eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
983 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
چه تقارن زیبایی... و ...! شباهت هایی دارند... تنهایی مسلم و مظلومیت بسیجی هامون😔.. کاروان و اعزام یاران خمینی.. دلـ❤️ زینب و شهدای ما🌷 دشت کربلا و خاک .. سر های بریده ای که آخرینش نبود تا قیام حضرت صاحب(عج) .. تشنگی خیمه های و بچه های کانال کمیل😢.. دست بریده ی عباس و علمدار جبهه ها حاج حسین .. حر و شاهرخ ضرغام ها👌 زینب(علیها سلام )و رساندن پیام عاشورا به جهانیان و حال ما که باید کار زینبی کنیم✊ 📎خدا می داند اگر و حماسه های انها را به پشت جبهه منتقل نکنیم گنهکاریم📛. 🌷هفته دفاع مقدس گرامی باد.. 🌹🍃🌹🍃 @hemmat_channel
جنگ نه ! اما زیباست !👌 دلت که اهل ِ باشد...🌸 پــَر میگیرد تا آسمان ، برای رسیدن به ...🕊 فرقی نمیکند سنگـــــــــــرهای و باشد ، یــــا سنگــــرهای و و ... اهلِ یقیــــــن که باشی ، !😍 و را ، جـــــز به ضیافتِ عنداللهی نمیخوانند ... و در این راه ، از قافله میسوزند...🔥 تا شمعِ باشند...🕯😔😢 💔 @hemmat_channel
گاهی وقت ها که ها بر دلت سنگینی می کند! و دل را نمی یابی؛ . شاید اگر چشمانت را ببندی و در کنج خاکریزی از خاکریز های؛ یا بیتوته کنی! کمی آرام شوی...😢😢😢 🌹 @hemmat_channel
♦️سنگری ساختیم برای ♦️سنگری برای آمادگی سربازی مولا ♦️سنگری برای شناختن لباس خاکی‌ها ♦️سنگری با عطر لاله‌ها🌷 ♦️سنگری از جنس با یاد شهیدان ⚜در فضای مجازی📱سنگر رزمندگان یعنی↯↯ ♦️با وضو وارد شو؛اینجا پادگان ِ دوکوهه است پادگان ِابوذر .اینجا اُردوگاه کرخه است ✓اُردوگاه کوزران✓ کارون✓ اروند ⚜در فضای مجازی سنگر رزمندگان یعنی ↯↯ ♦️رملستان ِ فکه ؛کانال ِ کمیل؛ شرهانی؛طلائیه مجنون ⚜سنگر رزمندگان یعنی ↯↯ ♦️پناه گرفتن در پس ِ خاکریزهای در شب ِ عملیات ِکربلای پنج ♦️یعنی پناه گرفتن در سنگرهای برای در امان ماندن از ترکش‌های ⚜سنگر رزمندگان" یعنی ↯↯ ♦️عبور از سه راه ِ عبور از شط ِ اروند و بهمنشیر ♦️یعنی صعود به ارتفاعات ِ ⚜سنگر رزمندگان " یعنی↯↯ ♦️اینجا است ♦️باید بروی اطلاعات برای شناسایی دشمن ♦️باید بروی گردان ِ تخریب ♦️آموزش ببینی ، برای خنثی کردنِ مین‌های💣 اطرافت در فضای مجازی 📱 ♨️ ای همسنگر ِ من در سنگر رزمندگان ♨️ای افسر ِ جنگ ِ نرم ِ آقا ! 💥بـا تـوأم ..! ♦️حواست هست از تو چه میخواهد⁉️ ♦️مطالب ِ سنگرت را مرور کن و ببین چه مطالبی را انتشار داده‌ای ! ⚜فضای مجازی هم عاشقان شهدا🌷 میخواهد ♦️آیـا سـنـگـرت بـوی مـیـدهـد و تـو از ⁉️⁉️ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @hemmat_channel
شلمچہ ... شلمچہ از تو چہ بگویم ؟! ڪہ خود حدیـثِ دلے ... تو بگو برایم از شهـیدانت ڪہ سختـــ دلتنگم ...😭😭😔😔 #شلمچه 💠 @hemmat_channel
❣ 🌹🍃به بهشت خوش آمدی! اینجا سرزمین ملائک به معراج است...جاییکه پرندگان قفس خود را شکسته وآزادانه به آسمان پر کشیدند 🌹🍃خاک اینجا آغشته به خون پاکانی است که دل در گرو داشتند و مجنون وار به سوی او دویدند.. اگر همه جا پر شده از دروغ و تزویر و ریا؛ اینجا اما بوی به مشام میرسد 🌹🍃از اینجا تا آسمان راهی نیست...کافیست گوش جان بسپاری به تک تک ذرات...بشنو! در ، شقایق از داغ دل مادری تنها و پدری چشم انتظار میگوید...نسیم علف ها را به رقص می آورد...آنجا، میان علف ها خبریست! انگار جشنی به پاست.. از سنگرهای عشق و ایثار صدای نجوای دعا، عبادت و گریه ی شبانه ی جوانی به گوش میرسد..چه عاشقانه با خدایش راز و نیاز میکند! شرهانی بوی میدهد...بوی (ع) 🌹🍃در گرمای جان فرسای خورشید از عطش کبوتران زخمی و تشنه لب میگوید..در فکه را میبینی که از فتحی بزرگ روایت میکند هرکه در رمل های فکه قدم برداشته و با آنها سخن گفته میداند چه میگویم 🌹🍃از صدای روضه های (س) به گوش میرسد..و ابراهیم تو را میخواند برای هدایتگری.. چه عجیبی دارد اینجا! شبیه کوچه ای است که حرمت مادر را شکستند.. و گمنامان خوابیده در شیارها، اینجا هرشب مادرند! 🌹🍃 دل های سنگ شده را به عالم معنا وصل میکند و که با همتش بت های نفس و تکبر را یکی پس از دیگری میشکند 🌹🍃 و ! غروبش را دیده ای؟ اگر غروب شلمچه را ببینی معنای و دلبستگی را خواهی فهمید‌ پای رفتن نیست..بغضت که شکست دیگر نمیتوانی ناله سر ندهی! دلت که شکست نمیتوانی دل بکنی! اینجا بوی ها را به خود خواهی گرفت. اینجا عجیب بوی میدهد! 🌹🍃 در تو را میخواند به جهاد و ایستادگی کنار که رفتی با آب نجوا کن..با آن نخل های سوخته ای که ایستاده مردند! با پرندگان و ماهیان....تلاطم اروند خاطر را آشفته میسازد 🌹🍃زمان در اینجا محبوس شده. در این رازی نهفته است. با عقل ظاهر بین نمیتوان پی به سر اینجا برد، برای محرم اسرار شدن باید باشی و با پای عشق قدم در راه نهی 🌹🍃از خاکی شدن نترس! با پای برهنه خودت را به آغوش گرم زمین بسپار که صدای می آید! پرتو نوری هستند که تو را به رب الارباب اشراق میرسانند... 💔 کاش میشد همیشه اونجا موند! ❣ 🍃🌹🍃🌹 @hemmat_channel
تیم تخریب رفت که یه معبر باز کنه تا نیرو های گردان بتونن یه تک شبانه به دشمن بزنن... از سیم خاردار که گذستن و وارد میدان مین شدن پای یکی از بچه ها رفت روی مین منور... مین منور منطقه رو روشن میکرد و باعث میشد همه عملیات لو بره،از طرفی بیش از هزار درجه سانتیگراد حرارت داره و کلاه آهنی رو حتی ذوب میکنه... حتی نمیشه بهش نزدیک شد تا بقیه رفتن فکری کنن دیدن این نوجوان غیرتی که سوختن رو از مادر یاد گرفته خودش فورا دست به کار شد... کلاهش رو انداخت روی مین و خوابید روش شکمش آب شد، بدنش میجوشید... پلاکش هم آب شد اشک گوشه ی چشم ما و لبخند گوشه ی لب او... معبر زده شد و عملیات با موفقیت انجام شد... #السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا #شهدایی #شلمچه😭😭😭 🆔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
8 🔹بعد از جنگ وقتی برای بازدید از منطقه حرکت می کردیم و به می رسیدیم دیگر نیازی به خواندن مصیبت نبود🚫! رو به قبله می نشست و به افق خیره می شد، اشک در حلقه می زد، بعد به شدت گریه می كرد😭. نگاه به خیلی در انسان تأثیر گذار بود👌. 🔸رضا علیپور می گفت: «بعد از آنكه سید از خانه خدا🕋 برگشت برای گفتن زیارت قبولی رفتیم منزلشان🏡.» سید گفت: «وقتی رفتم توی سرزمین ، یک جایی خلوت كردم. اول بینی ام را روی خاک گذاشتم و خاک را ، می دانی چه بویی را حس كردم⁉️» گفتم: «نه.» 🔹با حال عجیبی ادامه داد: «من را احساس كردم. بعد هم خیلی گریه كردم😭، اطرافم كسی نبود. ، گریه كردم. می گفتم آقا من لایق نیستم❓ می خواهم برای یک بار هم كه شده، حتی به صورت شما را ببینم، آن قدر گریه كردم كه اطراف سرم كاملاً خیس شده بود.» آری👌، سید همه جا به یاد شلمچه بود. 🔸علیپور می گفت: «یک شیشه عطر خوشبو😌 از به سید مجتبی رسیده بود.» آقا سید در مراسم ازدواج رفقا💍 كه دعوت می شد به آن ها می گفت: «این شیشه عطر سوغات سید علی است كه از آورده، حیفم می آید كه فقط خودم از آن استفاده كنم. در این روز مبارک به یاد سید علی و تشرف او به (ع) شما را هم معطر می كنم☺️.» 🔹سید حتی در این لحظه ها هم از شهیدش غافل نبود🚫 و با این كار به دیگران هم یادآوری می كرد. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
😅 😂 ✅ 💌 « ده نفر بودیم. ، ، اسماعیل قهرمانی، نصرت الله قریب، بنده و... سوار یک تویوتا بودیم. مسیر ما به طرف شمال کانال پرورش ماهی در بود. کمی که پیش رفتیم، دیدم که لولۀ توپ ها رو به سمت جاده آرایش گرفته و دارند به سمت خودی شلیک می کنند. تعجب کردم. از پرسیدم: اینا کین؟ گفت: «باید بچه های زرهی امام حسین (ع) باشند.» گفتم: دلیلی نداره که اینا این طرفی پدافند کنند؛ باید جلوتر پدافند کنند. چشممان که به انبوه تانک و ادوات افتاد، به راننده گفت: «نگه دار!» پیاده شدیم. به طرف خاکریز رفتیم تا سر از وضعیت منطقه دربیاوریم. در همان لحظه، یک استیشن تویوتا لندکروزر را دیدیم که به سرعت، به سمت ما می آید. از خاکریز جدا شدیم، رفتیم و با علامت دست، جلوی آن را گرفتیم تا وضعیت منطقه را از سرنشینان این خودرو جویا شویم. ماشین ایستاد. سه نفر بودند. جلوتر که رفتیم، دیدیم هر سه اند و افسر درجه دار!😮 هر دو طرف، از دیدن یکدیگر حسابی متعجب بودند. آنها مسلّح بودند، در حالی که بین ما فقط بود که یک قبضه کلت به کمر بسته بود. تا ما فارسی حرف زدیم، راننده گازش را گرفت و به سرعت برق در رفت!😨 با سروصدای ما و ماشین فراری، هایی که آن طرف خاکریز بودند، از سنگرهایشان بیرون آمدند. تازه فهمیدیم آنها آنجا را بازپس گرفته اند و ما در قلب نیروهای دشمن هستیم. بی درنگ به سمت تویوتا رفتیم. در این گیر و دار، ها به طرف نفربرهایشان می رفتند تا پیش از خارج شدن ما از منطقه، راه را بر ماشین ما ببندند و دستگیرمان کنند.😕 صیّاد استارت زد و وانت روشن شد. بچه ها در حال سوارشدن بودند که ماشین به سرعت حرکت كرد، این در حالی بود که سربازان مسلح دوان دوان به سمت ما می آمدند و دستپاچه فریاد می زدند: قِف! قِف! ( ایست، ایست! )🚫 مصیبت وقتی بیشتر شد که دیدیم ماشین نمی تواند از روی خاکریز عبور کند.سریع پریدیم پایین و همه دستپاچه و پُرزور، هل دادیم و...در یک چشم به هم زدن، آنجا را ترک کردیم. چندصدمتر که دورتر شدیم، ها شروع به تیراندازی کردند. هیجان زده به آنها نگاه می کرد و از ته دل می خندید.😂 📔 با اختصار از کتاب به روایت سردار جعفر جهروتی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
8⃣3⃣ 💠شهید علمدار و آزادسازی شلمچه (عملیات کربلای پنج) 🔰خیلی ها سید را از برنامه شناختند. 🌷او در این برنامه به ویژگیهای پرداخت و گفت: « شلمچه خودش خیلی چیزها دارد که بگوید. این خاطرات را باید از دل شنید، نه از زبان ما. نمی دانم ولی فکر می کنم شلمچه از جمله جاهاییست که همه آمدند، ۱۴ نور پاک آمدند، انبیاء، اولیا، و ‌...همه آمدند‌. 🌷شب عملیات، ۴ کیلومتر بود. رسیدیم به ساحل شلمچه. موقعیت طوری شد که گفتند: باید بزنید به آب‌. از یک طرف، و موانع از طرف دیگر. 🌷 بعضی از بچه ها به دلیل سردی آب، کردند! دونفر از بچه ها که قد بلندتری داشتند تفنگ را روی دوش می گذاشتند تا آنهایی که قد کوتاهتری داشتند آن را بگیرند و به برسند. 🌷وقتی به رسیدیم از دور، نور چراغ های شهر دیده می شد. آن نور همه را به خود جذب کرد. 🌷برای یک لحظه وقتی بچه ها وارد ساحل شلمچه شدند و آن نور را دیدند، فکر کردند رسیده اند ، فکر می کردند رسیده اند به (ع). 🌷اصلا بو و داشت؛ زمینش، هوایش، همه چیزش، انرژی خاصی به بچه ها می داد. بچه ها در شلمچه سوال اولشان این بود: "از اینجا تا کربلا چقدر راه است؟میگن شلمچه به نزدیکه، برای همینه که اینجا بیشتر بوی (ع) رو میده ." 🌷می توانم به تعبیر دیگری بگویم، خاک شلمچه، نه به همان قداست، اما بوی خاک چادر (س) را می داد. 🌷تربت شلمچه بوی تربت (ع) را می دهد. خاکش هم رنگ خاک تربت اباعبدالله (ع) است. چند روز پیش شخصی (ع) را برایم آورده بود..‌ هرکدام از بچه هایی که شلمچه رفته بودند آن را بو کردند، گفتند: این خاک بوی شلمچه را می دهد، بوی جبهه را می دهد. 🌷فکر نمی کردم روزی شلمچه شود. ماشینهای مدل بالا می آمدند و از صبح تا غروب در شلمچه می ماندند، زیارت می کردند، نماز می خواندند، بچه ها بازی می کردند و... آخرهم که می خواستند بروند مقداری خاک برمی داشتند و می رفتند.» http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹قسمت دوازدهم تو دبی مثلا برای اینکه خودم از این کلافگی راحت بشم خودمو بازم با گناه سرگرم کردم. 🍃یه سه ماهی دبی بودم اما اصلا دیگه هیچ لذتی نمیبردم. برگشتم ایران رفتم خونه مجردیم، بازم گناه. 😔جدیدا وقتی گناه میکردم بعدش یه چیزی مثل یه فیلم تار از ذهنم رد میشد و داشتم. یه ماهی گذشت مثلا رفتم بیرون خرید کنم یه بنری توجهمو به خودش جلب کرد، متنش این بود : 🕊بازگشت دو پرستوی از منطقه به تهران. فردا دانشگاه علوم پزشکی ساعت ۱۵ برگشتم خونه همه را از خونم بیرون کردم. 📡ماهواره و دیش ماهواره رو پرت کردم تو حیاط. 📱تلفن همراه، لب تاپ، تلفن خونه همه رو خرد کردم. گریه میکردم😭سه هفته از گذشت زمان در روز یک وعده غذا میخوردم، شبیه مرده قبرستان شده بودم تا اینکه... ... ✅تمام اسامی جز شهیدهمت مستعار هست وکل روایات هست http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹قسمت هفدهم #کرامات_و_معجزات_شهدا آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و انتخابت کردن که دست از بنده نفس بودن بکشی و بنده خدا بشی 😔در مقابل حرفهای آقای میرزایی فقط سکوت جايز بود. دوسه روز بعد ما ۱۵نفر با آقای میرزایی، محمدی، حسینی، زهرا سادات و زینب رفتیم جنوب. 💥این جنوب اومدن کجا، جنوب اومدن نه ماه پیش کجا... نزدیکای اهواز زهراسادات نزدیکم شد، سرم به شیشه بود که زهرا سادات صدام کرد +حنانه اشکامو پاک کردم و گفتم : جانم +یادته بهت گفتم معنی اسمتو بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد -آره 😔😔😔 +خب میخام معنی اسمتو بهت بگم -‌ممنون میشم اگه بگی +حنانه اسم چهارده معصوم که بلدی؟ -آره در حد همین اسم +خوب حالا من بعدا از زندگی همشون بهت میگم -باشه +ببین بعداز شهادت امام حسین (ع) تو روز عاشورا و شروع اسارت بی بی حضرت زینب (س) تو راه کربلا به کوفه یه مسجدی هست که الان به #مسجد_حنانه معروفه. 😔ماجراش اینه یک شب سر شهدای کربلا و خود اسرای کربلا در این مسجد موند؛ ستون های مسجد به حال حضرت رقیه (س) طفل سه ساله امام حسین (ع) و سر بریده سیدالشهدا گریه میکنن #حنانه_یعنی_گریه_کنِ_حسین💔 زهرا سادات رفت و من موندم یه عالمه غفلت و سرزنش 😭😔 🍃❤️ #حنانه ای که معنی اسمش گریه کن حسین هست مست و غرق گناه بوده... 👌رسیدیم اهواز و وارد مدرسه شدیم این بار نق و نوق نکردم فقط بی تاب و بیقرار #شلمچه بودم بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹قسمت چهل 😁خخخخخ برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان شهید مسعودیان 👌وسط پادگان مسعودیان یه هفت سین بزرگ چیده بودن هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود. 🍃🌹اولین جایی که رفتیم همون بود. آی شهدا دلم شکسته دلم خادمی شما را میخاد😔 اونروز بخاطر تحویل سال تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم، نگاهم که به بچه های خادم میفتاد دلم میگرفت دوست داشتم خادمشون باشم. 🔸روز دوم سفر شلمچه و طلائیه بودیم... ❤️سه ساله شدم شهدا، سه ساله فرماندمون حاج ابراهیم همت دستم گرفت و از گناه بلندم کرد. من عاشق شلمچه ام؛ عطر بوی مادر حضرت زهرا (س) را میده... 🔰روز سوم راهی هویزه شدیم، شهر شهادت سیدجوان سید حسین علم الهدی. سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم سیدجان دوست دارم خادمتون بشم رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت اهل کار هستی ؟ هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم +چیه نگفتی اهل کاری یانه؟ -آره آرزومه +پس پاشو با من بیا اسمت چیه؟ من محدثه ام -منم حنانه +دوساعت پشت این در باش هیچکس راه نده -باشه باشه حتما +فعلا یاعلی 👌دو ساعتی پشت در مراقب بودم تا اینکه بعد از دوساعت محدثه زد به در گفت: حنانه جان در باز کن خانما برن داخل -باشه عزیزم در که باز کردم محدثه گفت : میخوای خادم بشی؟ -وای از خدامه +خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن شب باهم میریم وسایلتو میاریم -وای خدایا باورم نمیشه 🍃شب باهم رفتیم اردوگاه اما... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹قسمت پنجاه ❤️😍عاشق و طلائیه بودم 💫ورودی شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود یادمان شهدا پیاده با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم بازی میکرد و اشکام جاری میشد. 🎙راوی شروع کرد روایتگری بچه ها این شلمچه باید بشناسید چندسال پیش یه کاروان از شهر...اومدن جنوب 👌تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا 😔اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید شلمچه راوی ها میگن اون خانم توسط حاج ابراهیم همت برگشت و الان یه خانم محجبه است و عاشق و دلداده ی شهدا شده -داستان من بود 😐 یکی از دخترای پشت سرمون: وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن این دختره واقعا نظرکرده شهداست. 👥بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونستن چقدر من میترسم که پام بلرزه یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم. 😔اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره اگه بشم همون ترلان مست و غرق گناه چی؟ زینب: حنانه کجایی؟ پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم ساعت دیگه میخایم بریم طلائیه ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹قسمت پنجاه ویک 🕊بعداز راهی طلای ناب جبهه های ایران شدیم. طلائیه واقعا طلاست😔 🔰از کاروان جدا شدم رفتم سه راهی شهادت، چندسال پیش من اینجا اشکای یه پسرنوجوون ۱۵-۱۶ رو مسخره کردم 😍حالا تموم زندگیم شده بودن شهدا... 👌تا زمانی که ازشون دوری و ریش و دوست داشتن شهید و اینکه پاتوقت مزار شهدا باشه مسخره میکنی؛ اما زمانی که خودت وارد این وادی بشی میفهمی چه جوریه این آدما نجات گرن... میخوای بدونی چرا جوانی که ۳۰سال نیست تو دنیا نجات میده چون اون آدم نفسشو زیر پاش له کرده. 🌹اون جوان فقط فقط بنده خدا بوده، کاش همه جوونای کشورم دلداده شهدا بشن. اون ۵ روز به سرعت گذشت ازشون خواستم حاج رضا زنگ بزنه. یکی دو روزی هست از جنوب برگشتیم امتحان های میان ترم حوزه شروع شده بود. منو لیلا هم سخت درس میخوندیم تازه از حوزه خارج شده بودیم که گوشیم زنگ خورد 📲 -الو بفرمایید +الو سلام خانم معروفی؟ -بله بفرمایید ببخشید شما؟ +رضا بخشی هستم -إه حاج رضا شمایید خیلی وقته منتظرتونم +نامه شما چندروز پیش دستم رسیده منم تماس گرفتم.... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹قسمت پنجاه وشش 🚐آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید، نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت 😔 انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستان. 👤دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه. اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار شهدا 😭❤️خدا صدای راز و نیازام شنید و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد. خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره؛ اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود... 🌹رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم 🚗منو رضا مامان بابا راهی سرزمین عشق شدیم... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹قسمت پنجاه وهفت 🚗با ماشین شخصی رفتیم جنوب. اول دوکوهه. انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب دوکوهه، طلائیه، فکه... رو خیلی دوست داشتیم 🌹 رضا :حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده حاج ابراهیمی، یه روز من نبودم تو رو به همین شهدا ثابت قدم باش. -رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری؟ +به هرحال من جانبازم باید با واقعیت کنار بیایم -باشه این واقعیت نگو خواهشا ❤️بعداز رفتیم خوب من به نظر خودم نظرکردم شلمچه، ایستادم نماز تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش 😱 ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹قسمت پنجاه وهفت 🚗با ماشین شخصی رفتیم جنوب. اول دوکوهه. انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب دوکوهه، طلائیه، فکه... رو خیلی دوست داشتیم 🌹 رضا :حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده حاج ابراهیمی، یه روز من نبودم تو رو به همین شهدا ثابت قدم باش. -رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری؟ +به هرحال من جانبازم باید با واقعیت کنار بیایم -باشه این واقعیت نگو خواهشا ❤️بعداز رفتیم خوب من به نظر خودم نظرکردم شلمچه، ایستادم نماز تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش 😱 ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹قسمت شصت وسه برگشتم بین الحرمین تو حس و حال خودم بودم دوست داشتم حاجی باز بیاد اما نیومد 😔 🍃❤️روبروم گنبد اباعبدالله الحسین (ع) بود و پشت سرم گنبد علمدارش ابوالفضل العباس (ع) 😭اشکام خود به خود جاری شد رو به ضریح امام حسین (ع) گفتم میدونم حس و حال من مثل بقیه زائرینت نیست 😔 میدونم شاید این حرفم گناه باشه اما من بیشتر از شما، شهدای جنوب ایران را دوست دارم، اما ازتون میخام کمکم کنید همیشه تو راهشون بمونم. 🌟سرمو بلند کردم که بخونم چشمم افتاد به جانبازی که یه دستش قطع شده بود. یاد یاد در دلم زنده شد، رضا 😭 حاج ابراهیم همت زمانی که نگاه خیره من را روی خودش دید با خانمش بهم نزدیک شدن و یه ظرف غذای نذری بهم دادن. 😋وای تو عمرم غذا به این خوشمزه ای نخورده بودم. وقتی برگشتم با تحول عظیم خانواده روبرو شدم 🍃نماز میخوندن، محجبه شدن خواهرم و مامانم دیگه پارتی رفتن ممنوع شده بود. 🔰همش سه ماه تا پایان سال ۹۲مونده سالی که برای من به شدت زهر و تلخ بود -شهادت رضا -ورشکستگی بابا و.... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹قسمت هفتاد وپنج 🔰تو سال ۹۴ کلا زندگیم عوض شد، زینب راهی کربلا شد و من با اشک راهیش کردم خودمو هزاربار لعنت کردم که چرا سفر دوم کربلا را نرفتم. 👌تو این مدت منم پیگیر خادم الشهدا بودم تو سایت کوله بار عضو شدم شهریور ماه بود که باهام تماس گرفتن که کلاس خادمی داریم من همه ی آرزوم بود که خادم و باشم. ⚠️اما وقتی تو کلاس خادمی گفتن شرهانی قیافم دیدنی شد... 😔ای بابا شرهانی کجاست من اصلا این منطقه را نمیشناختم عجبا! خدایا شانس پخش میکردی من کجا بودم 🚶رفتم خونه مامان : حنانه چته دختر؟ کشتی هات غرق شده؟ -خادمیم افتاده شرهانی +بسلامتی خب چته -من دوست داشتم طلائیه یا شلمچه باشم +خدا خیر و صلاح آدما را بهتر میدونه، برو لااقل یه ذره درمورد منطقه شرهانی تحقیق کن ببین کجاس و چی داره تا یه شناخت ازش داشته باشی -باشه ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۸۱ 🌸 حالِ دگرگونِ رئیس موزه‌ی جنگ فرانسه در سرزمین شلمچه #راهیان_نور #آرامش #شلمچه #شهیدان_زنده_اند http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۸۱ 🌸 حالِ دگرگونِ رئیس موزه‌ی جنگ فرانسه در سرزمین شلمچه #راهیان_نور #آرامش #شلمچه #شهیدان_زنده_اند http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۸۱ ✍ حالِ دگرگونِ رئیس موزه‌ی جنگ فرانسه در سرزمین شلمچه 😢😢 پروفسور ادون روزو «رئیس موزه جنگ فرانسه» رو بردیم شلمچه. همین طور که توی شلمچه راه می‌رفت ، نفس عمیق می‌کشید و می‌گفت: اینجا کجاست؟😢 این زمین با آدم حرف می‌زنه... 😢ما اگه یک وجب از خاک این زمین رو توی فرانسه داشتیم ، بهتون نشون می‌دادم که مردم چه زیارتگاهی درست می کردند.😞 این پروفسور فرانسوی بعدها می گفت: آرزومه یک هفته بتونم پای پیاده توی شلمچه قدم بزنم ...😢😢 📌راوی: آقای احمد دهقان « نویسنده » 📚منبع: کتاب سفر سرخ ، صفحه 77 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 0⃣4⃣ 🔹 بودیم! آتش سنگین بود و همه جا تاریک. بچه ها همه کُپ کرده بودند به سینه ی خاکریز. 🔸دور نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یکدفعه دو نفر اسلحه بدست از اومدند پایین و داد زدند: ( الایرانی! الایرانی!) و بعد هر چی داشتند ریختند تو آسمون. 🔹نگاشون می کردیم که اومدند نزدیک تر داد زدند: (القم! القم، بپر بالا.) صالح گفت: ( ! بازی درآوردند!) عراقی با تفنگ زد به شانه اش و گفت: ( الخفه شو! الید بالا!) نفس تو گیر کرد. شیخ اکبر گفت: نه مثل اینکه راستی راستی عراقی اند. گفت: صداشون ایرانیه. 🔸یه نفرشون چندتا تیر شلیک کرد و گفت: (رُوح! رُوح!) دیگری گفت: (اقتلوا کلهم جمیعا.) خلیلیان گفت:بچه ها میخوان کنن و بعد رو خوند. 🔹دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ ما رو زدن و دادن که ببرندمون طرف . 🔸همه و منگ بودیم و نمیدونستیم چیکار کنیم که یهو صدای حاجی اومد که داد زد: ( آقای شهسواری!حجتی! کدوم گوری رفتین؟!) 🔹هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا برداشت. رو به حاجی کرد و داد زد: ( بله حاجی! بله! ما اینجاییم.) حاجی گفت: (اونجا چیکار میکنین؟) گفت: (چندتا عراقی دستگیر کردیم.) زدن زیر و پا به گذاشتن! 😁 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f