eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
984 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام_امام_زمانم🌸🤚 بیا جهان جاے توسٺ دو صد ترانہ بہ لبها،همہ براے توسٺ بیا گل نرگس بہ جان تشنہ عشق دعا دعاے اسٺ و همہ براے توسٺ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بقعه پیر علمدار دامغان، برجی را در خود جای داده است که به جهت معماری، ویژگی‌های بارزی داشته و از همین روی مورد توجه محققان این عرصه قرار گرفته است. این برج از جاهای دیدنی دامغان به شمار می‌رود و از سری برج‌های مدور آجری کم‌خیز دارای گنبد مخروطی پیازی است که نزدیک به پنجاه عدد از این نوع برج‌ها در ایران زمین موجود است. برج پیر علمدار از جهت قدمت بعد از برج گنبد قابوس گرگان (ساخته شده به سال ۳۹۷ هجری قمری) دومین برج کهن ایران است. 🇮🇷 😍 الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 ویژه 🎥 توصیه امروز آقا برای کنکوری‌ها ❤️ بیخودی از کنکور نترسین، ان‌شاءالله قبول می‌شین ➕ درخواست درسا فرزند شهید مدافع حرم حمزه کاظمی از رهبر انقلاب درباره کنکور در دیدار خانواده‌های شهدا الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و هفتم : به نیـت شهید علی یزدانی♥️ 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی
15.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📸 کلیپ ویدئویی 👌شادیانه میلاد باسعادت امام هادی (علیه السلام)همراه با جشن عید بزرگ غدیر ✅اجرای زیبای گروه سرود دختران نسل انتظار 👈سه شنبه ۱۳ تیرماه ۱۴۰۲ 🕖 ساعت ۱۸ مکان : قصر ماهان 💥حلقه نوجوانان شهید فهمیده 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
کنکورهای عزیز سلام وخسته نباشید خداقوت ☺️💪🏻 ان شاءالله برحسب تلاشتون بهترینا براتون رقم میخوره 😉 دیگه برا استراحت آماده باشین😉
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSey9nrMnIVQ7wh93ab3dIGYZiQJcWCNPGlMDCQQ2mYVYw41xQ/viewform?usp=sf_link ☝️🏻☝️🏻☝️🏻☝️🏻 بیاین اینجا هرچی دلتون میخواد بگین☺️ کنکوریا بگین ببینم چی حالتون رو خوب میکنه چه حسی دارید🧐 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و هفتم : به نیـت شهید علی یزدانی♥️ #محرم #چله‌زیارت
🥀 زندگینامه شهید علی یزدانی شهید مهندس علی یزدانی در دوم شهریور سال 1357 مصادف با20 رمضان المبارک ۱۳۹۸ دراستان اردبیل (روستای تاریخی گنزق )و در خانواده ای متدین و محب اهل بیت علیهم السلام به دنیا آمد. پدرش چون در شب های قدر متولد شد نامش را علی گذاشت تا همیشه زیر سایه ی ائمه اطهار بزرگ شود و علی وار زندگی کند. علی فرزند هفتم خانواده بود. دوران کودکی را در اردبیل شهرستان سرعین گذراند و در شش سالگی به تهران آمدند و در محله فلاح مقدم ساکن شدند. دوران تحصیل خود را در محله فلاح گذراند در کنار بازیگوشی زیادی که داشت یکی از فرزندان باهوش خانواده و مدرسه بحساب می امد. در کنار تحصیل علم در بسیج مساجد و هیأت مذهبی شرکت میکرد وهمین مسئله باعث پخته تر شدن و فهمیده ترشدن او میشد. آغاز نبرد با تروریست های تکفیری در «سوریه»، «علی» داوطلبانه به یگان های مدافع حرم بانوی مقاومت، حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) پیوست. با شعله ور شدن فتنه ی اسلام آمریکایی در «عراق»، علی یزدانی عازم این کشور شد و سرانجام به تاریخ 3 فروردین 1394 شمسی، هم زمان با شب شهادت «حضرت فاطمه زهرا(صلوات الله علیها)» به هم‌راه هم‌رزمش «هادی جعفری» در منطقه ی عملیاتی «تکریت»، به آتش خشم «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی» قطعه قطعه شد. خلاصه وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم شهادت برایم از عسل شیرین تر است. حضرت قاسم (ع) اشهد