابان سرشار از طراوت باران بودبارانی که از چشم های ابراهیم
فرومی ریخت و از نفس مسافری که در راه بود و می آمد .مهدی.محمد مهدی😥😥😭
☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻
ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت ☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 8⃣4⃣ خداروش
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 9⃣4⃣
درد می آمد،درد گاه و بی گاه
مے آمد وزن از نفس می افتاد.آهسته هرچیزی را که کنارش بود چنگ می زد و آهسته می نالید وعرق بر پیشانی اش نشست.😥
درد از دیشب شروع شده بودو ژیلا به رو نمی آورد.در خانه ی مادرشوهرش بود،در خانه ی کربلایی علی اکبر بود.😥😞
در شهرضا نمیخواست خودش را برای مادرشوهرش لوس کند.
نمی خواست خودش را ضعیف نشان دهد😥😞
درد اما می آمد و چنگ می زد و او را در خود مچاله می کرد.از یکی دوساعت پیش بیشتر می شد.به کمر و پهلوهایش فشار می آورد و اورا در گوشه ای زمین گیر کرده بود.😥😥
صبح ابراهیم به خانه ی خواهرش زنگ زده بود وخواهرش می گفت که ابراهیم بی قراری می کرد.می گفت که هی از ژیلا می پرسیدواین که ((ازبچه چه خبر؟؟هنوز به دنیا نیامده؟؟))😞😥😥😰
و نصرت خانم رو به ژیلا می گفت:نه نه جان خبرش کن بگو یک تک پا بیاید شهرضا.کنار زنش باشد و بچه اش راببیند.😔😔😥
ژیلا که نفس نفس میزد ازدرد،گفت:
نه مادر،نه اگر این هنه راه بلند شد آمد وبچه به دنیا نیامد چی؟؟آن وقت دوباره خسته و نگران باید برگردد جبهه😥😥
عیبی نداره مادر،می آید ما را
می بیند و برمی گردد.دلتنگی مان که رفع می شود ،نمی شود؟؟😥😥
ابراهیم دوباره زنگ زده بود و از خواهرش خواسته بود ژیلا بیاید پای تلفن.ژیلا به سختی رفت پای تلفن و منتظرنشست.😥😥
چند دقیقه بعد ابراهیم دوباره زنگ زد .انگار بو برده بود که خبری هست .نفس نفس زدن ژیلا هم داشت او را لو می داد.ابراهیم گفت:مطمئن باشم حالت خوب است؟؟😥😥😰😰
وژیلا گفت:مطمئن باش!😔
یعنی زنده ای هنوز؟بچه هم زنده است؟؟😔😔😰
خیالت راحت باشد حالا حالاها من زنده ام.وهمه چیز مثل قبل است.😥😞
خداروشکر .😥😥
از شما چه خبر؟؟اون جا..😥😥
اینجا که غیر از تیر وترکش خبری نیست!به هر حال جات خالیه!😥
ممنون!خب فعلا خداحافظ .به مادر و همه سلام برسان.😥😥😞
خداحافظ😞😞
☘☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🍀
ادامه این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 9⃣4⃣ درد م
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
این قسمت دشت هاے سوختہ
فصل دوم
قسمت 0⃣5⃣
ابراهیم گوشی را گذاشت .ژیلا هم.ودرد دوباره واین بار شدیدتراز قبل به سراغش آمد.😥😥
طوری که ناخواسته جیغ کشید و خواهر ابراهیم وحشت زده دوید به طرف او:
چی شده ژیلا جان؟؟😥😰
چیزی نیست.دردم انگار جدی تر شده!
