🌷 #طـنز_جبهــه
😊 #شوخی_حاج_همت
🔸 ↫بچـــههـــا #كسل شده بــودن و حوصله نداشتن .🙁
حـــاجي درِ #گــوش يكي داشت پچ پــچ میکرد و #زيــر_چشمی بــقيه رو مـــيپـــايـيد.
🔹↫انگار #شيطنــــتش گـل كـرده بـود.😄
حـاجـی رفت بـیرون
با یـــه #عراقیه بـــرگشـت تــو ...
🔸↫بـــچه ها #دويـــدن دور حاجـــی و عراقیه.
حاجي عراقیه رو ســپرد بــه بچه ها و خـــودش رفــت كنـــار .😉
🔹↫اونام انـــگار دلشــون مــــي خواست #عقده هاشون رو سر يكی دیگه خالي كنن
ريختــن ســـر عراقيو شــروع كردن بـــه #مــشت و #لــگد زدن بــه اون.
🔸↫تا خورد #زدنـــش.
حاجـــيم هيــچي نـــمي گــفت.
فـــقــط #نگاه مي كرد.😐
🔹↫يكــي رفت #تــفنگش رو آوُرد گـــذاشت كنـــار ســَر عـــراقي.
#عراقـــیه رنــگش پـــريد
زبون بـــاز كرد كــه « بـــابـــا، نکنید، #نــكشيدم! مــن از خـــودتونم.»
🔸↫و شروع كرد تنــدتند، لــباسايــي رو كه #كـِش رفته بــود كــندن
و #غر_زدن كــه
🔹↫« حــاجي جــون، تــو هـم بـا ايــن #نقشه هات. نــزديك بــود ما رو بــه كشتـــن بــدي .
حـــالا قیافم شبيه #عراقياس دلــيل نمــيشه كه … »
بچه ها همه زدن زیـــر #خنده.😁
حاجيــم مي خنديد.😊
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹 @hemmat_hadi
🌷 #طنز_جبهه
💠سوپرطلا
🔸💟اکبر کاراته از تو خرابههای آبادان یه #الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپرطلا»! الاغ همیشهی خدا #مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون.
🔹💟یه روز که اکبر کاراته برای بچهها سطلسطل #شربت میبرد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو #لیوان میکرد و میداد بچهها و میگفت: بخورید که #شفاست.
🔸💟کمکم بچهها به اکبر کاراته #شک کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و #نصفشو خورده. همه به آب آویزون شدهی بینی الاغ نگاه کردند و #عق زدند.
🔹💟دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی #رودخونهی بهمنشیر. اکبر کاراته که داشت #خفه میشد، داد میزد و میگفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو میگیرم؛ حالا میبینی! او جیغوداد میکرد و بچهها از #خنده ریسه رفته بودند.
📚 مجموعه کتب اکبرکاراته، موسسه مصاف عشق
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹 @hemmat_hadi
دمدمای غروب یک مرد #کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه #کوره راه ، من و #علی هم
با #تویوتا داشتیم از #منطقه برمی گشتیم به شهر، >چشمش که به قیافه ی #لرزان زن و بچه ی
کُرد افتاد ، زد رو #ترمز و رفت طرف اونا ، پرسید: «کجا می رین؟»
مرد کُرد گفت : « #کرمانشاه » ، رانندگی بلدی ؟ آن شخص #متعجب گفت: «بله بلدم!»
علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»
مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند #جلو و ما هم عقب تویوتا ، توی اون #سرمای زمستان !
#باد و #سرما می پیچید توی عقب تویوتا ؛ هر دوتامون #مچاله شده بودیم ،
لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش #اعتماد کردی؟»
اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی #خنده اش را پنهان نکرد و گفت:
«#آره می شناسمش ، اینا از همون #کوخ.نشینانی هستند که #امام فرمود به تمام
#کاخ.نشین ها شرف دارن ، تمام سختی های ما توی #جبهه به خاطر ایناس ... !
#شهید_علی_چیت_سازیان🌷
💟 @hemmat_hadi
#خاطرات_شهدا🌷
🔰حسین از بقیه پسرهایم شیطونتر بود یعنی #شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت روحی هم قرار داشتیم #خنده را روی لبمان میآورد.
🔰یک روز #برادر بزرگترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند: مامان #حسین سر من و دوستم را با آجر شکست من با تعجب پرسیدم: چطور حسین که از شما کوچکتر است #سر دو نفر شما را با هم شکست⁉️
🔰حسین گفت: میخواستم #مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، #آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست. حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود بدون #وضو نمیخوابید دبستان بود اما صبح #دعای عهدش ترک نمیشد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا نمیخوابید، من که #مادرش هستم این کارها را نمیکردم.
🔰سال ۸۸ که از ماموریت #زاهدان برگشته بود به حسین آقا گفتم میخواهم برایت زن بگیرم گفت: شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم ولی باید #چادری باشد و با شرایط #پاسداری من کنار بیاید.
#شهید_حسین_مشتاقی
💟 @hemmat_hadi
✍ #خاطرات_شهدا
🔰وقتی مرتبه اول رفتیم برای صحبت کردن گفت: خیلی عصبی و زودجوش است، اما وقتی وارد زندگی شدیم برخلاف آنچه که قبلاً از خودش گفته بود، آرام و مهربان به نظر میرسید.
🔰 #روحالله آنقدر پخته و سنجیده بود که من در کنارش کامل شدن و بزرگ شدن را خیلی خوب حس می کردم. صبر زیادی داشت و این صبر زیادش فرصت برای رشد من فراهم می کرد تا جایی که اطرافیان این بزرگ شدن من را خیلی خوب حس میکردند و حتی به من گوشزد هم میکردند که رفتارهای من با قبل از ازدواج خیلی متفاوت شده است.
🔰اختلاف نظر در هر زندگی مشترکی هست، اما چیزی که اصلاً بلد نبودیم قهر کردن بود. شاید باور نکنید بیشترین زمان ممکن که با هم حرف نمیزدیم از پنج دقیقه بیشتر نمیشد. خیلی زود خندهمان میگرفت و میزدیم زیر #خنده و هرچی بود همانجا تمام میشد.
#شهید_روح_الله_کافی_زاده
#شهید_مدافع_حرم
❤️ @hemmat_hadi
🍃❣🍃❣🍃
🌷خانواده #شهید مغنیه به یک #مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقه #الغبیری بود.
🌷همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت #حضرت_رسول_ص دور هم جمع بودند.
از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه #صحبتی_کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه #برنامه هایی دارند .
🌷همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید به #جهاد_مغنیه...
جهاد فقط گفت: طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!...
🌷همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها میگفتند کارش را آماده نکرده است!
🌷وسط #خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید.
درست یک هفته بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای #تسلیت آمده بودند!!...
طرح جهاد، #شهادت بود.
🔺به روایت #مادربزرگ_شهید
#شهید_جهاد_مغنیه 🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_شاخص_سال۹۸
❤️ @hemmat_hadi
🔰گذشـــتن از عزیزتــرین هـا
🔸من در مدتے نزدیڪ بہ یڪســـال هـم با #حامد در ستاد کنگرہ شهدا همکار بودم و هـم با یڪدیگر هـمسایــہ دیوار بہ دیواربودیم ، دغدغہ اش در رابطہ با جمع آورے اطلاعات و #خاطرات_شهدا بہ شڪلے بود ڪہ داوطلبانہ تا ساعاتے از شب بہ دنبال ضبط و #ثبت_خاطرات هـمرزمـــان شهـدا بود.
🔹صبح هـا ڪہ با یڪدیگر بہ محل کار میرفتیم یڪسرہ #خندہ و شوخے بود و من ڪہ در حرف ڪم مے آوردم شروع میڪردم بہ مشت زدنش حامد میخندید و در عوض موقع پیادہ شدن براے اینڪہ من را اذیت ڪند درب ماشین را تا آخر #باز میگذاشت و میرفت
🔸خانہ هـم ڪہ میرسیدیم صداے شلوغ ڪارے و توپ بازے و ... کاملاً شنیدہ میشد، وقتے بہ #حامد مے گفتم بازے رو بزار دیرتر، میگفت: «اول ڪہ رسیدم خونہ باید با #ریحـــانہ بازے ڪنم»
🔹خیلے بہ #ریحانہ وابستہ بود ... براے نزدیڪانے ڪہ وابستگے حامد بہ دخترانش را دیدہ بودند، اینڪہ حامد چگونہ از دخترانش دل ڪند و براے جهــــاد راهـے #سوریه شد ســـوالے است که جوابے ندارد.
#شهید_حامد_کوچک_زاده
#شهید_مدافع_حرم 🌷
❤️ @hemmat_hadi
🌺از زبان #همسرشهید
🔸وقتیکه ایشون میخواستن از بنده اجازه بگیرن واسه رفتن به #سوریه،احساس میکردم که واقعا نمیتونم رو به روی #حضرت_زینب (س) بایستم
🔹اما از طرفی هم نمیتونستم تو اون شرایط بسیار سخت،تو #اوج_وابستگی و نیاز،به ایشون راحت اجازه بدم که برن.
🔸بنده فقط سکوت کردم،تنها کاری که کردم سکوت کردم و چیزی #نگفتم. دیدم که ایشون هی چشماشون رو کوچیک میکردن و سر تکون میدادن تا اجازه بدم که #برن.
🔹من باز چیزی نگفتم و فقط سکوت کردم
دیدم که دیگه صداشون نمیاد و ساکت شده بودن،وقتی برگشتم و نگاشون کردم دیدم نشسته بودن روی پله آشپزخانه و سرشون رو انداخته بودن پایین و #اشک از چشماشون سرازیر میشد.
🔸وقتیکه من #گریه ایشون رو دیدم،دیگه واقعا نتونستم مقاومت کنم چون خیلی به ایشون #علاقه داشتم و همیشه میخواستم که به خواسته هاشون برسن و هر آرزویی که دارن بهش برسن و درنهایت بهشون گفتم که باشه مشکلی نیست،برین
🔹فقط به #خنده بهشون گفتم که وقتی رفتین اونجا یه وقت #شهیدنشین... ایشونم خندیدن
و گفتن:نه من میخوام #چهل سال خدمت کنم مثل فرمانده مون جعفرخان تو سن چهل سال به بعد #شهید شم.
