eitaa logo
هیات شهدای گمنام
783 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
214 ویدیو
31 فایل
✅ کانال رسمی اطلاع‌رسانی برنامه‌های هیأت شهدای گمنام مرکز علمی فرهنگی شهیدآوینی استان قزوین 🆔صفحات ما در فضای مجازی: ble.im/heyat1342 t.me/heyat1342 eitaa.com/heyat1342 🔸️ارسال نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارتباط با ادمین: @Ali_1342
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 | 📝 نویسنده: خانم اکرم صادقی ▫️ناشر: جمکران ▫️قالب: رمان ▫️رده سنی: عمومی 🔰 «شبیه مریم» داستانی خواندنی براساس زندگی ، خادم (علیهاالسلام) است. 🔻فصل اول این کتاب این‌گونه آغاز می‌شود که مردی در بیابان پیرزنی تنها را می‌یابد. مرد وقتی مسیر و مقصد زن را می‌شناسد او را به کاروانش می‌رساند و آن‌جا آگاه می‌شود این بانوی مؤمنه، است. پس از آن ماجرای کتاب به گذشته دور برمی‌گردد. جایی که با نام مریم در دهکده‌ای مسیحی زندگی می‌کند و توسط گروهی به بردگی گرفته می‌شود. 🔻سرنوشت عجیب او را سرانجام به خانه (علیهم‌السلام) می‌رساند. این داستان به خوبی شرایط خانه و را نشان می‌دهد و زیبایی‌های زندگی در مدار ولایت و اهل‌بیت را به شکلی هنرمندانه تصویرسازی کرده است. 🌹 🚩 🆔 @Heyat1342
هیات شهدای گمنام
📚 | 💭 ماجرا از زمانی آغاز می‌شود که عربی بیابان‌گرد در بیابان‌های عربستان، پیرزنی فرتوت را می‌بیند که در جواب سؤالات مرد صرفاً آیات قرآن را بر زبان جاری می‌کند و مقصود خود را تنها با کلام وحی می‌رساند. مرد وقتی مسیر و مقصد زن را می‌شناسد، او را به کاروانش می‌رساند و آن‌جا متوجه می‌شود این بانوی مؤمنه، فضّه خادمه (سلام‌الله علیها) است. پس از آن، ماجرای کتاب به گذشته‌های دور برمی‌گردد، جایی که فضّه با نام مریم در دهکده‌ای مسیحی زندگی می‌کند و توسط گروهی به بردگی گرفته می‌شود. ایشان دختری باهوش،‌ زیبا و مسیحی در آفریقا بود که از همان کودکی به دین اسلام علاقه‌مند شد. از کتاب بخوانیم: 🔰 «اشعهٔ طلایی خورشید به دهکده می‌تابید. دهکده کم‌جمعیت و آرام بود. جوانان پیدا نبودند و بیش‌تر در کلبه وقت می‌گذراندند. ترسی که سال‌ها در جانشان ریشه دوانده بود باعث می‌شد کمتر رغبتی به بیرون‌آمدن داشته باشند. حتی به قیمت دوری از آفتاب و روشنایی روز. در سکوت و خلوتیِ دهکده، مرد میان‌سالی بی هیچ دغدغه‌‌ای اسب پیرش را تیمار می‌کرد. دو دختر جوان هم کمی دورتر شتابان با دلو از چاه آب می‌کشیدند و به کلبه می‌بردند. آن‌ها چنان در رفتن عجله داشتند که گویی سوارانی در پی آنان هستند. 🔻سختیِ زمانه کمر پدر مریم را خم کرده بود و به کمک عصای چوبی راه می‌رفت. او به چهرهٔ شادمان مریم که موهای آنا را می‌بافت نگاه کرد و با شادمانی مردانه‌ای لبخند زد. تمامی امیدهایش در مریم خلاصه می‌شد. آن‌ها شانزده سال قبل وقتی او بعد از سال‌ها چشم‌انتظاری به دنیا آمده‌بود، به یاد او را مریم نامیده بودند. مریم تنها یادگار همسرش بود که ناجوانمردانه از او جدایش کرده و به ناکجاآباد برده بودند. 🔻مریم و آنا روی کُنده‌های چوبیِ پشت کلبه نشسته بودند. مریم از روی علاقه به پدرش لبخندی زد. پدرش با بوسه‌ای بر موهای مجعد او لبخندش را پاسخ داد. قلب مریم مالامال از عشق پدر بود. سال‌ها با بوسه‌های گرم پدر چشم‌هایش را به روی دنیا باز کرده بود و شب‌ها با لالایی‌های او که یادگاریِ مادر مهربانش بود با آرامش، چشم به روی دنیا بسته و با رؤیای خوش و امید به فردایی روشن به خواب رفته بود. هنوز هم دیدن چهرهٔ پدر او را غرق شادی می‌کرد. 🔻مریم به آرامی روی موهای مشکی و ابریشمی آنا دست می‌کشید و آن را با دقت می‌بافت. اشعهٔ طلایی خورشید موهای آنا را براق‌تر و زیبایی چهره‌اش را چند برابر می‌کرد. مریم عاشق چهرهٔ زیبای آنا بود و همیشه به زیبایی او غبطه می‌خورد. چهره‌اش هر بیننده‌ای را مجذوب خود می‌کرد. زیبایی‌اش با غرور بی‌جایی همراه شده بود. گمان داشت تمام پسران جوان دهکده باید عاشق او باشند. این فکر آنا همیشه باعث خنده مریم بود. 🔻داود کنار کلبهٔ خودشان با تبر هیزم می‌شکست و تمام حواسش به آن‌ها بود. او هربار که تکه‌های چوب را برای خردکردن جابه‌جا می‌کرد به آن‌ها نگاهی می‌انداخت و لبخند می‌زد. شهامت و جرئت مریم که بدون ترس در روشنایی روز در دهکده رفت‌وآمد داشت و با همه مهربان بود، باعث تحسین همیشگی داود بود. داود هر بار که به مریم می‌اندیشید، احساسی خوشایند تمامی وجودش را در بر می‌گرفت. شاید روزی می‌توانست با مریم ازدواج کند و با او خانواده‌ای تشکیل دهد و فرزندانی بیاورند. می‌دانست که مریم نیز به او بی‌میل نیست. اگر بیمار می‌شد، نگرانی‌های مریم در پرستاری و رسیدگی به او بیش‌تر از آنا بود. بی‌اختیار لبخند کش‌داری بر لبانش نقش بست. 🔻مردی اسب سوار با صورت پوشیده در فاصلهٔ بسیار دور و میان درختان ایستاده بود و دهکده را زیر نظر داشت. او خیره به دهکده تمامی رفت‌و‌آمدها را با وسواس می‌سنجید. افراد دهکده را تخمین زد و با خود اندیشید که در این دهکده تعداد جوانان و نوجوانان از پیرها بیش‌تر است. چشم‌هایش از شادی و امید برقی زد.» 🔻ادامه دارد... ؛ داستانی خواندنی براساس زندگی فضه، خادمه حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) 🚩 🆔 @Heyat1342
هیات شهدای گمنام
📚 #روایت_کتاب | #شبیه_مریم 💭 ماجرا از زمانی آغاز می‌شود که عربی بیابان‌گرد در بیابان‌های عربستان، پ
📚 - بخش دوم | 💭 بانو فضه پس از آشنایی با (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌و‌سلم) به اسلام گروید و به مدینه مهاجرت کرد. وقتی ایشان به خانۀ (سلام‌الله‌علیها) می‌آید، زندگی او وارد مرحله جدیدی می‌شود و شخصیت وی رشد می‌کند و می‌فهمد که به چه موهبتی رسیده است. تا جایی که پیامبر دربارۀ بانو فضه می‌گوید: «خدا را شکر که مقام کنیز دخترم به رتبه و منزلت رسیده است». در مدینه، فضه به خدمت در آمد و در تربیت فرزندان ایشان، نقش مهمی ایفا کرد. فضه، فردی بسیار فداکار و مهربان بود و از هیچ کمکی به آن‌ها دریغ نمی‌کرد. او هم‌چنین، در دوران غربت و تنهایی (سلام‌الله‌علیها) همواره در کنار آن حضرت بود و به ایشان دلگرمی می‌داد. از کتاب بخوانیم: 🔰 «فضه از کاسهٔ سفالی مقداری آب نوشید و با بغضی که در گلو داشت آب را فرو داد. دست‌هایش هنوز از فرط هیجان می‌لرزید. او با برادر جعفر روبه‌رو شده بود. علی همسر فاطمه و داماد پیامبر بود. فضه که ناباورانه با دست‌های لرزان پدر آسمانی را شکر می‌کرد، دست برد تا صلیبش را بگیرد که با جای خالی صلیب به‌یاد آورد که با گفتن شهادتین مسلمان شده و آن را از گردنش باز کرده است. سرش را رو به آسمان بلند کرد و در دل از پدر آسمانی تشکر کرد که او را در خانهٔ جای داده است. 🔻 فضه چشم‌هایش را با پشت دست مالید. آن‌چه را می‌دید باور نمی‌کرد. با ورود به خانهٔ شگفت‌زده شده‌بود. خانهٔ محقر و سادهٔ در تصورش نبود. چند بار خانه را از نظر گذراند. پنجرهٔ خانه با یک پردهٔ پشمی و قدیمی پوشیده شده‌بود و آن‌‌جا جز یک دستاس برای آسیاب‌کردن و چند ظرف گِلی و سفالی، یک تشت مسی و مَشکی آب، چیز دیگری ندید. فضه در همان نگاه اول مجذوب ادب شد. فاطمه دختری خردسال به نام و دو پسر داشت؛ چهارساله و سه‌‌ساله. 🔻به فضه اتاقی اختصاص داده شد. او ناباورانه قدم برداشت و به اتاق رفت. چگونه ممکن بود به کنیزی اتاق بدهند. فضه هنوز مبهوت بود؛ دستش را چند بار محکم روی گونه‌اش زد تا ببیند خواب است یا بیدار. بیدار بود. صلیب چوبی را روی یکی از طاقچه‌های کوچک اتاق گذاشت و با شعفی که در وجودش موج می‌زد از اتاق بیرون آمد. بانوی خانه کارها را با فضه تقسیم کرد؛ یک روز خودش کارهای خانه را انجام دهد و روز دیگر فضه. 🔻 با مهربانی و ادب از او پرسید: «خمیر را درست می‌کنی یا نان را می‌پزی؟» فضه که هنوز مبهوت چهره زیبا و دوست‌داشتنی بود یک‌باره به خودش آمد. او مشعوف از این‌که برایش منزلتی این چنین قائل شده‌اند و همانند بانوی خانه نظرش را جویا می‌شوند، ذوق‌زده و هول گفت: «خمیر درست‌کردن و آوردن هیزم با من.» 🔻 فضه روی سکو نشست و با آرد جو خمیر درست کرد. خردسال به فضه نزدیک شد و کنارش نشست و خواست با او بازی کند. فضه انگشت آردی‌اش را به بینی مالید. خم شد و صورتش را بوسید. خجالت‌زده نوک انگشتش را به آرد زد. فضه مشت را باز کرد و کمی آرد داخل دستش ریخت. با شادمانی خندید و دو دستش را پر از آرد کرد و داخل ظرف فضه ریخت. فضه آردها را با آب قاطی کرد و ورز داد. دوباره با احتیاط دست هایش را در آرد فرو کرد و مقداری از آن را برداشت و داخل ظرف فضه ریخت. فضه دست‌های کوچک را داخل ظرف گرفت. خجالت‌زده دست‌هایش را از دست فضه بیرون کشید و صورتش را با دست‌هایش پوشاند. تمام صورتش آردی شد. فضه با دستمالی که کنار دستش بود، صورت را تمیز کرد و باز هم صورتش را بوسید. ذوق‌زده با دست‌ها و صورتی آردی با شادمانی خندید. از دیدن شادی آن کودک زیباروی به وجد آمد. 🔻فضه صدایی شنید که می‌خواست وارد شود. ایستاد و پدرش را به داخل دعوت کرد. باز هم ضربان قلب فضه به قدری زیاد شد که گمان کرد الآن است قلبش از سینه‌اش بیرون بیاید. او می‌توانست فارقلیط را از نزدیک ببیند و با او هم‌کلام شود. سراپا شور و شوق بود. تمام‌قد به احترام پدر ایستاده بود. که وارد شد، دست ایشان را بوسید و در جای خود نشاند و پیش روی ایشان مؤدب نشست. 🔻 فضه که همراه هم‌چنان مشغول درست‌کردن خمیر بود، به دست‌هایش نگاه کرد که هنوز از فرط هیجان می‌لرزید. با سخن گفته بود؛ از دهکده کوچکشان و از پدر عزیزش که سال‌ها در انتظار دیدار فارقلیط زمانه مانده بود. فضه در همین لحظات کم که گویی برایش پایانی نداشت از لطف و محبت دیده‌بود.» 🔻ادامه دارد... ؛ داستانی خواندنی براساس زندگی فضه، خادمه حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) 🚩 🆔 @Heyat1342
📚 - بخش سوم | 💭 بعد از شهادت (سلام‌الله‌علیها)، بانو فضه ازدواج می‌کند؛ اما از خانوادۀ (علیهم‌السلام) جدا نمی‌شود. او همواره در خدمت (سلام‌الله‌علیها) و فرزندان ایشان بود. فضه، در واقعۀ در کنار و (علیهماالسلام)، مصائب کربلا را تحمل کرد. پس از واقعۀ عاشورا، به مدینه بازگشت و تا آخر عمر در آن‌جا زندگی کرد. بانو فضه تا زمان حوادث عاشورا همراه (سلام‌الله‌علیها) بود و با خانوادۀ اهل بیت به شام رفت. او در شام از دنیا رفت و در همان‌جا نیز دفن شده‌است. بانو فضه بیست سال به زبان قرآن با همگان صحبت کرد و هیچ‌کس هیچ کلامی غیر از قرآن از ایشان نشنید. وی به طور کامل بر قرآن مسلط بود؛ زیرا قرآن را از (سلام‌الله‌علیها) آموخته بود. از کتاب بخوانیم: 🔰 «روزها و شب‌ها یکی پس از دیگری می‌آمدند و می‌رفتند. زمان در گذر بود ولی روزها دیگر مانند همیشه برای فضه تکراری نبود. او همواره کنار بانویش بود و به علم‌آموزی و حفظ آیه‌های قرآن و تفسیر آن‌ها مشغول بود. خدمتکار حوریه، فضه را از درد زایمان بانویش باخبر کرد. به خانهٔ او رفت و هنگام به‌دنیاآمدن فرزند حوریه کنارش ماند و مثل همیشه برایش مادری کرد. نوزاد دختر بود. رائف نام مادرش را روی کودکش گذاشت تا یادش را زنده نگه دارد. حوریه و رائف از شادی به‌دنیاآمدن نوزادشان جشن گرفتند. فضه که علاقه‌ای به ماندن نداشت، نوزاد و والدینش را به حال خودشان گذاشت و به خانهٔ بانویش بازگشت. مدت‌ها بود که تمام وقتش را همراه خانوادهٔ می‌گذراند. جز خانهٔ بانویش جایی دوام نمی‌آورد. 🔻فضه وقتی به خانه رسید، در منزل بانویش بود. بانویش حریره‌ای برایشان آماده کرده بود و ام ایمن نیز ظرفی ماست، کره و مقداری خرما هدیه داده بود. وضو گرفت و به سوی قبله ایستاد و مدتی دعا کرد. آن‌گاه با چشمانی پر از اشک سر به سجده گذاشت. فضه سفره را پهن کرد و همراه که با دست‌های کوچکش به او کمک می‌کرد، کاسه‌ها و ظروف سفالی و مَشک آب را داخل سفره گذاشت. 🔻 رو به گفت: پدر جان!کارهایی انجام دادی که پیش از این انجام نداده بودی.» فضه به چشم دوخت. فرمود: «فرزندم! من امروز با دیدن شما آن‌قدر خوشحال شدم که پیش از این چنین شادمان نشده بودم. اینک جبرئیل آمد و به من خبر داد که همهٔ شما کشته خواهید شد و محل دفنتان هم دور از یکدیگر خواهد بود. با شنیدن این خبر برای شما دعا کردم.» فضه با شنیدن این خبر تپش قلب شدیدی گرفت. بهت‌زده به آن‌ها خیره شد. 🔻 پرسید: «یا رسول خدا! با این وصف که قبرهای ما از هم جداست پس چه کسی به زیارت قبور ما می آید؟» فرمود: «گروهی از امتم که یاری من را می‌خواهند. در قیامت به زیارت این دسته خواهم رفت و بازوانشان را می‌گیرم و آن‌ها را از گرفتاری‌های روز قیامت نجات خواهم داد.» 🔻 از کشته‌شدن فرزندش و مصیبت‌های آن به دخترشان خبر داد. بسیار گریست و فرمود: «پدر جان این حادثه چه وقت اتفاق خواهد افتاد؟» پیامبر فرمود: «هنگامی که من، تو و پدرش نباشیم.» گریه فاطمه شدت گرفت. - پدر جان! پس چه کسی بر او گریه می‌کند و چه کسی عزای او را برپا می‌دارد؟ - فاطمه جان! زنان امت من بر زن‌های اهل بیتم و مردانشان بر مردان اهل بیتم گریه خواهند کرد و نسلی پس از نسل دیگر هر سال عزاداری را تجدید می‌کنند. روز قیامت که برپا می‌شود، تو شفیع زنان می‌شوی و من شفیع مردان؛ و دست هر یک از آنان را که بر مصیبت گریه کند، می‌گیریم و او را به بهشت می‌بریم. 🔻 ای ! روز قیامت چشم‌ها گریان است، جز چشمی که بر مصیبت گریه کرده باشد. فضه کاسهٔ سفالین آب را به دست داد. با شنیدن این اخبار از خود بی‌خود شد؛ طاقت دیدن اشک‌های بانویش را نداشت. به اتاقش پناه برد. نمی‌توانست باور کند مردمانی و عزیزش را به شهادت می‌رسانند. بغض راه گلویش را بست. 🔻دست‌هایش آشکارا می‌لرزید و نمی‌توانست روی پاهایش بایستد. به دیوار تکیه داد. بغضش ترکید. اشک از چشم‌هایش راه گرفت و سرازیر شد. روی زمین نشست و بی‌صدا گریست.» ؛ داستانی خواندنی بر اساس زندگی فضه، خادمه حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) 🚩 🆔 @Heyat1342