eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
484 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
152 ویدیو
97 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet زهرا ملک‌ثابت نویسنده داستان و ادبیات دراماتیک کتاب‌ها: قهوه یزدی دعوت‌نامه ویژه فیلم کوتاه: کاغذ، باد، بازی دبیر استانی جشنواره‌های هنری مدرسه عاشق هنر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 جشن سه نفره ی ما 🖋 عاطفه قاسمی دوان دوان با ذوق و شادی از در مدرسه بیرون آمد وبه سمت خانه به راه افتاد.مدام شعری را که در کلاس خوانده بودند زیرلب زمزمه می کرد:((امشب شب یلداست،شبِ شورونشاطه،شب هندونه وانارِ تازه..)) ادامه ی شعرش رانخواند وباخود گفت:((فکر نکنم امشب اصلا یلدایی در کار باشه،بابا که ازمون دوره وپلیسا بهش اجازه نمیدن بیاد خونه،مامان هم که حتما از خستگیِ کارای امروز یادش میره شب یلدایی هم هست.حیف شد دوباره جشن بی جشن.)) مثل یک گل پژمرده بقیه ی راه تا خانه را سربه زیر و درفکر طی کرد تارسید به سرِکوچه.آنجا دخترِ فال فروش را دید.جلو رفت وسلام کرد.دختراز عابرانی که باعجله عرضِ خیابان را طی می کردند چشم برداشت وبه پسرک نگاهی کرد. _سلام. _این کاغذا چیه که می فروشی؟ _فال وشعرای حافظ.میخوای یکی؟ _نه آخه پول ندارم.این فال هارو شبای یلدا میگیرن.درسته؟ _فکرکنم.میخوای چنتاشو بهت بدم ببری خونه و برای مامان بابات فال بگیری؟ _نه ممنون،آخه بابام نیست.مامانمم که حتما دوباره از زورِ خستگی زود میره میخوابه و واسه من شب یلدایی در کار نیست،پس دیگه فال میخوام چیکار. پسرک این حرف ها را زد ورفت،انگار که دوباره درحالِ یادآوری کردن به خودش بود،که نکند دل خوش کند برای امشب.دخترِ فال فروش رفتن پسرک و ورودش به خانه ای که در انتهای کوچه بود را تماشا کرد.غم از چهره اش می بارید. پسرک تمامِ مدتی را که درخانه بود در سکوت سپری کرد،بدون اینکه از یلدا وجشن سخنی به زبان بیاورد.مثل یک بچه ی خوب مشق هایش رانوشت وشب فرا رسید.ازپشت پنجره ماه را تماشا می کرد وبه دوستانش فکر می کرد.آنهایی که حالا با انار وهندوانه وداستان های پدربزرگ هایشان دور هم جمع هستند و پاییزشان را باجشنی به یاد ماندنی سپری می کنند.صدای درِ حیاط او را ازفکر وخیال بیرون کشید.مادر که امروز با پس اندازِ ناچیزش کمی شکلات وهندوانه خریده بود،دور ازچشمِ پسرش آنها را درخانه مخفی کرده بود.می خواست او را غافلگیر کند که صدای کوبیده شدن در بلند شد.قبل از آن که مادر چیزی بگوید،پسرک به سرعت به سمت در رفت وباشوقی عجیب در راگشود.از دیدنِ دخترِ فال فروشِ جا خورد. _سلام. _سلام.تویی؟! من که گفتم فال نمی خوام. _حتی اگه مجانی باشه! به خودم گفتم منم مثل تو،کسی برام یلدا رو جشن نمی گیره.پس اگه دوست داشته باشی بیا دوتایی یه جشنِ کوچولو بگیریم.با یه انار وچنتا فال. _واقعا،این خیلی محشره.. صدای مادر در حیاط پیچید.پسر با ذوق دوید و همه چیز را برای مادر تعریف کرد‌ و باخواهش اصرار کرد تا دخترک فقط برای چند ساعت مهمانِ آنها شود.مادر از برق چشمانِ پسرش خجالت کشید و با بغضی پنهان گفت:((مادر ددرت بگرده.چرا نشه،بهش بگو بیاد،منم می دونستم که چقدر شبِ یلدا رو دوست داری برای همین برات یه هندونه ی خوشمزه و کلی شکلات خریدم.امشب اگه جشنی هم هست،برای همه است..)) 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
🦋 جشن سه نفره ی ما 🖋 عاطفه قاسمی دوان دوان با ذوق و شادی از در مدرسه بیرون آمد وبه سمت خانه به راه