#شهید_تاسوعای_94
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_سجاد_طاهرنیا
❤️ @hemmat_hadi
🖇 #خاطره
🍂زیاد خواب #بابام رو می بینم یڪ بار وقتی پدرم اومد به #خوابم، افتادم
روی #دست_شون و شروع ڪردم
به #بوسیدن،
🍂بهشون گفتم:
بابا لحظه #شهادت (سقوط هواپیما) چه احساسی داشتی؟ خیلی درد کشیدی؟
🍂اول طوری بهم نگاه کردند که چرا این سوال رو می پرسم، اما بعد خندشون گرفت و با #خنده بهم گفتن آنقدر کیف داد، آنقدر خوب بود، عالی بود...
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
❤️ @hemmat_hadi
🔰دوشنبه بود. همه خانه برادرمان جمع بودیم. #جاےخالےسعید بدجور توی ذوق مان می زد. باسعید تماس گرفتیم سرحال بود و #شوق از صدایش می بارید.با همه مان صحبت کرد. همه می پرسیدند کی می آیی
🔰سعید این بار بر خلاف دفعات قبل، خیلی روشن و واضح گفت: #پنج_شنبه میام. با من هم صحبت کرد. بین حرف هایش بی هوا گفت: شاید دیگه #برنگردم. اگه برنگشتم هوای #مادر رو داشته باشین
🔰خون توی رگ هایم منجمد شد و حس از دست و پایم رفت. آن قدر حالم به هم ریخت که همه #متوجه_شدند. حالا همه اصرار می کردند که بگو #سعید چه گفت
🔰هر طور بود با جواب های بی سر و ته و سربالا #راضی شان کردم ولی وجودم آشوب بود حجم این دل آشوبه آن قدر زیاد بود که تنهایی تاب تحملش را نداشتم ولی جرات بازگو کردنش را هم #نداشتم.
🔰همه آماده بودیم. #مادر کلی تدارک دیده بود.
گل سفارش داده بود. میوه و شیرینی خریده بود و یک گوسفندبرای #قربانی کردن جلوی پای سعید آماده کرده بود.
🔰سعید به وعده اش #عمل_کرد. گفت پنج شنبه می آیم. سرِ حرفش بود. بعد از 56 روز انتظار، او را پیچیده در پرچم سه رنگـ🇮 با نام " #شهید" که بر پیشانی بلندش نشسته بود برای مان آوردند. بدون این که دیگر از #نگاه_مهربان و #خنده های دلنشین او خبری باشد
راوی:برادر شهید
#شهید_سعید_علیزاده
#شهید_مدافع_حرم
❤️ @hemmat_hadi
🔰حسین از بقیه پسرهایم شیطونتر بود یعنی #شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت روحی هم قرار داشتیم #خنده را روی لبمان میآورد.
🔰یک روز #برادر بزرگترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند: مامان #حسین سر من و دوستم را با آجر شکست من با تعجب پرسیدم: چطور حسین که از شما کوچکتر است #سر دو نفر شما را با هم شکست
🔰حسین گفت: میخواستم #مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، #آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست. حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود? بدون #وضو نمیخوابید دبستان بود اما صبح #دعای عهدش ترک نمیشد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا📖 نمیخوابید، من که #مادرش هستم این کارها را نمیکردم.
🔰سال ۸۸ که از ماموریت #زاهدان برگشته بود به حسین آقا گفتم میخواهم برایت زن بگیرم گفت: شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم ولی باید #چادری باشد و با شرایط #پاسداری من کنار بیاید.
#شهید_حسین_مشتاقی
❤️ @hemmat_hadi
🍃🌸یه خاطره بامزه از شهید #حاج_همت به روایت "حاج احمد متوسلیان":
🍃🌺حاج همت روی دست ما زده بود! من خیال می کردم خودم آدمِ #جسوری هستم! اما حاج همت رویِ دست ما زده بود او یک سری از تصاویر کوچکِ برچسب دار از #حضرت_امام را تویِ جیبش، گذاشته بود
🔰و هر چند لحظه ای یک بار، کاغذ پشت یکی از آنها را جدا می کرد و در حالی که #برچسب را، در کفِ دستش مخفی کرده بود، به طرفِ مأموران پلیسِ سعودی می رفت و با آنها صحبت می کرد و #عکسِ_امام را در روی کلاه کاسکت سفید رنگِ مأموران پلیس سعودی می چسباند
🔰پلیس ها هم که از علتِ #خنده شدیدِ مردم بی خبر بودند، دائم به آنها چشم غرّه می رفتند در آن روز حدود ۵۶نفر از مأمورانِ قلدر #سعودی، ندانسته به توفیق تبلیغ تصویرِ حضرت امام مفتخر شدند
🍃🌹#شهید_محمدابراهیم_همت
❤️ @hemmat_hadi