📚 #پیشنهاد_کتاب | #شبیه_مریم
📝 نویسنده: خانم اکرم صادقی
▫️ناشر: جمکران
▫️قالب: رمان
▫️رده سنی: عمومی
🔰 «شبیه مریم» داستانی خواندنی براساس زندگی #فضه، خادم #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) است.
🔻فصل اول این کتاب اینگونه آغاز میشود که مردی در بیابان پیرزنی تنها را مییابد. مرد وقتی مسیر و مقصد زن را میشناسد او را به کاروانش میرساند و آنجا آگاه میشود این بانوی مؤمنه، #فضه است. پس از آن ماجرای کتاب به گذشته دور برمیگردد. جایی که #فضه با نام مریم در دهکدهای مسیحی زندگی میکند و توسط گروهی به بردگی گرفته میشود.
🔻سرنوشت عجیب او را سرانجام به خانه #اهلبیت (علیهمالسلام) میرساند. این داستان به خوبی شرایط خانه #امیرالمؤمنین و #بانوی_عالمین را نشان میدهد و زیباییهای زندگی در مدار ولایت و اهلبیت را به شکلی هنرمندانه تصویرسازی کرده است.
🌹#کتابخوانی
🚩 #هیأت_شهدای_گمنام
🆔 @Heyat1342
هیات شهدای گمنام
📚 #روایت_کتاب | #شبیه_مریم
💭 ماجرا از زمانی آغاز میشود که عربی بیابانگرد در بیابانهای عربستان، پیرزنی فرتوت را میبیند که در جواب سؤالات مرد صرفاً آیات قرآن را بر زبان جاری میکند و مقصود خود را تنها با کلام وحی میرساند. مرد وقتی مسیر و مقصد زن را میشناسد، او را به کاروانش میرساند و آنجا متوجه میشود این بانوی مؤمنه، فضّه خادمه #حضرت_زهرا(سلامالله علیها) است.
پس از آن، ماجرای کتاب به گذشتههای دور برمیگردد، جایی که فضّه با نام مریم در دهکدهای مسیحی زندگی میکند و توسط گروهی به بردگی گرفته میشود. ایشان دختری باهوش، زیبا و مسیحی در آفریقا بود که از همان کودکی به دین اسلام علاقهمند شد.
از کتاب بخوانیم:
🔰 «اشعهٔ طلایی خورشید به دهکده میتابید. دهکده کمجمعیت و آرام بود. جوانان پیدا نبودند و بیشتر در کلبه وقت میگذراندند. ترسی که سالها در جانشان ریشه دوانده بود باعث میشد کمتر رغبتی به بیرونآمدن داشته باشند. حتی به قیمت دوری از آفتاب و روشنایی روز. در سکوت و خلوتیِ دهکده، مرد میانسالی بی هیچ دغدغهای اسب پیرش را تیمار میکرد. دو دختر جوان هم کمی دورتر شتابان با دلو از چاه آب میکشیدند و به کلبه میبردند. آنها چنان در رفتن عجله داشتند که گویی سوارانی در پی آنان هستند.
🔻سختیِ زمانه کمر پدر مریم را خم کرده بود و به کمک عصای چوبی راه میرفت. او به چهرهٔ شادمان مریم که موهای آنا را میبافت نگاه کرد و با شادمانی مردانهای لبخند زد. تمامی امیدهایش در مریم خلاصه میشد. آنها شانزده سال قبل وقتی او بعد از سالها چشمانتظاری به دنیا آمدهبود، به یاد #مریمِ_مقدس او را مریم نامیده بودند. مریم تنها یادگار همسرش بود که ناجوانمردانه از او جدایش کرده و به ناکجاآباد برده بودند.
🔻مریم و آنا روی کُندههای چوبیِ پشت کلبه نشسته بودند. مریم از روی علاقه به پدرش لبخندی زد. پدرش با بوسهای بر موهای مجعد او لبخندش را پاسخ داد. قلب مریم مالامال از عشق پدر بود. سالها با بوسههای گرم پدر چشمهایش را به روی دنیا باز کرده بود و شبها با لالاییهای او که یادگاریِ مادر مهربانش بود با آرامش، چشم به روی دنیا بسته و با رؤیای خوش و امید به فردایی روشن به خواب رفته بود. هنوز هم دیدن چهرهٔ پدر او را غرق شادی میکرد.
🔻مریم به آرامی روی موهای مشکی و ابریشمی آنا دست میکشید و آن را با دقت میبافت. اشعهٔ طلایی خورشید موهای آنا را براقتر و زیبایی چهرهاش را چند برابر میکرد. مریم عاشق چهرهٔ زیبای آنا بود و همیشه به زیبایی او غبطه میخورد. چهرهاش هر بینندهای را مجذوب خود میکرد. زیباییاش با غرور بیجایی همراه شده بود. گمان داشت تمام پسران جوان دهکده باید عاشق او باشند. این فکر آنا همیشه باعث خنده مریم بود.
