eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
984 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏35 🔘✍✍مثل دو کفه ی ترازو❗️ ⭕️یک مشت سوزن، سنجاق، تیغ، میخ، اگر توی یک نایلون بریز
🙏 های خدایی🙏36 ✍✍مثل نسخه❗️ 🔸وقتی ماشینت جوش آورد، حرکت نمی کنی بلکه کنار می زنی و می ایستی و گرنه ممکن است آتش بگیرد. 🔹خودت هم همین طور یعنی وقتی جوش می آوری، عصبی و عصبانی می شوی، تخته گاز نرو! بزن کنار! ساکت باش! و هیچ نگو! وگرنه آسیب می بینی. 💠این نسخه شفا بخش پیامبر اسلام (ص) است که فرمود: «اذا غَضِبتَ فَاسکُت» ✅هر گاه عصبانی شدی سکوت کن. 🔰منبع: بحار الانوار، ج۷۰، ص ۲۷۲. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏36 ✍✍مثل نسخه❗️ 🔸وقتی ماشینت جوش آورد، حرکت نمی کنی بلکه کنار می زنی و می ایستی و
🙏 های خدایی🙏37 ☺️✍✍مثل عطر❗️ 🤔تو برای عطر زدن به کسی نگاه نمی کنی.😳 اصلأ برایت مهم نیست دیگران عطر می زنند یا نه. 😎خوب شدن هم مثل عطر زدن است. 😏چه کار داری دیگران خوب اند یا نه، خوبی می کنند یا نه.😌 💠💠این حرف و نصیحت خداست که می گوید: خود را باش. 📖«عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ»🔸بر شما باد خودتان! آیه ۱۰۵ سوره مائده. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸🍃﷽🌸🍃 ✍️بیماریِ بی‌صدا 📛یک بیماری خطرناک که چند نشانه دارد😱 1️⃣⚠️ نعمت‌هاى زیادی داشته باشى، اما اونها رو نعمت ندانى و اصلا احساس در قبالش نداشته باشى❗️ 2️⃣⚠️ وارد خونه بشی و همه‌ى اعضاى خانواده‌ رو در سلامت ببینی،و این نعمت برات عادی باشه❗️ 3️⃣⚠️ وارد بازار بشی و خريد كنى،، و اونو یه چیزِ عادى و حق خودت بدونی.❗️ 4️⃣⚠️ هر روز در كمال صحت و سلامتى از خواب بیدار شی ،در حالى كه نه از چیزی نگران باشی و نه ناراحت، اما این نعمت اصلا به چشمت نیاد❗️ ✅☝️این بیماری خطرناک، مرضِ است 👈و نام دیگه اون، است 🔔مراقب این مرضِ باشید‼️ 🔻 قرآن تاکید کرده که: 🕋 و أَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّث(ضحی، آیه۱۱ ) 👈 ﻧﻌﻤﺘﻬﺎﻯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻛﻦ. 🗣 یاد کردنِ نعمت، و بازگو کردنِ نعمت، خودش یه نوع به حساب میاد. 👈 پس یه خورده از داشته ‌هات یاد کن... 👌 مثلاً اگه وضع مالی خوبی نداری، پول نداری، در عوض خدا تن سالم بهت داده، بچّه سالم بهت داده، این خودش یه دنیا ارزش داره، اینو یاد کن... 📛اما اگر این نعمتها برات عادی بشه و ناشکری کنی.... 😱 یه وقت میبینی، خدا اون چیزهایی هم که داری ازت میگیره،تا قدرشون رو بهتر بدونی... 👇👇👇 🕋 لئِن شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ وَ لَئِن کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ (ابراهیم/۷) 💢اگر شكر كنيد، (نعمت‌هاى) شما را زیاد میکنم، 💢و اگر ناسپاسی كنيد مجازاتِ من شدید خواهد بود 🔔☝️یادتون نره، این بیماری میتونه آسيب شديدى به آدم وارد کنه.😱 👈پس اگر گرفتار هم هستی، از چیزهای دیگه‌ای که داری یاد کن، تا آروم بشی، تا مرهمی باشه به روی زخمهات، تا ﻳﺄﺱ و ناامیدی از وجودت دور بشه... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۳ ✍ عکس‌العمل جالب شهید شیرودی که باعث تعجب خبرنگاران خارجی شد #متن_خاطره ک