خب مبارکه ان شآلله😊
به ابراهیم خبردادی؟؟😊😊
نه!😥
چند دقیقه ی بعد همه دور ژیلا جمع شدند .درد آمده بود.شدید و ناگهانی.ژیلا را جابه جا کردند.😥😥
ژیلا دست هایش را گذاشت دور کمرش و دوباره جیغ اش درآمد.😥😰
تاظهر درد در خود مچاله اش کردتا اذان،تانماز،تاعصر،تا عصر روز بیست و دوم آبان ماه ۱۳۶۱که مهدی اش به دنیا آمد😥😥
شادی،هلهله،اسفند دود کردن و تبریک و ((ابراهیم پس کجاست؟؟))
هنوز خبرش نکرده اید؟؟☺️☺️
و سه روز طول کشید تا به ابراهیم خبر رسید که پدر شده است.یعنی تا خودش زنگ نزد،نفهمید.آن ها که نمی توانستند به او زنگ بزنند .جای ثابتی نداشت.خودش باید زنگ
می زد😥😥
وقتی خبر را شنید،لحظه ای شاد و مبهوت ماند.بعد سجاده پهن کرد .در دل دشت و ((الله اکبر))نماز شکر خواند📿📿
نماز شکر خواند وگریست😭😭
بعد هم کارهایش را سروسامان داد وکفش سفر پوشید و خودش را قبل از همه به شهرضا به بالین همسرش ژیلا رساند😥😥
ساعت سه صبح بود که ابراهیم کنار همسرش رسید،ژیلا در خواب و بیداری بود که ابراهیم
پیشانی اش را بوسید😊😊
ژیلا چشم باز کرد .ابراهیم را دید .اشک شوق و لبخند و سلام و آرامش،آرامشی بی پایان .با او.در کنار او.ژیلا شکفته بود😥😭😭
و ابراهیم او را و مسافر کوچولوی از راه رسیده اش را،فرزنش را
می بویید.ابراهیم بغض کرده و در حالی که اشک توی چشم هایش می چرخید،گفت:😥😥😭
((حالت خوبه ژیلا؟؟))😥😥
و ژیلا هم مشتاق تر از او،با چشم گریان گفت:آره خوبم
شکر خدا😭😭
چیزی کم و کسر نداری برم برایت بخرم؟؟😞😞
ژیلا با تعجب پرسید:😳😳
الان؟؟این وقت شب😳😳
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
🔻
بهش گفتم:
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
←ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷڪﺮ، ڪﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.💚
ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿڪﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ ڪاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. 😏
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ڪﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ !!!
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓڪر ڪﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ڪﻤڪ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻫﺎﻥ، ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : #ﺑﯽﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧڪرﺩﯼ ﯾڪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭڪﺮﺩﯼ. ✗
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجر ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟!
ﻫـــﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿڪﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ڪﻪ ﯾڪﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ڪﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. ☝️
تا اﯾﻦ ﺷڪ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ جز خدا |حواسمون باشه⚠️|
@hemmat_channel
❓بهترین عمل در ماه مبارک رجب...
🎙مقام معظم رهبری "مدظله"
🔸در ماه رجب دائم، #استغفار کنید.
ماه رجب فرصت خوبى است؛ ماه دعاست، ماه توسل است، ماه توجه است، ماه استغفار است. دائم هم باید استغفار کنیم.
👈 هیچ کس هم خیال نکند که من از استغفار مستغنىام! پیغمبر خدا میفرماید که: انّه لیغان على قلبى و انّى لأستغفر اللَّه فى کلّ یوم سبعین مرّة.
🔹بلاشک پیغمبر هم حداقل روزى هفتاد مرتبه استغفار میکرد. استغفار براى همه است؛ بخصوص ماها که در این تحرکات مادى، در این دنیاى مادى غرقیم و آلودهایم.
🌸 استغفار بخشى از این آلودگى را پاکیزه میکند و از بین میبرد. #ماه_استغفار است؛ انشاءاللَّه فرصت را مغتنم بشماریم.
