#سیاستهای_زنانه
🍃 اگر از آن دسته زنهایی هستید که گمان میکنید ارتباط زناشویی، در آخرین ردیف اولویتهای زندگی مشترک است، در اشتباه هستید.
👈 گمان نکنید مردی که عاشقتان است، به جسم شما نیازی ندارد و تنها به تفکرات و کلام شما اهمیت میدهد.
👈 زنان باید با همسرانشان درباره چیزهایی که در رابطه جنسی دوست دارند صحبت کنند.
👈 اگر زنی نخواهد و مشارکت نکند، شوهر وی به تنهایی نمیتواند نیازهای او را بفهمد و به او رضایت جنسی ببخشد.
👈 ازدواج، راهی مشروع و پسندیده برای برقراری یک رابطه سالم جسمانی هم هست. حق شما و همسرتان است که از چنین رابطهای هم بهره ببرید و با کمک آن پایههای زندگیتان را هم محکمتر کنید.
✅ اگر شما میخواهید زندگی مشترک موفقی داشته باشید، باید به همه ابعاد یک رابطه توجه کنید و هیچ بعدی را فدای دیگری نکنید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ
اگر توی جمع و حضور دیگران، راجع به موضوعی با همسرتون توافق نداشتید؛ مبادا به هم توهین کنید. بهترین کار اینه که سکوت کنید و صحبت رو به خلوت خودتون واگذار کنید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#سیاستهای_زنانه
🍃 به همسرتون القا کنید که حمایتتون کنه. مثلا کسی بهتون حرفی زد و ناراحت شدید؛ بگید: «خوبه که تو رو دارم و کنارمی و میتونم همه سختیها رو فراموش کنم!»
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ
🍃 گاهی کارهایی غیر از کارهای همیشگی در زندگی مشترکتان انجام دهید. همین که روال همیشگی زندگیتان کمی دستخوش تغییر شود حس امید را به زندگیتان برمیگرداند.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این نقش رو زن و شوهر بازی کنند😌🌺
استاد پناهیان
@kashaneh_mehr
هــمــســــ💞ــــرانـہ
"جملهای جادویی برای خاتمهی مشاجره با همسر!"
🍃 بهترین جملاتی که در حین بحث میتوانید به کار ببرید: «میفهمم چی میگی» یا «شاید در این مورد حق با تو باشه» و هر جملهای که به او بفهماند حرفهایش را شنیدهاید و نقطه نظر او را هم در نظر میگیرید.
👈 با به کار بردن این جملات، دیگر در بحثها، در نقطه مقابل و بر ضد همسرتان قرار نمیگیرید. بلکه نشان میدهید که موضوع بحث برایتان مهم است و به تمام حرفهایش گوش میدهید.
✅ فقط گفتن این جملات مهم نیست، بلکه نحوه بیان آنها نیز مهم است.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مُشکین76
فرخندهسادات گفت:
- آخه چه کار به اون بیچاره داری دختر؟
- کی جرات داشته رو من دست بلند کنه که امروز جلوی روی قوم شوهرم عماد این کار رو کرد، ها؟ اصلا به خاطر کی؟
- فریباجان تو هم مقصر بودی
آخه مرگ اون بچه چه ربطی به معصوم داشت؟
- تو ساکت شو زهرا، همهتون دستتون تو یه کاسهست عین مار چنبره زدید رو زندگی داداشهام هنوز هم طلبکارید.
علی به حمایت از زهرا گفت:
- فریبا امروز به سرت زده ها، بس کن دیگه.
- تو حال عماد رو ندیدی؟ هان با توام علی، دیدی یا ندیدی؟ من نمیتونم ببینم رنگش اینطور پریده ست. من نمیتونم ببینم ناراحته! کی باعث ناراحتیشه، ها؟
- اعمال و رفتار خودش، چرا نمیفهمی اشتباه کرده. تو میفهمی زندگی این بدبخت به چه روزی افتاده؟ نزدیک دوساله داره تو خونهی داداشت زندگی میکنه و اسمشه که سایهی سر داره و صد رحمت به زن بیوه.
فرخنده سادات میون حرف علی پرید.
- دور از جونش مادر، دور از جونش.
- تو بگو عزیز، تو که شاهد زجر هر روزهی این زنی بگو.
