eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
981 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تفسیر_تمثیلی_سوره_یوسف 4⃣1⃣ 🌴✨... صحافی ها را ببینید صحاف ها این پایان نامه ها را که جلد می کنند ج
🌴🌻بسم الله الرحمن الرحیم 🌻🌴 5⃣1⃣ ... بعضی ها فکر می کنند که تسبیح دست بگیرند و روزی سیصد بار ، چهار صد بار مثلا سبحان الله بگوید ،لا اله الا الله بگوید ، آیا این ذکر است . ؟ ⭕️👈ذکر یعنی خدا را یاد کردن یعنی وقتی که انسان می تواند معصیتی بکند به یاد خدا بیافتد و ترک کند ، به این ذکر می گویند . ✅ الان می توانم غیبت فلانی را بکنم به یاد خدا بیفتم و بگویم خدا خوشش نمی آید پس من هم غیبت فلانی را نمی کنم . این می شود ذکر . 🌕💫شما نه سبحان الله گفته اید نه لا اله الا الله گفته اید ، شما ذاکرید . ولی کسی صبح تا شب تسبیح دستش است ، سبحان الله می گوید به وقتش هم غیبت می کند، به وقتش هم تهمت می زند. این به عمرش یک ذکرهم نگفته است. 🌕📚لذا درروایت داریم خیلی ها که ذاکرند دردنیا وقتی به آن عالم می روند می بینند هیچ اثری از ذکرآنها در پرونده آنها نیست ؛ می گویند : ما یک عمر ذکر گفتیم . 🌴👈می شنوند که : به ما چیزی نرسیده است . چون حقیقت ذکر همین است . و این آیه حقیقت ذکر را برای ما نشان می دهد . ❇️〽️ذاکر واقعی و ذکر حقیقی و حقیقت ذکر هم اینست که انسان در وقت گناه به یاد خدا بیافتد و از گناه فاصله بگیرد . همین کاری که پیشنهاد گناه به او می شود . (به حضرت یوسف ) ❎〽️ "قال معاذ الله" می گوید پناه برخدا "إِنَّهُ رَبِّی أَحسَنَ مَثْوایَ وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ "👌همسر عزیز مصر به او توجه کرد۰ "هَمَّ بِها" ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 👇یوسف هم توجه می کرد👇 👇" لَوْلا أَنْ رَاءَ بُرهانَ رَبِّهِ " 👇 اگر برهان پروردگارش را نمی دید"..... ‼️‼️چه می شد ۰۰۰۰ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_511923969.mp3
4.72M
توبگو بمیر میمیرم برات😭😭 اصلا هرچی که بگی رو چشم😭😭 آره من مریض عشقم حسین😭😭 کاشکی تو حرم قرنطینه شم😭😭 خیلی قشنگه😭😭😭 التماس دعا😭😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 راوی: برادر دهقانی #قسمت دوم چند دقیقه ای را با هم قدم زدیم و صحبت کردیم، بحث، ماندن یا رف
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 راوی: برادر دهقانی سوم با بالا آمدن آفتاب کمی از شدت درگیری کاسته شد. مجروحین و شهدا را به عقب منتقل کردیم و پشت دژ موضع گرفتیم. در امتداد دژ و پشت سر ما بچه های گردان مالک قرار داشتند. درست از همان روز اول تانک های دشمن دست به تحرک زدند و دائماً زیر آتش بودیم. بعد از سامان دهی نیروها، من، برادر خطیبی و برادر امینی به همراه خانجانی در یک سنگر بودیم . خانجانی تقریباً ساکت شده بود و هیچ حرفی نمی زد. بیشتر بیرون سنگر بود، نمی دانم به چه می اندیشید. به روزها و شب هایی که در جبهه سر کرده بود، به آینده جنگ، و یا به شهادت. دشمن دائماً تحرک داشت و نقطه اتکا بچه ها در این اوضاع کسی نبود جز خانجانی. بچه ها با دیدن کمترین تغییری در وضع و موضع تانک های دشمن خانجانی را فرا می خواندند و او بلا درنگ به یاری شان می شتافت و اوضاع را از نزدیک بررسی می کرد و دستورات لازم را می داد. در این میان فقط بچه های گردان کمیل نبودند که به او دلگرم بودند، در سمت گردان مالک نیز هر اتفاقی که می افتاد، برادر راسخ فرمانده گردان مالک سراغ من می آمد و می گفت به خانجانی بگو تانک های عراق به روی دژ آمده اند یا آرایش شان را تغییر داده اند و یا ... و من نیز مطالب را به خانجانی می گفتم. یا اینکه خودِ برادر راسخ مستقیماً با خانجانی صحبت می کرد و از او کمک می گرفت، این اتفاق چند بار در روز می افتاد. نمی دانم چند روز به همین منوال گذشت، یک، دو یا سه روز، اما آن روز از اول صبح دشمن شروع به تحرک کرده بود و آتش دشمن نیز نسبتاً شدید تر شده بود. یکی، دو بار خانجانی برای سرکشی به بچه ها و بررسی اوضاع از سنگر خارج شده بود. من داخل سنگر بودم که خانجانی از یکی از همین سرکشی ها برگشت، وارد سنگر شد و کنار من نشست . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود و نفس تازه نکرده بود که برادر خطیبی سرش را به درون سنگر خم کرد و گفت تانک های دشمن دارن میان جلو. خانجانی بدون اینکه کلمه ای بگوید و بدون لحظه ای درنگ از سنگر خارج شد. چند ثانیه نگذشته بود که صدای انفجار خمپاره دلم را لرزاند. صدای انفجار خیلی نزدیک بود. درست بالای سنگر، همان مسیری که خانجانی طی می کرد، هنوز از جا بلند نشده بودم که خطیبی جلو سنگر فریاد زد، بیا خانجانی رو ببند، با عجله از سنگر بیرون آمدم به بالای سرش رسیدم ترکش بالای چانه اش را بریده بود و لبش را از چانه اش جدا کرده بود.دندانهای سفیدش از بین فک و لبش نمایان بود. اما ایکاش فقط همین بود. ترکش رگ های گردنش را نیز بریده بود. زیر لب گفتم دیگر نیازی به بستن زخمش نیست، در شان او نبود که زخمش را ببندیم. داغ داريم نه داغـی كه بر آن اخم كنيم مرگمان باد اگر شكوه ای از زخم كنيم مرد آن است كه از نسل سياوش باشد "عاشقی شيوه‌ی رندان بلا كش باشد " 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :6⃣9⃣ #فصل_یازدهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣9⃣ دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند. مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣9⃣ #فصل_یازدهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣9⃣ نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.» پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.» گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.» پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.» زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.» این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.» این را که شنیدم، پاهایم سست شد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
❌شهید مظلوم....، شرمنده ڪه تروریست یا قاتل نبودی ،ڪه برایت هشتگ ترند ڪنند و تقاضای بخشش ڪنند علی بیرامی، عصر روز حین خدمت برای امنیت ڪشور در مرزهای غربی به دست گروه‌های به شهادت رسید....🕊 💬 علی جان ، آسوده زیرا در این سرزمین مردمانش برای قاتلین ترند میڪنند . برای یڪ پیرمرد هشتاد ساله ڪه به مرگ طبیعی از رفته غمگین میشوند و نوحه سر میدهند . اینجا ڪسی نیست ڪه رشادت و شما باشد .😔 💭ننگ بر جامعه زده امروز ما ،ڪه سلبریتی هایش فقط دلواپس مادران هستند، ....،💔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
از شام بلا شهید آوردن😭😭😭 🔴🔴 خبر فوری مسئول ایثارگران کل سپاه خبر داد: ♦️شناسایی پیکر هفت تن از شهدای مدافع حرم در سوریه اسامی شهدای تفحص شده👇: 🌹شهید رضا حاجی زاده (مازندران) 🌹شهید علی عابدینی (مازندران) 🌹شهید محمد بلباسی (مازندران) 🌹شهید حسن رجایی فر(مازندران) •••• و به همراه آنان 🌹شهید زکریا شیری (قزوین) 🌹شهید مجید سلمانیان (البرز) 🌹شهید مهدی نظری(خوزستان) خوش آمدید قهرمان ها💔 شادی روحشون صلوات😭😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🚩 استوری همسر شهید محمد بلباسی در واکنش به بازگشت پیکر مطهر هممسرش از سوریه😭😭😢😢 ⭕️ پی نوشت: حرمت خانواده شهدا را نگه دارید؛ اینها تاج سر انقلاب هستند. دلشان بشکند، دل شهدا هم می شکند! 😭😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
شهدای خانطومان در راه وطن...❤️ محمد بلباسی و یاران مازندرانی‌اش پس از پنج سال از سوریه برگشتند... 😭😭 رفته بودی که بیایی چقدر طول کشید...😭😭😭 خوش آمدی برادرم...💔😔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🎈 گاهی بهترین کاری که میشه کرد👇 نه فکره 🍃 نه خیال 🍂 نه ناله و نه زاری 😭 فقط باید یه نفس عمیق کشید و ایمان داشت که بالاخره همه چیز ، اونجوری که باید و خدا میخواد، «درست میشه»🌺🌈 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