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت هاے سوختہ فصل دوم قسمت 0⃣5⃣ ابراه
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
این قسمت دشت های سوختہ
فصل دوم
قسمت 1⃣5⃣
ابراهیم دست هاے او را نوازش کرد و گفت:
((خب آره،اگه چیزی می خوای ،هر چیزی که دلت می خواد بگو،همین الان بدو میروم میگیرم،
می آورم))😊😊
ژیلا لبخند زد وگفت:تو را می خواستم که الحمدلله رسیدی!☺️☺️
بعد هم به ابراهیم گفت:((احوال بچه را نمی پرسی؟؟))😞😞
ابراهیم گفت:((تا خیالم از تو راحت نشود نه))😞😞
و به بچه که غرق خواب بود،نگاه کرد.دست های کوچولو و لطیف او را گرفت و نوازش کرد.😊
لطافت دست هایش به او احساسی داد که تا آن وقت هرگز آن را تجربه نکرده بود.زیر لب دعایی خواند.😊☺️
ابراهیم یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش.چشم هایش همیشه مهربان و نگران بود.😥😥
موهایش روی پیشانی اش ریخته بود و در نگاه ژیلا از همیشه زیباتر شده بود و از نگاه دیگران هم زیبایی آن روز ابراهیم،شگفت انگیز بود😊☺️
و ژیلا محو شده بود.محو روی و موی و چشم و جمال و کمال او.😊😊
محو تماشای او ،چنان که وقتی نصرت،مادر ابراهیم آمد و در اتاق کناری برایش رختخوابی انداخت و از او خواست که برود بخوابد😊😊
ابراهیم اما متوجه آمدن مادرش نشد .اصلا انگار او را ندید او را دیر دید.دیرتر دید.😞
نصرت رو به ابراهیم گفت:
((خسته ای،بیا برو اتاق بغل بخواب!برات جا انداختم!))😥😥
ابراهیم که حالا غرق تماشای پسرش شده بود گفت:جا انداختن لازم نبود مادر😊😊
نصرت با تعجب پرسید:😳😳
چرا ننه؟؟😥😥
و ابراهیم گفت:بعد از چند وقت دوری ،دوست دارم امشب را پیش زن و بچه ام باشم!))😥😞
نگرانشان نباش!من مواظبشان هستم .تو خسته ای.بیا برو استراحت کن😥😥
ابراهیم اما نرفت.مادر رفت و ابراهیم همان جا روی زمین،کنار ژیلا و مهدی اش نشست.نگاهشان می کرد و حرف میزد. حرف هایی که دیگر مفهوم نبودند😥😥😞
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
ادامه این داستان فردا در کانال تخصصی شہید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 این قسمت دشت های سوختہ فصل دوم قسمت 1⃣5⃣ ابراه
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل دوم
قسمت 2⃣5⃣
چند دقیقه بعد کم کم چشم هایش گرم شد و خوابش برد .😴😴
ژیلا از نگاه کردن به او،از نگاه کردن به آن خواب پر از آرامش او ،و از عشق و محبت او سیر نمی شد.هوا سرد شده بود.😥😥
هوا،هوای صبح اواخر آبان ماه بود و گزنده.ژیلا پتو را از روی
شانه های خویش لغزاند و روی شانه های ابراهیم انداخت.😞😞
ابراهیم چشم باز کرد. اذان صبح بود.😔😔
الله اکبر!📢📢
صبح ابراهیم چراغ علاء الدین را برداشت،برد یکی از اتاق هاشان که کوچکتر بود و دنج تر.😥😥
بعد آمد پسر کوچولویش مهدی را بغل کرد و روبه زنش گفت:
می تونی بلند شی که..😞😞
خب معلومه که می تونم.😊
پس پاشو تو هم بیا.☺️☺️
کجا؟؟🤔🤔
برویم آن اتاق کناری .این جا هوا سرده،آن جا کوچکتره و زودتر و راحت تر گرم می شه!😊😊
ژیلا چادرش را انداخت روی بچه.پتو را هم دور خودش پیچید و گفت:بریم😊
باهم رفتند آن جا.توی آن اتاق کنار هم نشستند .ابراهیم همان طور که بچه را بغل گرفته بود.رو به زنش گفت...
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
ادامه این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
هدایت شده از مردان خدا 📿
آیت الله مولوی قندهاری:
فتنه ای به وجود می آید(فتنه ۸۸) که بعد از آن #فتنه_اکبر است .
مندر آن زمان نیستم ، اما شما خودتان را سپر بلای این سید عظیم الشأن (سید علی خامنه ای ) قرار دهید.