📘 نقد داستان "جشن سه نفره ما" 🖋 منتقد: زهرا ملک‌ثابت سلام بر عاطفه قاسمی عزیز و کتابخوان 📚 کتابخوانی صفت بسیارمهمی است که شما داری. نویسنده‌ای که مدام درحال مطالعه نباشد که نویسنده نیست! 😉 به نظرم برای مدتی رمان خواندن را کنار بگذارید و فقط داستان کوتاه و داستانک بخوانید.🌹 خیلی ممنون که داستان‌تان را در معرض نقد قرار دادید. این یک شجاعت بزرگ است.😍 در مورد داستان: چرا هرسه شخصیت داستان شما، اینقدر شبیه به همدیگر هستند؟ انگار یک شخصیت داریم که یکبار دختر، یکبار پسر و یکبار در قالب مادر می‌رود. در شخصیت‌پردازی ضعف دارید. ضعف بزرگی هم در قسمت دیالوگ‌ و حدیث‌نفس دارید. دلیلش این است که شخصیت‌هایتان را به خوبی درک نکردید. شخصیت‌های شما در سطح هستند و به عمق نمی‌روند، با اینکه داستان شما چنین ظرفیتی دارد. غالباً دیالوگها به شخصیت‌ها نمی‌آیند، نمی‌توانند شخصیت‌‌ها را به‌خوبی به مخاطب معرفی کنند و حسی ایجاد نمی‌کنند. البته نوشتن دیالوگ، مهارت سختی است. نیاز به کسب مهارت زیادی دارید. نگو، نشان بده: من به عنوان خواننده انتظار دارم ذوق و شادی را در چهره، رفتار، گفتار یا به طور کلی در کُنش شخصیت داستانی ببینم 😊 "مثل یک گل پژمرده ..."/ چه تعبیرِ بجا و لطیفی! 👌 چند مورد از کلمات و افعال غیرداستانی: مدام، سپری کرد، به‌یادماندنی، شب فرارسید، غم از چهره‌اش می‌بارید، باخواهش اصرار کرد و ... پایان داستان، مناسب نیست. در این داستان، شانس و تصادف جایگاهی ندارد. لطفا با انجام بازنویسی، داستان‌تان را ارتقا دهید🙏 پایدار باشید 💝 📘🖋📘🖋📘 اینجا حرفه‌داستان است @herfeyedastan 📘🖋📘🖋📘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 زخم یلدا 🖋 معصومه جعفری یلدا حامله بود. روسری گلدار قرمز اندازه کف دست‌اش را گره کوچکی زیر‌گلو زد و دست به کمر توی اتاق کنار کرسی راه می‌رفت و درد می‌کشید. دلش پیچ و تاب می‌خورد و انار‌های دون شده روی میز برق می‌زد و ویار خوابید‌ه‌اش را قلقلک می‌داد. چشم‌های بادامی‌کشیده‌اش هر ‌از گاهی کش می‌آمد و بسته می‌شد، زیر لب‌های باد‌کرده‌اش زمزمه می‌کرد: _آه دیوان حافظ روی کرسی را برداشت و باز کرد. با خواندن صفحه، چین افتاده‌ی گوشه‌ی پلک‌هایش عمیق‌تر ‌شد. هنوز دور و برش شلوع نشده بود. ننه بَفران شال ترمه‌ی قهوه‌ای‌ را دور موهای سفیدش پیچیده بود و گندم و عدس قورقا می‌کرد. برف و کولاک دیوانه وار خودش را به پنجره می‌کوبید. بخاری هیزمی ترق ترق صدای گُر گرفتن چوب‌های خشک را فریاد می‌زد. عرق از پیشانی یلدا مثل دانه‌های مروارید ردیف می‌شد. شب دراز پاورچین پاورچین روی سرمای آذر گزلیک* می‌کشید. ننه بفران با صدای یلدا دیگ از دست‌اش افتاد و دستی به سرش کوبید.دامن چین‌دار سیاه و سفیدش روی هوا رقصید. وارد اتاق شد. یلدا را دید که روی گلیم افتاده و چنگ می‌اندازد به نقش‌های رنگ به رنگ بافته شده میان آن. به سمت‌اش دوید و بلندش کرد و گفت: _ الان که وقتش نبود! هوای سرد و طوفان برفی می‌تاخت و زوزه می‌کشید. یلدا نگاه تیزی به چشم‌های پف کرده زن انداخت. موهای سیاه بلندش را چنگ زد و از درد نالید. پیراهن قرمزش با گل‌های بابونه‌ی سفیدزخمی شد. تیله‌های زمردی‌اش روی ورقی از دیوانِ باز شده، جا ماند. *گزلیک: چاقوی کوچک تیز 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋 کپی جایز نیست 🙌
