eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
979 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و هفتم) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و هشتم) 🌷🌷🌷 به هر سختی بود خودمو نگه داشتم تا نخندم.... اما تا دیدم محمد خندید منم شروع کردم خندیدن.... واقعا هم خنده دار بود وسط پارک نشسته بود مثل بچه ها و دستاشم انداخته بود دو طرفش مثل بچه ها نق میزد فقط 😂😂😂 تا صدای خندیدن ما رو شنید سرشو بلند کرد و به اعتراض گفت : عههه شما هم... بعد انگار خودش شکه شد نگاهش به من افتاد ... سریع بلند شد و فهمیدم زیر لب داره به محمد میگه : ای محمد همه جا ابروم ببر خب میمردی بگی یکی دیگه هم اینجاست من سوتی ندم خب... .. عه چیز سلام خوبین شما خوشبختم . بعد دستشو طرفم دراز کرد... تک خنده ای کردم باهاش دست دادم و گفتم : _ سلام خیلی ممنون همچنین من از اشنایی شما خوشبختم... من امیرم.. .. خب باش.پس من وزیرم نه یعنی اهان منم رضا ام... ‍♂️😅 وای خدای من کپ مهران بود این دو تا رو با هم اشنا کنم هممون باید سر به بیابون بزاریم که ...😄 خلاصه با هم اشنا شدیم هم قدم حرکت کردیم... نمیدونستم دارم کجا میرم فقط طبق ادرسی که محمد میگفت میرفتم ... بعد از چند دقیقه گفت نگه دار... وایسادم و بعد از پیاده شدن دیدن بچه ها رفتن داخل یه حسینیه .... خدایااا.... من چکار کنم الان... همین طور ایستاده بودم به سر در حسینه نگاه می کردم که... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و هشتم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت بیست و نهم) 🌷🌷🌷 یکی از پشت دستش رو گذاشت روی شونه ام جا خوردم و برگشتم که بیشتر شوکه شدم.... یک روحانی ملبس پشت سرم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد ... هول شدم و سریع گفتم : سلام.. * سلام اخوی.. چرا ایستادی بریم داخل... وای خدای من چکار کنم حالا... من توی عمرمم به مسجد نرفتم حالا برم حسینیه 😢 _ نه اخه چیز خب نه یعنی شما بفرمایید.. از شانس من همون موقع محمد اومد بیرون دور و اطراف نگاه کرد که نگاهش با ما برخورد کرد لبخندی نقش صورتش شد و گفت : سید اومدی... کی اومدی... گاوی , گوسفندی , خروسی خبر میدادی.. 😃 * گفتم تو زحمت نیفتن برادرا خوش میگذره که بدون ما ... " شما بگو اصلا یه ذره صفا.. نیست که... منور کردین... بفرمایین.. امیر تو چرا وایسادی بیا دیگه داشتم دنبالت میگشتم ... 🏻‍♂ اگه من شانس داشتم که... _ اخه داداش خب من یه ذره.. " اهان خجالت میکشی عیب نداره با سید که اشنا شدی بچه ها هم از خودن بیا داخل... اقا سید هم از این طرف دستش رو گذاشت روی شونم گفت : بریم اخوی بریم که امشب خیلی کار داریم... وای خدایا حالا چکار کنم .. ناچار با سید هم قدم شدم با هم وارد حسینیه شدیم... یه لحظه نفهمیدم چی شد مبهوت شدم... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت بیست و نهم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی ام ) 🌷🌷🌷 عطری که بینیم نوازش کرد ارامش تمام وجودم گرفت چشمهامو بستمو یه نفس عمیق از ته دل کشیدم مثل این بود که به یکباره تمام اشفتگی ها و کلافگی هام از بین رفت... از فضای حسینیه دیگه چی بگم دور تا دور پارچه سبز فرا گرفته بود در گوشه ای مشکی بود که اب میریخت داخل حوضچه کوچکی که چند ماهی قرمز داخلش بود... یه گوشه دیگه اسم حضرت علی اکبر تمام اون قسمت گرفته بود.. یه گوشه دیگه یه در نیمه سوخته بود .... کنارش یه تنور گلی کوچولو... یه قسمت نمای قبرستان بقیع... یه گهواره چوبی.... روی دیوارهاش عکس شهدا بود... با چفیه و سربند مابینشون تزیین کرده بودند .... یه کتابخونه کوچیک.... یه گوشه هم اشپزخانه حسینیه بود.... با گونی های نخی.. خیلی دلنواز و زیبا بود... مبهوت بودم و فقط نگاه میکردم به طور غیر عادی میرفتم دست میگرفتم بهشون ... نمیفهمیدم دارم چکار میکنم... فقط میدونستم به اون ارامشی که این همه دنبالش بودم رسیدم... مرتب نفس عمیق میکشیدم... خیلی فضای معنوی و ارومی بود.... یک دفعه به خودم اومدم.... خدای من.... صورتم خیس از اشک.... باورم نمیشه.... چطور ممکنه... من..... گریه..... واقعا در اراده من نبود.... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