. 👆خاکریز خاطرات ۵۴ 🌸عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش #کومله #استقامت #تقوا #اسلام #مقاومت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۴ 🌸عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش #کومله #استقامت #تقوا #اس
. 👆خاکریز خاطرات ۵۴ 🌸عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش #کومله #استقامت #تقوا #اسلام #مقاومت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۵۴ 🌸عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش #کومله #استقامت #تقوا #اس
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۴ ✍عکس العملِ جالب و عجیب یک سرهنگ بعد از شهادتِ نوزادش کومله می‌خواست کاری کنه که سرهنگ از مهاباد بره. واسه همین نوزادش رو دزدیدند و سر از تنش جدا کردند. بعد پیکرِ نـوزاد رو همراه با نامه ای فرستادند درِ خونه‌اش . سرهنگ تا پیکرِ بی سرِ نوزادش رو دید ، با چشمانی اشکبار گفت: خدایا قربانیِ اصغرم رو قبول کن ... بعد صدایش رو صاف کرد و گفت: ضد انقلاب بداند یک قدم هم عقب نشینی نخواهم کرد... 📚منبع: کتاب سرداران بی سر ، صفحه 25 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز هفدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
چندماه قبل ازشهادت محمودرضا یک شب خواب #شهیدهمت رادیدم.دیدم دقیقادرموقعتی ک درپایان بندی اپیزودهای مستند؛((سردارخییر))نشان میدهد🌱،با بسیجی هایی ک کنار ماشین تویوتا🚙 منتظر #حاج‌همت هستند تا بااو دست بدهند. ایستاده ام. #حاج_همت با قدم های تندآمدورسیدکنارتویوتا.من دستم رو جلو بردم.دستش راگرفتم بغلش کردم☺️ هنوز دست #حاج‌همت توی دستم بود ک به او گفتم:(دست ماراهم بگیرید👋 منظورم شفاعت برای بازشدن باب #شهادت بود. #حاج‌همت گفت:دست من نیست☝️ ودستم رارهاکرد.ازهمان شب تامدتی ذهنم درگیراین موضوع شده بود😞 که چطور ممکن است دست شهدادربرآوردن چنین حاجتی بازنباشد. فک میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست،پس دست چه کسی است؟!🙁 تااینکه یک شب که درمنزل محمودرضا مهمان بودم خوابم رابرای او تعریف کردم🍃 خیلی مطمئن گفت:راست گفته دست او نیست.بیشترتعجب کردم.بعدگفت:(من درسوریه به این نتیجه رسیده ام)وبایقین میگویم🙂 هرکس شهیدشده،خواسته ک شهید بشود.شهادت شهید فقط دست خودش است☺️👌 #شهید_محمد_ابراهیم_همت #شهید_محمودرضا_بیضائی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و هفتم ) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و هشتم ) 🌷🌷🌷 _ خب چکارش کنم .. ؟! ؛ وای امیر چقدر گیج میزنی ... خب کتاب چکار میکنن ... ؟؟!! میخونن دیگه ... !! _ اهان یعنی من بخونم ... ؟؟ ؛ نه داداش کادو بگیر بیار برای من ... _ خب پس چرا دادی به من که باز بیارم برا خودت .. ؟؟ امیر ... داداش ..‌ گیجی و شیطنت خونت اومده پایین نمیفهمی چی میگم بلند شو بریم درستت کنم ... _ کجا ؟؟ ؛ تو بیا فقط ... منظورش چیه خب ؟؟ شونه ای بالا انداختم دنبالش رفتم ..‌ دیدم که با رضا تماس گرفت و یه قرار گذاشت و قطع کرد ... ؛ خب بریم اقا امیر ...؟ _کجا ..؟ ؛ پارک ..‌.... _ باشه .. راه افتادم رفتیم پارک و بعد از چند دقیقه رضا امد دیدم که یه چشمکم به محمد زد ولی نفهمیدم چرا ... که ای کاش میفهمیدم و فرار میکردم ...‌ میگین چرا .. چون بعد از چند دقیقه ... مهران اومد ... حالا فکر کنین مهران و رضا باز همو دیدن .. چه شود ... از احوال پرسی یه ساعتشون که نگم ... حالا با هم مچ شده بودن کل کل نمیکردن با هم ... دست به دست هم میرفتن جلو ..‌ یه موضوعی رضا پیش میگرفت مهران دنبال میکرد ..‌ یه موضوعی مهران پیش میگرفت و .... دیگه روانی شدم اوجش اونجا بود که کلید کردن روی من ... دو تایی کنار هم ایستادن نگاهشون دوختن به من و با حالت متفکرانه ای ... مهران + میگم داداش امیر تو یه چیزیت شده ها رو به راه نیستی ؟ رضا : اره داداش راست میگه ؟ بگو ببینیم چی شده ؟ با چشمای گرد شده گفتم : نه من خوبم .. !! چرا همچین فکری میکنین .. ؟؟ +‌نه ببین رنگ و روت پریده ، لاغر شدی ...‌ : وای اره ببین موهاتم یکم ریخته ... + وای امیر چرا قیافت اینحوری شده ؟؟ : عه تو هم دیدی من فکر کردم فقط من دیدم ...‌ خلاصه چه گیرهایی که به من ندادن ... اخرش دیگه کم مونده بود سرمو بزنم به دیوار ... + امیر داداش نکنه عاشق شدی ؟؟ _ چیی ؟ : اره راست میگه .. از مجنونم گذشتی ... رضا برگشت سمت مهران و گفت : وای مهران نههه ؟؟ + چیه چی شد .. ؟ رضا انگشتشو گرفت روبروی منو گفت : نفهمیدی چی شد !! مجنون شد رفت !!! + خب مجنون که خوبه... این همه عاقل بود الان مجنون ش...‌ + نهههه جفتشون سریع بلند شدند و دو طرف منو گرفتند اصلا امکان هر حرکتی رو از من گرفتن .. _بچه ها چرا اینحوری میکنین شما ؟؟ ولم کنین زشته .. + امیر جان طی چندی تحقیق که بنده و دوست گرامی ... رضا تعظیم کوتاهی کرد که باز مهران ادامه داد ... + طی چندیدن مرحله به انجام رساندیم ... رضا که طرف دیگه من بود .. صداش و صاف و گفت : به این نتیجه رسیدیم که با هم گفتن .. +: شما مجنون شدی و ممکنه سر به بیابان بگذاری ... + پس ما به عنوان وظیفه که در قبال تو احساس میکنیم .. در هر جا و زمان و مکان ...‌ : همراه با تو خواهیم بود .. _ وای نه ... محمد ... نگاه کردم بهش ... داشت میخندید نامرد نمیگفتم این بلا رو من سرش اوردم .. _ محمد دستم به دامنت تو که میدونی وضع منو الان ... این چه کاری بود کردی اخه با من شدی رفیق دزد و شریک قافله ..... محمد که فقط می خندید گفت ؛ تا تو باشی هر چی میپرسم درست جواب بدی نه با گیحی تمام مثل بچه ها ..😁 حالا یه اینبار ارفاق کن ... با چشمهام رضا و مهران و نشون دادم و گفتم .. اخرش که میدونی چی میشه هر چند الانم فاصله زبادی باهاش ندارم ... ؛ باشه اما فقط همین یه بار _ تو جون بخواه فقط الان منو نجات بده که واقعا دیگه نمی کشم ... ؛ خب بچه ها ماموریت با موفقیت انجام شد رهایش کنید .. 😃 رضا و مهران هم مثل سرباز های تحت امر پا کوبیدن و با گفتن چشم .. من رو راحت کردن که البته دستشونم درد نکنه 😐 خلاصه گذشت بعد از شام رفتم خونه ... میخواستم از ماشین پیاده بشم‌که نگاهم به کتابی که محمد داده بود افتاد ...‌ بعد از چند دقیقه مکث برش داشتم .. رفتم داخل ..‌ روی تخت نشستم و بعد از کمی تردید شروع کردم به خوندن ... ...‌ .. 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و هشتم ) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت شصت و نه ) 🌷🌷🌷 با دردی که توی گردنم احساس کردم و ‌سوزشی که داخل چشمام حس کردم سرمو اوردم بالا .. یکم چشمامو با دست ماساژ دادم .. و بعد از چند مرتبه چپ و راست کردن گردنم . نگاهمو دوختم به ساعت که چشمام گرد شد ... نهههه این همه مدت کتاب خوندم و نفهمیدم ... چطور زمان گذشت ..‌ واقعا هیچی نفهمیدم .‌..‌ نگاه به کتاب کردم متوجه شدم تقریبا نصف بیشتر ان را مطالعه کردم .. کتاب گذاشتم کنار و بلند شدم .. عجیب بود تا حالا موقع خوندن کتابی این چنین نشده بودم ... اما ... کتاب زندگینامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده از شهدای مدافعین حرم که براساس روایت همسر شهید (سمیه ابراهیم‌پور) نوشته شده بود و در آن ابتدا همسر شهید به تشریح وضعیت خانوادگی خود و محیطی که در آن رشد و تربیت یافته پرداخته و سپس نحوۀ آشنایی‌اش با شهید و نهایتاً ازدواج با او که حاصل آن دو فرزند به نام‌های فاطمه و محمدعلی بعد معرفی مصطفی و خانوادۀ او‌ بیان فعالیت‌های مصطفی در بسیج در دوران جوانی و دفاع از انقلاب و حضورش در جریان فتنه سال ۸۸ و مجروحیتی که در این خصوص برایش به وجود آمده سپس نحوۀ آشنایی مصطفی با فتنه داعش در عراق و سوریه و تلاش مصطفی برای حضور جهت دفاع از حرم از جدّیت در انجام کار‌های فرهنگی و تربیتی برای نوجوانان، ارادت به شهدا بخصوص شهدای گمنام و همچنین اصرار در تهیه و استفاده از رزق حلال . تا حدی که باعث می‌شود شهید علیرغم دانشجو بودن به کار گاوداری بپردازد. از دیگر نکته‌های جالب در زندگی شهید اصرارش برای حضور در صحنه نبرد با داعش و دفاع از حرم . با توجه به این که مصطفی سربازی نرفته و اجازۀ خروج از کشور را نداشته، دو مرحله با رفتن به عراق سعی میکند از آن طریق خود را به سوریه برساند که موفق نمی‌شود، و تصمیم می‌گیرد به عنوان افغانی و همراه با تیپ فاطمیون عازم سوریه بشه که نهایتاً با سعی و تلاش پیگیر موفق می‌شه در سوریه به لحاظ نبوغ و شجاعتی که از خودش بروز می‌دهد مسئولیت تعدادی از رزمندگان افغانی را به عهده گرفته و موفق به آزادسازی مناطق مهم و استراتژیکی از خاک سوریه می‌گردد که ضمن مورد تقدیر و تمجید قرار گرفتن از طرف سردار قاسم سلیمانی، تا سطح فرمانده تیپ فاطمیون رشد می‌کند. با وجود این که هنوز کامل متوجه نشده بودم شونه ای بالا انداختم فکر کردن بهش به بعد موکول کردم..‌. تا یکمی کمک از محمد بگیرم ... 🌷🌷🌷🌷 چند وقتی بود از بچه ها کمتر سراغ می گرفتم تصمیم گرفتم باهاشون تماس بگیرم و قرار بزارم ... مخصوصا علی که میدونستم واقعا اوضاعش رو به راه نیست ... پس تماس گرفتم و قرار گذاشتم ... و بعد از اماده شدن حرکت کردم سر قرار همون جای همیشگی ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت شصت و نه ) 🌷🌷🌷 ب