توجه توجه سلام دوستان تعداد محدودی از کتاب (( به من بگو قارتال)) در اختیار نویسنده ( خانم فرانک انصاری) است. کتاب رمان فانتزی_ تخیلی بوده و نشر مهرک آن را چاپ کرده است. قیمت اصلی کتاب ۱۲۰ هزار تومان است. اما با تخفیف ۱۰۵ تومان به فروش می‌رسد. دوستانی که تمایل دارند کتاب را با امضای نویسنده تهیه کنند،لطفا به این پی‌وی مراجعه نمایند. 👇👇👇 @Faran239
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خلاصه‌نویسی فایل داستان حماسی استاد رهبری فایل اول خلاصه‌نویسی: الهام متفکریان اختصاصی برای کانال حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🖋🌹🖋🌹🖋 🔰کارگاه داستان حماسی _ شیعی (فایل یک) معناي لغوي حماسه: كلمه‌اي عربي كه به معناي شدّت و حدّت در كار است. اَحمَس، ح‍َمَس: جان‌سخت، مرد درشت‌اندام كه در دين محكم و استوار و در جنگ دلير است. منظور از حماسه شجاعت و دلاوريست. 📜در زبان فارسي، تمام متون رزمي و پهلواني كه به نظم يا نثر نوشته‌شده‌اند؛ حماسه ناميده شده‌اند. 💪انسان‌هايي كه براي حفظ يك نام يا حيثيت نيك مبارزه مي‌كنند و آن را بالاتر از ثروت مي دانند؛ قهرماناني هستند كه رفتار حماسي دارند. جامعه به آنها جايزه مي‌دهد و نامشان مي‌ماند. 💫گوهر مركزي حماسه، رزم و كار خاص بزرگ است. 👀حماسه بايد كاركرد داشته باشد؛ نشان بده! نگو! مخاطب حماسه عام مردم هستند كه مركزيت دارند. حماسه ساده روايت مي‌شود، قهرمان موجب نجات مردم و حفظ جامعه مي‌شود. ⏳سير تاريخي حماسه در اروپا مشابه ايران است. مردم براي كساني كه زندگي خود را وقف دفاع از حيثيت خود مي‌كردند، ارزش ويژه قائل بودند، به آنها پهلوان مي‌گفتند و برايشان شعر حماسي مي‌سرودند. ♦️انواع حماسه: ☝مكتوب: به شكل نظم يا نثر هستند؛ مثل شاهنامه، حمزه‌نامه، مسلم‌نامه. ✌شفاهي: ساده، هنري و آميخته با موسيقي‌اند. براي شنونده تهيه شده‌ و دنبال جذب او هستند، نقال و راوي دارند. ✍براي داستان نويس مدرن كه داستان حماسي مي‌نويسد، پهلواني انواعي دارد؛ عشقي، مذهبي، تاريخي و مضحك. ♦️تعدد انواع حماسه به دليل تفاوت‌هاي روايت‌هاي شفاهي است. نوازنده‌هاي دوره‌گرد و نقال‌ها حماسه را بيان مي‌كردند. كم‌كم روايت‌هاي متفاوت آنها مكتوب شد. 🚦رابطه حماسه و حقيقت: براي مردم گفتارهاي حماسي نماد حقيقت بوده است؛ چون ايده‌آل‌هاي خود را در آن پيدا مي‌كردند؛ براي مثال سهراب به دنبال هويت خود بود. سياوش نماد مظلوميت بود. ♦️امروزه هم شخصيت درداستان با خودش، جامعه يا طبيعت درگير است. در حماسه‌هاي قديمي هم مي‌بينيم با طبيعت درگير است؛ رستم با دريا، سيمرغ، غول و ... زورآزمايي مي‌كند. ♦️حماسه در مرور زمان: 🪄در روايت‌هاي پيش از تاريخ شَمن‌ها كه جادوگر بودند، محور شعرهاي حماسي هستند كه اين توجه به مرور از بين رفت. در حماسه‌هايي مثل شاهنامه خيلي كم از قدرت ماوائي استفاده مي‌شود. در دوران معاصر هم آوردن آن پذيرفته نيست؛ مگر اينكه پهلوان به‌خاطر ايمانش از خدا درخواست كمك ماورائي كند. در دوره پيش از اسلام دخالت خدايان در كار پهلوانان ديده مي شود؛ مثل حماسه‌هاي يوناني. اما در حماسه‌هاي تك‌خدايي و ديني، خدا ناظر است و پهلوان يا از معصومين عليهم السلام است يا كساني كه از آنها دفاع مي‌كنند. البته پيش از اسلام، حماسه تاريخچه غني دارد. حماسه‌ها خالي از واقعيت نيستند؛ حتي حماسه‌هاي ملي؛ مانند رزم‌افزارهايي كه توصيف مي‌شود مانند گرز رستم و... حماسه‌هاي پهلواني در جايي تبديل به حماسه ديني مي‌شوند. در حماسه‌هاي ديني هم جزئيات زياد است؛ مثل توصيفي كه از شمشير ذوالفقار مي‌شود. حماسه‌گويي‌ها و نقالي‌ها بر اساس بداهه‌گويي بوده‌است. نقش زن هم در آنها متفاوت است. حماسه‌ها تاريخ نيستند؛ اما مردم آن را تاريخ مي‌دانند. ممكن است شخصيت‌هاي تاريخي سرنوشتي مانند شخصيت‌هاي حماسي پيدا كنند و برعكس. نظير آن را در رزمندگان دفاع مقدس مي‌بينيم. براي بررسي حماسه بايد مقتضيات زمان را درنظر گرفت. اينكه پهلوان در زمان و مكان خودش نيست به اين دليل است كه هدف اصلي دادن پند اخلاقي و برانگيختن حس حفظ ميهن بوده است. مثلا مازندراني كه در شاهنامه نام برده شده با مازندران كنوني ارتباطي ندارد. ✍ براي نوشتن داستان حماسي بايد سرنوشت شخصيت حماسي را بگيريم؛ زمان، مكان و موقعيت را تغيير دهيم و آن را امروزي كنيم. 🇮🇷 ايران فرهنگي و مفهوم ايران كه شامل افغانستان، تاجيكستان، عراق و قسمتي از پاكستان مي‌شود؛ سرمايه بزرگ فرهنگي ماست. 🌹🖋🌹🖋🌹🖋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🖋🌹🖋🌹🖋
نمونه داستان‌ حماسی اثر زهره باغستانی میبدی 🪐🪐🪐🪐 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🪐🪐🪐🪐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 سفره ی کوچک من 🖋 زهرا غفاری خدا رحمت کند خانم بزرگ را. تا روی پا بود ، در این سه چهار سال، به عشق واجبار دخترها خودش همه چیز را آماده می کرد. بی حوصله سفره ی آن شب را می چید. او هم دیگر،بیشتر از دوسال دوام نیاورد و نتوانست دوری از  پسرش را تحمل کند.آخرین تصویرم از محمد همان لحظه ای بود که داشت از در بیرون می رفت تا هندوانه برای شب یلدا بخرد.توی در حال ایستاده بودم .امواج سرمایی که از برف های انبوه بلند می شد، توی اتاق پخش بود.گفتم : محمد اول داروهاتو بگیر که خیلی واجبه محمد کلاه بافتنی را تا پایین گوش هایش پایین کشید وگفت :《باشه …باشه》 نگران بودم . یک هفته بود که دارو های اعصابش را نخورده بود .امکان داشت، فراموشی حاصل از موج انفجار دوباره سراغش بیاید.  شب یلدا تنها بودم .دختر ها دانشگاه  تهران درس می خواندند. دست و دلم به چیدن سفره نمی رفت.سه سال بود که یلدایم بدون محمد می گذشت. توی این سه سال هندوانه نخریده بودم. دختر ها زنگ زدند: 《مامان سفره بچین وبرامون عکس بفرس》 پا شدم. دخترها نگرانم بودند. سفره ی ترمه انداختم. به یخچال سرزدم . دوسه تا خرمالو ویک دانه انار داشتم. یک کاسه تخمه ی آفتابگردان کنار ظرف میوه توی سفره گذاشتم. چایی هم دم کردم و نشستم کنار سفره. گوشی ام را آوردم تا برای دلخوشی دخترها عکس بگیرم. صدای زنگ در آمد. ژاکتم را پوشیدم. شالم  را انداختم ورفتم دم در:《 کیه؟》 _ 《منم محبوب در روباز کن》 محبوب ؟ خدایا ! صدا آشنا بود. ناباورانه در را باز کردم. وای… محمد بود با یک مرد دیگر.می خورد اداری باشد. _《 سلام خانم ،از آسایشگاه اعصاب وروان‌ مزاحم‌ شدم.》 مات به آن ها چشم دوخته بودم.  _ بیشتر مواظبشون باشین ،حافظه شون تازه برگشته کیسه ای دارو به دستم داد ورفت. محمد یخ کرده بود. زبان باز کرد: 《محبوبه من نفهمیدم کجا می رم.》  به اتاق آمدیم. کنار سفره نشستیم . نگاه ازش بر نمی داشتم . ذوق زده بودم : 《 چی شد محمد؟ من که مُردم》 __《 محبوب، راه رو گم کردم. نفهمیدم کجام》 اشک مهمان چشمم شد:《 خب؟》 《 حمله عصبی و بعدشم فراموشی و آسایشگاه روانی》 _《فهمیدن جانبازی؟》 _《 آره دیگه، سه سال فراموشی ، محبوب خیلی سخته》 قلبم به درد آمد. محمدم این چند سال چقدر سختی کشیده بود؟ به سرعت، چادر به سر کردم و آمدم میوه فروشی سر کوچه آقا یحیا هنوز فریاد می زد : هندونه ی شب یلدا ببر بدو که حراجش کردم… 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