.
📝متن خاکریز خاطرات ۱۹
✍ بی تفاوت نبودن را از این نوجوان شهید بیاموزیم
#متن_خاطره:
بچه که بود، با داداشش رفت خونه همسایه. اونجا رادیو روشن بود و صدای ترانه اش بلند... محمودرضا رفت تا رادیو رو خاموش کنه ، اما قدش نرسید. با همون شیرینزبونی کودکانه به همسایه گفت: فاطمه خانوم! می خوای خدا شما رو جهنمی کنه؟ همسایه پرسید: چرا جهنمی کنه؟ محمودرضا گفت: چون ترانه رو خاموش نمی کنید...
🌷 خاطرهای از کودکی شهید محمودرضا وطنخواه
📚 منبع: کتاب سیره دریادلان۲
#موسیقی #بی_تفاوت_نبودن #امر_به_معروف #نوجوان_شهید #شهیدوطن_خواه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
.
📝متن خاکریز خاطرات ۲۰
✍ این دقتها شهادت را رقم میزند
#متن_خاطره :
هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود. عطاءالله مثل همیشه پدرش رو مجبور به بستنِ مغازه کرد.میگفت: کار کردن وقتِ نماز برکت نداره ، بریم مسجد ، بعد که برگشتیم خودم همهی کارها رو میکنم ، اینطوری پولیکه در میارین دیگه شبههای نداره وآدم رو به یه جایی میرسونه...
.
🌷خاطره ای از زندگی شهید عطاءالله اکبری
📚منبع: کتاب سیرهی دریادلان 2
#نماز_اول_وقت #مسجد #امر_به_معروف #شهیداکبری #نوجوان_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
.
📝متن خاکریز خاطرات ۲۴
✍️ نوجوانی که با خیلی از همسالانش فرق داشت
#متن_خاطره :
روزِ اولِ عید نوروز غلامحسین هزار تومان عیدی جمع کرد. قرار بود من و خواهرم هر کدوم برا خودمون چیزی بخریم. برا همین به غلامحسین گفتیم: تو با عیدیات چی می خواهی بگیری؟ گفت: من هیچ چیز برا خودم نمی خوام بگیرم ، پولِ عیدیام رو میخوام بدم به یک مستضعف تا برا بچههاش کفش و لباس نو بخره و از بچه هاش خجالت نکشه... این حرفِ غلامحسین چنان من رو لرزاند ، که پول های خودم رو بهش دادم تا به فقرا کمک کنه...
🌷خاطرهای از زندگی شهید غلامحسین تیمورزاده حصاری
📚منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران استانهای خراسان
#عیدنوروز #کمک_به_فقرا #بی_تفاوت_نبودن #انفاق #نوجوان_شهید #شهیدتیمورزاده
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
📝متن خاکریز خاطرات ۲۸
✍راهکار جالب یک نوجوان شهید برای رفتن به مدرسه
🌹به گوش دانشآموزان برسانید
#متن_خاطره
نمیدونستم هر وقت میخواد بره مدرسه ، وضو میگیره . چند بار دیدم که تویِ حیاط مشغولِ وضو گرفتنه... بهش گفتم: مگه الان وقتِ نمازه که داری وضو میگیری؟ گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه ، بهتره انسان هر وقت می خواد بره به مدرسه وضو داشته باشه...
🌷خاطره ای از زندگی نوجوان شهید رضا عامری
📚منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه 54
#وضو #مدرسه #تحصیل #دانش_آموز #نوجوان_شهید #شهیدعامری
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
.
📝متن خاکریز خاطرات ۴۶
✍ تقوا یعنی این...
زیر سایۀ درخت مشغولِ بازی بودیم .یکی از بچه ها چشمش خورد به سیبِ سرخی که تویِ جویِ آب افتاده بود. دست کرد سیب رو برداشت و اومد بینِ بچهها تقسیم کرد. اما مسعود سهمش رو نگرفت و گفت: چون نمیدونم صاحبش راضی هست یا نه ، نمی خورم...
🌷خاطره ای از نوجوانیِ شهید مسعود کریمی مجد
📚منبع: کتاب زنگ عبور ، صفحه 111
#تقوا #ورع #حق_الناس #مال_حلال #نوجوان_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۹۸
🌸 یک عملِ مستحبِ ساده با ثوابی عظیم
#تقوا #وضو #عبادت #نوجوان_شهید #شهیدمیداندار
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#طرح_مستطیل
👆خاکریز خاطرات ۹۸
🌸 یک عملِ مستحبِ ساده با ثوابی عظیم
#تقوا #وضو #عبادت #نوجوان_شهید #شهیدمیداندار
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۹۸
✍ یک عملِ مستحبِ ساده با ثوابی عظیم
#متن_خاطره
محمد رضا آخرِ شب نشسته بود لبِ حوض و داشت وضو میگرفت. مادر بهش گفت: پسرم! تو که همیشه نمازت رو اولِ وقت میخوانی، چی شده که...؟!!!
محمد رضا لبخندی زد و بعد از اینکه مسحِ پاش رو کشید، گفت: الهی قربونت برم مادر! نمازم رو که اولِ وقت توی مسجد خواندم. دارم تجدیدِ وضو میکنم تا با وضو بخوابم؛ شنیدم که پیامبر (ص)
فرمودند هرکس قبل از خواب وضو بگیره و با وضو بخوابه، ملائکه تا صبح براش عبادت می نویسن...
📌خاطرهای از زندگی نوجوان شهید محمد رضا میداندار
📚منبع: کتاب همکلاسی آسمانی ، صفحه 47
#تقوا #وضو #عبادت #نوجوان_شهید #شهیدمیداندار
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۹۹
🌸 شهیدی که از انتخاب اسمش ناراحت بود
#نام_نیکو #اسم #احترام_به_والدین #نوجوان_شهید #شهیدپورحبیب
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#طرح_مستطیل
👆خاکریز خاطرات ۹۹
🌸 شهیدی که از انتخاب اسمش ناراحت بود
#نام_نیکو #اسم #احترام_به_والدین #نوجوان_شهید #شهیدپورحبیب
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۹۹
✍ شهیدی که از انتخاب اسمش ناراحت بود
#متن_خاطره
ظرفها رو از مادرش گرفت ، شست و گفت: دستات دیگه حساسیت گرفته مادر... مادر رفت سراغِ غذا که رویِ اجاقگاز بود. فرزام هم دنبالش راه افتاد؛ مثل اینکه می خواست به مادرش چیزی بگه. کنارش ایستاد ومودبانه گفت: مادر! چرا اسمم رو گذاشتین فرزام؟!!! چرا نذاشتین علی، حسین؟!!! و ادامه داد: آخه آدم با شنیدنِ اسمِ فرزام یادِ هیچ آدمِ خوبی نمی افته... من اصلاً صاحب اسمم رو نمی شناسم که بهش افتخار کنم.از همونروز به بعد همه علی صدایش میکردند.
📌خاطرهای از زندگی شهید علی پورحبیب
📚 منبع: کتاب آب زیر کاه ، صفحه 37
#نام_نیکو #اسم #احترام_به_والدین #نوجوان_شهید #شهیدپورحبیب
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f