#سلام_امام_زمانم✋
دیده بگشا که ز دوریِ شما خسته شدم
آمدم ناله کنم یار بیا خسته شدم
شهرمان رنگ تو را کم به خودش دیده و من
دیگر از شهرم و این حال و هوا خسته شدم
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣خداوندا همان گونه که چشم هایمان را از خواب بیدار کردی قلبهای ما را از غفلت بیدار کن و همان گونه که جهان را به نور صبح منور گرداندی زندگیمان را به نور هدایت منور بگردان
. . .خداوندا بنویس برای ما پاک شدن گناهان و پوشش عیوب و نرمی قلوب و بر طرف شدن غم ها و آسان شدن کارها را . . . خداوندا روزمان را سرشار از خیر و بخشش و مغفرت و توفیق و استواری و استقامت بر صراط بندگیات قرار بده.
الهی آمیـن🌱
💕🍃🌸💕🍃🌸
صبحتون بخیر ❤️
❤️🧡💛💚💙💜
🌐https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
حالا گیرم اون تو جا شدی ، حرکت بعدی چیه ؟ 😂
🌐https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
دلم گرفته بود نامت را زمزمہ کردم و سبک شدم ...
راست گفت شاعر کھ ؛
یا حسین نام تو بردم ،نه غمی ماند و نه هَمّی
بابیاَنتواُمّی ♥️
#یاحسین❣
🌐https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
سروش مقابلم که میایستد اول دست دراز میکند به محبت، اما وقتی دست میدهم فشار میدهد به غضب و انگشتر عقیقم چنان فرو میرود در دستم که استخوانها یکپارچه فریاد میشود!
تکیه میدهد به دیوار و میگوید:
- خوب به بهانة حاج عبدالمهدی هر روز اینجایی!
- مشکل تو چیه؟
اخم میکند و بدون تأمل میتوپد:
- مشکل من تویی که محل نمیذاری و هنوز سرسنگینی!
- فکر میکنی مشکل من چیه؟
دیوانه میشود اما خودش را عاقلانه مدیریت میکند:
- مشکل تو اینه که من یه بار ازت کمک خواستم!
- من دریغ کردم سروش؟
- نه دریغ نکردی، اما کمک نمیدی، من افتادم دنبال کنت لوکا؛ چون تو گفتی قهرمان کنت لوکاست! اما هیچ ردی ازش نیست. کجا دنبالش بگردم؛ نه برای شهر کرمانه، نه برای استان کرمانه، نه برای ایرانه، نه برای آسیاست.
آدم حسابی، کنت لوکا برای یه قاره دیگه است، من کجا پیداش کنم، چه جوری ازش اطلاعات دربیارم، از کجا بدونم که...
سلما که در را باز میکند، سروش سکوت را ترجیح میدهد.
یک روابطی هست بین من و سروش که نمیخواهیم مقابل سلما نشان دهیم.
سلما سینی شربت را مقابلم میگیرد، یک لیوان شربت آلبالوی خنک در سرمای زمستان!
برمیدارم و نصفه سر میکشم و بقیهاش را میگیرم مقابل سروش، بیتعارف سر میکشد و میگوید:
- فقط همین میچسبید خواهری، حیف که با این فرهاد ازدواج کردی!
سلما هرچه مقابل من آرام است، مقابل سروش شیر ژیان است، میغرد رو به سروش:
-مثل فرهاد دیگه پیدا نمیشه!
و لیوان را از دست سروش میکشد و به حالت قهر برمیگردد داخل خانه.
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
نگاهم حریف میطلبد. مشتی حواله کتفم میکند و وارد خانه میشود.
چون سلما در حقم سنگ تمام گذاشته میان راه برایش یک روسری میخرم و یک بسته لواشک.
اصلاً هرچه اراده کند حاضر میکنم اما نمیگذارد بیشتر از این خرج کنم.
کنار مزار عبدالمهدی شلوغ است؛ اردوی دانشجویی هستند انگار.
عقبتر، کنار مزار حسین پسر عبدالحسین مینشینیم و صبورانه نگاه جمع میکنیم تا بروند و ما برگردیم سر جای اصلیمان و من بلند بلند برای سلما بنویسم.
اما بعد؛
میگویند یعنی در روایتی، امام معصوم میفرماید: منافق است کسی که خانوادهاش به میل او غذا بخورند.
عبدالمهدی اما مؤمن بود. یک مؤمن خواستنی. بانو برایش همان خانۀ ساده را میآراست. با میل خودش غذا میپخت، آماده میکرد و میچید تا عبدالمهدی از راه دور و نزدیک، از کار و مأموریت بیاید.
صدای موتورش انگار سمفونی خاصی بود که برای بانو نواخته میشد.
غذا بود و نبود، شیرین و شور بود و نبود، ساده و کم بود و نبود، اصلاً مهم نبود که چه بود.
بینشان وسایل و امکانات حکومت نمیکرد که زائل شود. محبت و عقل حاکم بود که خب هر روز بیشتر هم میشد.
حتی یکبار بانو غذایی طبخ کرد تاریخی، شور و سوخته! بغض کرده منتظر آمدن عبدالمهدی بود.
آمد اما نه بویی شنید، نه رویی در هم کشید. خوشی همیشگی را داشت و نشست کنار سفرهای که بانویش با بغض آن را چیده بود.
تا خواست بخورد بانو عذر خواست، عبدالمهدی خندید و خورد.
بانو معترض شد:
- چهطور داری میخوری؟
عبدالمهدی با چشمان پر خنده گفت:
- نعمت خدا و دست پخت خانممه! غذا میخورم که جون داشته باشم، برای لذتش نیست که. با این حس بخور، نه سوختگی میفهمی نه شوری!