اگر شهید باشی🌹 در جبهه شهید می شوی، و می شوی 🌹شهید حاج حسین خرازی اگر شهید باشی🌹 در قلب تهران به شهادت می رسی، و می شوی 🌹شهید صیاد شیرازی اگر شهید باشی🌹 در بازار تهران به شهادت می رسی، و می شوی 🌹شهید لاجوردی اگر شهید باشی🌹 در کوچه پس کوچه های تهران به شهادت می رسی و می شوی 🌹شهید مصطفی احمدی روشن اگر شهید باشی🌹 و شهیدانه زندگی کنی، آنگاه در کنار فرودگاه بغداد، بدست پلیدترین افراد به شهادت می‌رسی و می شوی، 🌹شهید حاج قاسم سلیمانی و 🌹شهید ابومهدی مهندس اگر شهید باشی🌹 خادم راهیان نور در طلائیه به شهادت می رسی، و می شوی، 🌹شهید حجت الله رحیمی. مهم این است.... اول 🌹شهید باشی... آنگاه 🌹شهید شوی شادی روح 🌹شهداء🌹 صلواتی با اخلاص هدیه فرمائید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 9
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 قسمت 0⃣2⃣ راوی: ولی الله همت برای شناسایی به همراه او به بالای ارتفاعات گیسکه رفته و داخل سنگری شدیم. زیاد از حد به دشمن نزدیک بودیم. حاجی با دوربین مشغول برانداز کردن ارتفاعاتی بود که در دامنه ی شهر مندلی عراق قرار داشت و آنجا را شناسایی میکرد. در همین حین، دشمن متوجه حضور ما شد و اقدام به شلیک گلوله ی خمپاره کرد. اولین خمپاره در فاصله ی پنجاه، شصت متری ما به زمین اصابت کرد، دومی در سی متری و سومی نزدیکتر. پس از شلیک سومین گلوله، حاجی خیلی آرام به من گفت: "بلند شو بریم که الان دیگه سنگرمونو میزنن. " سریع سنگر را ترک کردیم، شاید بیش از صد متر از سنگر دور نشده بودیم که گلوله درست به وسط آن اصابت کرد و سنگر رفت رو هوا. ادامه دارد.. 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣ 7⃣1⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨ ⭕️ #مثل_زنبور_عسل قرآن میگه: 📖 وَ أَوْحَی رَبُّکَ إِلَی النَّحْلِ أَنِ
❣﷽❣ 8⃣1⃣ ✨ 🔻 🔻 ✍ یه قاعده‌ای در قرآن داریم، که می‌فرماید: 🕋 یٰا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا، قُوا أَنْفُسَکُمْ وَ أَهْلِیکُمْ نٰاراً (تحریم/۶) 💢 ای کسانی که ایمان آورده‌اید! خود و خود را از آتش جهنّم حفظ کنید. 📣 درسته که در آیات و روایات، خیلی توصیه شده که در اصلاحِ اهلِ ، نهایتِ تلاشمون رو بکنیم، ☝️ امّا حواسمون باشه که اوّلین گام در اصلاحات، اصلاحِ خود است. یعنی👈 گامِ اوّل است. ✔ اولیٰ‌ترین فرد به مراقبت و محافظت، خودِ انسان است. لذا آیه ابتدا می‌فرماید:👈 «قُوا أَنْفُسَکُمْ» و بعد می‌فرماید:👈 «وَ أَهْلِیکُمْ» یعنی در مسائل تربیتی و اخلاقی: اوّل خود، بعد .☝️ 🗝⛓ تا زنجیر از پای خودمون باز نکنیم، نمی‌تونیم دیگران رو آزاد کنیم. ✅️ ، شرطِ موفقیّت در ساختن و است.👌 توی خونه‌ها: ❌ اگر پدر و مادر عصبانی نشن، بچّه‌ها هم یاد می‌گیرن عصبانی نشن. ❌ اگر پدر و مادر بخونند، بچّه‌ها هم یاد می‌گیرن نماز بخونند. ❌ اگر پدر و مادر نگن، و نکنند، بچّه‌ها هم یاد می‌گیرن. ❌ اگر پدر و مادر قرآن بخونند، بچّه‌ها هم یاد می‌گیرن که قرآن بخونند. ❌ و... 📣 خلاصه اینکه بزرگترین استادِ تربیتی برای بچّه‌ها، پدر و مادر هستند. پدر❗️ مادر❗️ حواستون باشه. 📣 قُوا أَنْفُسَکُمْ وَ أَهْلِیکُمْ نٰاراً. خودتون و بچّه‌هاتون رو از آتشِ جهنّم حفظ کنید.🔥 ❌ با بچّه‌هامون رو جهنّمی نکنیم. اوّل خودمون کنیم.☝️ یوقت می‌بینی بخاطرِ اعتیادِ ما به یه گناه، بچّه‌هامون هم گرفتار میشن.😰 💯 ... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌴🌻بسم الله الرحمن الرحیم 🌻🌴 #تفسیر_تمثیلی_سوره_یوسف 5⃣1⃣ ... بعضی ها فکر می کنند که تسبیح دست بگیر
