°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
💓🍼💓🍼💓🍼💓🍼💓 #تمثیل هاے خدایے7⃣7⃣ 🍼مثل شیر مادر 👼شیر مادر براي بچه تا یک زمانی سودمند است و زمینه ي
🔴🔴🔴🏴🔴🔴🔴
#تمثیل هاے خدایے8⃣7⃣
⚡️تا حالا قایق 🚣 سواری رفتین⁉️
زمانی که تو قایق هستین، و با امواج دریا روبرو شده باشین.
🗯 همش یه ترسی دارین که، نکنه تو
دریا غرق بشم،🌊
⬅️ و به قایق و پارو محکم تکیه می کنید. ♨️
و وقتی که سوار کِشتی ⛴ شده باشین،
یکم دلتون قرص هست که تو تلاطم دریا ملوان کنترل کِشتی دستش هست ⚓️....
💭 و هنگامی که تو دنیا 🌍 به مشکل بر
می خورید از اطرافیان کمک میخواید 🆘
↩️ در صورتی که همه جا خداوند مراقب ما بوده✅
🔴 و ما ندانسته به نیروی دیگه ای متوسل شدیم ❌
🔹🔹🔷🔹🔹
💠 در سوره ی مبارکِ بقره آیه ی «115» آمده:
[وَ لِلّهِ ألمَشْرِقُ وَألمَغْرِبُ فَأَیْنَما تُوَّلَّوا فَثَّمَّ وَجْهُ اللَّهِ إنَّ اللَّهَ واسِعٌ عَلِیمٌ]
✨ «مشرق و مغرب از آن خداست پس هر جای که رو کنید، همان جا رو به خداست خدا فراخ رحمت و داناست»
🏴🏴🏴🏴🏴
#درمحضرقرآن
رسانه باشید و نشردهید📢
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_شصتویکم شبی، حدود دو نصف شب، در خانه را زدند.با ترس و لرز رفتم گفتم
#شهیدهمت به روایت همسرش3
#قسمت_شصتودوم
#ابراهیم با آن همه مرارتی که می کشید باید از من طلبکار می بود، که من دارم برای تو و بقیه این سختی ها را تحمل می کنم☹️، ولی همیشه با شرمندگی می آمد خانه. به خودش سختی می داد تا نبیند من یا پسرهاش سختی می بینیم.😢 بارها شد ما مریض شدیم و #ابراهیم آمد نشست بالای سرمان گریه کرد که«چرا شما مریض شده اید؟ تقصیر من ست حتماً که هیچ وقت پیشتان نیستم نمی توانید بروید دکتر.»😞
اشک ها می ریخت این مرد، که گاهی مرا به خنده می انداخت.😃
می گفتم «اگر با این مریضی ها نمیریم تو بالاخره ما را می کشی با این گریه هات.»😕
می گفت «چرا؟»
می گفتم «یک جوری گریه میکنی که آدم خجالت می کشد زنده بماند.😢😃
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش3 #قسمت_شصتودوم #ابراهیم با آن همه مرارتی که می کشید باید از من طلبکار می
#شهیدهمت به روایت همسرش4
#قسمت_شصتوسوم
بوی عملیات که آمد #ابراهیم گفت «تو باید برگردی بروی اصفهان. دزفول الآن امن نیست.🍃گفتم تنهات نمی گذارم.
نگاهم کرد گفت من هم نمی خواهم تو بروی. ولی این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند.🙁اهمیتش را برام گفت. حتی محورها را برام شرح داد. گفت این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند.😞گفتم من هم خب مثل بقیه. می مانم. هرکاری آنها کردند من هم می کنم.
گفت نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو باکی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم اینکه تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان.☝️
نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام دارد.😕گفت اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چی کار کنم.