🔻داود کنار کلبهٔ خودشان با تبر هیزم میشکست و تمام حواسش به آنها بود. او هربار که تکههای چوب را برای خردکردن جابهجا میکرد به آنها نگاهی میانداخت و لبخند میزد. شهامت و جرئت مریم که بدون ترس در روشنایی روز در دهکده رفتوآمد داشت و با همه مهربان بود، باعث تحسین همیشگی داود بود. داود هر بار که به مریم میاندیشید، احساسی خوشایند تمامی وجودش را در بر میگرفت. شاید روزی میتوانست با مریم ازدواج کند و با او خانوادهای تشکیل دهد و فرزندانی بیاورند. میدانست که مریم نیز به او بیمیل نیست. اگر بیمار میشد، نگرانیهای مریم در پرستاری و رسیدگی به او بیشتر از آنا بود. بیاختیار لبخند کشداری بر لبانش نقش بست.
🔻مردی اسب سوار با صورت پوشیده در فاصلهٔ بسیار دور و میان درختان ایستاده بود و دهکده را زیر نظر داشت. او خیره به دهکده تمامی رفتوآمدها را با وسواس میسنجید. افراد دهکده را تخمین زد و با خود اندیشید که در این دهکده تعداد جوانان و نوجوانان از پیرها بیشتر است. چشمهایش از شادی و امید برقی زد.»
🔻ادامه دارد...
#شبیه_مریم؛ داستانی خواندنی براساس زندگی فضه، خادمه حضرت زهرا(سلاماللهعلیها)
🚩 #هیأت_شهدای_گمنام
🆔 @Heyat1342
هیات شهدای گمنام
📚 #روایت_کتاب | #شبیه_مریم 💭 ماجرا از زمانی آغاز میشود که عربی بیابانگرد در بیابانهای عربستان، پ
📚 #روایت_کتاب - بخش دوم | #شبیه_مریم
💭 بانو فضه پس از آشنایی با #پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) به اسلام گروید و به مدینه مهاجرت کرد. وقتی ایشان به خانۀ #حضرت_زهرا(سلاماللهعلیها) میآید، زندگی او وارد مرحله جدیدی میشود و شخصیت وی رشد میکند و میفهمد که به چه موهبتی رسیده است. تا جایی که پیامبر دربارۀ بانو فضه میگوید: «خدا را شکر که مقام کنیز دخترم به رتبه و منزلت #حضرت_مریم رسیده است».
در مدینه، فضه به خدمت #حضرت_زهرا در آمد و در تربیت فرزندان ایشان، نقش مهمی ایفا کرد. فضه، فردی بسیار فداکار و مهربان بود و از هیچ کمکی به آنها دریغ نمیکرد. او همچنین، در دوران غربت و تنهایی #حضرت_زهرا(سلاماللهعلیها) همواره در کنار آن حضرت بود و به ایشان دلگرمی میداد.
از کتاب بخوانیم:
🔰 «فضه از کاسهٔ سفالی مقداری آب نوشید و با بغضی که در گلو داشت آب را فرو داد. دستهایش هنوز از فرط هیجان میلرزید. او با #علیبنابیطالب برادر جعفر روبهرو شده بود. علی همسر فاطمه و داماد پیامبر بود. فضه که ناباورانه با دستهای لرزان پدر آسمانی را شکر میکرد، دست برد تا صلیبش را بگیرد که با جای خالی صلیب بهیاد آورد که با گفتن شهادتین مسلمان شده و آن را از گردنش باز کرده است. سرش را رو به آسمان بلند کرد و در دل از پدر آسمانی تشکر کرد که او را در خانهٔ #علیبنابیطالب جای داده است.
🔻 فضه چشمهایش را با پشت دست مالید. آنچه را میدید باور نمیکرد. با ورود به خانهٔ #فاطمه شگفتزده شدهبود. خانهٔ محقر و سادهٔ #فاطمه در تصورش نبود. چند بار خانه را از نظر گذراند. پنجرهٔ خانه با یک پردهٔ پشمی و قدیمی پوشیده شدهبود و آنجا جز یک دستاس برای آسیابکردن و چند ظرف گِلی و سفالی، یک تشت مسی و مَشکی آب، چیز دیگری ندید. فضه در همان نگاه اول مجذوب ادب #فاطمه شد. فاطمه دختری خردسال به نام #زینب و دو پسر داشت؛ #حسن چهارساله و #حسین سهساله.
