eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
978 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید #حاج_ابراهیم_همت 🌹 فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله در ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در #عملیات_خیبر به شهادت رسید و پاداش سالها مجاهدت و دلاوری خود را از خدا گرفت. شادی روح پرفتوحش صلوات 🍀 @hemmat_channel
آسمانی شدنت مبارک رفیق🕊 طلوع گرم چشمانت مرا صادق ترین نوید روز است اگر نه کار خورشید جهان عادت شده ما را... #شهیدمحمدابراهیم_همت #سالروزشهادت #یادش_باصلوات @hemmat_channel
🙂 شهدا با معرفتند!😌 نشان به آن نشانه که اول آنها دست رفاقت به سویت دراز کردند... هی رها کردی و به موازاتش باز دستت را گرفتند... شهدا با معرفتند!🙃 نشان به آن نشانه که هربار سمت گناهی فقط نیم نگاهی کردی، خودی نشان دادند...☝️🏻 شهدا با معرفتند!😇 نشان به آن نشانه که خون دادند تا تو جاری شوی... بی منت، بی ادعا، بی چون و چرا... شهدا با معرفتند! پا که در مقتلشان گذاشتی، قسمشان دادی به رفاقتشان...😍 یقین داشته باش، حاضرند باز هم تا پای جان بروند تا تو جان بگیری... شهدا رفیق بازند!😉 باور کن!!... .. ❤️ 🆔❣ @hemmat_channel
به بهانه ی 17 اسفند سال 1397 که مصادف شده با اول ماه رجب و ولادت امام محمد باقر (ع)...سالگرد شهادت حاج ابراهیم همت و سالگرد جانباز شدن شهید سید نورخدا موسوی.... آسمانیان آماده برپایی جشنی عظیم شده اند.. قطعا آنجا شهادت در راه خدا بسان ولادت است! و تبریک و تهنیت ها بسیار... 25 سال قبل حاج همت داستان ما همانند سرور و سالار شهیدان سر از بدن مبارکش جدا شد و مانند سقای دشت کربلا بی دست... نورخدای داستان ما نیز 10 سال قبل در چنین روزی همانند جد بزرگوارش علی بن ابی طالب فرقش شکافته شد😭 مگر میشود نشست و نظاره گر بود؟ مگر میشود به گوش همگان نرسانی که ائمه در یک روز مشابه دو میهمان ناب را میزبان گشته اند؟! 🌺دو جوان زیبا و رشید.. دو فرمانده... چشمان نافذ ... چهره ی بشاش و خندان ...🌺 آری به راستی که خدا خوبان را گلچین میکند... خوشا به حالتان که همنشینی با برترین های دو عالم روزی تان گشته... و بدا به حال ما جاماندگان و غافلان... 😭😭 ما سینه زدیم، بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند... ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند...😭😭 سلام منه گنهکار را به بی بی دو عالم برسانید..😭😭 😭😭😭 @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻 این قسمت دشت هاے سوخته فصل دوم قسمت 5⃣4⃣ ابراه
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 6⃣4⃣ ابراهیم گفت:ازت خواهش میکنم مثل همیشه قرص و محکم باش صبور ومقاوم صبور وچشم به راه😥😥 ابراهیم گفت:چشم به راه حرف قشنگتری است .چون حرف دل من هم هست.وقتی توی سنگرم و سال تحویل میشود ،فقط تو جلونظرمنی😥😥 تلفن قطع شد و دوباره ابراهیم رفت،رفت و خیال ژیلا راهم با خود برد.به هرجایی که خودش بود.به هرجایی که خودش می خواست.😥😥 ابراهیم می امد.مثل پرنده ای روی بام خیال وزندگی ژیلا می نشست.بر شاخ و برگ او نوک می زدومی گذشت😥😥😥 گاهی هرچند ماه یک بار،گاهی هر چندهفته یک بار،تلفن اما در هرفرصتی که پیش می امد،می کرد و احوال همسرش را می پرسید😥😥 احوال پدرو مادرش را،احوال خانواده و خواهران و برادرانش را.ابراهیم هیچ کدام را فراموش نمی کرد.همیشه ،همه را در پیش چشم ودر اینه ی دل😥😥 ☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت @Hemmat_channel
