°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 29 💢حاجهمّت پيش از آن كه يك فرمانده نظامى باشد، يك عنصر #ايما
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 30
🔰روز هشتم بهمن ماه سال ۱۳۶۱ قرار بود که جمعی از فرماندهان با #امام_خمینی (ره) دیدار داشته باشند، اما از آنجایی که شناسایی محور #فکه به پایان نرسیده بود، شهید باقری از محسن رضایی اجازه خواست تا برای تکمیل شناسایی جهت #عملیات_والفجر مقدماتی در منطقه بماند.
🔰قبول این درخواست از سوی محسن رضایی موجب شد تا من و #شهید_بقایی هم بنا به دستور محسن رضایی از فرودگاه چهارم🛫 وحدتی #دزفول بازگردیم و توفیق دیدار با امام از ما سلب شود😔بدین ترتیب صبح روز بعد به سمت منطقه مورد نظر رفتیم.
🔰در طول مسیر یادم میآید که شهید بقایی در حال حفظ سوره #والفجر بود، اما آیات پایانی یعنی آیات «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَی رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِیجَنَّتِی» را #نمیتوانست به خاطر بسپارد💬 و وقتی موضوع را به #شهید_باقری گفتم؛ او مکثی کرد و گفت که این آیه در شأن #امام_حسین (ع) است.
🔰بدین ترتیب به منطقه مورد نظر رسیدیم، به دیدگاهی که در بالای تپهای قرار داشت و برای #ارتش بود، رفتیم؛ در آنجا شش نفر بودیم که شهید باقری کالک و نقشهها🗺 را روی زمین پهن کرد و درباره هر کدام از مواضع دشمن سوالاتی میکرد و روی نقشه علامت❌ میزد. در این هنگام #عراقیها خمپارههای کور میزدند
🔰اما یکی از خمپارهها 💥به زیر تپهای که ما مستقر بودیم اصابت کرد به همین خاطر شهید باقری متوجه شد که دیدهبان عراقی #موقعیت ما را فهمیده لذا «کالک» عملیات و وسایل را جمع کردیم تا #محل شناسایی را تغییر دهیم؛ از طرفی به برادرش « #محمد» که اکنون رئیس ستاد کل نیروهای مسلح است گفت از سنگر ارتشیها که در کنار ما بود درباره یکی از سنگرهای عراق سوال❓ کند.
🔰با بیرون رفتن وی ما هم آمدیم تا از #سنگر خارج شویم که در همین لحظه گلوله خمپاره💥 به جلوی سنگری که بودیم اصابت کرد و انفجارش باعث شد که همه جا سیاه و خاکآلود🌫 شود و هنگامی که به خودم آمدم متوجه شدم، #پرده_گوش من آسیب دیده و جسم سنگینی هم روی سینه من است.
🔰در آن لحظه اولین صدایی که شنیدم صدای « #یاصاحبالزمان (عج)» مجید بقایی بود. وی بر اثر ترکش خمپارهای که به پایش اصابت کرده بود مجروح شده💔 و به روی من افتاده بود؛ البته همه ما در آنجا #ترکش خورده بودیم، اما مجروحیت من کمتر بود. در آنجا دیدم #حسن باقری در حالت نشسته دست بر سینه دارد و به #امام_حسین (ع) سلام میدهد.
🔰 برادر شهید باقری را دیدم و وقتی به آنها ماجرا را گفتم، #بیهوش شدم؛ هنگامی که به هوش آمدم از محمد باقری سراغ بقیه را گرفتم که گفت: «برای سرعت عمل در انتقال مجروحها آنها را داخل جیپ فرماندهی🚑 گذاشتیم که حین انتقال به عقب #مجید_بقایی در داخل جیپ و « #حسن» هم در اتاق عمل به #شهادت🌷 رسید😔
#شهید_حسن_باقری
#راوی_سردار_صفاری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت ششم #کرامات_و_معجزات_شهدا ما رو بردن یه مدرسه. من شروع کردم به داد و بیداد که منو چرا آوردید
🌹قسمت هفتم
#کرامات_و_معجزات_شهدا
🌊یه رود بزرگ آخر یه جاده خاکی، جاده ای که گذر کردیم میان نخلستان های خییییلی بزرگ بود و اکثر نخل ها بر اثر بمباران جنگ سوخته بودن
👌خودشون میگفتن پل که روش راه میرید #شهید_حسن_باقری طراحی اصلیش بود.
😕شهید هههه. خودشون مسخره کردن با خودم زمزمه کردم ترلان تو چرا اینجایی؟ نه فکرت، نه پوششت، نه خانوادت مثل اینا نیست چرا اومدی؟
تا به خودم اومدم دیدم کاروان رفته و من وسط نخلستان ها گم شدم. تو نخلستان میدویدم و گریه میکردم.
🌴انگار زیر هر نخل یه مرد بود که بهم نگاه میکرد، یهو پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم زمین همه جام خاکی شده بود
🏃بلند شدم و شروع کردم به دویدن. به لب جاده خاکی که رسیدم دیدم گریه های بی دلیل و با دلیلم تمام آرایشمو شسته و از بین برده. تا رسیدم لب جاده کاروان رو دیدم.
🍃تو اروند رود یه بازار بود که توسط محلی های همونجا دایر شده بود ما هم مثل این قحطی زده ها رفتیم بازار.
🔹از لوازم آرایش، دمپایی، عروسک، کلاه و بستنی و کلی خوراکیای دیگه برای خودم خریدم غافل از اینکه امشب چه خواهد شد...
بعداز اروندرود تو اتوبوس اعلام شد بزرگواران شهدا دعوتمون کردن معراج الشهدا ۳۶ #شهید_گمنام میزبانمون هستن...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f