#شهیدهمت در پاسخ به جوسازیهای جریانی مرموز طی عملیات رمضان گفت:
هر کسی که بیشتر برای خدا☝️ کار کند
بیشتر باید فحش بشنود🍃،و شما #پاسدارها، چون بیشتر برای خدا کار کردید، ببشتر فحش شنیدید و میشنوید.👌
ما باید برای فحش شنیدن ساخته بشویم!🙂
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#روز_پاسدار
#من_یک_سپاهی_هستم❤️
@hemmat_channel
#خاطرات_شهدا 🌷
💠زندگی در وانت
🔰به او گفتم: کار درستی نیست🚫 دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشى، بیا #شهرضا یک خانه🏡 برایت بخرم.
🔰گفت: نه، حرف این چیزها را نزن⛔️، دنیا هیچ ارزشی #ندارد. شما هم غصه مرا نخور، خانه ی من #عقب ماشینم 🚘است، باور نمی کنی بیا ببین.
🔰همراهش رفتم در عقب #ماشین را باز کرد؛ 🔹سه تا کاسه، 🔸سه تا بشقاب،🔹 یک سفره پلاستیکی، 🔸دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر.
🔰گفت: این هم #خانه!! دنیـ🌍ـا را گذاشته ام برای دنیا دارها، خانه هم باشد برای #خانه دارها....
راوی: مادر سردار شهید
#شهید_محمدابراهيم_همت
@hemmat_channel ❣
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ این قسمت دشت هاے سوختہ فصل دوم قسمت 6⃣5⃣ دزفول؟
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 7⃣5⃣
ژیلا چند روزی را دور از ابراهیم در خانه ی عمویش زندگی کرد با او گرم و مهربان بودند.😥😥
با این همه اما دلش نمی خواست که سربار زندگی دیگران باشد.به ویژه این که عمو و زن عمو پس از سال ها انتظار تازه صاحب فرزندی
برای خود شده بودند و دلشان
می خواست بیشتر سرگرم او باشند تا چیز دیگری.😞😞
زندگی آن ها آرام تر و به دور ازهیاهو بودو ژیلا نمی خواست که در این حوض آرام ریگی حتی بیفتد و خطی بر این آرامش بیندازد.😔😔
پس وقتی ابراهیم از منطقه برگشت و با لب خندان به ژیلا سلام کرد و مهدی را در بغل گرفت و سربه سر همسرش گذاشت،اخم های ژیلا از هم بازنشد😥😥😔
ابراهیم نگران از او پرسید:
چی شده عزیزم؟😥😥
چرا این جوری شده ای؟؟😥
چرا با من اینجور سرسنگین رفتارمی کنی؟؟😥
هان؟😒😒
دلخوری که دیر آمده ام؟😔
خب خیالم از بابت تو و مهدی راحت بود.می دانستم که جای شما خوب و امن است،توی منطقه ام به شدت کار داشتم.😞😞
و نمی توانستم سرم را بخارانم
چه برسد به این که بتوانم پیش شما بیایم.😞😔
خب حواست هست چی دارم
می گویم؟؟😔😔
نمی شد ولله کار داشتم .حالاراستی راستی روزه ی سکوت گرفتی یا با من قهر کرده ای؟؟😥😥
ابراهیم هر چه گفت و هرچه کرد،نتوانست ژیلارا وادار به حرف زدن کند.😥😥
گفت:عمو حرفی ،چیزی بهت گفته؟؟زن عمو؟یا نکنه
بچه ی کوچولوشون،ها؟؟😥😥😔
فایده ای نداشت.ابراهیم هرچه
می گفت،ژیلا نمی شنید .😔😒
می شنیداما نمی خواست جواب بدهد.نمی خواست ابراهیم را برنجاند اما دوست نداشت که
این جا مزاحم زندگی مردم باشد.😥😥
ابراهیم دوباره گفت:خیلی خوب حالاکه می خوای از این جابرویم،می رویم😥😥
اخم های ژیلا از هم بازشد.لبخندزد اما باز هم حرف نزد.😊😑
ابراهیم گفت:می روم یک وانت گیر بیارم .آماده باش برویم.😞😞
و از خانه بیرون رفت.یکی دو ساعت بعد،ابراهیم با یک وانت برگشت.🚶😔🚶
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
ادامه ی این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 7⃣5⃣ ژیلا
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 8⃣5⃣
وسایل زندگی شان را که به
اندازه ی نصف کامیون هم نبود ،بارکردند.با عمو زن عمو خداحافظی کردند✋✋
کجا می روید عمو جان؟؟😰😰
ابراهیم گفت:می رویم اندیمشک عمو😒😒
نکنه این جا به حاج خانم بد
می گذشت!😰😰
نه عمو جان نقل این حرفا نیست.اون جا من به بچه ها
نزدیک ترم.خیالم راحت تر است☺️
هر جور راحت ترید،همون کار را بکنید.هر جور صلاح می دانید😞
ابراهیم گفت:پس با اجازه😊
ژیلا هم گفت:عموجان،
زن عموی عزیزم ببخشید اگر مزاحم بودیم😥😥
ای وای دختر این چه حرفی ست که می زنی!تو عزیز دل ما و امانت پاره ی تن ما،حاج ابراهیم بودی.😥
ممنون!خدا خیرتان بدهد😊
خداحافظ!✋
به سلامت!😒
رفتند با حسی قریب و غمبار،شادی و اندوه،رهایی و بی پناهی دل ژیلا را تو أمان در خود فشرده بود.
می رفت و نمی رفت مثل ابر تابستان در تردید مانده بود😰😰
در اوج عملیات ،حاج همت به سمت وانت راه افتاد و همزمان با این که دم در وانت رسید،ابراهیم سنجری را صدا کرد📢📢
ابراهیم سنجری که کنار بچه ها در حال گرفتن عکس یادگاری بودبه سمت وانت دوید.🏃🏃
سوار شد و پرسید:کجا باید برویم؟؟🤔🤔
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 8⃣5⃣
وسایل زندگی شان را که به
اندازه ی نصف کامیون هم نبود ،بارکردند.با عمو زن عمو خداحافظی کردند✋✋
کجا می روید عمو جان؟؟😰😰
ابراهیم گفت:می رویم اندیمشک عمو😒😒
نکنه این جا به حاج خانم بد
می گذشت!😰😰
نه عمو جان نقل این حرفا نیست.اون جا من به بچه ها
نزدیک ترم.خیالم راحت تر است☺️
هر جور راحت ترید،همون کار را بکنید.هر جور صلاح می دانید😞
ابراهیم گفت:پس با اجازه😊
ژیلا هم گفت:عموجان،
زن عموی عزیزم ببخشید اگر مزاحم بودیم😥😥
ای وای دختر این چه حرفی ست که می زنی!تو عزیز دل ما و امانت پاره ی تن ما،حاج ابراهیم بودی.😥
ممنون!خدا خیرتان بدهد😊
خداحافظ!✋
به سلامت!😒
رفتند با حسی قریب و غمبار،شادی و اندوه،رهایی و بی پناهی دل ژیلا را تو أمان در خود فشرده بود.
می رفت و نمی رفت مثل ابر تابستان در تردید مانده بود😰😰
در اوج عملیات ،حاج همت به سمت وانت راه افتاد و همزمان با این که دم در وانت رسید،ابراهیم سنجری را صدا کرد📢📢
ابراهیم سنجری که کنار بچه ها در حال گرفتن عکس یادگاری بودبه سمت وانت دوید.🏃🏃
سوار شد و پرسید:کجا باید برویم؟؟🤔🤔
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 8⃣5⃣ وسایل
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل دوم
قسمت 9⃣5⃣
حاج همت گفت:بازدید از خط😊
این عادت حاج همت بود که همیشه خودش از نزدیک در جریان تمام جزئیات و مشکلات خط حمله و شناسایی،قرار می گرفت😔😔
وانت به طرف خط حرکت کرد.حاج همت به اطراف خیره شد.هنوز کمی بیشتر جلو نرفته بودند که هواپیمایی درست بالایسر وانت آن ها به چشم خورد.😥😥
راننده فوری کنار تخته سنگ بزرگی که در آن جا دید ترمز کرد.😰😰
حاج همت گفت:چرا وایستادی؟؟🤔
ابراهیم سنجری به هواپیما اشاره کرد وگفت:می خواهد ما را هدف قرار دهد و بهتر است برویم پایین پشتاین سنگ قایم شویم😞😞
حاج همت به اشاره گفت:حرکت کن😞😞
راننده دوباره اصرار کرد .حاج همت پرسید:می ترسی؟؟🤔🤔
سنجریگفت:الان است که ما رابزند.ببین چقدرپایین پرواز میکند!😥😥
حاج همت زیر لب گفت:((لا حول و لا قوه الا بالله ))برو ابراهیم.به حرکتت ادامه بده😊😊
ابراهیم سنجری راه افتاد.هواپیما شروع به تیراندازی کرد.حاج همت آرام و مطمئن زیر لب دعا
می خواند.😌😌
راننده از آرامش او تعجب کرد و خودش هم آرام گرفت و به رانندگی خود ادامه داد😌😌😳
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
🌼🌸🍀🌼🌸🍀
🔻توكّل🔻
👈 "توکّل" يعنى كسی رو وكيل قرار دادن.
👌 اگر یه نفر، که نسبتاً قدرت و بُرِشی داره، به ما بگه:
"هر كاری داشتی، من برات انجام میدم"
... اون شب از خوشحالى😊☺️خوابمون نمیبره!
حالا #خدا، با اون همه قدرت و عظمت، به همه ماها فرموده:
👈"من رو به عنوانِ وكيلِ خودتون انتخاب کنید"👉
✿ رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَکِیلاً (مزّمّل/۹)
💢 او که پروردگار مشرق و مغرب است، معبودی جز او نیست، پس او را وکیلِ خود بگیر.
🚫 ما عظمت خدا رو نميدونيم!
🚫 ما از عظمتش غافل هستیم!
🌴توکّل بر خدا🌴
👈 ... یعنی قطع امید کردن از دیگران،
👈 ... یعنی بریدن از دیگران،
👈 ... یعنی یادت باشه، بقیه فقط وسیله هستند.
☝️ کسی که #خدا رو به عنوان وکیلِ خودش انتخاب کنه، راحت میتونه از بقیه کنارهگیری کنه.
🙏 موقع #دعاکردن هم همینطور.
🙂 وقتی كه #دعا مىكنيم، بايد ايمان داشته باشيم كه خدا، كسى رو دست خالی رَد نمیکنه.
☝️ بايد به این موضوع يقين داشته باشيم...
📛 اينكه بعضیها ميگن:
"حالا بذار فلان دعا رو بخونيم، ببينيم چی میشه؟"
يعنى به #خدا توكّل و ايمان ندارند.
#معارفقرآن، #سبکزندگی، #توکل، #خدا، #دعا، #دعاکردن
🆔@hemmat_channel
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📩
#ڪـــــلامشهــید
🌷شهــید ابراهـیم هـــمت:
هر موقع در مناطق جنگی گم شدید
ببینید دشــمن ڪجا را می ڪوبد؟
هـمانجا #جبهـــهی خــودیست.👌👌
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻 این قسمت دشت هاے سوخته فصل دوم قسمت 9⃣5⃣ حاج ه
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻
این قسمت دشت های سوخته
فصل سوم
قسمت 0⃣6⃣
باور نمی کرد خانه ها این قدر تمیز و مرتب باشند.خانه های ویلایی ،بیمارستان شهید کلانتری .😳😳
ابراهیم گفت:این خانه ها را فرانسوی ها ساخته اند😊
ژیلا لبخندی از سر رضایت و خوشحالی زد وگفت:خیلی ممنون☺️☺️
ابراهیم آخرین تکه از وسایل محقری را که داشتند گذاشت کف آشپزخانه و گفت:ببین ژیلا !؟کلید این خانه یک ماه است که دست من است.ولی ترجیح می دادم به جای من و تو مهدی ،بچه هایی بیایند این جا که واجب ترند.😥😥
محتاج تر و بی خانمان تر.ما
می توانستیم مدتی توی خانه ی عموم سرکنینماما اون ها چنین امکاناتی نداشتند.😥😥
ژیلا رو به ابراهیم برگشت و گفت:منظور؟؟🤔🤔😏😏
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻
ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت ☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻 این قسمت دشت های سوخته فصل سوم قسمت 0⃣6⃣ باور
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل سوم
قسمت1⃣6⃣
تو باعث شدی من کاری بکنم که دوست نداشتم.😥😥
ژیلا پرسید:یعنی؟؟🤔🤔
ابراخیم دست گذاشت روی شانه ی ژیلا و گفت:دیگر گذشت.شاید هم اینطوری بهتر باشد.کی
می داند؟😔
ژیلا به یاد حرف یکی ازدوستان ابراهیم افتادکه گفته بود :او بهشت را هم می خواهد با دوستانش تقسیم کند😥
وژیلا دلش می خواست بگوید :ابراهیم !تو به جهنم رفتن دیگران راهم نمی تونی ببینی و نگفت.😥
همیشه همینطور بود .وقتی ژیلا با مخالفین ابراهیم ،با کسانیکه به او توهین می کردند ،به او تهمت
می زدند.و او را مرتجع و مزدور دیکتاتوری آخوندی می نامیدند.😞
به تندی برخورد می کرد.ابراهیم اورا به آرامش ،به صبوری و
خوش رویی دعوت می کرد.😔
می گفت:ما باید بنشینیم و با
همه ی این جور آدم ها منطقی صحبت کنیم .باید آن ها را قانع کنیم.😥😔
مستدل و به دور از تعصب😒
می گفت به قول مولانا:
((سخت گیری و تعصب خامی است.
تا جنینی کار خون آشامی است))
ژیلا می گفت:ولی این ها توی فامیل همه اش امثال من و شمارا مسخره می کند😥😥😞
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ زیبا ویژه #جانبازان
👈 به مناسبت #روز_جانباز
🌷 کاری از گروه تلویزیونی #از_آسمان
🍃🌹🍃🌹
@hemmat_channel