eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
977 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰صدای حاج ابراهیم درون گوشم میپیچد ! مهدی دارد از آخرین دیدار با برادرش میگذرد و میگوید همه شهدا🌷 برادرهای من هستند اگر همه را میتوانید بیاورید را هم بیاورید! 🔰هنوز ابراهیم همت تاکید میکند که ♨️ما همچون وارد شدیم و همچون حسین هم باید به شهادتــ🕊 برسیم... 💯به شهادت برسیم ... 💯به شهادت برسیم... 🔰حسین وسط عملیات دستش قطع میشود و با یک دست تا آخر عملیات ... حس میکنم 💭خنکای خاک را زیر پاهایم ! باید خاک معطرش را در مشت هایم پنهان کنم و ب سر و صورت بریزم!! 🔰نه اصلا باید ای طولانی بروم روی خاک پاکش تا عجین بشود با روح و پوست و استخوانم...! 💥صدای خمپاره و ترکش! 💥گویی که عملیات آغاز شده است! 🔰شوق در وجودم طنین انداز میشود... ناگهان؛رشته افکارم را در هم می ریزند🗯 بوق ماشین ها🚙!! صدا! صدای خمپاره و گلوله نبود...🚫 🔰صدای لس آنجلسی ماشین مدل بالایی🏎 بود ک دلش میخواست تمام من را به انضمام افکارم زیر بگیرد!! هندزفری🎧 و مداحی بعدی... چ به موقع پلی میشود👌! 🔰مداح میخواند:🔊 یه ،یه پرچم عشـقــ❤️، توی شهر ما غریبه نه فقط نام و نشونش... خودشم خیلی ! 🔰و اینجا بود ک فهمیدم وسط دورترین نقطه• به هستم ! وسط هوای دود آلود شهر که آدمهایش از هوایش دود آلوده تر اند!! اینجا عده زیادی رنگ بوی ندارند...📛 اینجا برای خیلی ها است که راه شهدا را برعکس بروند↪️!! 🔰اینجا عده ای همه قرار هایمان را با فراموش کرده اند!🗯 عده ای دیگر که دم از خدا و امام و شهدا میزنند! ♨️فقط شده اند ظاهر و در باطن... 🔰اینجا بی منت ببخشید و از هیچکس هیچ نخواهید! اینجا دیگر منش و رفتار نیست...📛 اینجا فقط نام شهدا را یدک میکشیم!! باز هم بگویم! 👈ریا 👈تظاهر 👈حسادت 👈تهمت 👈بی اخلاقی!! دلــــــــم پر است آی آدم هاااااا... 🔰خوش ب حال آنهایی ک در این حال و هوای آلوده حال هوای آفتابی و بدون ابر است... 🔰دل من انقدر بهانه نگیر! اینجا که نیست... اینجا آسمان شهر است، !! یازهرا(س) ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج 💟 @hemmat_channel
♦️سنگری ساختیم برای ♦️سنگری برای آمادگی سربازی مولا ♦️سنگری برای شناختن لباس خاکی‌ها ♦️سنگری با عطر لاله‌ها🌷 ♦️سنگری از جنس با یاد شهیدان ⚜در فضای مجازی📱سنگر رزمندگان یعنی↯↯ ♦️با وضو وارد شو؛اینجا پادگان ِ دوکوهه است پادگان ِابوذر .اینجا اُردوگاه کرخه است ✓اُردوگاه کوزران✓ کارون✓ اروند ⚜در فضای مجازی سنگر رزمندگان یعنی ↯↯ ♦️رملستان ِ فکه ؛کانال ِ کمیل؛ شرهانی؛طلائیه مجنون ⚜سنگر رزمندگان یعنی ↯↯ ♦️پناه گرفتن در پس ِ خاکریزهای در شب ِ عملیات ِکربلای پنج ♦️یعنی پناه گرفتن در سنگرهای برای در امان ماندن از ترکش‌های ⚜سنگر رزمندگان" یعنی ↯↯ ♦️عبور از سه راه ِ عبور از شط ِ اروند و بهمنشیر ♦️یعنی صعود به ارتفاعات ِ ⚜سنگر رزمندگان " یعنی↯↯ ♦️اینجا است ♦️باید بروی اطلاعات برای شناسایی دشمن ♦️باید بروی گردان ِ تخریب ♦️آموزش ببینی ، برای خنثی کردنِ مین‌های💣 اطرافت در فضای مجازی 📱 ♨️ ای همسنگر ِ من در سنگر رزمندگان ♨️ای افسر ِ جنگ ِ نرم ِ آقا ! 💥بـا تـوأم ..! ♦️حواست هست از تو چه میخواهد⁉️ ♦️مطالب ِ سنگرت را مرور کن و ببین چه مطالبی را انتشار داده‌ای ! ⚜فضای مجازی هم عاشقان شهدا🌷 میخواهد ♦️آیـا سـنـگـرت بـوی مـیـدهـد و تـو از ⁉️⁉️ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت نهم #کرامات_و_معجزات_شهدا بعد از معراج الشهدا رفتیم شلمچه. دیگه اینجا اوج خل و چل بازی هاشون