بیشتر نگاهش کردم.😐🙄
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۵ ✍ چلّهی زیارت عاشورا شهید را به آرزویش رساند #متن_خاطره یکی از بچههایِ
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۶۶
🌸 جانبازی که قبل از شهادت جای خود را در بهشت دید
#جانباز #صبر #شکرگذاری
#امتحان_الهی #استقامت #حسین_دخانچی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۶ 🌸 جانبازی که قبل از شهادت جای خود را در بهشت دید #جانباز #صبر #شکرگذا
#طرح_مستطیل
👆خاکریز خاطرات ۶۶
🌸 جانبازی که قبل از شهادت جای خود را در بهشت دید
#جانباز #صبر #شکرگذاری
#امتحان_الهی #استقامت #حسین_دخانچی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۶ 🌸 جانبازی که قبل از شهادت جای خود را در بهشت دید #جانباز #صبر #شکر
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۶۶
✍ جانبازی که قبل از شهادت جای خود را در بهشت دید
#متن_خاطره
حسین سیزده ساله بود که رفت جبهه. توی عملیات بدر از ناحیۀ گردن قطع نخاع شد. هفده سال روی تخت بود ، اما همواره میخندید. بالای سرش این شعر چشم نوازی میکرد:
چرا دست یازم؟ چرا پای کوبم؟
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد
همسرش نقل میکنه که : حسین نیم ساعت قبل از شهادت بهم گفت: نگران نباش! جای من رو توی بهشت بهم نشون دادند...
📌خاطره ای از زندگی جانباز شهید حاج حسین دخانچی
📚منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه 67
#جانباز #صبر #شکرگذاری
#امتحان_الهی #استقامت #حسین_دخانچی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#طنز_جبهه😅
#شوخی_شهید_همت😊
بچهها ڪسل شده بــودن ُ حوصله نداشتن .
حـاجی دَر ِ گــوش یڪی داشت پچ پــچ میڪرد ُ زیــر چـِشی بــقیه رُ میپـایـید .
انگار شیطنــتش گــــُل ڪـرده بـود .😉
حـاجـی رفت بـیرون
با یـه عراقی ِ بـــرگشـت تــو ...
بـــچه ها دُویـــدن دور حاجـــی ُ عراقی ِ .
حاجی عراقی َ ر ُ ســپرد بــه بچه ها ُ خـــودش رفــت ڪنـــار .
اونام انـــگار دلشــون مــــی خواست عقهده هاشون ُ رو سر یکی دیگه خالی ڪنن
ریختــن ســـر عراقی ُ شــروع ڪردن بـــه مــشت ُ لــگد زدن بــه اون .
تا خورد زدنـــش .
حاجـــیم هیــچی نـــمی گــفت .
فـــقــط نگاه میڪرد .
یڪــی رفت تــفنگش ُ آوُرد ُ گـــذاشت ڪنـــار ســَر عـــراقی
عراقـــی رنــگش پـــرید
زبون بـــاز ڪرد ڪـه « بـــابـــا ، نڪنید ،نــڪشیدم ! مــن از خـــودتونم . »
و شروع ڪرد تنــدتند ، لــباسایــی رُ ڪه ڪش رفته بــود ڪــندن
و غر زدن ڪــه
« حــاجی جــون ، تــو هـم بـا ایــن نقشه هات . نــزدیک بــود ما رُ بــه کشتـــن بــدی .
حـــالا قیافم شبیه عراقیاس دلــیل نمــیشه ڪه … »
بچه ها همه زدن زیـــر خنده .
حاجیــم می خندید .
#خنده_حلال
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم2⃣6⃣ #زندگی به سبک شهدا.
#از_شهدا_الگو_بگیریم3⃣6⃣
#زندگی به سبک شهدا.
#اولین دیدار
#اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی رودکه بخاطر بحث یکی از#روحانیون اهل سنت چقدر با من با 😡 برخورد کرد. #همینطور برخوردهای بعدیش در حال عادی بودن#برایم همراه با ترس بود.🌺 #تا جایی که وقتی 🎼 را میشنیدم تنم می لرزید.🌺 #ماجراها داشتیم تا💍 سر گرفت. 🌺 #ولی چند ماه بعد از 💍 احساس کردم. 🌺 #این حاجی با ان برادر همت که #می شناختم فرق کرده! 🌺 #خیلی با محبت است وخیلی مهربان. #این را از معجزه های خطبه عقد می پنداشتم. 🌺 #چرا که شنیده بودم# قران کریم می گوید 🌺 وجعل بینکم موده ورحمه. #شهید محمد ابراهیم همت. ☘قران کریم. #واز نشانه های او اینکه 💑 از جنس خودتان برای شما افرید. 🌺 # تا در کنار انان ارامش یابید ودر # میانتان مودت و رحمت قرار داد.🌺 # در این نشانه هایی است برای گروهی که تفکر می کنند🌺 سوره روم ایه (21) 😡(عصبانیت) 🎼 (صدایش) 💍(ازدواجمان) 💑 (همسرانی)
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم3⃣6⃣ #زندگی به سبک شهدا. #اولین دیدار #اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی ر
#از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣6⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃
#شیر_و_قهوه
💠 مادرم تو #خواستگاری شرط کرد که
دخترم، صبحها باید #شیر و #قهوه جلوش بذاری و... خلاصه زندگی با این دختر سخته.
اما مصطفی همیشه با اینکه قهوه نمیخورد برایم قهوه درست میکرد.
میگفتم: «واسه چی این کارو می کنی؟...».
میگفت: «من به مادرت #قول دادم که این کارها رو انجام بدم».👌
محبتهاش رو که میدیدم احساس میکردم
رنگ #خدایی به زندگیمون داده😊.
#شهید_چمران
#از_شهدا_الگو_بگیریم
📙افلاکیان، ج۴، ص۷
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش4 #قسمت_شصتوسوم بوی عملیات که آمد #ابراهیم گفت «تو باید برگردی بروی اصفهان
#شهیدهمت به روایت همسرش 4
#قسمت_شصتوچهارم
فرداش برگشتنا یک قران پول نداشتم راه بیفتم.روم هم نمی شد به #ابراهیم بگویم.فقط گفتم یک کم پول خرد داری به من بدهی که اگر خواستم تاکسی🚕 سوار شوم مصیبت نکشم؟گفت پول؟صبرکن ببینم.دست کرد توی جیب هاش تمامش را گشت.او هم نداشت.به من نگاه کرد.روش نشد بگوید ندارد😞.گفتم پولهای من درشت ست.گفتم اگر خرد داشته باشی حالا اگر نیست باشد. می روم با همین ها که دارم.گفت نه،صبرکن.فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه😢.نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست.نگاهی به دوروبرش کرد.نگران،دنبال کسی می گشت.شرمنده هم بود.گفت من با یکی از این بچه ها کار فوری دارم.همین جا باش الآن برمی گردم.از من جدا شد رفت پیش دوستش.دیدم چیزی را دست به دست کردند🍃.آمد گفت باید حتماً می دیدمش.داشت می رفت جبهه.ممکن بود دیگر نبینمش. #ابراهیم توی دفترچه ی یادداشتش📖 نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکارست،یادش باشد به او بدهد.دست کرد توی جیبش.اسکناس ها را درآورد.گفتم من اسکناس درشت خودم دارم،باشد حالا،باشد بعد🙂.گفت نه،پیش تو باشد مطمئن ترست.هزار تومان بود.نمی شود گفت از دستش قاپیدم.ولی دیگر چانه نزدم که یکوقت پشیمان شود.پانصد تومان را خودش برداشت بقیه اش را داد به من و من راه افتادم.در راه،توی اتوبوس🚌 تا خود اصفهان گریه کردم.فکر می کردم ممکن ست دیگر هرگز نبینمش😢.اما آمد.یک ماه بعد،بعد از عملیات.شانزده اسفند از هم جدا شدیم و او شانزده فروردین آمد خانه ی مادرم دیدنم.😊🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهیدهمت به روایت همسرش 4 #قسمت_شصتوچهارم فرداش برگشتنا یک قران پول نداشتم راه بیفتم.روم هم نمی ش
#شهیدهمت به روایت همسرش 4
#قسمت_شصتوپنجم
من و #ابراهیم فقط سه عید نوروز را باهم بودیم. با هم که نه، بهترست این طوری بگویم تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم🙁. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی #ابراهیم، بش گفتم «بگذار این عید را با هم باشیم.»😢
گفت «من از خدام ست پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود. نمی توانم.»
گفتم من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیش ما نیستی.😞گفت اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هاشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمی زدی.
گفتم چند ساعت هم، فقط به اندازه ی سال تحویل، نمی توانی بیایی؟
گفت تو بگو یک دقیقه.گفتم پس باز هم باید…😢گفت وسوسه ام نکن. ژیلا. بگذار بروم. بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهترست، راحت ترست.گفتم برای من نیست. یعنی واقعاً دیگر برای من نیست.گفت می دانم. ولی ازت خواهش می کنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و…👌گفتم چشم براه.گفت چشم براه قشنگ ترست. چون حرف دل من هم هست وقتی تو سنگرم و سال تحویل می شود و فقط تو جلو نظرمی.☺️دیگر نرفتم منطقه. منتظر آمدن مهدی بودم.
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f