#مردان_خدا 📿
@mardane_khoda
سلام دوستان روزتون شهدایی😊
طاعات و عباداتتون قبول
جزءهاے تلاوت نشده به شرح زیر
است ڪہ تمامے این جزء هابه نیت
🌹🌹سردار خیبرشــــــــــہید حاج محمدابراهیم همت🌹🌹
هست کہ
نسخه ای از ثواب این ختم به روح پاک مرحوم محمد جواد میرزابیگی خادم الرضا_
خادم الشهدا بانی و متولی طرح دوست شهید من اهدامی شود ان شآلله😥😥
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀
کسانی که مایلند به ایدی زیر
مراجعه کنند
@Deltange_hemmat68
مهلت تلاوت تااخراسفند👌👌
اجرتون باشهدا😊
شهادت روزیتون ان شآلله🙏
التماس دعا🙏🙏
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت هاے سوخته فصل دوم قسمت 2⃣5⃣ چند د
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
این قسمت دشت هاے سوختہ
فصل دوم
قسمت 3⃣5⃣
می خواهم توے گوشش اذان بگویم.📣📣
ژیلا گفت:قبلا پدرت گفته .فکر نمیکنم دیگه لازم باشه.!😊
راستش من خیلی حرف ها با پسرم دارم .شاید بعد ها فرصت نشود با هم حرف بزنیم یا همدیگر را ببینیم .می خواهم همه ی حرف هام را همین الان به او بگویم.😥😥
بعد سرش را گذاشت کنار گوش مهدی و آهسته اذان خواند.بعد هم خطاب به پسرش گفت:((به این خاطر اسمت را مهدی گذاشته ام که ان شآلله وقتی بزرگ شدی ،در رکاب حضرت مهدی(عج) باشی.وبه عنوان سرباز امام زمان برای عدالت و صلح جهانی با ظالمان و کافران بجنگی!))😥😥
ابراهیم با مهدی حرف می زد و مهدی ساکت بود.ابراهیم در خودش ودر نگاه پسرش غرق شده بود.در توفانی که در جانش
می وزید و او را می آشفت😥😥
او را آشفته و با خودش برده بود،غرق شده بود.ابراهیم دیگر نه با کودکی مهدی اش ،که با جوانی و جوانی او حرف می زد و
می گریست.می گریست و با پسر کوچولویش حرف می زد😭😥😭
یادت باشد،ما برای اسلام به میدان رفتیم .برای عدالت،برای صلح،برای انسانیت و...😥😥
اندکی بعد مادرش ،نصرت با سینی چای آمد تو.😥😥
سلام!😊
ابراهیم از جا برخاست.مهدی را داد بغل زنش و به استقبال مادرش رفت.اشک هایش را پاک کرد و با لحنی آرام گفت:😊☺️
شما چرابه زحمت افتادی مادرجان؟😥
سینی را از او گرفت.مادرش خوش و خندان گفت:چشمت روشن ننه😊
چشم و دل شما روشن مادر☺️😊
این خانمت از بس که تو را دوست داره ،نگذاشت به موقع خبرت کنیم.😊
می گفت می ترسم بگم ابراهیم بیاد و بچه نیاد اون وقت آن طفلک...😥
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻
ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت هاے سوختہ فصل دوم قسمت 3⃣5⃣ می خو
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل دوم
قسمت 4⃣5⃣
خسته و نگران بر می گردد جبهه😥
نصرت این ها را می گفت :گاهی چشمش به ژیلا بود،گاهی به ابراهیم،و گاهی هم به بچه نگاه
می کرد.😥😥
ابراهیم گفت:خب دیگه!...😊😊
و هنوز حرفش تمام نشده بود که ((یا الله))گفتن پدر همت به گوش رسید📢📢
الله نگه دار ،بفرمایید.☺️☺️
کربلایی علی اکبر در حالی که دو تا نان سنگک در دست داشت داخل اتاق شد😊
ابراهیم به استقبال اورفت.😊
کربلایی پسرش را در آغوش کشید. گرم تر از همیشه.پس از احوالپرسی و چشم روشنی،کنار هم صبحانه خوردند😊☺️☺️
بعد از صبحانه ابراهیم مطابق عادت و مسئولیتی که بر دوش خویش احساس می کرد،هم به مزار شهدا سر زدو هم به خانواده شهدا،هم به سپاه و بسیج،هم به آموزش و پرورش،بعد هم ناهار دور جمع بزرگ خانواده.😥😥
پدر ومادر و زن و فرزند و خواهرهاو برادرها،عصر هم که شد،خداحافظی کرد و راهی جبهه شد😥😥😞😞😔
دوباره ژیلا و حسرت دیدارابراهیم.دوباره ابراهیم و خط و منطقه و دود وآتش و خاک و خون.😥😥😞
دوباره تلفن به خانواده،احوالپرسی دوباره منطقه و سی وهفت روز بعد دوباره ابراهیم به همسرش و به مهدی اش که حالا دیگر چهل روزه شده بود و با خنده هایش قند توی دل ابراهیم آب می کرد،سر زد و
این بار وقتی ابراهیم می خواست برگردد،ژیلا به او گفت:من هم
می خواهم بیایم پیشت😥😭😭
🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت ذوالفقار سید علی
سردار سلیمانی از نحوه شهادت
سردار بی سر خیبر
حاج محمد ابراهیم همت
فرمانده لشکر محمدرسول الله(ص)
▫️ #شهید_همت سوار بر موتور
-نه سوار بر بنز ضدگلوله-
به صورت ناشناس به #شهادت رسید و تا ساعتها کسی نمیدانست او همت است! ..