🌹قسمت دهم 😔فقط جیغ میزدم گریه میکردم. با همون لباس رفتم پایین و با گریه میگفتم : تو رو خدا من ببرید شلمچه از صدای جیغ و داد من تمامی آقایون اومدن بیرون. آقای محمدی و حسینی هم بینشون بود محمدی: خانم معروفی بازم میخواید را مسخره کنید؟ - آقای محمدی تو رو خدا، تورو به همون منو ببرید شلمچه. +شلمچه دیگه تو برنامه ما نیست. از شدت گریه و بی تابی هام سرم داشت گیج میرفت، بالاخره دلشون سوخت منو همراه با یه خانم و دوتا آقا بردن شلمچه. همونجا به شهدا قول دادم جوری باشم که اونا میخواند 🍃اونروز که کلا حالم بد بود. فردا صبحش ۱۵ نفرمون تو حال خودمون بودیم. روز دوم ما را بردن خودشون میگفتن یه حاج ابراهیم همت نامی اینجا شهید شدن. 💫یاد خوابم افتادم... حاج ابراهیم، خدایا آینده من چی خواهدشد... ادامه دارد... ✅اسامی بجز مستعار هست و روایت تمام هست http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🔷تفحص◇طلائیه🔶 نوروز آن سال مصادف شده بود با شب ولادت آقا امام رضا(ع). داخل سنگر بچه های لشکر 31 عاشورا جشن گرفته بودند. نوبت من شد که بخوانم. نمی دانم چرا دلم دامن گیر آقا (ع) شد.😞 عرض کردم:«ارباب! شما مزه ی شرمندگی رو چشیدید، نگذارید ما شرمنده ی خانواده شهدا شویم.»😓 فردا صبح از بچه ها پرسیدم:« امروز با چه رمزی کار رو شروع کنیم؟» حاج آقا گنجی گفت: « .. دیشب به آقا اباالفضل(ع) متوسل شدیم. امروز هم به نام ایشان می رویم، عیدی را از دست خودشان بگیریم.» 🙏🏻 بعد از چند دقیقه؛اولین شهید پیدا شد😍 « ، گردان امام محمد باقر،از کاشان.»♥️ بچه ها گفتند: توسل دیشب، رمز حرکت امروز و نام این شهید، با هم یکی شده است. نمی دانم چرا به زبانم جاری شد که * اگر نام شهید بعدی هم ابوالفضل بود، اینجا گوشه ای از حرم آقا است*😭 داشتم زمین را می کندم که دیدم حاج آقا گنجی و یکی دیگر از بچه های سرباز، داخل گودال پریدند. از بیل مکانیکی پیاده شدم.خیلی عجیب بود... یک دست شهید از مچ قطع شده بود💔 پلاک شهید رو استعلام کردیم: « ، گردان امام محمد باقر(ع)، از کاشان...♥️ 💚هر کجا نام تو آید به زبان ها حرم است... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت چهل و دو #کرامات_و_معجزات_شهدا ⏱تایم شروع کلاسها ۸ صبح بود اما من باید ۶:۳۰ -۷ صبح از خونه م
🌹قسمت چهل وسوم 🎙مراسم اختتامیه با روایتگری تموم شد. 👌عالی بود 😢وقتی برگشتم خونه دیدم هیچکس خونه نیست. ساعت ۱۰شبِ، یعنی کجا رفتن 📋یه برگه رو در اتاقم بود دست خط پدرم بود نوشته بود رفته بودن پارتی😔 وارد اتاقم شدم چند تا از عکسای حاج ابراهیم همت تو اتاقم زده بودم روسریم باز کردم زدم به چوب لباسی داخل کمد. نشستم رو تخت روبروی عکس با اشک گفتم داداش هوای خانوادمو داشته باش دست اونام را هم بگیر از گناه نجاتشون بده ساعتم کوک کردم رو ساعت ۲:۳۰ برای نماز شب؛ هرزمانی دلم میگرفت میخوندم. دلم هوای شلمچه، طلائیه و حاج ابراهیم همت کرده بود. زیارت عاشورا خوندم بعدش خوابیدم. ساعت دونیم از جیغای ساعت پاشدم برای نماز. برای وضو که رفتم فهمیدم هنوز خانواده ام برنگشتن😔 وضو گرفتم برگشتم اتاقم، قامت نماز شب بستم. 😍بنظرمن حال هوای آدم با نماز شب عوض میشه. بعد نماز همون جا کنار سجاده دراز کشیدم خوابم برد. 🍃خواب دیدم تو ام روضه بود انگار زینب برام دست تکون داد : حنانه حنانه بیا اینجا رفتم نشستم کنارش آروم گفتم : چه خبره؟ +حضرت آقا (رهبر) دارن میان طلائیه بچه ها میگن حاج ابراهیم همت و حاج ابراهیم هادی هم قراره بیان. -وای خدایا 😭😭 ❤️نیم ساعت نشد رهبر اومدن دیدم صف اول یه سری از شهدا نشسته بودن آقا حرفهاشون تموم شد رفتن همه بچه ها جمع شدن دور شهدا منو زینبم رفتیم سمت حاج ابراهیم همت. سرمو انداختم پایین که یهو حاجی گفت : خانم معروفی درسته من برادرتم اما نامحرمم بهتون هرزمان که میخواهید با بنده صحبت کنید روسری سر کنید. 💫یهو از خواب پریدم صدای اذان صبح تو اتاقم میومد اشکام جاری شد 😭 خانم معروفی روسری کن 😭 دوباره وضو گرفتم برای نماز. از خواب به بعد هرزمان که میخوام با حاجی حرف بزنم روسری سر میکنم. فردا حلقه صالحین دارم... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت پنجاه #کرامات_و_معجزات_شهدا ❤️😍عاشق #شلمچه و طلائیه بودم 💫ورودی شلمچه کفشامو درآوردم و تا
🌹قسمت پنجاه ویک 🕊بعداز راهی طلای ناب جبهه های ایران شدیم. طلائیه واقعا طلاست😔 🔰از کاروان جدا شدم رفتم سه راهی شهادت، چندسال پیش من اینجا اشکای یه پسرنوجوون ۱۵-۱۶ رو مسخره کردم 😍حالا تموم زندگیم شده بودن شهدا... 👌تا زمانی که ازشون دوری و ریش و دوست داشتن شهید و اینکه پاتوقت مزار شهدا باشه مسخره میکنی؛ اما زمانی که خودت وارد این وادی بشی میفهمی چه جوریه این آدما نجات گرن... میخوای بدونی چرا جوانی که ۳۰سال نیست تو دنیا نجات میده چون اون آدم نفسشو زیر پاش له کرده. 🌹اون جوان فقط فقط بنده خدا بوده، کاش همه جوونای کشورم دلداده شهدا بشن. اون ۵ روز به سرعت گذشت ازشون خواستم حاج رضا زنگ بزنه. یکی دو روزی هست از جنوب برگشتیم امتحان های میان ترم حوزه شروع شده بود. منو لیلا هم سخت درس میخوندیم تازه از حوزه خارج شده بودیم که گوشیم زنگ خورد 📲 -الو بفرمایید +الو سلام خانم معروفی؟ -بله بفرمایید ببخشید شما؟ +رضا بخشی هستم -إه حاج رضا شمایید خیلی وقته منتظرتونم +نامه شما چندروز پیش دستم رسیده منم تماس گرفتم.... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت پنجاه وشش #کرامات_و_معجزات_شهدا 🚐آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن ب
🌹قسمت پنجاه وهفت 🚗با ماشین شخصی رفتیم جنوب. اول دوکوهه. انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب دوکوهه، طلائیه، فکه... رو خیلی دوست داشتیم 🌹 رضا :حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده حاج ابراهیمی، یه روز من نبودم تو رو به همین شهدا ثابت قدم باش. -رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری؟ +به هرحال من جانبازم باید با واقعیت کنار بیایم -باشه این واقعیت نگو خواهشا ❤️بعداز رفتیم خوب من به نظر خودم نظرکردم شلمچه، ایستادم نماز تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش 😱 ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت پنجاه وشش #کرامات_و_معجزات_شهدا 🚐آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن ب
🌹قسمت پنجاه وهفت 🚗با ماشین شخصی رفتیم جنوب. اول دوکوهه. انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب دوکوهه، طلائیه، فکه... رو خیلی دوست داشتیم 🌹 رضا :حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده حاج ابراهیمی، یه روز من نبودم تو رو به همین شهدا ثابت قدم باش. -رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری؟ +به هرحال من جانبازم باید با واقعیت کنار بیایم -باشه این واقعیت نگو خواهشا ❤️بعداز رفتیم خوب من به نظر خودم نظرکردم شلمچه، ایستادم نماز تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش 😱 ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹قسمت هفتاد وچهار 🍃🌟🌙🍃¤•¤•¤••• #کرامات_و_معجزات_شهدا 😔اون چهار روز با آشفتگی من گذشت، بالاخره شب ا
🌹قسمت هفتاد وپنج 🔰تو سال ۹۴ کلا زندگیم عوض شد، زینب راهی کربلا شد و من با اشک راهیش کردم خودمو هزاربار لعنت کردم که چرا سفر دوم کربلا را نرفتم. 👌تو این مدت منم پیگیر خادم الشهدا بودم تو سایت کوله بار عضو شدم شهریور ماه بود که باهام تماس گرفتن که کلاس خادمی داریم من همه ی آرزوم بود که خادم و باشم. ⚠️اما وقتی تو کلاس خادمی گفتن شرهانی قیافم دیدنی شد... 😔ای بابا شرهانی کجاست من اصلا این منطقه را نمیشناختم عجبا! خدایا شانس پخش میکردی من کجا بودم 🚶رفتم خونه مامان : حنانه چته دختر؟ کشتی هات غرق شده؟ -خادمیم افتاده شرهانی +بسلامتی خب چته -من دوست داشتم طلائیه یا شلمچه باشم +خدا خیر و صلاح آدما را بهتر میدونه، برو لااقل یه ذره درمورد منطقه شرهانی تحقیق کن ببین کجاس و چی داره تا یه شناخت ازش داشته باشی -باشه ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #طنز_جبهه 1⃣4⃣ 💠 شب پنیر،صبح پنیر 🔹این اواخر دیگر چشممان که به پنیر می افتاد خود به خود حالمان ب
🌷 ⃣4⃣ 💠 🔹يك شب در منطقه در سنگر خوابيده بوديم كه ناگهـان بـا شدت زياد وارد سنگر شد. 🔸مانده بوديم كه اول وسايلمان را جمع كنيم يا اول از سنگر خارج شويم. خلاصه را زير بغـل زده و از بيرون پريديم. 🔹وقتى رفتيم بيرون، متوجه شـديم نيروهـاى آب را كرده و به سوى سنگرهاى ما فرستاده اند. 🔸يكى از بچه ها كه شده بود، بـا لحـن غـضب آلودى گفـت: خدا لعنتت كند ! تو روز و شب حاليت نيست، بابا سـاعت يـازده شب است، بگير بخواب، فردا هر غلطى خواستى بكن! 🔹بچه ها كه از خيس شدن در آن موقع شب و در آن هواى خيلـى دلخور شده بودند، با اين حرف دوستمان همه چيز را فراموش كرده و از ته دل شروع به كردند. 🔸او مى گفت: انگار صدام بـه سرش زده كه نيمه شب هم ول كُن ما نيست! 🎙راوى: رزمنده عباس سالارمحمدى 😁 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f