eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
991 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
«وأنَّ‌اللہ‌سيُعوِّضناعَمَّامَرَرْنـابِـہ» خ‌ـداآنچـہ‌راڪہ‌بہ‌ماگذشت جبران‌خواهدڪـرد🌿 . . چقـدر‌دل‌آدم‌قـرص‌میشـہ(:♥️✍🏼 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 نفسم، هستی من، حضرت ارباب، سلام ای امید تپش این دل بی تاب، سلام خوش‌بحال هر‌دلی که باتوهمدم می‌شود خار هم باشد کنارت سبز و خرم می شود الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باغ شاهزاده ماهان یا باغ شازده ماهان از جاهای دیدنی و گردشگری کرمان و ماهان به شمار می رود در فهرست آثار ملی ایران و میراث جهانی یونسکو به ثبت رسیده است 🇮🇷 😍 الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞 #ღـیدانـھ⚘🍂 ⚜❤️⚜❤️⚜❤️⚜ زندگـــــے شـــــیرین ...💕 تازه از سربازے برگشته بود و حدود۲۰ سالش بود که اومدن خواستگاریم ...💕 هنوز کارے هم پیدا نکرده بود یادمه مراسم خواستگارے بابام از او پرسید... " درآمدت از کجاست ؟ " گفت:" من روے پاے خودم هستم و از هر جا که باشه نونمو در میارم " حالت مردونه‌ش خیلے به دلم نشست 💕 وقتے میدیدم که چطور با خونوادم در مورد ازدواج صحبت میکنه ... با هم که صحبت میکردیم گفت: " حجاب شما از هر چیزے واسم مهمتره ... " واسه عـــــقد که رفتیم ...💕 دست خطے نوشت و خواست که امضاش کنم نوشته بود ... " دلم نمے خواهد یک تار موے شما را نامحرمے ببیند…❤ " منم امـــــضاش کردم ... مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت این پسر خیلے سخت گیره ؛ ولے من ناراحت نشدم چون میدونستم که میخواد زندگے کنه ...💕 واقعاً هم زندگے باهاش بهم مزه میداد تا قبل شروع زندگے مشترک💕 دانشگاه میرفتم میخواستم ادامه تـــــحصیل بدم ولے وقتے که با مهدے ازدواج کردم ...💕 بچه دار هم که شدیم اونقده تو خونه خوش بودم ؛ که دلم نمیخواست جایے برم تا جایے که همه بهم میگفتن ... " تو چے از خونه میخواے که چسبیدے به کنجش ؟" جو خونه ‌مونو اونقد دوســـــت داشتم💕 که دلم نمیخواست رهاش کنم ؛ موندن تو اون چاردیوارے واسم لذت بخش بود تا حدے که حتے تصمیم گرفتم جاے ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خونه ... بیشتر بمونم تو خونه و مادر باشم و یه هـــــمسر💕 🍃همسر شهید مدافع حرم مهدے قاضے خانے 🍃 ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════   @heyatjame_dokhtranhajgasem
✨ دیدی‌منتظر یه‌پیامی گوشیتُ‌چک‌میکنی‌میبینی‌خبری نیست، چقدرمیخوره تو ذوقت؟! این‌همون‌حرکتیه‌که‌وقتی‌صدای اذان‌گوشیت‌میاد‌خاموشش میکنی‌وبه‌کارت‌میرسی:)) چجوری‌دلمون‌میا‌دواقعا؟!💔 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| با صدای سروش چشم از نگاه پر حرف عبدالمهدی برمی‌دارم: - هرکاری بگی می‌کنم برای جبران! نگاه در نگاهش قفل می‌کنم. ما تا هفده سالگی رفیق صمیمی بودیم. بعدش چه شد که راهمان این‌قدر دو تا شد. من شدم دانشجوی عاصی، او شد یک موتور فروش عاصی. هر دو نفرمان سر پر تنشی داشتیم. سروش گروه جمع کرد دور خودش و خیلی شب‌ها در قهوه‌خانه‌ها قلیان به لب... من تنها شدم و سرم گرم درس و فضای مجازی. به هم کاری نداشتیم تا این‌که خواسته‌ام را علنی به مادر گفتم و او هم برای خواستگاری خواهر سروش رفت! سروش می‌دانست. مادر که رفت انگار خانه‌شان را به آتش کشیده بودند. سروش پیام داد عقب بکشم. وقتی سلما جواب مثبت داد و سروش شب من را با خانواده دید علناً حرفش را زد. به ماه نکشیده راهی دادگاه شدم و حالا مقابل هم نه، کنار عبدالمهدی نشسته‌ایم. دستم را دراز می‌کنم سمتش، با تردید دست دراز می‌کند. محکم می‌فشارم و می‌گویم: - باید دربارۀ یه قهرمان ملی تحقیق کنی و گزارش تحقیقت رو برای آقای قاضی بفرستی. فقط در این‌صورت ندید می‌گیرم. دستان سروش محکم می‌فشارد دستم را و می‌گوید: - تحقیق از من. نوشتن از تو. دیگه حرف نباشه! قاضی بلند می‌خندد به حال ما! سروش دستم را می‌کشد و بلندم می‌کند. با دو سه تا از بچه‌هایش که عقب ایستاده‌اند دست می‌دهم؛ همان‌ها بودند که شهادت دادند. سرشان پایین بود و وقتی در آغوش می‌کشمشان شانه‌هایم را می‌بوسند. سروش همه را رد می‌کند و پیش‌نهاد می‌دهد برویم بالای کوه. با خودش یک کوله آورده است که روی دوشش تنظیم می‌کند و راهی می‌شویم تا قله. غروب است و وقت اذان. سروش می‌گوید تا من بساط چایی را آماده کنم تو هم اذان بگو. اذان می‌گویم. حالا موقع اذان حس می‌کنم دارم محبتم به محبوبم را علنی می‌کنم. اشک هربار جمع می‌شود گوشه چشمم و هربار به خدا می‌گویم: - جوگیر شده‌ام حتماً. تو دوستم داری قبول؛ اما این‌که من دوستت داشته باشم فقط یک ادعاست. خیلی‌ خبری نیست اما در عالم عاشقی می‌گویند به هم بگویید تا محبت ایجاد شود. من فعلاً در زمان حال و قال «زبانی» هستم. از کم، همین کم را بپذیر! ⏳ادامه دارد... ⏳ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem