حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
••⚠️🚫 [ #دوستی_با_جنسمخالف] بذار یه چیزو بهت بگم دوستِ من! هرگز دختری که جواب نامحرم رو نمیده یک
پست آخر
ممنون از صبوریتون
❣ خواب مہدی (عج) را ببینید شب بخیر😴💛
❣بوسہ از پایش بچینید شب بخیر🌼🍃
❣خواب زهرا(س)را ببینید شب بخیر😍🍃
❣هدیه از مادر بگیرید شب بخیر😴✨
❣شبتون مهدوی🎈
دمتون مادری💕
نفستون حیدری😍
حمایت کانالمون یادتون نره😊
یاعلی مدد🎈✨✌️🏻
00:00
از اولش خــ♥️ــدآ بوده•••
تا الآنم خدا هست
از اینجا بہ بعدشم خدا هست
دلت را بہ خدا بسپار...🌱¡
#خُدٰآحَلِّشْمیٖڪُنِہْ•••°●•ツ
#شَبْخوشْیٰآعَليٖ🌙🌻°~
❣دعاےفرج❣
"اِلهے عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْڪشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيڪَ الْمُشْتَکےٰ، وَ عَلَيڪَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِڪ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً ڪلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِڪفِيانے فَاِنَّڪما ڪافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّڪما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِڪنے اَدْرِڪنے اَدْرِڪنے، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
🌿| السلامعلیڪیارسولالله
🌿| السلامعلیڪیاامیـرالمؤمنین
🌿| السلامعلیڪیافاطمهالزهـرا
🌿| السلامعلیڪیاحسـنِبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاحسـینِبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاعلےبنالحسین
🌿| السلامعلیڪیامحمدبنعلے
🌿| السلامعلیڪیاجعـفربنمحمـد
🌿| السلامعلیڪیاموسےبنجعـفر
🌿| السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضاالمرتضے
🌿| السلامعلیڪیامحمدبنعلےِالجـواد
🌿| السلامعلیڪیاعلےبنمحمـدالهادی
🌿| السلامعلیڪیاحسنبنعلیِالعسـڪری
🌿| السلامعلیڪیابقیهالله،یاصـاحبالزمان
🌿| السلامعلیڪیازینبڪبری
🌿| السلامعلیڪیاابوالفضلالعبـاس
🌿| السلامعلیڪیافاطمهالمعصومه
''السلامعلیڪمورحمهاللهِوبرڪاته''
#روزتونبیگناه
#صبحمونروباسلامبهائمهشروعڪنیم
دعـاے روز چهارمـ ماهـ مبارڪـ رمضـانـ🍀🌸
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
#سلام_اى_گل_نرگس،💙✨
اى كه شيرين ترين انتظار،انتظار توست🌸☘
و بهترين منتظر، منتظر توست🌸☘
مى توانم در يك كلمه پر معنا بگويم
گر عشقى هست و عاشقى🌸☘
نام تو معشوق و من عاشق و شيفته توأم🌸☘
✨💙 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج💙✨
#مددیاحیدرکرار
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَج
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
#حدیث_دلتنگے 🍃🖇
میگفت: با حسین که رفاقت کنی به همه ی آرزوهات می رسے...✨
گفتم:تو رسیدی؟!
گفت:تا حدودی آره...ولے حتی اگه نمی رسیدم هم...
رفاقت حسین، یعنے همه ے آرزوهام!🙃
همین که دست رفاقت بهم داده کافیِه🖐🏻🌸
#اربــاب_دلـم ♥️
#دلنوشته_هاے_یک_جامونده :)
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
4_273089134669595256.mp3
4.12M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠
⚜ #جزء_4 #قرآن_کریم ⚜
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
روى کاغذ بنویسید:
📝حسد ، بخل ، بدخواهے ، تنبلے ، بدبینے و...!
🌙ماه رمضان فرصتے است که . . .
یکىیکى این بیمارىها را
از بین ببریم..👓💣
واما سخنۍ باکسـٰانۍ کھ بارهبر عزیزمـٰان فاصلھ گرفتھ اند و ..🖐🏽
اهاۍ ای یاران دیروز وآشنایان غریبھ شدھ بھ گوش باشید✨
کھ فردا قیامت باید جواب گوۍ خون شهدا و امام شهدا باشید ..(:
مگر نشنیدید کھ امام خمینۍ"ࢪھ"
آن معمار کبیر انقلاب فرمود :
چھ در میان شما باشم و نبـٰاشم مگذارید این انقلاب و ڪشور به دست نا اهلان بیافتد،بھ خود بیایید و توبھ ڪنید باشد ڪھ رستگار شوید ..💚
#شهید_سجاد_روشنایی💞🌸
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
⸀♥️🌱⛅️˼.. ..
♥️] #شهدا
🌱] #پروفایل
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـــ ـ ـــ ـ ـــ ـ
یارَــب...⛅️•
واژھۍشھیــــدچیست..؟
ڪہروۍهرجوانۍمیگذارۍ
اینچنینزیبامیشود...♥️•
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـــ ـ ـــ ـ ـــ ـ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
سلام علیکم
🎥 اولین قسمت مستند رهبری بنام #لشکرزینبی
🔰 شنبه ساعت ۲۱:۱۰ از #شبکه مستند
پخش خواهد شد.
لطفا از طریق گروهها اطلاع رسانی کنید.
••
مـنبآلاےآسماناینشھـر🖐🏻!
خـدآییرآدیدمڪھهرنآممڪنیرآ..
ممڪنمیسآزدジ🌱..
🌱⃟¦🕊⇢ #دلۍ••
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
#طنز_جبهه
آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها نا آشنا. آشپز، سفره رو
انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب رو چید جلو بچه ها. رفت نون بیاره كه علیرضا
بلند شد و گفت :«بچه ها! یادتون نره!»
آشپز اومد و تند تند دو تا نون گذاشت جلو هر نفر و رت. بچه ها تند تند نون ها
رو گذاشتند زیر پیراهنشون. كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد. تعجب كرد. تند و تند
برای هر دو نفر دو تا كوكو گذاشت و رفت . بچه ها با سرعت كوكو ها رو
گذاشتند لای نونهایی كه زیر پیراهناشون بود. آشپز و كمك آشپز اومدند بالاسر
بچه ها. زل زدند به سفره. بچه ها شروع كردند به گفتن شعار همیشگی:
« ما گشنه مونه یالا!». كه حاجی داخل سنگر شد و گفت :«چه خبره؟»
آشپز دوید روبه روی حاجی و گفت :« حاجی ! اینها دیگه كیند! كجا بودند!
دیوونه اند یا موجی؟!» فرمانده با خنده پرسید:«چی شده؟» آشپز گفت :
«تو یه چشم بهم زدن ، هرچی بود بلعیدند!؟». آشپز داشت بلبل زبانی می كرد
كه بچه ها نونها و كوكو ها رو یواشكی گذاشتند تو سفره. حاجی گفت:
« این بیچاره ها كه هنوز غذاشون رو نخورده اند!». آشپز نگاه سفره كرد.
كمی چشاشو باز كرد و با تعجب سرشو تكونی داد و گفت :«جل الخالق!؟
اینها دیوند یا اجنه؟!». و بعد رفت تو آشپز خانه.
هنوز نرفته بود كه صدای خنده ی بچه ها سنگ و لرزوند.😂😂
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈چهل و دوم ✨ گفت: _تو خیلی خوبی..😔خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا،
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈چهل و سوم ✨
شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم:
_امروزم با تو خیلی خوب بود.😊
صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین☺️
بامهربونی تمام گفت:
_جان امین😍
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_عاشقتم امین،خیلی.☺️😍
بالبخند گفت:
_ما بیشتر.😉
اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن....
ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم ولی تو #رفتارمون مراقب بودیم.😇😌
تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم:
_کجا بریم؟😍🤔
انتظار داشتم یا بگه مزار پدرومادرش یا خونه ی خاله ش.ولی امین گفت:
_دوست دارم کنار پدرومادر تو باشیم.😊
-بخاطر من میگی؟☺️
-نه.بخاطر خودم.من پدرومادر تو رو خیلی دوست دارم.☺️❤️دقیقا به اندازه ی پدرومادر خودم.دلم میخواد امسال بعد تحویل سال بر خلاف همیشه پدرومادرم رو در آغوش بگیرم و باهاشون روبوسی کنم.☺️
از اینکه همچین احساسی به باباومامان داشت خیلی خوشحال شدم....
واقعا باباومامان خیلی مهربون و دوست داشتنی هستن.مخصوصا با امین خیلی با محبت و احترام رفتار میکنن...
باباومامان تنها بودن.وقتی ما رو دیدن خیلی خوشحال شدن...
اون سفره هفت سین با حضور امین برای همه مون خیلی متفاوت بود.😎😍
مشغول تدارک مراسم جشن عقد💍 بودیم...
خانم ها خونه ی خودمون بودن و آقایون طبقه بالا.😊👌
روز جشن همه میگفتن داماد باید فرشته باشه که زهرا راضی شده باهاش ازدواج کنه.😅همه ش سراغشو میگرفتن که کی میاد.
رسمه که داماد هم چند دقیقه ای میاد قسمت خانمها.ولی من به امین سپرده بودم هر چقدر هم اصرارت کردن قبول نکن بیای.😊☝️من معتقدم #رسوم_اشتباه رو باید بذاریم کنار.
چه دلیلی داره یه مرد تو مجلس زنانه باشه. درسته که خانم های فامیل ما حجاب رو رعایت میکنن،حتی تو مراسمات هم وقتی داماد میاد مجلس زنانه لباس پوشیده میپوشن ولی اونجوری که #شایسته_ی_مسلمان_ها باشه، نیست.☺️
گرچه خیلی سخت بود ولی با مقاومت من و امین موفق شدیم.بعضی ها هم حرفهایی گفتن ولی برای ما ✨"لبخند خدا"✨ مهم تر بود.
اون روزها شروع روزهای خوشبختی من بود.هر روزم که با امین میگذشت بیشتر خوبی های امین رو کشف میکردم...
هر روز مطمئن تر میشدم که امین موندگار نیست. قدر لحظه های باهم بودنمون رو میدونستم.هر روز هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکردم.😍❤️
تمام سعی مو میکردم بهش محبت کنم و ناراحتش نکنم.امین هم هر بار مهربانتر از قبل باهام رفتار میکرد.☺️🙈
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈چهل و چهارم ✨
روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من #هرروزعاشق_تر میشدم...
خیلی چیز ها ازش #یادمیگرفتم.چیزهایی که به حرف هم نمیشد بیان کرد،من #عملی ازش یاد میگرفتم.😇😎
اواسط اردیبهشت ماه بود...
یه روز بعد از ظهر امین باهام تماس گرفت.خیلی خوشحال بود.☺️😁گفت:
کلاس داری؟
-آره.😊
-میشه نری؟😅
-چرا؟چیزی شده؟
چون صداش خوشحال بود نگران نشدم.
-میخوام حضوری بهت بگم.😍
دلم شور افتاد....
از اینکه اولین چیزی که به ذهنم اومد سوریه رفتنش باشه از خودم ناراحت شدم.😥ولی اگه حدسم درست باشه چی؟الان نمیتونم باهاش روبه رو بشم.😣
-استادم به حضور و غیاب حساسه.نمیتونم بیام.ساعت پنج کلاسم تموم میشه.☺️🙈
دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود.
-باشه.پس بعد کلاست میبینمت.😍
سر کلاس مدام ذهنم مشغول بود.هیچ گزینه ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید.
وقتی کلاس تموم شد،ناراحت شدم.😔برای اولین بار دوست نداشتم امین رو ببینم.توی محوطه دانشگاه دیدمش.با خوشحالی میومد سمتم.😃
به خودم نهیب زدم 😠که مگه قرار نبود مانعش نشی؟😠☝️مگه قرار نبود حتی دلخور هم نشی؟ 😠☝️
نفس عمیقی کشیدم و به امین که بهم نزدیک میشد لبخند زدم.یهو ایستاد،مثل کسیکه چیز مهمی رو فراموش کرده باشه.بالبخند رفتم نزدیکش.به گرمی سلام کردم.☺️اما امین ناراحت بود.
باهم رفتیم پارک.🌳⛲️روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود و ناراحت.هیچی نمیگفت. حتی نگاهم نمیکرد.داشتم کلافه میشدم..مثل برزخ بود برام.
میدونستم بعدش سخت تره ولی میخواستم هرجور شده فضا رو عوض کنم.😊بهش نگاه کردم و گفتم:
_امین☺️
بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه با مهربانی گفت:
_جانم.😔
میخواستم #بابهترین_کلمات بگم.بالبخند گفتم:
_سعادت سوریه رفتن قسمتت شده؟☺️😇
امین مثل برق گرفته ها از جا پرید و نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_همونه نور بالا میزنی.پس شیرینی ت کو؟😋☹️
بغض کرده بود...😳😢
نمیدونست چی بگه.ناراحت بود.😒به چشمهام خیره شد.میخواست از چشمهام حرف دلمو بفهمه.به چشمهام التماس میکردم نگن تو دلم چه خبره.ولی میدونستم از چشمهام میفهمه. گفتم:
_معلومه که دلم برات تنگ میشه.معلومه که دوست دارم کنارم باشی.💞ولی اونوقت حرم حضرت زینب(س)چی میشه؟ 💖اسلام چی میشه؟💖 امین من راضیم به رفتنت.خیالت از من راحت باشه.ذهنتو مشغول من نکن.☺️☝️
چشمهاش داشت بارونی میشد.سریع بلند شدم و گفتم:
_من به سور کمتر از یه شام حسابی رضایت نمیدم ها.😌😋
امین هم لبخندی زد و بلند شد.تو ماشین هم اونقدر شوخی کردم و خندیدم که امین هم حالش خوب شد و شوخی میکرد...😁😄
انگار یادمون رفته بود که داره میره.وقتی رفت دستهاشو بشوره به خودم گفتم زهرا تا حالا ادعات میشد میتونی تحمل کنی.هنوز هم فکر میکنی میتونی؟به خودم گفتم نه.امین بره،من میمیرم.😓😣
رو به روی من نشست...
از چشمهام حالمو فهمید.چشم های خودش هم بهتر از من نبود.گفتم:..