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 6⃣4⃣ ابراهیم گفت:ازت خواهش میکنم مثل همیشه قرص و محکم باش صبور ومقاوم صبور وچشم به راه😥😥 ابراهیم گفت:چشم به راه حرف قشنگتری است .چون حرف دل من هم هست.وقتی توی سنگرم و سال تحویل میشود ،فقط تو جلونظرمنی😥😥 تلفن قطع شد و دوباره ابراهیم رفت،رفت و خیال ژیلا راهم با خود برد.به هرجایی که خودش بود.به هرجایی که خودش می خواست.😥😥 ابراهیم می امد.مثل پرنده ای روی بام خیال وزندگی ژیلا می نشست.بر شاخ و برگ او نوک می زدومی گذشت😥😥😥 گاهی هرچند ماه یک بار،گاهی هر چندهفته یک بار،تلفن اما در هرفرصتی که پیش می امد،می کرد و احوال همسرش را می پرسید😥😥 احوال پدرو مادرش را،احوال خانواده و خواهران و برادرانش را.ابراهیم هیچ کدام را فراموش نمی کرد.همیشه ،همه را در پیش چشم ودر اینه ی دل😥😥 ☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀☘🍀 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت @Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 6⃣4⃣ ابراه
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت ☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 7⃣4⃣ حاج همت وضو گرفته و به سمت سوله برای نماز رفت .دوسه نفر دوروبرش جمع شده بودند.برادرش حبیب الله هم همراه اوبود .😊 پس از نماز و دعا وقتی به سنگر برمی گشتند،حبیب الله به برادرش گفت که خودت را آماده کن!😊 حاج همت پرسید برای چه چیزی باید خودم را آماده کنم؟؟ برادرش گفت :مردم از تو خواسته اند که بیایی و کاندید نمایندگی مجلس بشوی .پس خودت را آماده کن تا برگردیم شهرضا و کار را به امید خدا شروع کنیم😊😊 ابراهیم پس از کمی تأمل پاسخ منفی داد و تأکید کرد که:من اون لحظه ای که بسیجی ها با پیشونی بندهاشون میان واسه رفتن به خط از من خداحافظی می کنن را با هیچ چیز و هیچ کجا عوض نمی کنم و تا لحظه ی اخر هم در کنار همین بسیجی ها می مونم😥😥😞 شانزدهم فروردین ۱۳۶۱ به اصفهان آمد .بعد از فتح المبین یکی دو روز ماند.تهدیدها و طعنه ها را شنید ،لبخندی تلخ زد و رفت😏 ابراهیم که رفت ،ژیلا سعی کرد دوباره خودش را به درس خواندن و درس سرگرم کند.هم گاهی به دانشگاه می رفت و هم گاهی درس می داد.می خواست خودش را در کار غرق کند.😞😞 می خواست گذشت شب ها و روزهارا کمتر احساس کند. می خواست به ابراهیم کمتر فکر کند،اما نمی شد.فکر کردن یا نکردن دست خودش نبود.😥😥 به هر حال نبودن او را در کنار خویش احساس می کرد به ویژه حالا که می دید موجودی در وجود او دارد رشد می کند.😥😥 ژیلا این را که فهمید ناگاه موجی از شادی و امید اورا،تمام او را پرکرد و دیگر از اصفهان تکان نخورد.مادرش هم دیگر به او اجازه نداد که او از منطقه حرف بزند یعنی سعی کرد او را از فکررفتن به جبهه دور کند.😥😥 و او هم پذیرفت و تا آمدن مسافری که در راه داشت در اصفهان ماند.😥😞 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ ادامه این داستان فردا در کانال تخضی شهید همت @Hemmat_channel
سلام دوستان روزتون شهدایی😊 طاعات و عباداتتون قبول جزءهاے تلاوت نشده به شرح زیر است ڪہ تمامے این جزء هابه نیت 🌹🌹سردار خیبرشــــــــــہید حاج محمدابراهیم همت🌹🌹 هست کہ نسخه ای از ثواب این ختم به روح پاک مرحوم محمد جواد میرزابیگی خادم الرضا_ خادم الشهدا بانی و متولی طرح دوست شهید من اهدامی شود ان شآلله😥😥 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 .۴.۸.۹.۱۰. ۱۱.۱۲.۱۳.۱۵.۱۶. ۱۸.۱۹.۲۱.۲۲.۲۴. ۲۵.۲۸.۲۹ 🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀 کسانی که مایلند به ایدی زیر مراجعه کنند @Deltange_hemmat68 مهلت تلاوت تا۱۷اسفند👌👌 اجرتون باشهدا😊 شهادت روزیتون ان شآلله🙏 التماس دعا🙏🙏 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 @Hemmat_channel