🔻به فضه اتاقی اختصاص داده شد. او ناباورانه قدم برداشت و به اتاق رفت. چگونه ممکن بود به کنیزی اتاق بدهند. فضه هنوز مبهوت بود؛ دستش را چند بار محکم روی گونهاش زد تا ببیند خواب است یا بیدار. بیدار بود. صلیب چوبی را روی یکی از طاقچههای کوچک اتاق گذاشت و با شعفی که در وجودش موج میزد از اتاق بیرون آمد.
#فاطمه بانوی خانه کارها را با فضه تقسیم کرد؛ یک روز خودش کارهای خانه را انجام دهد و روز دیگر فضه.
🔻 #فاطمه با مهربانی و ادب از او پرسید: «خمیر را درست میکنی یا نان را میپزی؟»
فضه که هنوز مبهوت چهره زیبا و دوستداشتنی #فاطمه بود یکباره به خودش آمد. او مشعوف از اینکه برایش منزلتی این چنین قائل شدهاند و همانند بانوی خانه نظرش را جویا میشوند، ذوقزده و هول گفت: «خمیر درستکردن و آوردن هیزم با من.»
🔻 فضه روی سکو نشست و با آرد جو خمیر درست کرد. #زینب خردسال به فضه نزدیک شد و کنارش نشست و خواست با او بازی کند. فضه انگشت آردیاش را به بینی #زینب مالید. خم شد و صورتش را بوسید. #زینب خجالتزده نوک انگشتش را به آرد زد. فضه مشت #زینب را باز کرد و کمی آرد داخل دستش ریخت. #زینب با شادمانی خندید و دو دستش را پر از آرد کرد و داخل ظرف فضه ریخت. فضه آردها را با آب قاطی کرد و ورز داد. #زینب دوباره با احتیاط دست هایش را در آرد فرو کرد و مقداری از آن را برداشت و داخل ظرف فضه ریخت. فضه دستهای کوچک #زینب را داخل ظرف گرفت. #زینب خجالتزده دستهایش را از دست فضه بیرون کشید و صورتش را با دستهایش پوشاند. تمام صورتش آردی شد. فضه با دستمالی که کنار دستش بود، صورت #زینب را تمیز کرد و باز هم صورتش را بوسید. #زینب ذوقزده با دستها و صورتی آردی با شادمانی خندید. از دیدن شادی آن کودک زیباروی به وجد آمد.
🔻فضه صدایی شنید که میخواست وارد شود. #فاطمه ایستاد و پدرش را به داخل دعوت کرد. باز هم ضربان قلب فضه به قدری زیاد شد که گمان کرد الآن است قلبش از سینهاش بیرون بیاید. او میتوانست فارقلیط را از نزدیک ببیند و با او همکلام شود. سراپا شور و شوق بود. #فاطمه تمامقد به احترام پدر ایستاده بود. #پیامبر که وارد شد، #فاطمه دست ایشان را بوسید و در جای خود نشاند و پیش روی ایشان مؤدب نشست.
🔻 فضه که همراه #زینب همچنان مشغول درستکردن خمیر بود، به دستهایش نگاه کرد که هنوز از فرط هیجان میلرزید. با #پیامبر سخن گفته بود؛ از دهکده کوچکشان و از پدر عزیزش که سالها در انتظار دیدار فارقلیط زمانه مانده بود. فضه در همین لحظات کم که گویی برایش پایانی نداشت از #پیامبر لطف و محبت دیدهبود.»
🔻ادامه دارد...
#شبیه_مریم ؛ داستانی خواندنی براساس زندگی فضه، خادمه حضرت زهرا(سلاماللهعلیها)
🚩 #هیأت_شهدای_گمنام
🆔 @Heyat1342
📚 #روایت_کتاب - بخش سوم | #شبیه_مریم
💭 بعد از شهادت #حضرت_زهرا(سلاماللهعلیها)، بانو فضه ازدواج میکند؛ اما از خانوادۀ #اهل_بیت(علیهمالسلام) جدا نمیشود. او همواره در خدمت #حضرت_زهرا(سلاماللهعلیها) و فرزندان ایشان بود. فضه، در واقعۀ #عاشورا در کنار #حضرت_زینب و #امام_سجاد (علیهماالسلام)، مصائب کربلا را تحمل کرد. پس از واقعۀ عاشورا، به مدینه بازگشت و تا آخر عمر در آنجا زندگی کرد.
بانو فضه تا زمان حوادث عاشورا همراه #حضرت_زینب(سلاماللهعلیها) بود و با خانوادۀ اهل بیت به شام رفت. او در شام از دنیا رفت و در همانجا نیز دفن شدهاست. بانو فضه بیست سال به زبان قرآن با همگان صحبت کرد و هیچکس هیچ کلامی غیر از قرآن از ایشان نشنید. وی به طور کامل بر قرآن مسلط بود؛ زیرا قرآن را از #حضرت_زهرا(سلاماللهعلیها) آموخته بود.
از کتاب بخوانیم:
🔰 «روزها و شبها یکی پس از دیگری میآمدند و میرفتند. زمان در گذر بود ولی روزها دیگر مانند همیشه برای فضه تکراری نبود.
او همواره کنار بانویش #فاطمه بود و به علمآموزی و حفظ آیههای قرآن و تفسیر آنها مشغول بود. خدمتکار حوریه، فضه را از درد زایمان بانویش باخبر کرد. به خانهٔ او رفت و هنگام بهدنیاآمدن فرزند حوریه کنارش ماند و مثل همیشه برایش مادری کرد. نوزاد دختر بود. رائف نام مادرش را روی کودکش گذاشت تا یادش را زنده نگه دارد. حوریه و رائف از شادی بهدنیاآمدن نوزادشان جشن گرفتند. فضه که علاقهای به ماندن نداشت، نوزاد و والدینش را به حال خودشان گذاشت و به خانهٔ بانویش بازگشت. مدتها بود که تمام وقتش را همراه خانوادهٔ #فاطمه میگذراند. جز خانهٔ بانویش جایی دوام نمیآورد.
🔻فضه وقتی به خانه رسید، #پیامبر در منزل بانویش بود. بانویش #فاطمه حریرهای برایشان آماده کرده بود و ام ایمن نیز ظرفی ماست، کره و مقداری خرما هدیه داده بود. #پیامبر وضو گرفت و به سوی قبله ایستاد و مدتی دعا کرد. آنگاه با چشمانی پر از اشک سر به سجده گذاشت. فضه سفره را پهن کرد و همراه #زینب که با دستهای کوچکش به او کمک میکرد، کاسهها و ظروف سفالی و مَشک آب را داخل سفره گذاشت.
🔻#حسن رو به #پیامبر گفت: پدر جان!کارهایی انجام دادی که پیش از این انجام نداده بودی.» فضه به #پیامبر چشم دوخت. #پیامبر فرمود: «فرزندم! من امروز با دیدن شما آنقدر خوشحال شدم که پیش از این چنین شادمان نشده بودم. اینک جبرئیل آمد و به من خبر داد که همهٔ شما کشته خواهید شد و محل دفنتان هم دور از یکدیگر خواهد بود. با شنیدن این خبر برای شما دعا کردم.»
فضه با شنیدن این خبر تپش قلب شدیدی گرفت. بهتزده به آنها خیره شد.
🔻#حسین پرسید: «یا رسول خدا! با این وصف که قبرهای ما از هم جداست پس چه کسی به زیارت قبور ما می آید؟»
#پیامبر فرمود: «گروهی از امتم که یاری من را میخواهند. در قیامت به زیارت این دسته خواهم رفت و بازوانشان را میگیرم و آنها را از گرفتاریهای روز قیامت نجات خواهم داد.»
🔻#رسول_خدا از کشتهشدن فرزندش #حسین و مصیبتهای آن به دخترشان #فاطمه خبر داد. #فاطمه بسیار گریست و فرمود: «پدر جان این حادثه چه وقت اتفاق خواهد افتاد؟»
پیامبر فرمود: «هنگامی که من، تو و پدرش نباشیم.» گریه فاطمه شدت گرفت.
- پدر جان! پس چه کسی بر او گریه میکند و چه کسی عزای او را برپا میدارد؟
- فاطمه جان! زنان امت من بر زنهای اهل بیتم و مردانشان بر مردان اهل بیتم گریه خواهند کرد و نسلی پس از نسل دیگر هر سال عزاداری را تجدید میکنند. روز قیامت که برپا میشود، تو شفیع زنان میشوی و من شفیع مردان؛ و دست هر یک از آنان را که بر مصیبت #حسین گریه کند، میگیریم و او را به بهشت میبریم.
🔻 ای #فاطمه! روز قیامت چشمها گریان است، جز چشمی که بر مصیبت #حسین گریه کرده باشد.
فضه کاسهٔ سفالین آب را به دست #زینب داد. با شنیدن این اخبار از خود بیخود شد؛ طاقت دیدن اشکهای بانویش #فاطمه را نداشت. به اتاقش پناه برد. نمیتوانست باور کند مردمانی #حسن و #حسین عزیزش را به شهادت میرسانند. بغض راه گلویش را بست.
🔻دستهایش آشکارا میلرزید و نمیتوانست روی پاهایش بایستد. به دیوار تکیه داد. بغضش ترکید. اشک از چشمهایش راه گرفت و سرازیر شد. روی زمین نشست و بیصدا گریست.»
#شبیه_مریم ؛ داستانی خواندنی بر اساس زندگی فضه، خادمه حضرت زهرا(سلاماللهعلیها)
🚩 #هیأت_شهدای_گمنام
🆔 @Heyat1342