🌻بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 6⃣1⃣ ✅... "مَن یَتَّقِ الله یَجعَل لَهُ مَخرَجًا " هرکس تقوای الهی پیشه کند خداوند در تنگناها ، درمخمصه ها یک راه برون رفتی راپیش پای اوخواهدگذاشت . وقتی که همه درها بسته است ، قفل و مسدود است خداوند دری را باز خواهد کرد . این را ماجرای یوسف به نمایش گذاشت . 🚫وقتی همسرعزیز مصر " غَلَقَّتِ الْاَبْواب " تمام درها را خودش با دست خودش بست " خانه خلوت ، زلیخا در اوج زیبایی ، یوسف در اوج جوانی ، هیچکس هم خبر دار نبود ، هیچکس هم خبر دارنمی شد ❌♨️ اما یوسف خدا را در نظر گرفت و چون خدا را در نظر گرفت ، در بسته باز شد. زلیخا به دنبال او بود حالا که به سمت در حرکت کرد، دری که قفل بود یکباره باز شد . ↩️چون همسر زلیخا پشت در بود ، کلید انداخت و در را باز کرد . همین که در باز شد، همسر زلیخا صحنه را دید ، گوشه گوشه صحنه به زیان یوسف بود ، خانه خلوت ؛ زن جوان ، جوانی مثل یوسف ، سخن خود زلیخا که گفت : اگر کسی قصد خیانت داشته باشد جزای او چیست؟ آن هم قصد خیانت به همسرتوکه عزیز مصرهستی . ⚪️🔵 تماما صحنه به سود زلیخا بود. تنها دفاعی که یوسف می توانست از خودش داشته باشد دو سه کلمه بود : " قالَ هِیَ رَاوَدَتنی عَن نَفسی " 📣او به دنبال من بود من به دنبال او نبودم . 💬🖍اما ببینید درهمین صحنه ای که همه چیزبه حمایت زلیخا است وهیچ چیز به حمایت یوسف نیست ، چگونه بی گناهی یوسف ثابت میشود.... 💬🖍استاد رنجبر http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :8⃣9⃣ #فصل_یازدهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣9⃣ اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند. یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای احمد مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود. جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.» نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.» دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣9⃣ #فصل_یازدهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣0⃣1⃣ پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟! یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری.» باورم نمی شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده... رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!» بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!» نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💚💚 💚💚 از روایت آیت الله سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره) نقل می کنند : 🍃🌸شب اول قبرِ آيت‌‌الله شيخ مرتضی حائری برايش نماز ليلة‌ الدّفن خواندم، همان نمازی که در بين مردم به نماز وحشت معروف است. 🍃🌸بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم . 🍃🌸چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنيايي چه خبر است؟! 🍃🌸پرسيدم: آقای حائری، اوضاع‌تان چطور است؟ 🍃🌸آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته‌ای دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن... 🍃🌸وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگي و سبکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طور کامل مي‌ديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشه‌اي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم. 🍃🌸ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي مي‌آيد. صداهايي رعب‌آور و وحشت‌افزا! صداهايی نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست مي‌کرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا تشيع و تدفين کرده بودند خبري نبود. 🍃🌸بياباني بود برهوت با افقي بي‌انتها و فضايي سرد و سنگين و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک مي‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. 🍃🌸 انگار داشتند با هم حرف مي‌زدند و مرا به يکديگر نشان مي‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نمي‌آمد. تنها دهانم باز و بسته مي‌شد و داشت نفسم بند مي‌آمد. 🍃🌸 بدجوري احساس بی کسی و غربت کردم و گفتم خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسی را ندارم.... 🍃🌸همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجه صدايی از پشت سرم شدم. 🍃🌸صدايی دلنواز، آرامش ‌بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقی دلنشين! 🍃🌸سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، نوری را ديدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من مي‌آمد. 🍃🌸هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي‌شد آن دو نفر آتشين عقب‌تر و عقب‌تر مي‌رفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند. 🍃🌸نفس راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور ! نوری چشم نواز و آرامش بخش. 🍃🌸ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمي‌توانستم حرفي بزنم و تشکري کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقای حائری! ترسيدی ؟ 🍃🌸من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم، آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ‌ترک مي‌شدم و خدا مي‌داند چه بلايي بر سر من مي‌آوردند. 🍃🌸بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. 🍃🌸و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می نگريستند فرمودند: 🍃🌸من علی بن موسی الرّضا هستم. آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زيارت من آمديد من هم ۷۰ مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبه‌اش بود ۶۹ بار ديگر هم خواهم آمد. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 هـرگز حسـد نبردم بر منصبی و مالی إلّا بر آن کـه دارد با دلبـری وصالی خدایا بحق امام رئوف ولی نعمت ایرانیان آقا علی بن موسی الرضا همه ما را عاقبت به خیر بگردان آمین... 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت 0⃣2⃣ راوی: ولی الله هم
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 قسمت 1⃣2⃣ راوی: نصرت الله اکبری به فرمانده گردان ها خیلی اهمیت میداد، اما اگر هم کم کاری میشد، با آنها برخورد میکرد. میگفت: "شماها توی عملیات چشم های من ونماینده ی من هستین. یعنی اگه دیدین چیزی شده و راهی نیست، باید سریع تصمیم بگیرین. " در بررسی عدم موفقیت عملیات والفجر 1، مشخص شد که بعد از گذشتن از جاده ی آسفالت، فرمانده ی گردانی که آن طرف جاده بود، وضعیت را برای او نگفته و در نتیجه موفقیتی حاصل نشده است. به فرمانده ی گردان گفت: "چرا به من نگفتی؟" از شدت ناراحتی وعصبانیت چشم هایش قرمز شده بود، داد میزد و میگفت: "تو مگه فرمانده گردان من نبودی؟" فرمانده ی گردان گفت: " ارتباط قطع شده بود و بی سیم کار نمیکرد، تقصیر من نبود." حاجی گفت:" معاونت رو میفرستادی. اصلا خودت می اومدی و میگفتی که جاده ی آسفالت رو رد کردین، تا من بتونم یه کاری بکنم و دونم که چه خاکی باید به سرم بریزم." در عملیات خیبر هم یکی از فرمانده گردان ها را توجیه کرد و گفت: "باید با قدرت بری و کار رو تموم کنی. دلم میخواد روسفیدم کنی.تمام امکانات هم به او داد، اما او نتوانست موفق عمل کند." بیسیم زد و گفت: " حاجی، نمیشه. " حاج همت سرش داد زد و گفت: "نمیشه نداریم، باید بشه. تا اونجا رو نگرفتی، عقب نمی آیی ها." روز بعد، برگشت. حاجی به او گفت: "چرا برگشتی؟" فرمانده ی گردان گفت: "نشد که نشد. هرکاری کردم نتونستم. " حاج همت خیلی قاطع با او برخورد کرد و گفت: "از اولش هم اشتباه کردم که تو رو فرستادم. تو لیاقت فرمانده گردانی رو نداری. از همین الان پستت رو تحویل میدی به یکی دیگه." ادامه دارد.... 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
کسی را ندارم غیر تو تنها رفیقمی ارباب حسین...😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣ 8⃣1⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨ 🔻 #مراقبت_ازخود🔻 ✍ یه قاعده‌ای در قرآن داریم، که می‌فرماید: 🕋 یٰا أَی
❣﷽❣ 9⃣1⃣ ✨ 🔻 🔻 ✍ خدا الطافِ خفیه‌ای داره که هیچکس از عمقِ اون آگاه نیست. وقتی نسیمِ لطف الهی می‌وَزِه، صحنه‌ها طوری عوض میشه که هیچکس فکرش هم نمیکنه.😌 فقط یه شرط داره:👈 قرآن کریم می‌فرماید: 🕋 وَ مَنْ یَتَّقِ اللّٰهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً، وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لاٰ یَحْتَسِب (طلاق/۲و۳) 💢 هر کس داشته باشد، و از خدا پروا کند، خداوند برای او راه خروج و گشایش قرار می‌دهد، 💢 و از جایی که حساب نمی‌کند، و فکرش را هم نمی‌کند، به او می‌رساند. 📣.. یعنی نتیجه و پاکدامنی، و پرهیز از ، این میشه که: ☝️ تو بحرانی‌ترین شرایط، از جایی که اصلاً فکرش هم نمیکنی، می‌بینی روزنه‌ی امید پیدا میشه، و خدا راه خروج رو بهت نشون میده: 👈 یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً. ❌ آدمِ با ، تو زندگیش بن‌بست نداره. ممکنه مشکلات داشته باشه، امّا بن‌بست نداره؛ 😇 نه تنها تو بن‌بست نداره، بلکه تو هم راه براش باز میشه. ☝️ خدا مسیر رو برای باز میکنه. مثل یوسف، که تو چاه انداختنش،🚶‍♂🕳 امّا همون چاه براش شد سکوی پرتاب، و عزیز مصر شد.👑 📛 امّا کسی که بخواد زندگیِ خودش رو با تأمین کنه، به بن‌بست میخوره، و دیگه این روزی‌های پیش‌بینی نشده رو (مِنْ حَیْثُ لاٰ یَحْتَسِب) دریافت نمیکنه.☹️ 💯 ... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌻بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 #تفسیر_تمثیلی_سوره_یوسف 6⃣1⃣ ✅... "مَن یَتَّقِ الله یَجعَل لَهُ مَخرَجًا
🌴🌻بسم الله الرحمن الرحیم🌻🌴 7⃣1⃣ ❇️انبیاء آمده اند برای آزادی بشر . آزادی از چی ؟ از آزادی ! گفتند : بیایید خودتان را از آزادی ، آزاد کنید . یله نباشید ، رها نباشید ، آلوده می شوید . مثل آن آبی که مثال زدیم . 🌀↩️ چون همه می گویند: می خواهیم آزاد باشیم . خیلی ها از اینجا بساطشان را برمی دارند می روند در ممالک دیگری . به خاطر چی ؟ ♨️چون می گویند : آنجا آزادی است ، آزادیم . خود این اسارت است. یعنی خودت گرفتار آزادی هستی ، اسیر آزادی هستی . ❇️ انبیا آمدند حتی از این آزادی هم تورا آزاد کنند . وقتی انسان ازآزادی ، آزاد شد بنده می شود، وقتی بنده شد برخوردار می شود . ♻️اصلا چرا خدامی گوید:" بندگی کن" ؟ چون دنبال بندگی ، برخورداری است . 🔆🔅گل آفتابگردان بندگی خورشید می کند، هرطرف خورشید رفت می رود نتیجه اش برخورداری می شود ، رشد پیدا می کند، بزرگ می شود ؛ انسان هم همین طور . انسان هم وقتی برخوردارمی شود که روی به خدا کند . 🌕زمین الان روشن است. چرا روشن است ؟ 🌞چون رو به خورشید کرده ، بر خوردارشده از نور ؛ از حیات ؛ از روشنایی ، از گرما ، از انرژی . همین زمین وقتی به خورشید پشت کند محروم می شود . 😊 انسان هم همینطور است . وقتی پشت به خدا می کند محروم می شود . وقتی رو به خدا کند بر خوردار می شود . 👈چرا انبیاء می گفتند : "اَنِ اعْبُدوا الله " بنده خدا بشوید . 🌨🌨 چون بندگی مساوی است با بر خورداری ⚠️⛔️ و بنده نبودن مساوی است با فقدان و محرومیت ..... 💬🖍 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
تاثیرگذار.mp3
2.25M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷 🍃 ابا صالح التماس دعا 🍃 هر کجا رفتی یاد ما هم باش 💔 ‍‌😔😔😔آقا بیا 🙏😭 🍃 🌼🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :0⃣0⃣1⃣ #فصل_یازد
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣0⃣1⃣ این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون. توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: «بیا با دکترش حرف بزن.» مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دکتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.» دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از کار افتاده.» بعد مکثی کرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f