حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
«و قاتلوافیسبيلاللهالذينيقاتلونکمو لاتعتدوااناللهلايحبالمعتدين»
در راه خدا با آنانکه به جنگ و دشمني شما بر خيزند جهاد کنيد ولي ستمکار نباشيد که خدا ستمگر را دوست ندارد. امام خميني: ما اگر بکشيم پيروزيم و اگر کشته شويم باز هم پيروزيم.
در حالي اين وصيتنامه را مي نويسم که حتي يک لحظه آرام نمي گيرم چون عشق شهادت در سر دارم و مرگ با شرف را بر زندگي ننگين ترجيح مۍدهم و با چشم خود مرگ را در جلوي گامهايم مي بينم که چطور استقبال مۍڪند.🌿
خواست من از ملت ايران اين است که فرمان امام را به جان بخرند و نگذارند که امام اين فرزند فاطمه زهرا(س) قلبش به درد بيايد، هر چند که اين ملۍ گرايان خائن آمريکايے قلب امام را به درد آورده اند و روز در دانشگاه فاجعه به نفع آمريکا مي آفرينند و روز در دادگاه از امير اسلام دفاع ميکنند.
شما امردم مسلمان دست به دست هم بدهيد و وحدت را حفظ کنيد که در اين صورت پيروز اسلام بر کفر حتمۍ است.
اما تو ا مادرم خواهش من اين است که براۍ من هيچ گريه نکن چون موجب شاد دشمن مۍشود و اگر شما به جا گريه شادے کني آنچنان مشتۍ بر دهانشان زده ا که ديگر توان و شادۍ از آنها گرفته مۍشود و عزادار مےشوند.
اصلا چرا گريه؟ خدا در قرآن مجيد مۍفرمايد: ما به شما اولاد و مال مي دهيم تا شما را امتحان کنيم.
اگر مي خواهےامتحان خوبۍ پس داده باشۍ وقتۍ که مےبينۍ من شهيد شدم بگو خدايا اين قربانے را از من قبول کن و راضۍ هستم به آنچه رضا تو در آنست.
اما ا پدر و خواهر و برادرم: شما هم محکم و استوار بر سر جا خود بايستيد و از اسلام دفاع کنيد که اسلام امروز نياز به ما دارد و ترسي نداشته باشيد از اينکه مثلا کشته مۍشويم.
چرا از کشته شدن بترسيد؟ خدا شهيدان را از همه بالاتر مۍداند و از خون شهيدان دفاع کنيد که در غير اين صورت خدا بر شما غضب خواهد کرد.
و پيامۍ ديگر اينکه از دوستان و آشنايان خواهش مۍکنم اگر به شما خسارت و يا توهينۍکردم ببخشيد و پدر و مادرم، برادران و خواهرانم هر اذيت و آزار به شما رساندم ببخشيد، خدا به شما توفيق بهترين عبادات و خدمتها را عطا کند.
کتابهايم را يا بخوانيد و يا به جهاد سازندگي نجف آباد بدهيد. راستۍ پدر عزيزم من به شما زياد خسارت وارد کردم هم از نظر ماد و هم معنوۍ، ببخش.
#شهيد_غلامرضا_صالحی🦋💙
#وصیت #معرفی_شهید🌿❄️
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشــق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارتچهلونهم آیه کنار فخرالسا
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتپنجاهم
مَردش رنگ بر چهره نداشت،صورتش پر از گرد و خاک بود
لبهایش خشک و ترک خورده بود. "برایت بمیرم مَرد،چقدر درد داری که رنگ زندگی از چشمانت رفته است؟"
لبهایش را به سختی تکان داد:
_سلام بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر با هم باشیم، انگار لحظه های آخره! به آرزوم رسیدم و مثل بابام شدم... دعا کن که به مقام شهادت برسم... نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی!ببخش که بار زندگی روی شونهی توعه
سرفه کرد. چندبار پشت سر هم:
_... تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهاییته! نگرانی من،
بی هم نفس شدنته! آیه... زندگی کن... به خاطر من... به خاطر دخترمون...
زندگی کن! حلالم کن اگه بهت بد کردم...
به سرفه افتاد.
یاا زهرا یا زهرا ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش به خاموشی گرایید.
آیه اشکهایش را پاک کرد. دوباره فیلم را نگاه کرد. فیلم را که در گوشی اش ریخت، تشکر کرد.
ارمیا متاثر شده بود... برای خودش متأسف بود که سالها با او همکار بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی!
..........................
امروز فخرالسادات با قهر از خانه ی آیه رفت.
سیدمحمد بعد از عذرخواهی بابت حرفهای مادرش، همراه او به قم بازگشت. حاج علی بعد از تماسی که داشت، مجبور شد، برای مراسم شهدای مدافع حرم به قم بازگردد.
آیه تصمیم داشت به سرکارش بازگردد. از امروز او بود و کودکش؛ مسئول
این زندگی بود. مسئول کودکش بود، باید شروع کند. غم را در دلش نگاه دارد و یا علی بگوید...
روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون را برداشت...
سیدمهدی: آیه بانو! بیا فیلمت شروع شدا، نگی نگفتم!
کالفه از روی مبل بلند شد، به سمت یخچال رفت...
_دریخچالوباز نذار بانو، اسرافه! گناهه بانو جان! اول فکر کن اون تو چی میخای بعد درشو باز کن جانم!
بیآنکه در یخچال را باز کند، به سمت اتاق خوابش رفت:
_بانو برقا خاموشه؟ نخوری زمین یه وقت!
َ
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتپنجاهویکم
خودش را روی تخت پرت کرد...
_خودتو اونجوری روی تخت ننداز، مواظب باش بانو! هم خودت درد
میکشی هم اون بچهی زبون بسته!
ردش مچاله کرد:
َ
آرام روی تخت دراز کشید و خود را سر جای همیشگِی م
_هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما
میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟!
گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب او را در آغوش کشید...
-آیه بانو... بانو!
آیه لبخند زد:
_برگشتی مهدی؟
_جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا حرف
گوش نکن شدی بانو!، واسه همینه که تنها موندی بانو!
آیه لب ورچید:
_نخیرم! من تنها نیستم، خیلیام دختر خوب و حرف گوش کنیام!
_تو همیشه بهترین بودی بانو!
زمین تکان خورد...آیه نگاهی به اطراف کرد،مَردش لبخند میزد
انگار روی کِشتی بودند،مهدی به او نزدیک شد چادرش را از سرش برداشت
چادر دیگری روی سرش کشید. باز لبخند زد و آیه به عقب کشیده شد،خود را روی لنگرگاه دید،کشتی مادی وارد آبهای آزاد شد و از تمام کشتی های دیگر دور شد
آیه فریاد زد:
_مهدیییی
از خواب پرید...نفس گرفت،روبه عکس مَردش کرد:"کجایی مرد من؟"
چرا چادرم را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من
است؟ تو که آیه ات را میشناسی!"
از پدر تعبیر خواب را یاد گرفته بود. حداقل این ساده اش را خوب
میفهمید،عوض کردن چادر، عوض کردن همسر است و سید مهدی همسری اش را از سر آیه برداشت...