یه بار که در #منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو درآورده بود،😓جمعشون کرد و بهشون گفت : نکنه فکر کنین که فلانی ما را #آموزش میده ، من #خاک_پاهای شماهام .☝️من خیلی #کوچکتر از شماهام اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم.😢ولی #دلش رضا نداده بود و با #گریه از همه خواست که دراز بکشن،همه #تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه،همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف #پوتین بچه ها و #خاکش رو می مالید رو #پیشانیش می گفت: من خاک پای شماهام .💔😥 #شهید_ابراهیم_همت #قهــرمان_من #فرمانده_دلهــا🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#غافلگیری_فرمانده *اوایل بهمن ماه ۱۳۶۲ بود. #حاج‌همت وارد پادگان شد و تعدادی از نیروهای اطلاعات - عملیات لشگر را در کنار خود جمع کرد و با آنها حرف زد🗣. روز بعد با همان نیروها به سفری که هیچ کس نمی‌دانست رفت و پس از دو روز بازگشتند. هرکدام از نیروهای لشگر از آن گروه می‌پرسیدند کجا رفتند😕 هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدند😐 بار دوم #حاج همت تعداد دیگری را با خود برد آنها مسئولان لشگر بودند. همگی سوار یک ماشین نظامی شدند🚔 و از #دوکوهه بیرون زدند. هنوز فاصله زیادی از پادگان نگرفته بودند که همراهان #حاج‌همت از وی محل مأموریت‌شان را پرسیدند #همت گفت:‌ «خواهید فهمید.» ‌ماشین از اندیشمک گذشت و راه اهواز را در پیش گرفت😶 هر کدام از نیروها جبهه و شهری را حدس می‌زد. اما وقتی ماشین به اهواز رسید و راه خود را به طرف جاده اهواز-خرمشهر ادامه داد، کسانی که حدس می‌زدند به سمت سوسنگرد، آبادان و یا محورهایی که پیش از اهواز به آن‌جا راه داشت می‌روند،‌ حرفشان را پس گرفتند. تمام راه #حاج‌همت حرفی نزد😃. سرنشینان خودرو سعی کردند تا با هر بهانه‌ای مقصد را از او بپرسند، ولی حتی در لابه‌لای شوخی‌هایی که می‌کردند نتوانستند حرفی از #همت بشنوند😂. او تنها می‌گفتم: «بعداً خواهید فهمید.»آنها نزدیک به ۵۰ کیلومتر از اهواز فاصله گرفته بودند. راننده🚔 فرمان را به طرف جاده‌ای که به جفیر می‌رفت چرخاند. دیگر مقصد قابل پیش‌بینی بود. #همت به آرامی سرش را برگرداند و با لبخندی دلنشین😃 خطاب به سرنشینانی که روی صندلی عقب نشسته بودند گفت: «میریم، طلائیه!»😊 یکی از آنها با لحن خاصی گفت: «نمی‌گفتی هم می‌دانستیم.»😂😒 @hemmat_channel
1_81483243.mp3
5.96M
علیه السلام 😍😍 - جواد مقدم - میــــلاد امام رضا❤️❤️ من یه پرنــدم خداییہ دلم😍 رو خاڪم اما هواییہ دلم😍 قاتل هرچے جداییہ دلم😍 شڪرخدا ڪه رضاییہ دلم😍 خیلے قشنگه😍😍😍 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی ام ) 🌷🌷🌷 عط
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و یکم ) 🌷🌷🌷 " امیر داداش بیا با بچه ها اشنات کنم.... دستی به صورتم کشیدم بعد از یه نفس عمیق که به خودم مسلط شدم حرکت کردم سمت محمد که کنار سه چهار نفر ایستاده بود و صحبت میکردند و میخندیدن .... نگاهش که به من افتاد گفت : بفرمایید اینم داداش امیر ما... رسیدم بهشون سلام کردم و جوابم دادن... رضا و اقا سید بودن و دو نفر دیگه .... محمد به یکیشون اشاره کرد و گفت این دوست ما اقا جواد... باهاش دست دادم و اظهار خوشبختی.... محمد به بقل دستیش اشاره کرد و گفت این هم که اقا حسین گل گلاب و مداح هیئت... با حسین هم دست دادم و اظهار خوشبختی.... که سید گفت. : اخوی خیلی رفتی تو خودت یه لحظه گفتم ... انگار از دنیا جدا شدی..!! _ چی بگم اقا سید... فضای اینجا.. نمیدونم واقعا... * نمیخواد چیزی بگی اخوی میفهمم... و تک خنده ای کرد... * خیلی خب بچه ها بجنبید که وقت کمه مراسم داریمهااا.... همه بچه ها سریع به جنب و جوش افتادن و به طرفی رفتن... رفتم کنار محمد و گفتم : من چکار کنم ؟؟!! بیا داداش ما باید بریم اشپزخانه... 😳😳 اشپز خانه چراا.. ؟؟ " وا داداش امیر خب چای و وسایل پذیرایی اماده کنیم که مراسم شروع شد جا نمونیم ... بیا داداش... دستمو گرفت و با خودش همراهم کرد... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و یکم ) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و دوم) 🌷🌷🌷 من .... اشپز خانه.... خلاصه با هم محمد رفتیم اشپز خانه محمد شروع کردن کار کردن من فقط وسط ایستاده بودم و نگاه میکردم خب من که تا الان عمرم اصلا اشپز خانه ندیدم چکار کنم .... هی این دست و اون دست میکردم... واقعا گیج بودم... محمد متوجه من شد و گفت : وا امیر چرا وایسادی بیا کمک کن دیگه!!!... _ خب من یعنی اصلا چکار باید انجام بدم ... " اهان خب تو یه دقیقه 🤔 وایساد نگاهی به اطراف کرد و نگاهش ثابت شد رد نگاهش و گرفتم که به یک قوری بزرگ رسیدم... محمدم گفت " اهان اون کتری رو برش دار پر کن بزار جوش بیاد برای چای... یا علی.. دوباره مشغول شد. .. اخه از چی پرش کنم وای خدا 😢 _ اومم محمد ... ؟؟!! " جانم داداش.. _ از چی پرش کنم ؟؟!! ‍♂ " وا امیر چه سوالیه خب از اب .. _ اب... اهان باشه... رفتم سمت کتری که محمد میگفت برش داشتم و از زیر شیر اب پرش کردم.. حالا چکارش کنم... همینجوری که اون رو توی دستام گرفته بودم گفتم : محمد ؟؟!! " جانم داداش... _ من اینو چکارش کنم ... ؟؟!! بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : " چیرو چکار کنی ؟؟!! _ خب اینو دیگه... بعد کتری داخل دستامو بالا اوردم... !! محمد نگاهی بهم کرد. و گفت : " امیر... چایی چجوری درست میشه ؟؟!! _ چایی خب... چیز.... ای بابا..... 😢 اقا بی خیال خجالت.... نمیدونم 😢😢 محمد و میگی چنان به قهقهه افتاد که همونجا ضعف کرد وسط اشپز خانه گرفت نشست... اینها به کنار.... چنان قهقهه ای بود که... فقط خواجه حافظ شیراز متوجه نشد چون همه اومدن داخل اشپزخانه و با تعجب به محمد و من نگاه میکردند. ... ... 💫💫💫💫💫💫 💐 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و دوم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و سوم) 🌷🌷🌷 همه با تعجب نگاه میکردن خب بلد نیستم چکار کنم ... 😢 بچه ها هم از خنده محمد خندشون گرفته بود ولی هنوز گیج دلیل خندیدن محمد بودن بلاخره اقا سید طاقت نیاورد و گفت : محمد جان برادر... چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم... محمد یکم به خودش مسلط شد ... تا اومد تعریف کنه باز زد زیر خنده.... اقا سید خنده ای کرد و رو به رضا گفت : رضا جان اب بده به محمد از حال رفت بنده خدا ... رضا که نگو همچین مبهوت محمد بود که نگو اقا سید دو بار دیگه صداش کرد تا به خودش اومد و رفت اب اورد... نشست جلو محمد دستشو برد جلو و گفت : بسم الله الرحمن الرحیم 😳 وا یعنی چی ؟؟!!! بعد نمیدونم شروع کرد چیزی به عربی خوندن.... بعد فوت کرد سمت محمد و گفت : داداش خوب شدی ؟؟ محمد که کمی ارومتر شده بود با این کار رضا باز شروع کرد خندیدن... مگه میشد حالا خندشو بند اورد... یکم اروم میشد باز میخندید خلاصه با هزار زور و زحمت محمد اروم کردیم... حالا بچه ها دورش گرفته بودن بگو چی شد... هر چی التماس از بچگی نکرده بودم جمع کردم توی چشمام و نگاه کردم به محمد... فکر کنم حرف چشمهامو خوند که تک خنده ای کرد و گفت : هیچی بابا یه ماجرایی از خواهر زادم یادم اومد نتونستم جلو خودمو بگیرم.... دستمو به پیشونیم گرفتم و نفسمو دادم بیرون ... به خیر گذشت... خدایا ادامش چه کنم ... ؟؟؟!!!! ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و سوم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و چهارم) 🌷🌷🌷 بچه ها که نتونستن از محمد حرفی بشنون بیخیال شدن و هر کس برگشت سر کار خودش... فثط رضا بد جور به محمد نگاه میکرد. همچین زل زده بود که نگو... محمد رو کرد بهش و گفت : رضا اون حرف چشماتو بگو... رضا چشمهاشو باریک کرد و گفت : ببین داداش محمد من که نشناسمت اسمم رضا نیست تو الکی نمیخندی... اون وروجکتونم من میشناسم یادت نره خودم استادشم... بگو ببینم چی شده که من تا از 3 سال پیش که باهم دوستیم همچین عکس العملی ازت ندیدم ؟؟!!! اعتراف کن.... محمد نگاهش به من دوخت.. منم که با همین اشنایی چند ساعته فهمیده بودم که رضا کپ مهرانه شونمو انداختم بالا... محمد دست رضا رو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت : ببین داداش بهت میگم... ولی به کسی نگو خب.. ؟؟ , باشه نمیگم.. !! محمد جریان و برای رضا تعریف کرد... رضا هم مثل محمد تا یک ساعتم داشتیم اون اروم میکردیم حالا... خلاصه سرتون درد نیارم.. گفتم بعدا بهتون میگم... باز مشغول شدیم با این تفاوت که هم رضا و هم محمد این بار برای هر کاری توضیح میدادن بهم ... واقعا ممنونشون بودم.... با تموم شدن کارها بچه ها دور هم نشستن و به صحبت مشغول شدند. کم کم هوا داشت تاریک میشد.. که صدای ربنا بلند شد... خدایا فکر این جا رو نکرده بودم... سریع بلند شدم و گفتم : اگر اجازه بدین من مرخص بشم؟؟ سید گفت : کجا اخوی نماز به جماعتش صفا داره... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
#ای_شهید همسایه ات نیستم امــا مهمان خانه ی مجازی ات که هستم!😔 حق مهمان کمتر از همسایه که نیست! خودت دستم را گرفته ای و آورده ای اینجا☝️ کمکی کن من هم یکی شبیه تو شوم💔 رفیق‌شهیدم #حاج_ابراهیم_همت #شبتون_شهدایے🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روزیازدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. . تو لبخندی آری راز لبخندی ! لبخندت بوی گل نرگس میدهد...🌱 چه زیباست لبخند نورانیت وقتی نگاهم میکنی ...❤️ #شهید_محمد_ابراهیم_همت #روزتون_مزین_‌به‌نگاه‌شهید☺️🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣۷ #شناى_ناتمام 🌷عيسى، نوجوانى متدين و متعهد بود. هميشه قرآن كوچكى در جيـب بغلش
🌷 ۳۸ 🌷 شهید برونسی از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسئولیتی دارد، هیچ وقت چیزی نمی گفت، ولی از مسائل معنوی جبهه زیاد برام حرف می زد. 🌷 یک بار می گفت: «داشتیم مهمات بار می زدیم که بفرستیم منطقه. وسط کار، یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. پا به پای ما کار می کرد و مهمات می گذاشت توی جعبه ها. 🌷تعجب کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بچه های دیگر، اصلاً حواسشان به او نیست، انگار نمی دیدندش. رفتم جلو، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: خانم! جایی که ما مردها هستیم، شما نباید زحمت بکشید. 🌷 رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟ یاد امام حسین(ع) از خود بی خودم کرد. گریه ام گرفت. خانم فرمود: هرکس که یاور ما باشد، ما هم او را یاری می کنیم. 📚 كتاب ساکنان ملک اعظم، ج ٢، ص ٧٦ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۸ #يارى_عمه_سادات_در_جبهه 🌷 شهید برونسی از اینکه آنجا چه کاره است و چه مسئولیتی
🌷 🌷زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی می گوید: آخرین روزهای سال ٦٢ بود كه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم. 🌷همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: «والدین باید امضاکنند.» آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضا کند، به خواب رفتم. 🌷با گریه خوابم برد. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پُر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: «زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان نامه ای که امروز توی مدرسه به تو دادند.» 🌷برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می دانستم پدرم با قرمز امضا نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن. 🌷صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود: «این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی» و امضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و... 🌷این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده دیگر از شهدا، در موزه شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و چهارم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و پنجم) 🌷🌷🌷 _ نه سید برم جایی کار دارم... * اخوی الان دیگه وقته نیایش ... مستاصل شده بودم نگاهی به محمد کردم که فکر کنم فهمید چی شد... اخ امیر چرا زودتر نگفتی.... من همراهیت میکنم تا سر کوچه... _ باشه... از همه خداحافظی کردم و اومدیم بیرون... سرمو انداختم پایین و مقابل محمد ایستادم... محمد دستشو گذاشت رو شونم و گفت : داداش نبینم سرت پایین باشه... _من معذرت میخوام محمد فکر کنم دوستی مثل من نداشته باشی بهتره.. " اتفاقا تو میشی بهترین دوستم کجا میخوای بری به این زودی تازه پیدات کردم... _ اخه.. ؟؟!! " نگران هیچی نباش رفیق... با هم میریم جلو خب... _ نمیتونم قول بدم... " تا هر جا شد... _ باشه... معذرت میخوام... " نگو داداش برو... فردا همدیگه رو میبینیم ... _ باشه... خداحافظی کردیم چند قدم که رفتم برگشتم... _ محمد... " جانم داداش... _ فردا دوستامم میخوام بیارم باهات اشنا بشن مشکلی نداری ؟؟!! " نه داداش چی از این بهتر... _خیلی گلی داداش ... محمد چشمکی زد و با خداحافظی رفت داخل... منم حرکت کردم سوار ماشین شدم و راه افتادم... واقعا روز عجیبی بود اصلا فکر اینکه من امیر پارسا یک روزی همچین جایی باشمم نمیکردم... ولی واقعا فضاش ارومم کرد یه ارامش خاصی بهم بخشید... ارامشی که مدتها دنبالش بودم... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و پنجم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و ششم) 🌷🌷🌷 گوشیمو بیرون اوردم با مهران تماس گرفتم... + به به افتاب از.. نه ببخشید خورشید از کدوم طرف غروب کرد شما یاد ما کردی داش امیر.... _ سلام خوبی داداش ..؟؟ + سلام... !! امیر خودتی. ؟؟!! _ نه پس روحمه... + اهان میگم... تغییر کردی ... پس روحت انقدر با ادبه... سلام روح دوستم من خوبم دستت مرسی.. _ مهران معلوم هست چی میگی دیوونه شدی.... منو بگو میخواستم بهت بگم فردا مهمون من.... 😉 لیاقت نداری که قطع کن.... + نه نه چرا قطع کنی داداشم الهی قربونت برم من.. جانم چه کاری برات انجام بدم کلا در اختیار شما... فقط این شامه فرداشب و بده خب.... _ حالا اصرار میکنی فکرامو میکنم ببینم چی میشه... + نه دیگه جان من منصرف نشو..... نمیدونی که این دو روز پوسیدم اصلا پژمرده شدم پلاسیده شدم صورت و دستام بود چروکیده شده شدم مثل این پیرمردهای هفتاد ساله... _ باشه باشه دلم سوخت بیا فردا شب.... جای همیشگی... + حتما حتما میام مگه میشه نه اورد تو حرف داداشم... _ خیلی خب کم زبون بریز قطع کن زنگ بزنم علی... + باشه ولی از الان بگماا منو دو نفر حساب کن... _ میدونم 😂 .. تا فردا شب + خیلی مواظب خودت باش تا فردا شب.. بعدش مهم نیست.. فعلا.. مهران که قطع کرد زنگ زدم به علی .... _ سلام داداش علی... # سلام داداش خوبی.. ؟؟ _ ممنون چه خبر چه میکنی ؟؟!! رسیدم درب خونه و ریموت زدم.. # الحمد الله داداش خوبه همه چی _ خاله خوبه بهتره... # اره خدا رو شکر اتفاقا کنارمه سلام میرسونه.. _ گوشی بده بهش پس... _ سلام خاله جون خوبین بهترین.. ؟؟!! * سلام مادر شکر خوبم.. تو خوبی پسرم.. نمیای به من پیر زن یه سر بزنی... ؟؟ _ میام خاله این چند روز سرم شلوغه... میام.. سلامت باشی مادر... پسرم گوشی میدم به علی.. کاری نداری.. _ سلامت باشی خاله نه خاله جون شما کاری بود به من بگین. منم مثل علی.... * لطف داری مادر از من خداحافظ _خداحافظ .... الو علی جان هستی ؟؟ # اره داداش.. _ داداش برنامه ات برای فردا شب چیه ؟؟ # بیکارم داداش _ خب فردا اماده باش میام دنبالت با مهران بریم جایی.. # باشه داداش چشم... _ خب پس تا فردا ... # خداحافظ داداش... از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل ... مثل این که کسی نیست... شونه ای بالا انداختم رفتم تو اتاقم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 💐 نظرات و پیشنهادات شما عزیزان را با گوش جان شنیداریم... @deltange_hemmat68 °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۱ ✍ نامه‌ی سراسر عشقِ شهید ، به دختر بچه هایش #متن_خاطره سلام دوستان! داشتم
. 👆خاکریز خاطرات۵۲ 🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد #شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #گذشت_و_فداکاری http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۲ 🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد #شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبو
. 👆خاکریز خاطرات۵۲ 🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد #شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #گذشت_و_فداکاری http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۲ 🌸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد #شهیداحمدکاظمی #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبو
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۲ ✍ شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد نجف آباد اصفهان که بودیم یه پیرزن سراغ حاج احمد رومی گرفت. وقتی حاجی برا سر کشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو رفت... یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر. می گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسر پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسر پیرزن آزاد شده بود.. 📌خاطره ای از زندگی سرتیپ شهید احمد کاظمی 📚منبع: فصلنامه نگین ایران ، شماره ۱۶ ، صفحه ۲۷ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و ششم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و هفتم) 🌷🌷🌷 صبح طبق معمول بعد از اماده شدن بدون صبحانه زدم بیرون... رفتم سر قبر مامان نشستم... بعد از مدتی صدای محمد منو به خودم اورد... " سلام داداش امیر باز اینجایی.. _ سلام داداش اره دیگه جایی ندارم برم میام اینجا... " خب بیا بریم با هم... _ نه داداش اگه امکانش هست همین جا بشین باهات حرف دارم... !! " باشه داداش بنده در اختیار شما... _ همه چیز از مرگ مامانم شروع شد از موقعی که سرطان گرفت.......... از اول هر چه که بود رو برای محمد تعریف کردم هر چه که بود... حتی حرفهایی که به مهران و علی هم نتونسته بودم بگم برای محمد گفتم... نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت بگو... خلاصه همه چی رو ریز به ریز برای محمد تعریف کردم... سرمو که بلند کردم متوجه نم اشک داخل چشمای محمد شدم... سرمو انداختم پایین و گفتم : یعنی انقدر ترحم برانگیزم 😔 محمد بلند شد کنارم نشست دستشو روی شونم گذاشت گفت نه داداش ترحم نیست.. من یاد وضعیت فاطمه افتادم... با هم درستش میکنیم من باهاتم همه چی رو درست میکنی خودت این تغییر رو میخوای ؟؟!!! گفتم : اره میخوام این روزها خیلی کلافم اما دیروز توی حسینیه اون فضا... واقعا ارامش گرفتم... " من میفهمم دنبال چی هستی اما واقعا میخوای تغییر کنی ؟؟! _ اره میخوام... بلند شد ایستاد دستشو طرفم دراز کرد و گفت : پس یه یا علی بگو و بلند شو ... یکم به دستش نگاه کردم.. دستمو تو دستش گذاشتم و با یه یا علی از جام پاشدم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و هفتم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و هشتم) 🌷🌷🌷 " از این به بعد باهاتم داداش رو کمک من حساب کن حتی کوچکترین چیزی که فکر میکنی.. _ ممنون محمد واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم.. از موقعی که با تو اشنا شدم انگار تمام خلاهای اطرافم پر شده... " تو لطف داری امیر جان همه ما بنده خداییم... فعلا بریم که دیر شد مگه با بچه ها قرار نداریم... _ وای به کلی یادم رفته بود... نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عقربه های ساعت چشمام گرد شد... 😳😳 محمد من این همه حرف زدم چرا هیچی نگفتی. ؟؟؟!!! " محمد تک خنده ای کرد و گفت : دلت خالی کردی عیب نداره بریم که کلی کار داریم... با هم حرکت کردیم که محمد گفت : " امیر اگه موافق باشی به رضا هم بگم بیاد.. ؟؟!! _ اخ داداش خوب شد گفتی اره بگو بیاد اتفاقا دوست من کاملا شبیهه مهران فقط خدا صبرمون بده 😅😅 " واقعا ؟؟!! _ اره واقعا... " پس پیش به سوی روانی شدن ... 😄😄😄 _ بریم... سوار ماشین شدیم در راه بعد از سوار کردن علی و اشناییش با محمد راه افتادیم سمت بام... محمدم با رضا هماهنگ کرد قرار شد خودش بیاد... بعد از رسیدن و پارک ماشین پیاده شدیم و به سمت بالا حرکت کردیم بعد یک کمی پیاده روی روی نیمکت نشستیم... بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد دیدم مهرانه.. _ بله مهران چکار داری ؟؟!! + امیر داداش کجایین شما ؟؟!! _ رو نیمکت نشستیم خب... + خب کدومشون ؟؟؟ _ الان انتظار داری مثل پروانه برات بال بال بزنم...!! + خب اره باحال میشه ها یه بال بزن 😁 _ رو تو کم کن بیا کنار تک درخت... + باشه اومدم.... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و هشتم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سی و نهم) 🌷🌷🌷 بعد چند لحظه مهران اومد... بعد از سلام و احوال پرسی رو کردم بهش و گفتم .. _ با محمد اشنا بشو دوست من... 😳 +مهران با حالت تعجب برگشت سمت من.. بعد یکم دوباره اهسته چرخید سمت محمد و گفت : دوستت ؟؟ کدوم دوستت با از دبیرستان با همیم نداشتیم محمد 🤔 _ حالا دارم خب... 😐 + خب چرا میزنی داداش.. بیا... اهان دست محمد و گرفت و دست منم گرفت گذاشت داخل هم و گفت : خوشبخت بشین به پای هم پیر شین ننه ... بعد رفت رو نیمکت نشست نگاهی به محمد کردم ... _ نگفتم .... " من عادت دارم داداش 😄😄 خلاصه کنار هم نشستیم شروع کردیم به صحبت کردن و این که چطوری با محمد اشنا شدم... با تعریف های من علی و مهران هم خیلی از محمد خوششون اومده بود مخصوصا مهران که از همین الان گیر داده بود منو با فاطمه اشنا کنین... والا کمبود محبت دارم من کمبود محبتم نه چیز.... اهاان کمبود فاطمه دارم... شما ها به درد من نمیخورین 😢😢 محمدم که با این جنبه مهران اشنا شد... شروع کرد خندیدن و گفت : وای فکر کن... نه این امکان نداره من جونمو از سر راه نیاوردم بسپرم به شما که.... 😂😂😂 بعد چند دقیقه رضا هم به جمعمون اضافه شد... اشنایی رضا و مهران که نگم چطور بود...... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سی و نهم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل) 🌷🌷🌷 خلاصه خودتون قضاوت کنین دو تا ادم شوخ و بذله گو به هم برسن که از همدیگه کم نمیارن چطوری میشه.... 😂😂😂😂 با هر بدبختی بود ارومشون کردیم و حرکت کردیم اما کل کل های مهران و رضا هنوز ادامه داشت ... اعصابم ریخت بهم دیگه _ عهه بسه دیگه دو تا ادم گنده مثل بچه ها پریدین به هم.. هی هیچی نمیگم....!!! + مهران با حالت بغض داری نگاهم کرد و گفت اخه دلت میاد... 😢 من به این ارومی مظلومی... انگشتشو به سمت رضا گرفت گفت : ببین همش تقصیر اینه اقا ما تقصیری نداریم.... 😢😢😢 دیگه رضا هم اضافه شد ... ... اقا اجازه نه اقا اصلنشم همچین نیست رضا هم انگشتشو گرفت سمت مهران و گفت : اقا تقصیر خودشه داره همه چیو میندازه گردن من.... خودش شروع کرد از اول ... مهران : من شروع کردم که کردم تو چرا جوابمو دادی هان هان ؟؟ رضا : که جوابتو ندم و فردا بگی بلد نیستی جواب بدی و از اینا نخیرشم.... مهران : نه هم که الان خیلی خوب جوابمو دادی... رضا : خیلی هم خوب جواب دادم تو ضریب هوشیت پایینه نمیفهمی .... مهران : به من میگی نفهم... 😳 رضا : نه نگفتم نفهم که !! . گفتم نمیفهمی...... + خب میشه همون دیگه... * اصلا هم اون نمیشه... + یه بار دیگه جملتو مرور کن خودت بفهمی میشه یا نه... * برو بابا حوصله داری... مگه وقتمو از سر راه اوردم... + ببین باز داری شروع میکنیاااا * نخیر هم شروع نکردم... این بار محمد اومد وسط.... " ای بابا.... ای بابا.... بس کنین دیگه سرم رفت فکتون درد نگرفت شما... با هم هم زمان گفتن نه... نگاهی به هم انداختن مثل بچه های دوساله پشت به هم نشستند.... 😂😂😂😂😂 بیچاره علی بین این دوتا گیر افتاده بود بنده خدا گیج شده بود... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و یک ) 🌷🌷🌷 بعد چند دقیقه دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر خنده... محمدم با من شروع کرد خندیدن.... علی هم عقب سرشو انداخته بود زیر اهسته از تکون شونه هاش میشد فهمید که داره میخنده 😂😂😂😂 وای خدای من خیلی باحال بودن به خدا... از صدای خندیدن ما جفتشون پریدن هوا... گیج داشتن به ماها نگاه می کردن... رسیدیم جلوی رستوران ماشین و پارک کردم... از شدت خنده اشک از گوشه های چشمم روان شده بود.. تا حالا تو عمرم اینجوری نخندیده بودم... 😂😂😂 مهران رو به رضا کرد و گفت : چی شده رضا گفت : نمیدونم... اگر فهمیدی به منم بگو.. ؟؟!! + باشه..! ؟ رو کرد به من و گفت : امیر ... چی شده ؟؟!! _ هیچی ... 😂😂 + رضا ؟؟!! ' هان.. + من نفهمیدم.. 😐 ' باشه... رضا رو کرد سمت محمد و گفت : محمد جان ؟؟!! " جانم... 😂 ' چی شده .. ؟؟!! " هیچی.. 😂 ' میگم مهران.. + هان... ' منم نتونستم بفهمم.. ؟؟!! 😐 + باشه... 😐 همه پیاده شدیم بعد از زدن دزدگیر ما سه تا جلو بودیم در حالی که هنوز اثری از خنده روی لبهامون بود... رضا و مهران هم پشت سرمون بودن که... +' عههه خب به ما هم بگین دیگه... ما برگشتیم عقب دیدم کنار همدیگه وایسادن دارن به ما نگاه میکنن وای خدا... رفتم جلوشون ایستادم دستاشون انداختم دور گردن همدیگه و گفتم : چون به این دلیل... نگاهی به هم کردن و گفتن.. : کدوم دلیل... رفتم کنار محمد و علی ایستادم و در حالی که حرکت میکردیم گفتم : دیدن پت و مت از نوع جدید 😂😂 +' ما رو میگی ؟؟!! بعد دستاشون بردن پشت سرشون داخل موهاشون... همزمانم به هم نگاهی انداختن و بعد از چند لحظه مبهوت بودن به هم زدن زیر خنده 😁😁 واقعا لقب خوبی بهشون دادم چون کپ هم بودن حرکات و حرفها و حتی حالتهای صورتشون .. ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