باز فریبا تند و گزنده گفت:
- چه زجری داداش جه زجری؟ نون شبش لنگمونده، لباس تن خودش و بچههاش وصله پینهست؟
- تو خودت رو به نفهمی زدی ها، مگه همه چی نون تو سفرهست؟
- یا همین الان بس میکنی، یا دیگه حق نداری پا بذاری تو این خونه.
حاج بابا که این حرف رو زد، فریبا گریه کنان رو به علی گفت:
- من رو ببر خونه داداش، قلم پام بشکنه اگر برگردم تو این خونه.
ساعتی از اون شلوغی و همهمه گذشته بود که عماد بچهها رو برگردوند و فرخنده سادات همراهشون وارد شد.
- معصومه جان تو بزرگی ببخش این دختر خیرهسر من رو.
اشکهام رو پاک کردم و باصدایی که خش گرفته بود از شدت بغض و گریه گفتم:
- روزی که عماد اومد من رو برگردونه قول داد که آرامش من و بچهها به هم نریزه. من به این شرط برگشتم.
گریعمشدت گرفته بود و دستم رو مقابل دهانم گرفته بودم تا هقهقم بلند نشه.
-من عماد رو نفریننکردم فرخندهسادات.
- میدونم مادر اون از بیعقلی یه چیزی گفت تو به دل نگیر.
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مُشکین77
اون روز گذشت و شب هم عماد برای دیدن بچهها پیداش نشد.
روز بعد حوالی عصر بود و صدای صحبت عماد و فرخنده سادات از حیاط به گوش میرسید.
قرآنم رو داخل لفافهی سفید و مخملیش گذاشتم و مریم رو که از صبح بهونهی پدرش رو میگرفت صدا زدم:
- مریم، بابا بیرونه بدو برو پیشش.
مریم ذوق کرده به سمت در دوید.
محمدرضا از ذوق مریم ذوق کرده به سمت در دوید و مریم بیهوا در رو باز کرد و در محکم به وسط پیشونی محمدرضا خورد .
به سمتش دویدم و از صدای گریهش عماد و فرخنده سادات هم به طرف اتاق دویدند.
پیشونیش با شدت به لبهی تیز در برخورد کرده و شکافته شده بود از دیدن صورت خونی محمدرضا هول شده بودم.
مریم ترسیده بود و کنار دیوار ایستاده و برادرش رو نگاه میکرد.
عماد محمدرضا رو بغل گرفت و گفت:
- میبرمش درمونگاه.
فرخندهسادات سریع کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت و فشار داد و گفت:
- نه مادر نمیخواد، عمق نداره زخمش.
- پیشونیه عزیز، خطرناک نباشه؟
- نه مادر ببین خونش بند اومد برو اون دواگلی(مرکرکروم) رو بیار تا بزنم بهش.
تموم بدنم شروع کرده بود به لرزشی
بیامانو عصبی.
عماد با دیدنم دستپاچه به سمتم اومد و گفت:
- هیچی نشده معصومم، هول کردی. هیچیش نیست، ببین.
هر چی سعی کردم تا حرفی بزنم بیفایده بود و دوباره انگار دچار همون حملهی عصبی شده بودم.
فرخنده سادات همونطور که بچه رو بعل زده بود لیوان آبی آورد و به دست عماد داد.
- یه کمی بخور.
در همین حین صدای زنگ در توی خونه پیچید و من همچنان دچار لرز شدید بودم.
مریم در روباز کرده بود و دقایقی بعد محمد وارد شد و دستپاچه به سمتم اومد.
- چی شدی معصوم؟
پر از عصبانیت دستش رو روی سینهی عماد گذاشت و محکم هلش داد و گفت:
- نمی.تونستی آرامشش رو بهش برگردونی بیخود کردی برش گردوندی تو این خراب شده! چیکارش کردی که اینطور داره از دست میره نامرد.
عماد پر از عصبانیت سرش داد کشید و شونههاش رو گرفت و کنارش زد و گفت:
- برو کنار ببینم از دست رفت.
حس کردم که توی هوا معلق شدم و صدای عماد که وهموار به گوشم رسید:
- میبرمش درمونگاه، حواست به بچهها باشه.
چشم که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و عماد نگران چشم به صورتم دوخته بود و مهربون و پر از غم گفت:
- بیدار شدی؟
- محمد... محمدرضا خو...خوبه؟
- آره نگران نباش خوبه، تو ترسیدی و هول کردی. آخه دختر خوب تو که دل و جراتت بیش از این حرفها بود با دوتا چکه خون به این روز افتادی چرا؟
پرستاری وارد اتاق شد و گفت:
- حالا که به هوشی بگم دکتر بیاد.
لحطاتی بعد دکتر وارد شد و سوال کرد که این حمله سابقه داشته یا نه و عماد براش گفت که یک بار دیگه هم این اتفاق افتاده.
- این حمله شباهت زیادی به حملهی صرع داره، نباید عصبی و دچار هیجان بشی.
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
🌤🥀♥️
وقتی تو باشی حال من خوب است بانو
دمنوش دیدار شما را میپسندم
#آرمن_فرناد
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مُشکین78
عماد بیاختیار به سمتم برگشت و نگاهش پر از تشویش و ترحم بود.
بیقرار و مستاصل از دکتر پرسید:
- یعنی... یعنی چی آقای دکتر؟
- ببینید علایمی که خانم شما داره کاملا علایم بسته شدن موضعی مویرگ سر و شروع حملهی صرعه، اما نمیشه این رو با اطمینان گفت شاید که این حالت موقتی و زودگذر باشه.
به نظر میاد که روزهای سختی رو گذروندند...
آرومتر از عماد پرسید:
- عزیزی رو از دست دادن؟
عماد ناخوداگاه نگاهم کرد و اشکهام چنان هجوم آوردند که بدون پلک زدن از گوشه هر دو چشمم پایین ریخت.
- نه، ولی یه سری مشکلاتی داشتیم که باعث شده عصبی بشه.
- خیلی مراقبش باشین و سعی کنید محیط رو براش آروم نگه دارید. سرمش تا چند دقیقهی دیگه تمومه، میتونید ببریدش خونه.
دارویی رو هم براش نوشتم که به خاطر دوز بالا بهتره هفتهیی سه بار و هر بار نصفش رو مصرف کنه.
دکتر رفت و من هنوز توی فکر اون سوال بودم و توی سرم دائم صدا میکرد، عزیزی رو از دست دادن؟ و اون چه نمیدونست که من نیم وجودم رو خسارت دیده بودم.
نمیدونم چرا انگار غم تموم این چند وقت به چشمهام هجوم آورده.
سرم رو به سمت مخالف چرخونده بودم تا عماد نبینه اشکهام رو.
گرمی دستش رو روی دستم حس کردم و انگار که مغناطیس داشت دستش و موجی از آرامش رو وارد وجودم کرد.
کاش دو سال پیش بود و کاش تموم اینها خیالی بیش نبود.
متعجب بودم که چرا دیگه از تماس دستش ناخوش نبودم؟
- معصوم... روت رو برگردون و نگاهم کن .
بیحرکت موندم و باز چیزی نگفتم.
- کاش که دکتر منعم نکرده بود از اینکه نباید هیجانزده بشی و برات میگفتم از اون روزهای لعنتی.
دستم رو پس کشیدم از زیر دستش و رو برگردوندم.
- من نمیخوام هیچی بشنوم عماد
مظلومانه ادامه دادم:
- من خستهم خیلی خسته. میشه بیخیالم بشی؟
دستش رو نوازشوار روی موهام کشید و گفت:
- دوست داری بریم مسافرت هر جا تو بگی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- عادت کردی زنت رو تو بستر زایمون رها کنی و بری هواخوری؟
نگاهش دلخور شد و گفت:
- موندم این زبون چرا اینطور تلخ شد. تو که نیش و کنایه تو مرامت نبود.
- الان هم نیست، من همون معصومم. ولی تو دیگه اون عماد نیستی. چرا خودت رو گول میزنی؟ این آب خیلی وقته از این جو رفته و محاله برگرده.
- تو نمیخوای که برگرده وگرنه...
پرستار وارد شد و باعث شد و حرفش نیمه موند.
سرم رو چک کرد و گفت:
- تمومه. فقط نسخه رو از جایگاه بگیرید.
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