#حاج‌همت_شهادتت_مبارک💔 اي شکسته تن شهيدِ من😔 شهيد شهر قصه ها روي شوُنه ميــبرن تن شکستَــتو فرشته ها🕊🕊🕊 اي برادر شهيد من ،شهيد برگ گل کفن بي تو لا له ها چه پَرپَرن پرنده ها چه بي صدا💔 بوُي تو بوُي خون بودُ فرياد خاک تو پاکِ مرگ تو ميلاد اي رفته با برگهاي زرد تا مرز باد تا خاک سرد بي تو بايد خون گريه کرد😭 بي تو بايد خون گريه کرد😔 شهر من شهامتُ از تو باوَر کرد✌️ قلب من در سوُگ تو مرثيه سَر کرد اي به غربت هميشگي سپُرده همزبون تو روي کوُمه ها شقايقي شکفته رنگ خون تو💔 اينجا پرنده بايد بميره😔 پرواز تلخت يادم نميره😭 تو قبله گاه هرچه روحِ آزاد تو سر پناه عشقو ،چَترفرياد با خون نوشته آخرين پيامو،☝️ به روي خاکو پَر کشيده با باد🕊 #حاج_همت شهادتت_مبارک💔 به خون تپـيده هجرتت مبارک🕊 @hemmat_channel
شـــــهید شیر محمد رستمیان شهادت ۱۷اسفنـــــد۶۲ مصادف با سالگرد شهادت حاج همت محل شهادت جزیره مجنون عملیات خیبر😭😭 روحشون شاد ویادشون گرامی😭 @hemmat_channel
دفترچه کوچکی داشت📝 که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود🍃 یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود💔 اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید💔 شده بود یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم🙂 نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود🙁 پرسیدم «این چهاردهمی ‌کیه؟😕 چرا ننوشته‌ای؟» گفت «این را دیگر تو باید دعا کنی »☺️😞 راوے:همسرشهید ❤️ @hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #وقتی_جنازه_حاجی_گم_شد 🍃 روایتی از #حاج_همت به زبان همرزم باوفایش #سردار_حاج_عباس_برقی : «وقتی #همت #شهید شد😭، صدام سه روز جشن عمومی در عراق اعلام کرد. پدافندهایشان به علت خوشحالی تا صبح می کوبیدند و فردایش در اخبارشان اعلام کردند که #فرمانده_لشکر_۲۷ ...» 🌺 🌺 #سیدالشهدای_دفاع_مقدس #شهید_حاج_ابراهیم_همت #شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت #سردار_عاشورایی_خیبر #سردار_خیبر @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت ☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 7⃣4⃣ حاج ه
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت ☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 8⃣4⃣ خداروشکر.ابرایم همین را گفت و دلش لرزید .گلویش سوخت.بغض کرد و اشک از چشم هایش جوشید و خنده بر لب هایش شکفت:😥😥 باید خودت را تقویت کنی ژیلا.😞 حالا مگر..😥😥 باید مراقب خودت باشی و مراقب آن امانت الهے که داری حمل اش میکنی.😥😥 چشم آقا،چشم خیالت آسوده باشد.😊 ژیلا این را گفت و افزود:از حالا به بعد شما هم بیشتر باید مواظب خودت باشی.حالا فقط ژیلا نیست که چشم انتظارشماست.!😥😥 البته😊😊 ابراهیم دیگر نتوانست حرفی بزند،دوباره همان موج ناشناخته بود که بر ساحل جانش وزید.دوباره همان کنده شدن از خود بود که بر او هجوم آورد.😥 همان گرمای نشاط آور اندوه.اندوه بزرگ شدن ،بزرگ تر شدن،پدر شدن!😭😥 ابراهیم داشت پدر می شد.پدر!چه حس غریبی!شادی،غرور،ترس و تردید.همه ی حس های تازه و ناشناخته در او بیدار شده بودند.😥 ابراهیم بزرگ تر شده بود.ژیلا هم،باران روی بام خانه ی آن ها باریده بود.