eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
988 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ 🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸 راوی_همسر_شهید ❣ اگه پیش میومد که به خاطر مشغله و کار توی منزل ، موقع اومدن مصطفی غذا حاضر نبود یا خونه مرتب نبود ... وقتی ازش عذر خواهی می کردم 😓 می گفت : ( نه این وظیفه ی منه ، من باید ازت معذرت بخوام. ) به شوخی می گفتم : پس من چیکاره ام؟ جواب می داد : وظیفه شما تربیت فرزنداس ... تربیت فاطمه اس بقیه کارها وظیفه منه. 👌 ❣ همین اخلاقش بود😍که حسابی من رو به مصطفی وابسته کرده بود و چون خیلی وابستش بودم بهش می گفتم : زمان بیشتری رو توی خونه باشه. ☺️ اما اگه نمی تونست کار و وقتش رو طوری تنظیم کنه که کنارم باشه من وقتم رو تنظیم می کردم که کنارش باشم و همراهش می شدم. 🙏 چند بار پیش اومد که مصطفی قرار بود به گشت شبانه بسیج بره و من با اصرار همراهش شدم. ❣ اعتراض می کرد می گفت : نمی تونم تو رو با بچه کوچیک توی ماشین تنها بزارم 😒 اما من بهش می گفتم : در ماشین رو قفل می کنم و منتظرش می مونم تا کارهاش تموم بشه. برام مهم نبود که مثلا ساعت 12 شبه و توی ماشین منتظرشم همین که کنار مصطفی بودم خیییلی خوب بود.😇 عـاشــ😍ـقی به سبک شهــ❤️ـدا @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
3⃣2⃣ به یاد #شهید_مصطفی_صدرزاده شادی روحش#صلوات 🍃🌹🍃🌹 @hemmat_channel
﷽ 4⃣2⃣ 🌷 🌹 راوی_همسر_شهید ❣ اگه پیش میومد که به خاطر مشغله و کار توی منزل ، موقع اومدن مصطفی غذا حاضر نبود یا خونه مرتب نبود ... وقتی ازش عذر خواهی می کردم 😓 می گفت : ( نه این وظیفه ی منه ، من باید ازت معذرت بخوام. ) به شوخی می گفتم : پس من چیکاره ام؟ جواب می داد : وظیفه شما تربیت فرزنداس ... تربیت فاطمه اس بقیه کارها وظیفه منه. 👌 ❣ همین اخلاقش بود😍که حسابی من رو به مصطفی وابسته کرده بود و چون خیلی وابستش بودم بهش می گفتم : زمان بیشتری رو توی خونه باشه. ☺️ اما اگه نمی تونست کار و وقتش رو طوری تنظیم کنه که کنارم باشه من وقتم رو تنظیم می کردم که کنارش باشم و همراهش می شدم. 🙏 چند بار پیش اومد که مصطفی قرار بود به گشت شبانه بسیج بره و من با اصرار همراهش شدم. ❣ اعتراض می کرد می گفت : نمی تونم تو رو با بچه کوچیک توی ماشین تنها بزارم 😒 اما من بهش می گفتم : در ماشین رو قفل می کنم و منتظرش می مونم تا کارهاش تموم بشه. برام مهم نبود که مثلا ساعت 12 شبه و توی ماشین منتظرشم همین که کنار مصطفی بودم خیییلی خوب بود.😇 عـاشــ😍ـقی به سبک شهــ❤️ـدا 🍃🌹🍃🌹 @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و ششم) 🌷🌷🌷 س
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و هفتم ) 🌷🌷🌷 _ چیییی. ؟؟؟ همونجا زدم رو ترمز که صدای بوق زدن ماشین های عقبی بلند شد و چند تا هم تیکه انداختن ... ؛ وای امیر چرا این کار و کردی نگفتی تصادف میشه ... !! خب زود حرکت کن ترافیک درست نشه .. !! _ محمد گفتی کجا برم .‌..؟؟!! ؛ مگه به من اعتماد نکردی داداش ..‌ ؟؟ منم گفتمت : جای بد نمیبرمت داداش من ... _ ولی اخه محمد ... ؟؟! ؛ تو بیا بریم اگر بد بود بیا بزن تو گوش من ... _ نه این چه حرفیه ولی ... !! باشه بریم ببینم چی میشه ...؟ حرکت کردم سمت گلزار شهدا .. بعد از رسیدن و پارک ماشین پیاده شدیم ... محمد راه افتاد ولی من همونجا ایستاده بودم ... اینحا اومدم چرا ...؟؟!!! مثل این بود که یکی منو هل می داد جلو... بی اختیار شروع کردم به حرکت.. از بین چند مزار گذشتم ... یه لحظه وایسادم و برگشتم عقب ... دیدم محمد وایساده با لبخند نگاهم میکنه ... _ محمد ... ؟؟ ؛ جانم داداش ... _ من دارم گیج میشم دست خودم نیست من که تا حالا اینجا ها نیومدم ..‌ چرا منو اوردی اینجا.. ؟؟ !! ؛ امیر روبه رو تو نگاه کن ... _ یعنی چی ..؟ محمد چشهاشو از روی اطمینان باز و بسته کرد و گفت: ؛ نگاه کن خودت میفهمی ...!! همینطور که سرمو به جایی که محمد گفت بر میگردوندم گفتم : _ میگم من تا حالا نیومدم میگه نگاه کن .چیو نگاه کنم اخه ... ؟؟ اگه به نگاه ... وای خدای من ... زبونم بند اومد ... چجوری امکان داره ... ولی من که اصلا ... بغض نشست توی گلوم ... حضور محمد کنارم حس کردم و بعد دستش که روی شونم قرار گرفت ... همینطوری که نگاهم بهش بود اهسته گفتم : _ محمد چجوری ممکنه من اصلا ... قطره های اشک از چشمانم سرازیر شد ... _ محمد من نمیفهمم چرا .. دارم دیوونه میشم ‌‌‌‌‌... ؛ امیر تو در این زمینه اختیار نداری شهدا تو رو انتخاب کردند .. تا حالا متوجه نشدی .. همین الان مگه برای بار اولت نیست میای اینجا ... .. ؟؟ _ اره بار اولمه !! ; چطوری بدون کمک من یا حتی کسی اومدی اینجا دقیقا .. ؟؟؟!! _ محمد من خودم نیومدم یعنی کاملا غیر ارادی ... خب ... ؛ محمد لبخندی زد و گفت : همین دیگه داداشه من ... تو خودت نیومدی .. شهدا دعوتت کردند ... شهدا خواستنت ... !! _ ولی ... : بهش فکر نکن فعلا بیا .. محمد رفت کنار قبر شهید ... ولی من هنوز چشمم میخ اسم شهید بود باز بی اختیار حرکت کردم به سمت قبر شهید رفتم و کنارش نشستم .. _ محمد ؟؟ ؛ جانم .. _ چرا من ؟؟ من که .. ادم خوبی نیستم من که .. ؛ امیر به اینها فکر نکن .. شهدا به دل نگاه میکنن بعد دستتو میگیرن و میکشن بالا .. _ ولی من فقط اسمشو شنیدم اونم از تو ...؟! محمد بسته ای که از کتاب فروشی دستش بود رو داد به من .. _ این چیه ؟؟ ؛ برای تو گرفتم .. _ برای من ؟!!! شروع کردم باز کردنش ... یک کتاب بود ... با عنوان .. ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 6⃣3⃣ #اردوی #خادمین افتخاری #حرم، زیبـا و بـه یـاد ماندنـی شـد
7⃣3⃣ 🕊| وقتی که شهید شد، قمقمه اش پر از آب بود و لب های خشکش ما را به یاد تشنه لبان کربلا می انداخت😢 او لب به آب نزده بود تا بعد از شهادت از جام ساقی کربلا آب بنوشد😔 با شنیدن تشنه کامی مصطفی ناراحت شدم، اما وقتی فکر کردم که این آرزوی خودش بوده و به این آرزو نائل شده ، وقتی ساعت دقیق شهادتش را پرسیدم ، جواب دادند: ده دقیقه الی یک ربع قبل از اذان ظهر روز تاسوعا،📆 یعنی دقیقا همان روز و همان لحظه ای که 24 سال پیش او را نذر عمویم عباس (علیه السلام) کرده بودم😞 من نذرم را ادا کردم و برای این که نگویند مادر سنگدلی هستم، نمی گویم خوشحالم، می گویم خدا را شاکرم، ما را لایق ادای این نذر دانست و مصطفی را با قیمت خوب از من خرید😭 هر دوی ما به آرزوی خود رسیدیم من فرزندم را فدای اهل بیت کردم و مصطفی به شهادت رسید. |🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f