سلامتی رهبر معظم انقلاب و سردار سلیمانی و شادی روح امام و شهدا بویژه سردار شهید ابراهیم همت
صلوات
♥️ عشق فقط شهدا ♥️
کجایند مسئولین بی ادعا
کجایند مردان خوب خدا
دریغ از فراموشی لاله ها
مرا کشت خاموشی لاله ها
شهدا شرمنده ایم😔😔😔
@hemmat_channel
یاد باد آن روزگاران یاد باد
یاد یاران سفر کرده بخیر
مدافعان_حرم سال1361 سوریه
سرداران شهید
ابراهیم همت
حاج_احمد_متوسلیان
شهید رحمان اسلامی
شهید حسن زمانی
تقی رستگار مقدم
شهید محمد علی سه تن
شهید محمدرضا دستواره
پادگان زبدانی سوریه
کجایند مردان بی ادعا
کجایند شهیدان راه خدا
کجایید ای شهیدان خدایی
بلا جویان دشت کربلایی
همه رفتند و تنها مانده ام من
ز خیل عاشقان جا مانده ام من
اللهم ارزقنی توفیق الشهادة
♥️ عشق هم فقط عشق به شهدا
♥️♥️♥️🌷♥️♥️♥️
@hemmat_channel
#عاشقانہ_شـہـدا🌹
سر سفره عقد...💕
اونقد ذوق زده بود...😍
که منو هم به هیجان می آورد...☺️
وقتی خطبه جاری شد و بله رو گفتم...💑
صورتمو چرخوندم سمتش...👰
تا بازم اون لبخند زیبای😊 همیشگیشو ببینم...👀
اما به جای اون لبخند زیبا...
اشکای شوقی رو دیدم...😂
که با عشق تو چشاش حلقه زده بود...
همونجا بود که خودمو...
خوشبخت ترین زن دنیا دیدم...👸
محرم که شدیم...💞
دستامو گرفت💁 و خیره شد به چشام...👁
هنوزم باورم نمیشد...🙂
بازم پرسیدم:"چرا من…؟"
از همون لبخندای دیوونه کننده😍 تحویلم داد و گفت...
"تو قسمت من بودی و من قسمت تو..."💕
قلبم❤️ از اون همه خوشبختی...
تند تند می زد و...
فقط خدا رو شکر می کردم...🙏
به خاطر هدیه عزیزی که بهم داده بود...👨💖
هر روزی که از عقدمون💍 می گذشت...
بیشتر به هم عادت می کردیم...💏
طوری که حتی...
یه ساعتم نمی تونستیم بی خبر از هم باشیم...
هیچ وقت فکرشو نمی کردم...
تا این حد مهربون و احساساتی باشه...😊😍
به بهونه های مختلف واسم کادو🎁 می گرفت و...
غافلگیرم می کرد...😉
#همسر_شهید_مهدے_خراسانے💕
@hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یه_نامه_و_پلاک_وسربند
#مرحم _دلتنگیها_میشه 😭
تقدیم به مادران شهدا
#شهید_محمودرضابیضائی
😔| @hemmat_channel
هر لحظه ستاره ای به زمین میافتد ولی هنوز ستاره ها در آسمان هستند ...!
من متنفر بودم و هستم از انسانهاي "سازش کار" و بی تفاوت ...!
روشنفکران ما به اين انقلاب بسيار "لطمه" زدند ، زيرا نه آن را مي شناختند و نه برایش زحمت و رنجي متحمّل شده اند ...
از هر طرف به اين نو نهال آزاده "ضربه" زدند ولي "خداوند" مقتدر است ،
اگر هدايت نشدند مسلّما "مجازات" خواهند شد .
🌷فرازی از وصیتنامه سردار رشید اسلام شهید حاج محمد ابراهیم همت🌷
ولادت : 1334/1/12
شهادت : 1362/12/17
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@hemmat_channel
┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