روی بام خانه ی آقای بدیهیان در اصفهان و کربلایی علی اکبر همت در شهرضا و در جبهه روی سر ابراهیم☔️☔️ حالا دیگر دشت و کوه و بیابان سرشار از طراوت باران بودبارانی که از چشم های ابراهیم فرومی ریخت و از نفس مسافری که در راه بود و می آمد .مهدی.محمد مهدی😥😥😭 ☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت @Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت ☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 8⃣4⃣ خداروش
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 9⃣4⃣ درد می آمد،درد گاه و بی گاه مے آمد وزن از نفس می افتاد.آهسته هرچیزی را که کنارش بود چنگ می زد و آهسته می نالید وعرق بر پیشانی اش نشست.😥 درد از دیشب شروع شده بودو ژیلا به رو نمی آورد.در خانه ی مادرشوهرش بود،در خانه ی کربلایی علی اکبر بود.😥😞 در شهرضا نمیخواست خودش را برای مادرشوهرش لوس کند. نمی خواست خودش را ضعیف نشان دهد😥😞 درد اما می آمد و چنگ می زد و او را در خود مچاله می کرد.از یکی دوساعت پیش بیشتر می شد.به کمر و پهلوهایش فشار می آورد و اورا در گوشه ای زمین گیر کرده بود.😥😥 صبح ابراهیم به خانه ی خواهرش زنگ زده بود وخواهرش می گفت که ابراهیم بی قراری می کرد.می گفت که هی از ژیلا می پرسیدواین که ((ازبچه چه خبر؟؟هنوز به دنیا نیامده؟؟))😞😥😥😰 و نصرت خانم رو به ژیلا می گفت:نه نه جان خبرش کن بگو یک تک پا بیاید شهرضا.کنار زنش باشد و بچه اش راببیند.😔😔😥 ژیلا که نفس نفس میزد ازدرد،گفت: نه مادر،نه اگر این هنه راه بلند شد آمد وبچه به دنیا نیامد چی؟؟آن وقت دوباره خسته و نگران باید برگردد جبهه😥😥 عیبی نداره مادر،می آید ما را می بیند و برمی گردد.دلتنگی مان که رفع می شود ،نمی شود؟؟😥😥 ابراهیم دوباره زنگ زده بود و از خواهرش خواسته بود ژیلا بیاید پای تلفن.ژیلا به سختی رفت پای تلفن و منتظرنشست.😥😥 چند دقیقه بعد ابراهیم دوباره زنگ زد .انگار بو برده بود که خبری هست .نفس نفس زدن ژیلا هم داشت او را لو می داد.ابراهیم گفت:مطمئن باشم حالت خوب است؟؟😥😥😰😰 وژیلا گفت:مطمئن باش!😔 یعنی زنده ای هنوز؟بچه هم زنده است؟؟😔😔😰 خیالت راحت باشد حالا حالاها من زنده ام.وهمه چیز مثل قبل است.😥😞 خداروشکر .😥😥 از شما چه خبر؟؟اون جا..😥😥 اینجا که غیر از تیر وترکش خبری نیست!به هر حال جات خالیه!😥 ممنون!خب فعلا خداحافظ .به مادر و همه سلام برسان.😥😥😞 خداحافظ😞😞 ☘☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🍀 ادامه این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 9⃣4⃣ درد م
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت هاے سوختہ فصل دوم قسمت 0⃣5⃣ ابراهیم گوشی را گذاشت .ژیلا هم.ودرد دوباره واین بار شدیدتراز قبل به سراغش آمد.😥😥 طوری که ناخواسته جیغ کشید و خواهر ابراهیم وحشت زده دوید به طرف او: چی شده ژیلا جان؟؟😥😰 چیزی نیست.دردم انگار جدی تر شده! خب مبارکه ان شآلله😊 به ابراهیم خبردادی؟؟😊😊 نه!😥 چند دقیقه ی بعد همه دور ژیلا جمع شدند .درد آمده بود.شدید و ناگهانی.ژیلا را جابه جا کردند.😥😥 ژیلا دست هایش را گذاشت دور کمرش و دوباره جیغ اش درآمد.😥😰 تاظهر درد در خود مچاله اش کردتا اذان،تانماز،تاعصر،تا عصر روز بیست و دوم آبان ماه ۱۳۶۱که مهدی اش به دنیا آمد😥😥 شادی،هلهله،اسفند دود کردن و تبریک و ((ابراهیم پس کجاست؟؟)) هنوز خبرش نکرده اید؟؟☺️☺️ و سه روز طول کشید تا به ابراهیم خبر رسید که پدر شده است.یعنی تا خودش زنگ نزد،نفهمید.آن ها که نمی توانستند به او زنگ بزنند .