خورد و سفره را جمع کرد. بانو رفت تا ظرفها را بشوید، عبدالمهدی ایستاد مقابل ظرفشویی و گفت:
- شما خستهای ظرفا رو من میشورم!
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_امام_مهربانم_امام_زمانم✋️
سر به زیر آمده ام تا که بگویم به شما
از گناهان زیادم بخدا خسته شدم
شهرمان رنگ تو را کم به خودش دیده و من
دیگر از شهرم و این حال و هوا خسته شدم
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله💐
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
خـــــدا
را در دلت احساس کن
به او توكل کن .
و قدمهایت را محکم بردار
چرا که .
وقتی ایمان شکست می خورد
ترس پیروزیش را جشن می گیرد..
سلام صبحتون بخیر
❤️🧡💛💚💙💜
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
خدایا شکرت برای لحظههایی که میتونستی مُچمو بگیری ولی بجاش دستمو گرفتی...
:)🌱
___________________
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
یادحرفایقشنگ
حاجحسینیکتاافتادممیگفت:
بچههانَمیرید،اگهبمیریدبهجَسَدتون
دستنمیزننمیگنغسلِمیِتداره!
ولیاگهشهیدبشید،سرِتیکهکفنتوندعواست(:
#حاج_حسین
#حرف_قشنگ
______
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین👇
@heyatjame_dokhtranhajgasem
☆تلنگرانه☆
شیطونـهڪنارِ
گوشتزمزمهمیڪنه:
تاجوونےاززندگیـتلذتببر
هرجورڪهمیشهخوشبگذرون
اماتوحواسـتباشه،
نڪنهخوشگذرونیتبه
قیمتِشڪسـتنِدلامامزمانمونباشھ(:
#حجاب
#چادرانه
🌐https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
این محبت جبران تمام صبحانههایی که بانو آماده میکرد.
شیر گرم میکرد برای عبدالمهدی، تخممرغ میپخت برای عبدالمهدی، پوست میکند و قاچ میزد و...
سلما میپرد وسط نوشتن و میگوید:
- همیشه همینطوری بودن؟ یعنی میشه آدم سرد نشه؟ اولش خب همینه اما بعدش!
دغدغۀ ذهن خودم هم همین بود.
یعنی سلمایی که امروز برایم شربت آورد کنار در، دیروزی که منِ فرهاد با گل رفتم پی محبوبم، الآنی که سلما برای من نوشیدنی میریزد، امروزی که من برای او هدیه خریدم، به همین قوت میماند؟
چه میشود که نمیشود؟ رابطهها تکراری و سرد... خدا نکند سلما جان!
بانوی عبدالمهدی تا آخرین روز این چند ساله پروانۀ دور وجود عبدالمهدی بوده و عبدالمهدی شمع وجودش را برای روشنایی خانه سوزانده است.
من میمانم؟ سلما میتواند؟
در چشمان هم نگاه میکنیم و حرفهایمان را در دل میگوییم. سلما را نمیدانم اما دل من رو میکند سمت نگاه عبدالمهدی و نجوا دارد؛
تو کار خودت را انجام بده نگو اگر او... اگر او.
حواست به منِ خودت باشد تا به غرور نکشاندت. هوای نفست را که به بند بکشی، از زیر سایۀ خدا که بیرون نیایی...
تکیه میدهم به قاب عکس عبدالمهدی.
⏳ادامه دارد... ⏳
🌐https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
فصل باران 6
خانه شاهرخ هستم و مشغول طرحریزی و راهاندازی خیاطخانه!
صدای پیام میآید محل نمیدهم.
این روند هست تا حدود ده شب که از دست اندیشههای نوین شاهرخ پناه میبرم گوشهای و موبایل را دست میگیرم.
هم سروش پیام بارانم کرده، هم سلما. بیخیال سروش، پیامهای سلما را باز میکنم؛ حرف اصلیاش همان آخرین پیامش است:
- نمیشه زودتر بریم سر زندگی خودمون! ببین آقامغفوری عقد و عروسی رو توی یه روز گرفتن، من همش دلم برات تنگ میشه!
انگار بمبی بودم آمادۀ انفجار؛ خودم در تنگنا هستم و او هم اینطور حرف میزند و من را بیشتر به هم میریزد.
دوباره پیام را میخوانم، سه باره میخوانم و هر بار هم یک حس جدید از پیام در وجودم شکل میگیرد.
صبر میکنم تا خودم بشوم و خریت نکنم و حرفی نزنم که از خود خداییم نباشد. بار دیگر پیام را میخوانم؛ سرشار از محبت است.
برایش مینویسم:
- سلام بر سلمایی که سلامتی من است. اول اینکه عبدالمهدی سربازی نداشته، من دارم. کار داشته، من ندارم. عروسی ساده گرفتند، الآن نمیشه دیگه! رفتند توی دو تا اتاق زندگی کردند که اصلاً دیگه مد نیست! و الّا دلتنگتر از تو منم سلماجان!
- سربازیت مگه نمیافته همین شهرخودمون، نصف روز؟
آماده به تایپ بود انگار. مینویسم:
- چرا!
- خب نصف روز هم کار میکنی.
- کار کو؟
- خدا که آدمو ول نمیکنه، میکنه؟
- خدا ول نمیکنه، کار نیست!
- نگشته میگی نیست. بگو نمیخوام!
- سلما خانم! شما دیگه چرا؟
-ببخشید. خب چند روز بگرد. اصلاً همین کار کامپیوتری، تایپ... اینا انجام بده، منم بلدم.
- دیگه چی؟ با کار کامپیوتری میتونیم فقط نون و ماست بخوریم. خرج عروسی و پول پیش خونه رو هم در نظر بگیر.
⏳ادامه دارد... ⏳
🌐https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem