eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
986 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
✅چالش دل نوشته رضوی تنگه مرصاد http://eitaa.com/joinchat/1814757378Cdd495a640f شرکت کننده شماره 7⃣1⃣ 👈کاربر :خادم الحسن ____ امام رضا دلم برات پر میزنه به دور گنبد شما پر میزنه شبا کنار پنجره سر میزنه 😭 السلام علیك یا شمس الشموس یا انیس النفوس .بن.موسی.الرضاالمرتضی _ 👈✅ ⬇️⬇️ http://eitaa.com/joinchat/1814757378Cdd495a640f فروارد بیشتر↔️ بازدید بالاتر نفر اول هدیه شارژ بیست هزار تومان😍 نفرات دوم تا ششم شارژ هدیه ده هزار تومان😊 شما برنده باشید😇
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بين نماز ظهر و عصر، قرار شد كه برای بسيجيان صحبت كند🎤. بعد از صحبت به سمت محل ستاد حركت مي‌كند. چون سابقه هم داشت كه بسيجيان، براي ابراز محبت بعد از صحبت های مي‌ريختند و مشكلاتی را ايجاد مي‌كردند🍃، با توجه به اين مطلب ، بين نماز ظهر و عصر را انتخاب كرده بود كه از اين فرصت بتوانند استفاده كند🙊. وقتي كه حركت كرد، بسيجيان متوجه مي شوند كه حركت كرده است به سمت محل ستاد. به سمتش هجوم مي‌آوردند😱. وقتی كه اين وضع را دید، شروع کرد به دويدن به سمت محل ستاد و بسيجيان هم بدنبالش.!😂🏃 شهيد رمضان گفت، ايشان آمدند وارد ستاد كه شدند بسيجيان از در و پنجره محل ستاد بالا مي رفتند كه مي خواستند ايشان را ببينند😩. هرچه از برادران خواهش مي‌كرديم كه ايشان كار دارند بايد سريع برگردند به منطقه و بايد فرماندهان گردان‌ها را توجيه كنند، بسيجيان راضي نمي‌شدند😂. در اين بين، پيرمردي اصرار زياد داشت كه حتما بايد را ببينند. میگفت با ایشان کار واجبی دارد، خوب هرچه ما به اين پيرمرد بسيجی عرض كرديم كه كارت را بگو، گفت: نه كاري است كه بايد حتما به ايشان بگويم😞! اجازه دادیم وارد شود و به محض اينكه وارد شد رفت و را بوسيد!😘 گفت: كار من تمام شد. همين كار را داشتم ، چطور میخواستید به جای من انجامش دهید!؟!😂😒 اين خاطره درست بعد از عمليات خيبـر، 6 و 7 شب مداوم عمليات كردن در منطقه طلاييه و بسياري از اين بسيجيان يا برادرشان ياخويشاوندانشان و يا دوستانشان را از دست داده بودند💔. اين نشان ميدهد كه اينها چقدر به علاقه‌مند بودند. از طرفي اين هم نشانه از علاقه شديد به بسيجيان بود. چون به اين برادران عزيز بسيار علاقه‌مند بود.☺️ هميشه به فرماندهان گردان‌ها تأكيد مي‌كرد كه از نظريات و از موارد مختلف و از تجربيات اين برادران استفاده كنند👌🌹 ♥️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و پنجم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 ..... (قسمت چهل و ششم) 🌷🌷🌷 بقیه کارها خیلی سریع پیش رفت و انجام شد.. دور هم نشستیم و با بچه ها هر کدوم شوخی مختص به خودش داشت ... داشتم بهشون نگاه میکردم.. هر کدوم یه جور بودن یکی شوخ یکی جدی یکی خجالتی اما نمیدونم چرا اینجا همه مثل هم بودن یه ارامش داخل چهرشون بود که نمیفهمیدم... درسته خودمم در این فضا ارامش داشتم اما واقعا درکشون نمیکردم... سید کنارم نشسته بود متوجه نگاه های من به بچه ها شد... دستشو روی پام گذاشت و گفت : امیر جان میخوای با هم صحبت کنیم... ؟؟!! _ نمیدونم اقا سید... نگاهم به محمد افتاد که چشمهاشو به علامت تایید زد رو هم... بهش اعتماد کردم و گفتم.. باشه سید... با هم بلند شدیم و به گوشه حسینیه رفتیم... بچه ها که دیدن ما بلند شدیم.. اعتراض کردن که کجا و... اما سید خندید و گفت : دو کلمه حرف مردونه رو چه به بچه ها ..😄😄 صدای اعتراض تک تکشون لذت بخش بود... با خنده میگفتن عه سید... داشتیم اقا سید... با سید همراه شدم به گوشه حسینیه رفتیم و نشستیم... یکم معذب بودم یکم که نه خیلی چون سید متوجه شد... * اخوی چرا معذبی منم مثل تو نگاه به این یال و کوپال و سید سیدی که بچه ها به ریشمون میبندن نباش... _ نه این چه حرفیه اختیار دارین خب * امیر... نگاهمو اوردم بالا و گفتم : بله.. * من مثل دوستت.. نکنه من رو لایق دوستی نمیبینی... _ نه این چه حرفیه... من کجا شما کجا... * گفتم که مثل همیم پس راحت باش خب.. _ چشم.. * خب حالا بگو اون حرفی که تو نگاهته و تا زبونت میاد و برش می گردونی.... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و ششم) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و هفت) 🌷🌷🌷 با تعجب سرمو بلند کردم و گفتم : _ شما از کجا فهمیدین ؟؟!! سید تک خنده ای کرد و گفت : * خب انقدر دیگه شناخت داریم.... حالا حرفتو بگو ببینم اخوی... چی ذهنتو درگیر کرده.. ؟؟! نگاهم به سمت بچه ها کشیده شد که داشتند با هم صحبت میکردند و چند لحظه ای یه بار میخندیدند.... بدون استثنا همشون لبخند داشتند.... بدون هیچ اختیاری همین طور که نگاهم به بچه ها بود... _ سید ؟؟ چرا اینجا اینجوریه ؟؟!! _ بچه ها براشون مهم نیست من کیم از کجا اومدم با همه خوب برخورد میکنند... نگاهمو دورادور حسینیه چرخوندم ... _ چرا این فضا ارامش داره.... چرا اینقدر معطره که از نفس کشیدن خسته نمیشی... نگاهمو به سید دوختم و گفتم : _ من واقعا بچه ها رو درک نمیکنم.... هیچ کدوم غرور ندارن همه مثل همن با هم خیلی راحت برخورد میکنند.. به همین راحتی با هم میخندن... یعنی خندیدن انقدر راحته ؟؟؟!!!! سید که با لبخند داشت بهم نگاه میکرد... دستی روی شونم گذاشت و گفت : * چقدر دغدغه داری تو اون ذهنت رفیق... ببین امیر جان.... به همه دغدغه های ذهن و تفکرت تا جایی که بتونم سعی میکنم جواب بدم... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و هفت) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهل و هشتم) 🌷🌷🌷 سید نگاهش به بچه ها دوخت و گفت : * این بچه ها که میگی من از نوجوونی میشناسمشون... این بچه ها خودشون وقف شهدا و اهل بیت کردن... از مرام و معرفت شهدا پیروی میکنند... کار میکنند بی کم و کاستی برای اهل بیت (ع)... این راحتی و بدون غرور بودنشون رو از مرام شهدا گرفتن... سید نگاهش دور تا دور حسینیه چرخوند روی نام علی اکبر (ع) که گوشه حسینیه بزرگ خودنمایی میکرد نگه داشت... * این فضا معطره چون مدام ذکر اهل بیت میاد.. این فضا معطره چون بچه ها خالصانه و با نیت پاک میان.. فقط برای خدمت به ارباب.. _ سید ؟؟!! * جانم امیر جان.. _ اهل بیت و شهدایی که میگین مگه کی بودن. ؟؟!!! ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و هشتم) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. ..... (قسمت چهل و نه) 🌷🌷🌷 * امیر از امامت چی میدونی ؟؟!!! _ فقط اینکه بابا و همش میگه یا حسین .. توی سال هم دوماهشو مشکی میپوشه و شبها دیر میاد نمیدونم چکار هایی انجام میدن اما اسم نذری و تبرکی میشنوم ... * امیر همین امام حسین که میگی میدونی قصه اشو ؟؟!! _ نه .. !! * امیر جان بیا کم کم با هم بریم جلو ... چطور شروع کنم ..! خب ببین امیر جان ... امام علی (ع) اولین امام شیعیان و مسلمانان است .. امام حسن و امام حسینم فرزندان حضرت علی (ع) و امامان دوم و سوم شیعیان هستند ... امام علی در مهراب مسجد در حال سجده به دست ابن ملجم مرادی که قبلا از یاران امام بودن ضربت میخورن و چند روز بعد به شهادت میرسن ... امام حسن (ع) هم با خوردن زهر از دست همسرش به شهادت میرسه ... و اما امام حسین (ع) ... ایشون در ان زمان تعدادی نامه از شهر کوفه که حضرت امیر المومنین قبلا در اونجا اقامت داشتند در یافت میکنند. امام حسینم در جواب نامه ها خود و خانواده اش را همراه با خود میکند راهی کوفه میشوند .. اما در بین راه در مکانی به نام نینوا که کربلا هم نامیده میشود به لشکریان کوفه برخورد میکنند ... و اعلام جنگ میشه ... امام حسین به همراه همسر ٬ فرزندان ٬خواهر برادران و یارانش که ۷۲ نفر بودند در مقابل ۳۰ هزار لشکر ... _ چی ۳۰ هزار نفر در مقابل ۷۲ نفر مگه میشه اینجوری 😳... امام حسین چکار کرد ؟؟!! * امام حسین سعی در امر به‌ معروف و نهی از منکر کرد اما افاقه نکرد ... فرمود بگذارید برگردیم قبول نکردن فقط گفتند باید با یزید بیعت کنی که امام حسین قبول نکرد ... _ چرا.... ؟؟؟؟!!!!! * ببین امیر جان .... امام حسین (ع) در برابر حکومت وقت دو راه بیشتر نداشت : 1 - قیام 2 - بیعت نتیجه قیام، شهادت و یا تشکیل حکومت بود و نتیجه بیعت، ذلت و نابودى اسلام. امام (ع) قیام را انتخاب کرد و هدف خود را امر به معروف و نهى از منکر دانست و بارها از محو دین و ظهور بدعت سخن گفت و خطرات امویان را گوشزد کرد. از سوى دیگر، همگان را نیز به قیام علیه یزید و ستم گران فراخواند. نتیجه قیام امام حسین (ع) احیاى اسلام، انقراض حکومت اموى و نهادینه کردن فرهنگ عزت مندى بود، به گونه اى که گفته شده است: «ان الاسلام محمدى الحدوث، حسینى البقاء». ... .. 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سیزدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق.. #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و نه) 🌷🌷🌷 *
‌°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. ..... (قسمت پنجاه) 🌷🌷🌷 * امام به اقلیت و کثرت یاران و دشمنانش نگاه نکرد به ایمان و عمل انها نگاه کرد ... هر کدوم از یاران امام برابر با چندین نفر از دشمنان بودند ... ایمانی که یاران امام به امام زمانشان داشتند فرای تصورات ماست ... امام ایستاد... فقط برای امر به معروف ... و احیا اسلام ... یاران و اقوام امام تک به تک با تمام توان جنگیدند و به شهادت رسیدند ... چه داغها که امام در ان روز ندید ... یاران وفادارش ..... برادرزاده و خواهر زاده هایش ... پسران و برادرش .... حتی به طفل شش ماه امام هم رحم نکردن ... _ چی داری میگی سید ؟! 😳😳 من .. من ... نمیتونستم این صحبت های سید هضم کنم ... من واقعا ... انتظار شنیدن چنین حرفهایی رو نداشتم ... جای تعجبم نداره منی که فقط به خودم فکر میکردم و از عالم و ادم زده بودم ... خیلی منقلب شدم ... نتونستم تحمل کنم بی اختیار بلند شدم و از حسینیه زدم بیرون که با مهران و علی برخورد کردم اما انگار بودم و نبودم ..‌ گیج بودم .. فقط گفتم .. برین داخل حسینیه ... مهران خواست به سمتم بیاد که نمیدونم علی چجوری جلوشو گرفت ... حتما فهمید حالم خوب نیست ... بدون هدف میرفتم ... یعنی چی ... ؟!! این همه ایثار و از خود گذشتگی ... که حتی طفل شیر خواره هم گذشت و قربانیش کرد ... اون موقع من فقط به خودم فکر میکنم ... با همه جنگ دارم فقط برای راحتی خودم ... رفتم خونه و بدون توجه و نگاهی به بابا و سهیلا که با هم داشتن صحبت میکردن رفتم داخل به سمت اتاقم حرکت کردم ..‌ : امیر بابا ...؟؟!! _ بابا خواهش میکنم الان نه ... : چی شده ؟؟ امیر ... ؟؟ _ نمیدونم بابا ... اشکهام بی اختیار شروع به باریدن کرد ... همونجا روی پله ها سر خوردم و نشستم ... شونه هام از شدت بغض میلرزید ... بابا اومد جلو با تردید کنارم نشست و دستشو گذاشت روی شونم ... انگار میترسید باز بهش بتوپم و دعوا راه بندازم ..‌ اما .... نمیدونم یهو چی شد خودمو پرت کردم داخل بغل بابا ... جایی که از ۵ سالگی به بعد برای خودم ممنوع کرده بودم ... عطر تن بابا رو به ریه هام فرستادم دو بار ... سه بار.... سیر نمیشدم ... با هر بار نفس کشیدن ... جون تازه میگرفتم ... چرا این همه وقت خودمو از این عطر محروم کرده بودم ..‌ .. بابا با این که توی شوک بود ... سفت بغلم کرد ... صدای هق هق ریزشو از بالای سرم میشنیدم ... قربون صدقه هایی که یک عمر حسرتشو داشتم میشنیدم که بابا زمزمه میکرد .... الهی قربونت برم ... اخ امیرم ... عمرم ... یادگارم .. مرد کوچک من .. زندگی من .. خدایااااا ..... چرا این همه خودمو از شنیدن این کلمات .... این ارامش .... این دلگرمی ... محروم کرده بودم .. ممنونم مامان ..‌ ممنونم ... تو باعث شدی با فاطمه و محمد اشنا بشم .... تو محمدو برام فرستادی ..... ... .. 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
‌°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق.. #تفحصم_کنید..... (قسمت پنجاه) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. ..... (قسمت پنجاه یکم) 🌷🌷🌷 اون شب با ارامشی که نمیدونم از کجا اومده بود بعد این همه اضطراب خوابیدم ... صبح لحظه شماری میکردم که فقط برسم به سید... اما هیچ اطلاعی نداشتم و شرکت هم کار داشتم ... خلاصه تا بعد از ظهر خودمو به هر روشی که بود داخل شرکت نگه داشتم و به کارهام رسیدم ... نزدیک های غروب دیگه نتونستم تحمل کنم ... کت و سویچ ماشینمو سریع برداشتم از اتاقم زدم بیرون ... _ خانم محمدی ... خانم محمدی ...؟؟!!! : بله اقای مهندس ... _ خانم محمدی من دارم میرم بقیه کارها دست شما ... خدا نگهدارتون .... سریع از کنار خانم محمدی که مبهوت بود ایستاده بود گذشتم و خودمو به پارکینگ رسوندم و بعد از برداشتن ماشین سریع حرکت کردم سمت حسینیه .... نمیدونم چه اشوبی درونم بود تا امام حسین (ع) بیشتر بشناسم ... رسیدم به حسینیه .... پیاده شدم حتی بدون توجه به اینکه دزدگیر ماشین و زدم یا نه رفتم داخل ... خودمم متعجب بودم با این عجله .. چطور از صبح طاقت اوردم ... بچه ها بازم مثل همیشه مشغول بودن ... محفلشون به راه ...‌ بعد از سلام و احوال پرسی که چشمام مدام دنبال سید بود ..‌ و در اخر پیداش نکردم گفتم : _ بچه ها سید نیست ؟؟!! ؛ نه داداش سید امروز اینجا نمیاد میره مسجد ... خدایا ...‌ چکار کنم ..‌‌ مسجد ....؟؟!! نمیدونم یهو چی شد گفتم : _ ادرس مسجد میدی داداش ؟!!! ...‌ دارد ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق.. #تفحصم_کنید..... (قسمت پنجاه یکم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... ( قسمت پنجاه و دوم) 🌷🌷🌷 از داخل ماشین به ورودی مسجد خیره شده بودم ... چجوری بدم داخل ... چی بگم ... خدایا چه کنم ؟؟؟!! برم یا نه ... ؟؟!! هم تحمل صبر بیشتر و نداشتم هم پای رفتن به داخل مسجد ... آخرم بعد از بگو مگوی حسابی با خودم ... پیاده شدم ... - خدایا ... حرکت کردم و به سمت مسجد رفتم ... چند نفری در رفت و آمد بودن ... وسط صحن مسجد یه حوض کوچیک آبی رنگ بود دور تا دور شم درختچه بود ... عطر و فضای حسینیه انگار اینجا هم بود ... کاش سید همین جا باشه ... از یکی پرسیدم : سلام... ببخشید با سید کار داشتم .. با تعجب نگاهم کرد ... خب حقم داشت من این شکلی با این مو ها ... سراغ سید و بگیرم ... ؛ سلام ... باشه من راهنماییتون میکنم ... از این طرف بیاین ... جلو حرکت کرد منم دنبالش رفتم ... رفت طرف یه اتاق که گوشه ی مسجد بود ... ؛ شما صبر کنین من به سید اطلاع بدم ... - باشه حتما .. دو تا تقه به در اتاقک زد و رفت داخل .. منم داشتم اطراف نگاه میکردم ... با صدای به هم خوردن چیزی برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم دو تا کبوتر دارن میچرخن برا خودشون چند لحظه‌ای ای یک بار پر میزنن با دید نشون بی اختیار یه لبخند اومد روی لبم * امیر جان تویی ... !!?? با صدای سید برگشتم و با دیدنش لبخندی پررنگ تر شد ... جلو رفتم .. - سلام سید .. ببخشید اینجا هم مزاحم شدم .. * سلام اخوی نه چه مزاحمتی فقط تعجب کردم آدرس اینجا ... _ از بچه های حسینیه گرفتم ... سید دستش رو روی شو نه ام گذاشت و همین طور که من رو به سمت اتاق راهنمایی میکرد گفت : * کار خوبی کردی ... دیروز اون طور رفتی فکر مو مشغول خودت کرده بودی ... _ شرمنده ام .... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید .... ( قسمت پنجاه و دوم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و سوم) 🌷🌷🌷 * دشمنت شرمنده امیر اقا ... بیا ببینم چی شده از این طرفهاا ... ؟؟!!! _ببخشید بی موقع هم مزاحم شدم ... * نه اخوی خوب موقعی اومدی ... بفرما داخل ... _ شما اول بفرمایید ... خلاصه بعد از تعارفات معمول .. سید گفت : * حالا بگو چی شده امیر جان .. ؟؟!! _ حقیقتش سید ... حرفهای دیشبتون ... چطوری بگم .. یکم منقلبم کرد ... خواستم اگه خب .. دستمو پشت گردنم بردم و نفسم کلافم و فوت کردم بیرون ... _ امکانش هست بیشتر برام تعریف کنید ... ؟؟!! * سید لبخندی زد و گفت : * البته چرا که نه ... از کجا و چی میخوای بدونی ؟؟!! _ از ایثار و از خود گذشتگی که میگین ... من درک نمیکنم .. _چجوری که بچه شیر خواره را هم فدا می کنند ... ؟؟!! ولی هنوز سعی در امر به معروف دارن ... ؟؟!! * امیر جان میخوام یه داستان برات تعریف کنم ... .. ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