جای ثابتی نداشت.خودش باید زنگ می زد😥😥 وقتی خبر را شنید،لحظه ای شاد و مبهوت ماند.بعد سجاده پهن کرد .در دل دشت و ((الله اکبر))نماز شکر خواند📿📿 نماز شکر خواند وگریست😭😭 بعد هم کارهایش را سروسامان داد وکفش سفر پوشید و خودش را قبل از همه به شهرضا به بالین همسرش ژیلا رساند😥😥 ساعت سه صبح بود که ابراهیم کنار همسرش رسید،ژیلا در خواب و بیداری بود که ابراهیم پیشانی اش را بوسید😊😊 ژیلا چشم باز کرد .ابراهیم را دید .اشک شوق و لبخند و سلام و آرامش،آرامشی بی پایان .با او.در کنار او.ژیلا شکفته بود😥😭😭 و ابراهیم او را و مسافر کوچولوی از راه رسیده اش را،فرزنش را می بویید.ابراهیم بغض کرده و در حالی که اشک توی چشم هایش می چرخید،گفت:😥😥😭 ((حالت خوبه ژیلا؟؟))😥😥 و ژیلا هم مشتاق تر از او،با چشم گریان گفت:آره خوبم شکر خدا😭😭 چیزی کم و کسر نداری برم برایت بخرم؟؟😞😞 ژیلا با تعجب پرسید:😳😳 الان؟؟این وقت شب😳😳 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت @Hemmat_channel
🔻 بهش گفتم: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ←ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷڪﺮ، ڪﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.💚 ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿڪﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ ڪاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. 😏 ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ڪﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ !!! ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓڪر ڪﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ڪﻤڪ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻫﺎﻥ، ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧڪرﺩﯼ ﯾڪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭڪﺮﺩﯼ. ✗ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجر ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟! ﻫـــﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿڪﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ڪﻪ ﯾڪﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ڪﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. ☝️ تا اﯾﻦ ﺷڪ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ جز خدا |حواسمون باشه⚠️| @hemmat_channel
❓بهترین عمل در ماه مبارک رجب... 🎙مقام معظم رهبری "مدظله" 🔸در ماه رجب دائم، #استغفار کنید. ماه رجب فرصت خوبى است؛ ماه دعاست، ماه توسل است، ماه توجه است، ماه استغفار است. دائم هم باید استغفار کنیم. 👈 هیچ کس هم خیال نکند که من از استغفار مستغنى‌ام! پیغمبر خدا میفرماید که: انّه لیغان على قلبى و انّى لأستغفر اللَّه فى کلّ یوم سبعین مرّة. 🔹بلاشک پیغمبر هم حداقل روزى هفتاد مرتبه استغفار میکرد. استغفار براى همه است؛ بخصوص ماها که در این تحرکات مادى، در این دنیاى مادى غرقیم و آلوده‌ایم. 🌸 استغفار بخشى از این آلودگى را پاکیزه میکند و از بین میبرد. #ماه_استغفار است؛ ان‌شاءاللَّه فرصت را مغتنم بشماریم. @hemmat_channel
تولدت مبارک سردار سرلشکر ذوالفقار سیدعلی 🌹🌹🌹 حاج قاسم سلیمانی متولد ۲۰ اسفند ۱۳۳۵ می باشد🌹🌹 @hemmat_channel
شهید همت می گفت : علی وار زیستن و علی وار شهید شدن وحسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست دارم😍 زندگینامه شهید حاج محمدابراهیم همت😊 هرروز درکانال👌 دوست داری مثل شهدا زندگی کنی زود بیا ☺️👇 https://eitaa.com/hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت هاے سوختہ فصل دوم قسمت 0⃣5⃣ ابراه
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 این قسمت دشت های سوختہ فصل دوم قسمت 1⃣5⃣ ابراهیم دست هاے او را نوازش کرد و گفت: ((خب آره،اگه چیزی می خوای ،هر چیزی که دلت می خواد بگو،همین الان بدو میروم میگیرم، می آورم))😊😊 ژیلا لبخند زد وگفت:تو را می خواستم که الحمدلله رسیدی!☺️☺️ بعد هم به ابراهیم گفت:((احوال بچه را نمی پرسی؟؟))😞😞 ابراهیم گفت:((تا خیالم از تو راحت نشود نه))😞😞 و به بچه که غرق خواب بود،نگاه کرد.دست های کوچولو و لطیف او را گرفت و نوازش کرد.😊 لطافت دست هایش به او احساسی داد که تا آن وقت هرگز آن را تجربه نکرده بود.زیر لب دعایی خواند.😊☺️ ابراهیم یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش.چشم هایش همیشه مهربان و نگران بود.😥😥 موهایش روی پیشانی اش ریخته بود و در نگاه ژیلا از همیشه زیباتر شده بود و از نگاه دیگران هم زیبایی آن روز ابراهیم،شگفت انگیز بود😊☺️ و ژیلا محو شده بود.محو روی و موی و چشم و جمال و کمال او.😊😊 محو تماشای او ،چنان که وقتی نصرت،مادر ابراهیم آمد و در اتاق کناری برایش رختخوابی انداخت و از او خواست که برود بخوابد😊😊 ابراهیم اما متوجه آمدن مادرش نشد .اصلا انگار او را ندید او را دیر دید.دیرتر دید.😞 نصرت رو به ابراهیم گفت: ((خسته ای،بیا برو اتاق بغل بخواب!برات جا انداختم!))😥😥 ابراهیم که حالا غرق تماشای پسرش شده بود گفت:جا انداختن لازم نبود مادر😊😊 نصرت با تعجب پرسید:😳😳 چرا ننه؟؟😥😥 و ابراهیم گفت:بعد از چند وقت دوری ،دوست دارم امشب را پیش زن و بچه ام باشم!))😥😞 نگرانشان نباش!من مواظبشان هستم .تو خسته ای.بیا برو استراحت کن😥😥 ابراهیم اما نرفت.مادر رفت و ابراهیم همان جا روی زمین،کنار ژیلا و مهدی اش نشست.نگاهشان می کرد و حرف میزد. حرف هایی که دیگر مفهوم نبودند😥😥😞 🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ ادامه این داستان فردا در کانال تخصصی شہید همت @Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻 این قسمت دشت های سوختہ فصل دوم قسمت 1⃣5⃣ ابراه
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ این قسمت دشت هاے سوخته فصل دوم قسمت 2⃣5⃣ چند دقیقه بعد کم کم چشم هایش گرم شد و خوابش برد .😴😴 ژیلا از نگاه کردن به او،از نگاه کردن به آن خواب پر از آرامش او ،و از عشق و محبت او سیر نمی شد.هوا سرد شده بود.😥😥 هوا،هوای صبح اواخر آبان ماه بود و گزنده.ژیلا پتو را از روی شانه های خویش لغزاند و روی شانه های ابراهیم انداخت.😞😞 ابراهیم چشم باز کرد. اذان صبح بود.😔😔 الله اکبر!📢📢 صبح ابراهیم چراغ علاء الدین را برداشت،برد یکی از اتاق هاشان که کوچکتر بود و دنج تر.😥😥 بعد آمد پسر کوچولویش مهدی را بغل کرد و روبه زنش گفت: می تونی بلند شی که..😞😞 خب معلومه که می تونم.😊 پس پاشو تو هم بیا.☺️☺️ کجا؟؟🤔🤔 برویم آن اتاق کناری .این جا هوا سرده،آن جا کوچکتره و زودتر و راحت تر گرم می شه!😊😊 ژیلا چادرش را انداخت روی بچه.پتو را هم دور خودش پیچید و گفت:بریم😊 باهم رفتند آن جا.توی آن اتاق کنار هم نشستند .ابراهیم همان طور که بچه را بغل گرفته بود.رو به زنش گفت... 🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘ ادامه این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت @Hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا