🌷 #طـنز_جبهــه
💠آب آلوده
🔸↫ماسک و سایر وسایل آموزش را آماده کردند. بحث #بمبهای_شیمیایی بود که به سرعت منطقه را #آلوده می کند و باعث #کشتار جمعی می شود.
🔹↫مربی توضیح می داد که روی بلندی بروید، پارچه خیس جلو بینی بگیرید. آتش روشن کنید و از این قبیل #تذکرات.
🔸↫بعد اضافه کرد: به هیچ وجه از #آبهای_آشامیدنی آلوده و سمی استفاده نکنید. حرف که به اینجا رسید یکی از برادران #سیگاری دسته گفت: اگر آب را #بجوشانیم و با آن #چای درست کنیم چطور؟ عیبی ندارد؟ همه خندیدند و او جواب داد: برای چایی عیب ندارد، حتی می توانید نجوشانید!
#لبخند_بزن_بسیجی😁
❤️🍃 @hemmat_hadi
🌷 #طنز_جبهه
💠 آپاراتی دشمن
🔸↫راننده #آمبولانس بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون #زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها #پنچر شد.
🔹↫رفتم واحد #بهداری و به یكی از برادران واحد گفتم: #آپاراتی این نزدیكیها نیست؟ مكثی كرد و گفت: چرا چرا. پرسیدم: كجا؟
🔸↫جواب داد: لاستیك را باز كن ببر آن طرف خاكریز (منظورش محل استقرار نیروهای #عراقی بود) به یك دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر #سنگر_فرماندهی است.
🔹↫برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، #پسر_خاله ات! اگر احیانا قبول نكرد با همان لاستیك #بكوب به مغز سرش ملاحظه منرا هم نكن.
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
💟: @hemmat_hadi🌷
🌷 #طنز_جبهه
💠طبابت در جبهه
🔸كسی #جرأت داشت بگوید من مریضم، همه ماشاءالله #دكتر بودند. آن هم از آن فوق تخصص هایش!
🔹می ریختند سرشیكی فشار خونش را می گرفت، البته با دندان دیگری نبضش را بررسی می كرد، البته با #نیشگون..همه بدنش رو می كندند، قیمه قیمه اش می كردند.
🔸بعد اظهار نظر می شد كه مثلا فشار خونش بالاست یا چربی خون دارد، آنوقت بود كه #نسخه می پیچیدند.
🔹پتو را بیاورید. ..
بیاندازید سرش، با مشت و لگد هر چه #محكمتر خوب مشت و مالش بدهید، بعد آب سرد بیاورید، یقه پیراهنش را باز كنید، #بلایی به سرش می آوردند كه اگر رو به قبله هم بود صدای #مریضیَش را در نیاورد
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹 @hemmat_hadi
🌷 #طنز_جبهه
💠 برای کار میروم
🔸یکی از برادران #بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یکروز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا #مخابرات.
🔹پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست #اعزام شدی. گفت: درست است، اما حقیقت اش این است که خانواده ام موافقت نمی کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان #خلاص بشوم گفتم جبهه نمی روم، می روم برای #کار.
🔸پرسیدم: حالا می خواهی چه کنی؟ گفت: می رویم #مخابرات شماره می دهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در ##تبریز هستیم و با هم کار می کنیم، من نتوانسته ام بیایم، بعداً خودم تماس می گیرم.
🔹آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم #تلفنچی گرفت: الو، منزل فلانی، با ##اهواز صحبت کنید!
🔸گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگر #کار_خودت است.
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹 @hemmat_hadi
🌷 #طنز_جبهه
💠 شمر و شلمچه!!
🔸 از آن #بادمجان درشت های بمی بود که گلوله های #توپ فرانسوی صد بمب هم به او کار نمی کرد. مثل برق بلا
🔹شنیدن و دیدن این که #مجروح شده، مثل این بود که بگویند، آتش، آتش گرفته یا تیر، تیر خورده. مگر کسی #باور می کرد که او از پا درآمده باشد.
🔸هرکس می دید، می گفت: «شما دیگر چرا؟»، «آدم قحطی بود؟»، «حیف تیر، حیف ترکش» کنایه از این که تیر و ترکش نصیب کسانی می شود که حسابشان #پاک پاک باشد.
🔹واقعاً #ایمان داشتند که افراد خلاف، چیزیشان نمی شود. یکی از بچه ها که همراهش آمده بود، گفت: « #شلمچه این حرف ها نیست، #شمر هم که بیاید، تیر می خورد، چه برسد به این!؟» بلند شد که با #عصا دنبالش کند، که بچه ها جلویش را گرفتند.
#لبخند_بزن_بسیجی😁
♥️ @hemmat_hadi
🌷 #طنز_جبهه
💠سوپرطلا
🔸💟اکبر کاراته از تو خرابههای آبادان یه #الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپرطلا»! الاغ همیشهی خدا #مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون.
🔹💟یه روز که اکبر کاراته برای بچهها سطلسطل #شربت میبرد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو #لیوان میکرد و میداد بچهها و میگفت: بخورید که #شفاست.
🔸💟کمکم بچهها به اکبر کاراته #شک کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و #نصفشو خورده. همه به آب آویزون شدهی بینی الاغ نگاه کردند و #عق زدند.
🔹💟دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی #رودخونهی بهمنشیر. اکبر کاراته که داشت #خفه میشد، داد میزد و میگفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو میگیرم؛ حالا میبینی! او جیغوداد میکرد و بچهها از #خنده ریسه رفته بودند.
📚 مجموعه کتب اکبرکاراته، موسسه مصاف عشق
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹 @hemmat_hadi
🌺🌸🌸
🌸
#طنز_جبهه
💠 آمبولانس
🔸تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت :
سریع بیسیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!
🔹شاستی گوشی بیسیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستهمان سر در نیاورند، پشت بیسیم با کد حرف زدم
گفتم: ” حیدر حیدر رشید ”
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد:
– رشید بگوشم.
+ رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
+ شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
– رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.
+ اخوی مگه برگه کد نداری؟
– برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
☘🌷☘🌷
🔸دیدم عجب گرفتاری شدهام، از یکطرف باید با رمز حرف میزدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم.
+ رشید جان! از همانها که چرخ دارند!
– چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخواهی ؟
+ بابا از همانها که سفیده.
– هه هه! نکنه ترب میخوای.
+ بیمزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره
– ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!
🔹کارد میزدند خونم در نمیآمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم.
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک ، صفحه ۵
#لبخند_بزن_بسیجی
❤️ @hemmat_hadi
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌺🌺
🌸
#طنز_جبهه
💠تکبیر
🔹سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.
🔸طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.»
🔹یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد.
💌از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت.
🔸جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!
❤️ @hemmat_hadi
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🍃❤️🍃💚🍃
❤️🍃💚
#طنز_جبهه
💠 حاجی بزن دنده دو😁
🔹رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن
🔸ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت
🔹امام جماعت اونجا یک حاج اقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند
🔸انقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط 10 دقیقه ای طول کشید.
🔹وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد:
حاجججججججییییییییی.جون مادرت بزن دنده ددددددددددو
✨صف نماز با خنده بچه ها منفجر شد.
#لبخند_بزن_بسیجی ✨
❤️ @hemmat_hadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🍃
🍃❤️🍃💚
❤️🍃💚
🍃❤️
#طنز_جبهه
💠ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳَﺮ ﭘَﺮﺍﻥ
🔹ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺲ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻮﺍﺿﻊ ﺩﺷﻤﻦ، ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎ ﺑﭙﺮﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﯿﻢ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺩﭼﺎﺭ ﻭﻫﻢ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
🔸ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﺘﻮﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﺩﺭ ﺩﺷﺘﯽ ﻣﯽﺧﺰﯾﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ .
🔹ﯾﮏ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﺯﻧﺪ . ﮐﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﻨﻢ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳﺮﭘﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ .
🔸ﺗﺎ ﺩﺳﺖ ﻃﺮﻑ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻ ﻣﻌﻄﻞ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺳﻼﺣﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﺗﻮﯼ ﭘﻬﻠﻮﯾﺶ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ .
🔹ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺧﻂ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ : « ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺪﺍﻡ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﻮﺑﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺷﺪﻩ . »
🔸ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ
🌹هدیه به روح پاک شهدای عملیات مرصاد صلوات🌹
#لبخند_بزن_بسیجی ✨
❤️ @hemmat_hadi
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#طنز_جبهــہ 😂
✨ صلوات ✨
✍بچهها با صدای بلند صلوات میفرستادند و او میگفت:
«نشد این صلوات به درد خودتون میخوره»
نفرات جلوتر که اصل حرفهای او را میشنیدند و میخندیدند،
چون او میگفت:« برای سماورای خودتون و خانواده هاتون به قوری چایی دم کنید»
بچههای ردیفهای آخر فکر میکردند که او برای سلامتی آنها صلوات میگیرد و او هم پشت سر هم میگفت:
« نشد مگه روزه هستید» و بچهها بلندتر صلوات میفرستادند.
بعد ازکلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی میگفته و آنها چه چیزی میشنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند.
👉 @hemmat_hadi 👈
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✵─ஜई🍃🌸🍃ईஜ─✵
🔰 #طنز_جبهه | #دفاع_مقدس
🌟 زندگی به سبک جبهه
🔻 ترکش خمپاره پیشونیش رو چاک داده بود . ازش پرسیدم: چه حرفی برای مردم داری؟ با لبخند گفت: از مردم کشورم میخوام وقتی برای خط کمپوت میفرستن، عکس روی کمپوت ها رو نکنن!!
گفتم داره ضبط میشه برادر یه حرف بهتری بگو با همون طنازی گفت:
اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده ...!!
🖤 #کانال_سلام_بر_ابراهیم
🖤 @hemmat_hadi
☘࿐✧🌷✧࿐☘