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت هفتاد ) 🌷🌷🌷 رو ‌نیمکت نشسته بودم و منتظر بچه ها بودم ... واقعا چرا همیشه من اول از همه میام ..؟ بعد از چند دقیقه سر و کله ی مهران و علی هم پیدا شد ... ولی چه پیدا شدنی .‌.. ؟؟!! چهرشون گرفته بود ... ؟؟!! حالا علی یکم موقعیتش رو میدونستم اما مهران چرا ... ؟؟ بعد از احوال پرسی که با هم کردیم نشستیم .. دیدم واقعا اینا انگار یه چیزیشون هست ..‌؟؟ مهران که اصلا لبخند از صورتش نمیرفت حالا اینحوری گرفته ... علی هم خیلی تو فکر بود ..؟؟ _ چی شده بچه ها ..؟؟!؛ چرا شما این شکلی شدین ... ؟؟ مهران سرشو طرف دیگه چرخوند و گفت : چه عجب یادش اومد ما هستیم... !! با شنیدن این جمله مهران یکم بهم برخورد .. اخم کردم و دستمو گذاشتم رو شونه اش و برش گردوندم سمت خودم ... _ چی می گی مهران .؟؟ چرا این حرفو زدی .. !؟ + مگه دروغ میگم معلوم هست کجایی تو این موقعیت یا بازم همش به فکر خودتی ... نگی یه رفیق دارم .. زنگ بزنم خبر بگیرم شاید مشکل داشته باشه ؟؟ شاید اصلا مرده باشه ببینم زنده است یا نه ؟؟ ماتم برد ... مهران و این طور حرف زدن ... اروم گفتم : مهران چرا اینجوری میکنی ؟ چکار کردم ؟؟ مهران با عصبانیتی که ازش ندیده بودم .. گفت : + دیگه میخواستی چکار کنی بسه چقدر غرور چقدر به فکر خودت بودن به خودت بیا چشماتو باز کن به غیر از تو خیلی های دیگه هم هستن یکم به اطرافت توجه کن ... ببین... میفهمی امیر ... ببین ..... علی همینطور که نشسته بود و سرش و پایین بود گفت : مهران اروم تر خواهش میکنم... + چی رو اروم تر بزار به خودش بیاد این همه سال هیچی نگفتم همه چیرو به شوخی گرفتم گفتم امروز نشد فردا نشد پس فردا بسه دیگه ... کی به خودش بیاد تا کی غرور خود بینی نگاهشو دوخت به من و ادامه داد : بابا اطرافتو ببین اطرافیانتو ببین شاید یکی بهت نیاز داره یکم بزرگ شو امیر درک کن .. این همه ادم تو جهان همه مشکل دارن ‌... فقط تو نیستی ... به خودت بیا ... مهران بعد از زدن این حرفها گذاشت رفت .. بلند شدم و صداش زدم .. _ مهران ... _ مهراننن. .. کجا میری ؟؟ چرا این حرفها رو زدی ؟؟ مهران با توام... ؟؟!! همینطور که داشت میرفت دستشو اورد بالا و تکون داد حتی برنگشت پشت سرشو نگاه کنه .... کلافه و گیج از حرفهای مهران دستمو داخل موهام فرو کردم و برگشتم سمت علی ... علی سرش پایین بود همچنان ..‌ _ علی من نمیفهمم چی شد .. مهران چرا اینجوری کرد .. ؟!!! # شرمنده داداش مهران این چند روز یکم در گیر کارهای من شد همش مزاحمش بودم معذرت میخوام ... _ کارهای تو ؟؟ مگه چکار داشتی ؟؟ # چیزی نیست داداش .‌. _ علی میگم چی شده راست و پوست کنده بگو ..‌ ؟؟ وگرنه میرم از خاله میپرسم ... علی اسم خاله که اومد یه جوری شد .. روشو برگردوند سمت دیگه .. رفتم نزدیک و با دستم صورتشو برگردوندم سمت خودم که دیدم داره گریه میکنه .... !!! _ علییی ... ؟؟ ... ..‌ 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•|🌿🌸
سلام دوستان روزتون شہدایے🌹🌹 ازفردا ان شاالله به مدت یه هفته جایی هستم که دسترسی به نت ندارم 👌😢 ان شاالله بعد یک هفته کمکاری ها جبران می شود ممنون میشم با ماهمکاری کنید و صبور باشید و در کانال بمونید تا ان شاالله با اراده و پشتکار تموم برگردیم👌👌👌😊 اجرتون با حاج همت👌👌 التماس دعا🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f