ان لا اله الا الله وحده لاشریک له واشهد ان محمد عبده ورسوله (ص) الذی خلق الموت ولا حیاه لیکم احسن عملا قرآن کریم. اوست خدایی که مرگ و زندگی را آفرید تا شما را بیازماید صحنه پیکار حق و باطل که کدامین شما نیکوکارتر است برادران به جبهه بشتابید که امروز سنگرهای نبرد رزمندگان اسلام در جبهه تنها محل جنگ با کفار بعثی نیست بلکه محل عبادت و رازونیازهای عاشقانه آنان در دل شبهای تاریک نیز می باشد وچه زیباست به جبهه آمدن وجان خود را فدای حقیقت کردن برای یاری کردن اسلام تنها شعار کافی نیست بلکه باید جهاد نمود. آری از خیل دلاوران گسستن نتوان،با روح خدا عهد شکستن نتوان،این است پیام یاران شهید،جنگ است برادران نشستن نتوان. جبهه دنیای دیگری است در جبهه خاک ترخون گرفته و خون مثل آفتاب میتابد. د ردنیای این سوی جبهه کسانی هستند که به دنبال رفاه و راحتی یا داشتن عمری نرسیده ودر جبهه انسانها در جستجوی خدا وحقیقتند و برای فدا شدن میروند . تفاوت زندگی روزمره وزندگی در جبهه به قدر تفاوت از خود تا خداست و اما شما بسیجیان سنگر داخلی شما پایگاه بسیج است آنرا ترک نکنید چرا که منافقین از حضور شما در چنین مکانی وحشت دارند وهمیشه پیرو خط امام باشید که راه سعادت و نجات در خط امام میباشد و مطیع امام باشید هر خطی جز خط امام خمینی دوری کنید. خواهرانم هر گاه توانستند جسد بی سر مرا به روستا بیاورند شما زینب وار رسالت زینبی را که همان رسالت پیام بعد از خون میباشد بر دوش بکشید و حجاب راحفظ نمایید که : حجاب مشتی کوبنده تر از خون بر قلب دشمنان اسلام است همانگونه که بهترین زینت مرد مرگ در راه خداست ،بهترین زینت زن حفظ حجاب است.مدتی است که قفس تن برایم تنگ شده و دنیا تنگ تر از آن. 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واقعا رمان حالتون رو خوب میکنه🧐😁
اول بریم نظراتتون رو راجب رمان بخونیم من ۵ تا پارت از رمان رو برا اینکه خستگیتون در بره میفرستم😉☺️
دیر شد ولی اومدم با ۱۰ تا پارت☺️
دخترا کانال رو به دوستاتون معرفی کنید ما انرژی بگیریم برا بهتر شدن کانال😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 تسبیح آوردم و شروع کردم به ذکر گفتن چون اینجوری آروم میشدم و نفهمیدم کی در حال ذکر گفتن خوابم برد! (از زبان امیرعلی) بعداز نماز صبح خوابم نبرد و فقط خداروشکر می‌کردم بابت داشتن نیلا..! داشتم حاضر می‌شدم که برم دنبال نیلا که برسونمش مدرسشون اما یکدفعه پیامی روی گوشیم اومد! فکر کردم شاید نیلا باشه پس با عجله به سمت گوشی رفتم و پیامی که اومده بود رو خوندم. نوشته بود: - سلام اقا امیرعلی خوبی براش نوشتم: - سلام، شما؟ ایموجی خنده فرستاد و نوشت: - منم یکی از بندگان خدا و فکر کن فرشته نجاتت! با تعجب نوشتم: - یعنی چی؟ نوشت: - اومدم بگم دور نیلا خانومت رو خط بکشی! اون دختر چیزی که تو راجبش فکر می‌کنی نیست. اون یه هرزه بیش نیست. با عصبانیت براش نوشتم: - نمی‌دونم کی هستی اما آخرین بارت باشه این حرف های مزخرف رو تحویل من میدی! حرفات رو نادیده میگیرم اما اگه یک‌بار دیگه از این حرفا بزنی شمارت رو به جرم آزار و اذیت مردم تحویل پلیس میدم، فهمیدی؟ بازم ایموجی خنده فرستاد و نوشت: - پس عکسایی که الان برات میفرستم رو با دقت نگاه کن. و بعدش عکسایی رو برام فرستاد که دوست نداشتم باور کنم اینا نیلا باشن! باورم نمیشد این نیلا باشه! نیلا اونم با این لباسا؟ با اون موهای پریشون و بدون پوشش؟ اونم بین مردهایی با نگاه های کثیف؟! خنده‌ی عصبی‌ای کردم و براش نوشتم: - اینا فوتوشاپه اینا اصلا باور کردنی نیست! این نیلای من نیست! نوشت: - فکر می‌کردم همینو بگی اما برای اینکه باور کنی می‌تونی از رفیقت محمد بپرسی! من فقط میخواستم اگاهت کنم که به اون دختره نزدیک نشی چون ذات واقعیش رو میشناسم. امیدوارم منطقی تصمیم بگیری! .بای‌بای. الان چندتا حس رو باهم داشتم. تعجب و خشم و ناراحتی! یعنی چی از محمد بپرسم؟ آخه چه ربطی به محمد داشت؟ اصلا درک نمی‌کردم! با این حال و روزم نمیتونستم برم دنبال نیلا چون خیلی عصبانی بودم و دوست نداشتم منو اینطوری ببینه! شماره نیلا رو از مامان گرفتم و بهش پیام دادم امروز کاری برام پیش اومده و نمی‌تونم برم دنبالش و ازش عذرخواهی کردم. اونم فقط یک کلام گفت باشه! حتی رفتار نیلا هم منو به شک انداخت؟! باعجله به سمت ماشینم رفتم و به سمت خونه‌ی محمد اینا حرکت کردم. 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 باعجله به سمت ماشینم رفتم و به سمت خونه‌ی محمد اینا حرکت کردم. توی راه همش سعی داشتم انکار کنم که اینا عکسای نیلاست و یه جورایی خودم رو دلگرم کنم اما یه حس خیلی بد داشتم که میگفت همه‌ی این عکسا واقعیت داره! به خونشون که رسیدم به محمد زنگ زدم همین که گوشی رو برداشتم گفتم: - محمد بیا دم در کارت دارم و تلفن رو قطع کردم! این حجم از عصبانیت برای من بی سابقه بود اما وقتی پای نیلا میومد وسط من دیگه خون جلوی چشام رو می‌گرفت! محمد در رو باز کرد و گفت: - سلام خوبی؟ چیشده اول صبحی داداش؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - نه محمد خوب نیستم! چیزایی راجب نیلا شنیدم که دوست ندارم باور کنم. عکسا رو بهش نشون دادم و گفتم: - بهم گفتن بیام از تو بپرسم این عکسا واقعیت دارن یا نه محمد با تعجب به عکسا نگاه کرد و با نگرانی گفت: - داداش بخدا اونطور که فکر می‌کنی نیست! با دندونای قفل شده بهم گفتم: - محمد خواهشاً طفره نرو فقط یه کلام بگو اینا واقعیت دارن یا نه؟ اصلا تو از کجا باید بدونی؟ محمد سری تکون داد و با ناراحتی گفت: - بیا توی حیاط بشین حرف بزنیم زشته جلوی در! وارد حیاط شدم و روی صندلی کنار باغچه نشستم. محمد گفت: - الان همه چی رو برات تعریف می‌کنم اما امیرعلی بهم قول بده تا پایان صحبت هام چیزی نگی، باشه؟ سری تکون دادم که شروع کرد به توضیح دادن: - یه روز که داشتم دیر وقت از پایگاه برمیگشتم دیدم یه دختر با وضعی نادرست رو زمین افتاده و یه مرد تقریبا مسن داره بهش نزدیک میشه! نور ماشین رو انداختم توی چشای مرده که یکم وقت بخرم و بعدش از ماشین پیاده شدم و به سمتش دویدم و تا میتونستم زدمش که دیگه بیهوش روی زمین افتاده بود. اون دختری که نجات دادم نیلا خانوم بود! روی زمین افتاده بود و اشک میریخت و فقط ازم تشکر می‌کرد. کمکش کردم از دست اون مرد فرار کنه و خودشو نجات بده. بهش گفتم میرسونمش اونم تشکر کرد و قبول کرد که با من بیاد لنگ لنگان به سمت ماشین اومد و سوار شد. منم سوار شدم و همین که ماشین رو روشن کردم و ازش پرسیدم آدرس خونتون کجاست دیدم جوابی نمی‌ده! بعد که سرم رو برگردوندم دیدم بیهوش افتاده و داره عرق میریزه! با سرعت به سمت خونمون حرکت کردم که فاطمه ببینش و شاید کاری از دستش بر بیاد چون با این وضعی که داشت و پوشش اصلا نمیتونستم ببرمش بیمارستان..! بعدش که بهتر شد کل داستان زندگیش رو برای فاطمه تعریف کرده بود. از همه رنج و سختی هاش برای فاطمه گفته بود. بهتره بقیه چیزا رو خودِ نیلا خانوم برات تعریف کنه. فقط امیدوارم از روی عصبانیت تصمیم نگیری! منم بودم با دیدن این عکسا غیرتم باد می‌کرد اما قضاوت مال خداست نه مال بنده خدا! نمیدونم کی این عکسا رو برات فرستاده اما هرکی بوده نیت خوبی پشت این کارش نیست! بهتره قبل از اینکه قضاوتی بکنی بری سراغ نیلا خانوم تا برات همه چی رو توضیح بده. دستام مشت شده بود و بغض کرده بودم. از محمد تشکر کردم و از خونشون بیرون زدم! هیچی نمیتونستم بگم! ذهنم کاملا متشنج بود! محمد درست می‌گفت من نباید پیشاپیش قضاوت می‌کردم الانم باید با نیلا صحبت کنم. گفتم نیلا و یادم افتادم امروز صبح خودش رفته مدرسه! گوشی رو برداشتم و دوباره زنگ محمد زدم تا از خواهرش بپرسه مدرسه نیلا کجاست اون حتما میدونست. بعداز گرفتن آدرس به سمت مدرسه نیلا حرکت کردم و پشت درمنتظر موندم تا تعطیل بشن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 یک ساعت که گذشت بالاخره زنگشون به صدا دراومد و تعطیل شدن. حالا باید منتظر میموندم تا از مدرسه بیرون بیاد. از دیدنش توی فرم مدرسه خندم گرفت چقدر ریزه میزه بود! شیشه‌ی ماشین رو پایین زدم و صداش زدم که سرش رو سمتم برگردوند و به سمتم دوید! سوار ماشین شد و باذوق گفت: - یه حسی بهم میگفت دنبالم میای اما صبح چکاری داشتی که دنبالم نیومدی؟! ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه‌ی نیلا حرکت کردم و گفتم: - سلامت رو خوردی موش کوچولو! خندید و گفت: - ببخشید، سلام! سعی کردم همه چی رو عادی جلوه بدم. گفتم: - نیلا جان میشه در داشبورد رو باز کنی و گوشیم رو بیرون بیاری؟ نیلا در داشبورد رو باز کرد و گوشیم رو بیرون اورد. رمزش رو گفتم و اون گوشی رو باز کرد! بهش گفتم وارد گالری بشه! یه دفعه دیدم رنگ به رو نداره! گفتم: - می‌دونی اینا چیه؟ نیلا با وحشت گفت: - امیرعلی بخدا اونطور که فکر می‌کنی نیست من همه چی رو واست تعریف می‌کنم. دستام مشت شد و کنار یه پارک ماشین رو متوقت کردم و گفتم: - اومدم دنبالت که واسم توضیح بدی! چرا چیزی بهم نگفتی؟ اصلا چرا این عکس باید تو باشی؟ بهم بگو خودت نیستی! نیلا با بغض گفتم: - اینا همش درسته و عینِ واقعیته ببین امیرعلی من چیزی از گذشتم بهت نگفتم چون فکر می‌کردم از دستت میدم اما الان فهمیدم چه کار اشتباهی کردم که بهت هیچی نگفتم! با هق هق ادامه داد: - بعداز اینکه مادرم از دنیا رفتم حدوداً دوسال بعدش پدرمم فوت کرد و هیچکدوم از فامیلامون حاضر نشدن منو به سرپرستی بگیرن! درد یتیمی رو نچشیدی که بدونی من چی میگم! وقتی پدر و مادرت پشت سر هم از دنیا میرن درد کل وجودت رو فرا میگیره. من هنوز غم از دست دادن مادرم رو فراموش نکردم که پدرمم مرد! روزهایی بود که من هیچ غذایی نداشتم بخورم! توی خونه‌ی مردم کار می‌کردم که فقط پول غذام تامین بشه. یه روز با یکی به اسم شهاب آشنا شدم اون بهم گفت یه کاری برام سراغ داره که حقوق خوبی داره. بخدا من بچه بودم و نفهمیدم این چه کاریه که ازم می‌خواد! منو می‌برد توی پارتی های مختلف و لباسایی رو بهم می‌داد که بپوشم و ش*ر*ا*ب به اونایی که اومدن توی پارتی بدم به خودم اومدم و دیدم دارم کلفتی مردای کثیف اونجا رو می‌کنم اونا هم منو میبینن و لذت میبرن! راستش کمی که گذشت دیدم دارم از این کار خسته میشم از نگاه های هیز اون مردا خسته شده بودم بچه بودم اما خب با نگاهشون منو اذیت می‌کردم یه بار که به خودم قول داده بودم این آخرین پارتی ای باشه که میرم انگار شهاب هم شک کرده بود منو فروخت و گفت یه تاکسی میاد دنبالم و باید با اون برم. منه احمقم قبول کردم و با اون تاکسی راهی خونه شدم کمی که گذشت دیدم از خستگی خوابم برد و وقتی چشام رو باز کردم دیدم راننده تاکسی داره منو از یه راه ناشناس می‌بره و داره اشتباه میره بهش گفتم اما اون توجهی نکرد و ماشین رو نگه داشت و می‌خواست به سمتم بیاد! با وحشت از ماشین پیاده شدم و کمک خواستم اما هیچکس نبود که صدام رو بشنوه! می‌خواست ادامه بده که داد زدم و گفتم: - بسه بسه دیگه نگو! کاشکی کر می‌شدم و این حرفا رو از تو نمی‌شنیدم. نیلا من تورو جور دیگه ای فرض می‌کردم. اگه اون شخص بهم پیام نداده بود تو تا کِی قصد داشتی گذشته‌ات رو ازم مخفی کنی؟ هان؟! نیلا انگار چیزی رو متوجه شده باشه با گریه گفت: - بخدا اونطور که فکر می‌کنی نیست من نفهمیده وارد این بازی کثیف زندگی شدم بخدا من مقصر نبودم و نیستم به اون خدایی که دوتامون قبول داریم من گناهی نداشتم می‌دونم بچگی کردم الانم دارم تاوانش رو میدم میشه خواهش کنم باورم کنی؟ اینا همش توطئه هست میخوان تورو ازم بگیرن! سرم رو برگردوندم و گفتم: - این عکسا هم توطئه هست؟ لطفا پیاده شو! (از زبان نیلا) با گریه از ماشین پیاده شدم که اون گازش رو گرفت و رفت! به خودم اومدم و دیدم داره از آسمون رو سرم آب میریزه سرم رو بالا گرفتم که دیدم داره بارون میاد! گریم شدت گرفت، حتی آسمون هم به حالم گریه می‌کرد. 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 گریم شدت گرفته بود حتی آسمون هم داشت به حالم گریه می‌کرد. خیلی بی معرفتی کرد در حقم! نزاشت کامل واسش توضیح بدم. خدایا یعنی واقعاً این همه بدبختی واقعاً حقمه؟ اونم بخاطر گناهی که ندونسته انجام دادم؟! بخدا پشیمونم به‌ولله پشیمونم! زیر بارون قدم می‌زدم و حالم کلا خراب بود. نمی‌دونستم کجا میرم، فقط می‌دونستم باید حرکت کنم. مثل دیوونه ها بدون اینکه از ماشینا بترسم میزدم به دل خیابون، ماشینا توقف می‌کردن که مبادا بهم برخورد کنن و کلی هم داد و بیداد می‌کردن اما نیلا دیگه نیست، نیست که بشنوه! نمی‌دونستم دارم چکار می‌کنم حرکاتم و رفتارام دست خودم نبود! دیوونه شده بودم جنون گرفته بودم! اونم بخاطر کی؟ بخاطر بی معرفتی مثل امیرعلی که بدون گوش دادن به حرفام گفت پیاده شو! دیگه داشتم کم میاوردم. نفسم به شمارش افتاده بود! قلبم داشت درد می‌گرفت بارون هم شدت گرفته بود و من دیگه توان راه رفتن نداشتم. نمی‌دونم چیشد که یکدفعه یه فشار بهم وارد شد و کف خیابون افتادم! (از زبان امیرعلی) شنیدن اون حرفا از زبون نیلا عصبانیم کرد. درسته این رفتار از منی که ادعا می‌کنم خداشناسم بعیده اما تصور اینکه نیلا با اون پوشش بین اون همه مرد چشم هیز با اون موهای قشنگ و پریشونش باشه آزارم می‌داد. من تا الان موهای نیلا رو ندیدم و فقط توی این عکسای کوفتی تونستم ببینمشون اونوقت چطوری تحمل کنم موهایی که من هنوز ندیدمشون رو چندتا نامحرم دیده باشه؟! بخدا که تصورش هم داغونم می‌کنه! درسته خیلی کارم اشتباه بود که وسط خیابون ولش کردم اما منم حق داشتم! چرا دروغ بگم؟ واقعاً نگرانش بودم! داشت بارون میومد، یعنی تاکسی سوار شده که بره خونه؟ هزارتا سوال توی سرم بود اما به خودم اجازه نمی‌دادم که برگردم و دوباره نگاه کنم آخه دیگه نمیتونسم از شرمندگی توی چشماش نگاه کنم. الان که به اون لحظه ای که بهش گفتم پیاده شو فکر می‌کنم می‌بینم چقدر بد کردم! گوشیم زنگ میخوره وقتی میبینم محمدِ سریع جواب دادم و گفتم: - سلام محمد با ناراحتی گفت: - داداش مگه چکار کردی که نیلا خانوم اینطوری شده؟ مگه نگفتم عاقلانه تصمیم بگیر؟ با تعجب و ترسی که توی دلم افتاده بود گفتم: - مگه چیشده؟ واسه نیلا چه اتفاقی افتاده؟ محمد آهی کشید و گفت: - بیا بیمارستان آدرس رو واست می‌فرستم، و قطع کرد. با نگرانی منتظر بودم آدرس رو بفرسته! آدرس رو که فرستاد با سرعت حرکت کردم تا به خودم بیاد دیدم دارم اشک میریزم! خدایا ببخش من غلط کردم، خواهشاً نزار واسه نیلا اتفاقی بیوفته! 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 خدایا ببخش من غلط کردم، خواهشاً نزار واسه نیلا اتفاقی بیوفته! من هر کاری کردم از سر بی عقلی بود نه بی مهری! بالاخره به بیمارستان رسیدم و باعجله به سمت بیمارستان دویدم. همین که وارد بیمارستان شدم محمد رو دیدم. به سمتش رفتم و گفتم: - محمد نیلا کجاست؟ حالش خوبه؟ محمد سری تکون داد و با چشمای قرمزش گفت: - بردنش کما، گفتن که یه سکته قلبی خفیف داشته! اینو گفت و از در بیمارستان بیرون رفت! ته دلم داشت خالی می‌شد نکنه بلایی سرش بیاد! از پرستار خواستم که منو ببره پیش نیلا..! فاطمه خانوم و پدر و مادرش ناراحت و غمگین نشسته بودن رو به روی اتاق کما! منو که دیدن همگی ایستادن. فاطمه خانوم به سمتم اومد و آروم گفت: - فکر نمی‌کردم وقتی عصبانی بشی زود تصمیم بگیری! الانم برو دعا کن نیلا طوریش نشه وگرنه بلایی سرت میارم اون سرش ناپیدا! شرمنده سرم رو زمین انداختم و گفتم‌: - هرچی بگید حق دارید، من اشتباه کردم الانم دارم تاوانش رو پس میدم. مادرش فاطمه خانوم رو آروم کرد و رفتن بیرون..! پدرشم دستی روی شونم گذاشت و سری تکون داد و رفت. الان دیگه با نیلا تنها بودم. نگاه کردن بهش اونم از پشت شیشه و با اون وضع قلبم رو به درد آورد! اشکام دست خودم نبود و بی اختیار جاری می‌شد! نمیتونستم توی این شرایط ببینمش! خدایا اصلا همه چی تقصیر من بود چرا نیلا باید تاوانش رو پس بده؟ صدای اذان رو که شنیدم به نماز خونه‌ی مسجد رفتم تا نمازم رو بخونم. کلی دعا کردم حال نیلا خوب بشه. دیدم گوشیم زنگ میخوره و مامان داره زنگ میزنه! گوشی رو برداشتم و با بغض گفتم: - سلام مامان مامان با استرس گفت: - سلام دورت بگردم کجایی؟ فکر می‌کردم با نیلا رفتید بیرون..! دیدم نیلا گوشیش رو جواب نمیده زنگ تو زدم. زدم زیر گریه و گفتم: - نه مامان ما اصلا بیرون نبودیم. مامان نیلا حالش بده توی کماست! بگو اگه بلایی سرش بیاد من چکار کنم؟ مامان با نگرانی گفت: - یاخدا چیشده مگه؟ کدوم بیمارستانی؟ بگو تا زود بیام. آدرس رو دادم و قطع کردم. (چند دقیقه بعد) مامان اومد و همه چی رو واسش تعریف کردم. گفت: - چرا همچین کردی هان؟ به این نمیگن غیرت! غیرتی که بخواد جون آدم رو به خطر بندازه غیرت نیست! از تو بعید بود اینکار! گذاشتی راجب کاری که کرده توضیح بده؟ چرا نمیخوای خودتو جای اون فرض کنی؟ یه دختر بچه که دیگه پدر و مادری نداره ممکنه گیر هرکسی بیوفته! بنظرم گذشته‌ی نیلا چیزی نیست که خودشم باهاش کنار اومده باشه اونوقت تو با این کارت احساس گناهشو بیشتر کردی! خدا شاهده تو و نیلا برام فرقی ندارید اونم مثل دخترم میمونه فقط از خدا می‌خوام زودتر بهوش بیاد. دیگه حرفی بین منو و مامان رد و بدل نشد. اون رفت پایین تا حواسش به نیلا باشه منم توی نمازخونه فقط دعا می‌کردم. نیمه های شب بود. گفتم شاید بد نباشه به نیت نیلا نماز شب بخونم. شروع کردم به راز و نیاز با خدا! نماز که تمام شد مهر رو برداشتم و سر جاش گذاشتم و خواستم برم بیرون که در با شدت باز شد! 🌸🌸🌸🌸🌸https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نمازم که تمام شد مهر رو برداشتم و سر جاش گذاشتم و خواستم برم بیرون که سری به نیلا بزنم دیدم یکدفعه در به شدت باز شد! مامان بود که اینطور با شدت در رو باز کرده بود! توی چهرش ترس و غم رو میشد دید! قطره قطره اشکش جاری می‌شد! ته دلم داشت خالی می‌شد با بغض گفتم: - مامان چیشده؟ نگو که نیلا طوریش شده! مامان هیچی نگفت و من بیشتر قلبم درد گرفت. با دو از طبقه بالای بیمارستان رفتم پایین که ببینم نیلا چطوره؟! همه پرستارا و دکترا بالای سرش بودن! مانیتور داشت وضعیت قلبش رو ضعیف نشون می‌داد. با وحشت به صفحه مانیتور رو به روم خیره بودم که داشت یه خط صاف رو نشون می‌داد! دکتری که بالای سر نیلا بود داد زد و گفت دستگاه شک قلبی رو بیارید! مامان یه گوشه ایستاده بود و داشت گریه می‌کرد مادر فاطمه خانوم هم که دید داره اینجور گریه می‌کنه داشت دلداریش می‌داد فاطمه خانوم هم یه گوشه دیگه ایستاده بود و داشت به نیلا نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. همه ماتم گرفته بودن! یعنی باید باور می‌کردم خدا نیلا رو ازم گرفته؟ اشکام جاری شدن و با سرعت به سمت در خروجی بیمارستان دویدم! باید میرفتم پیش آقا ابراهیم..! سوار ماشین شدم و هر جوری بود با سرعت خودمو به گلزار شهدا رسوندم و پیاده شدم. رفتم سر یادبود آقا ابراهیم و کنارش نشستم. با بغض و اشک هایی که مثل بارون از چشام روونه می‌شد گفتم: - آقا ابراهیم این رسمش بود؟ من تازه بهش رسیده بودم! احساس کردم یکی از پشت سرم چیزی زمزمه می‌کنه! گفت: - چیشده جوون؟ بدون اینکه سرم رو برگردونم با صدایی بغض آلود گفتم: - خدا عشقم رو از گرفته، فقط دلم می‌خواد ازش بپرسم خدایا چرا من؟! گفت: - ببین جوون بزار چیزی برات تعریف کنم قهرمان افسانه‌ای مسابقات ویمبلدون، تو یه عمل جراحی اشتباهی بهش خون آلوده به ایدز تزریق می‌کنن، مریض میشه! طرفدارانش از گوشه و کنار دنیا براش پیغام ارسالی می‌کنن. یکیشون می‌پرسه خدا چرا تورو برای این بیماری دردناک انتخاب کرد؟ آرتور بهش جواب میده تو دنیا پنجاه میلیون کودک شروع به بازی تنیس می‌کنن! بین اونا پانصد هزار تاشون حرفه‌ای میشن! از اون پانصد هزارتا پنجاه هزارتا شون میان توی مسابقات و فقط پنج هزار نفر سرشناس میشن! پنجاه نفر میان تو مسابقات ویمبلدون! چهار نفر میرسن به نیمه نهایی و دو نفر به فینال میگه وقتی جام قهرمانی رو بالای سرم میبردم نگفتم خدایا چرا من؟! الانم که مریض شدم نمیگم خدایا چرا من! اینارو گفتم که به کار خدا شک نداشته باشی. فقط بهش توکل کن ببین چطور گره از کارت باز میشه. اینا رو که گفت اشکام بیشتر جاری شد و غمگین تر شدم! راستش شرمنده خدا شدم! سرم رو که برگردوندم کسی رو ندیدم! دیدم گوشیم داره زنگ میخوره! جواب دادم که مامان با هیجان گفت: - امیرعلی یهویی کجا رفتی؟ نیلا بهوش اومده می‌خواد تو رو ببینه هرجا هستی زودتر خودتو به بیمارستان برسون! 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نیلا بهوش اومده می‌خواد تورو ببینه هرجا هستی زودتر خودتو به بیمارستان برسون! مامان اینو گفت و قطع کرد! با تعجب به مزار اقا ابراهیم چشم دوختم و با اشکایی که دست خودم نبود گفتم: - دمت گرم آقا ابراهیم بخدا جبران می‌کنم. بلند شدم و به سمت ماشین رفتم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم. طولی نکشید که رسیدم و پیاده شدم! (از زبان نیلا) از زمانی که بهوش اومدم فقط دکتر و پرستار بالا سرم بودن! الان منتقلم کردن بخش و خداروشکر کمی بهترم اما هنوزم درد دارم. فاطمه و خانوادش و حتی فرشته خانوم با چشمای اشکی داشتن بهم نگاه می‌کردن و پرستار بهشون اجازه نمی‌داد بهم نزدیک بشن چون دکتر گفته بود زیاد نمی‌تونم صحبت کنم و کمی زمان می‌بره تا بهتر بشم. اما من می‌خواستم امیرعلی رو هرطور شده ببینم. به دکتر التماس کردم که اجازه بده اونم فقط اجازه داد با امیرعلی صحبت کنم اونم فقط ده دقیقه! بالاخره امیرعلی اومد و بعداز اجازه گرفتن از پزشکم اومد پیشم..! توی همین چند ساعتی که گذشته احساس میکنم امیرعلی خیلی ضعیف تر شده و حتی وزنش کم شده! چشماش کلا قرمز بود و داشت اشک می‌ریخت! حاضر بودم بمیرم و با این صحنه رو‌ به رو نشم و اشکای عشقمو نبینم! اومد نزدیک دستام رو توی دستاش گرفت و گفت: - بهتری دورت بگردم؟ اشکی از گوشه چشمم چکید که امیرعلی با دستش پاکش کرد و گفت: - نبینم اشکاتو کوچولو با درد خندیدم و گفتم: - پس توهم گریه نکن امیرعلی لبخندی زد و گفت: - باشه فقط تو گریه نکن! گفتم: - کاشکی همیشه مریض بودم اینجوری باهام رفتار می‌کردی! امیرعلی با بغض گفت: - اینجوری نگو درد و بلات بخوره تو سرم! اینجوری شرمنده ترم نکن دورت بگردم! بخدا من رفتارم دست خودم نبود، وقتی از زبون خودت اینطور شنیدم عصبانی شدم و دیگه متوجه‌ی رفتارم نبودم! برات جبران می‌کنم و دیگه دوست ندارم راجب گذشته چیزی بشنوم چون همون‌طور که معلومه گذشته و هیچ ربطی هم به اینده نداره! دوست دارم از الان به بعد فقط به فکر آینده‌مون باشیم‌. لبخندی زدم و با صدایی ضعیف گفتم: - چقدر خوبی تو! امیرعلی لبخندی زد و سرم رو بوسید و گفت: - دیگه استراحت کن تا بهتر بشی من همینجا منتظر میمونم تا مرخص بشی. گفتم: - باشه ممنونم فقط بگو بقیه برن خونه می‌دونم تا الان خیلی استرس کشیدن و نگران بودن حتما الان خسته هستن بگو برن استراحت کنن. امیرعلی بلند شد و گفت: - چشم خانوم مهربون، شما الان فقط به فکر خودت باش که زودتر بهتر بشی! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (از زبان امیرعلی) از اینکه میدیدم نیلا حالش بهتره خوشحال شدم اما دکترش گفت که واقعاً شانس آورده که زنده مونده و به معنای واقعی برای چند ثانیه مرده بوده! خدا میدونه وقتی دکتر اینو بهم گفته چقدر خودمو سرزنش کردم. الانم همه رو فرستادم برن خونه! نیلا هم به گفته‌ی دکترش عصر احتمالا مرخص میشه. دیگه نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره! بعداز اینکه با نیلا صحبت کردم دیگه چشماش رو باز نکرده. ازبس آرامبخش بهش تزریق کردن طفلکی چشم باز نمیکنه! منم خستم بود، کل شبو بیدار بودم. چشام بی اختیار روی هم قرار گرفت و خوابم برد! دوساعت بعد.. با شنیدن صدای پرستار چشام رو باز کردم. گفت: - بیمارتون بهوش اومدن، آقای دکتر مرخصش کردن و گفتن قبل از رفتن به اتاقشون برید باهاتون کار دارن. سری تکون دادم و تشکر کردم. به سمت اتاق آقای دکتر رفتم و در زدم که اجازه‌ی ورود داد و داخل رفتم. اقای دکتر گفت: - ببینید بزارید خیلی سریع برم سر اصل مطلب، خانوم شما سنش خیلی کمه و با توجه به سنش این سکته های قلبی که بهشون دست میده واقعا خطرناکه و نادره! بهتره هیچ فشاری به خودشون نیارن! دارو هایی هم که براشون نوشتم زودتر تهیه کنید و حتما استفاده کنن تا بهتر بشن اما تأکید می‌کنم اصلا نباید تحت هیچ فشار و استرسی قرار بگیرن. - ممنون آقای دکتر، چشم! دارو هاش رو از داروخونه گرفتم و رفتم پیش نیلا.. (از زبان نیلا) سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. امیرعلی الان دیگه همه جوره هوامو داشت اما هنوز نگران بودم رها دوباره کاری کنه! رو به امیرعلی گفتم: - می‌دونی اون روز کی بهت پیام داده بود؟ امیرعلی با تعجب گفت: - نه! گفتم: - رها رو یادته؟ همون که توی شلمچه اومد پیشت و راجب من الکی حرف زد؟ امیرعلی گفت: - اره، خب این چه ربطی به این موضوع داره؟ آهی کشیدم و گفتم: - خب همه‌ی این ماجرا زیر سر اون بوده! اون شبی که نامزد کردیم به من پیام داد و گفت تورو ازم میگیره صبحم که قرار بود تو بیای و منو برسونی مدرسه به تو پیام داده بود. همون روز اینا رو میخواستم بهت بگم اما تو اصلا مهلت صحبت کردن بهم ندادی! امیرعلی با تعجب و خشم گفت: - اون چرا باید همچین کاری کنه؟ اخمی کردم و گفتم: - رها خانوم عاشقته اقااا! امیرعلی خشمش فروکش کرد و خندید! تعجب کردم و اخمام بیشتر رفت تو هم! گفتم: - چرا می‌خندی؟ خوشحالی عاشقته؟ نکنه توهم عاشقشی؟ دیگه به خونه رسیده بودیم امیرعلی خندید و گفت: - اخم نکن خانوم کوچولو، من تا تورو دارم غلط بکنم عاشق یکی دیگه بشم! لبخندی زدم و گفت: - خوبه میدونی چطوری دل ادمو بدست بیاری! - ما اینیم دیگه..! امیرعلی ماشین رو خاموش کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم. در خونه رو باز کردم وارد شدیم. خواستیم وارد خونه بشیم که یکی در زد؟! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خواستیم وارد خونه بشیم که یکی در زد! منو امیرعلی با تعجب بهم نگاه کردیم بعدش رفتم و در رو باز کردم. همون پیرمرد مغازه‌دار سر کوچه بود! با تعجب گفتم: - سلام عمو اینجا چکار می‌کنی؟ گفت: - سلام دخترم، والا یه مردی از دیروز همش میاد در خونت و می‌ره بنظرم کار مهمی باهات داره تا همین چند دقیقه پیشم اینجا بود همین تازگیا رفت! اومد از منم سراغت رو گرفت منم گفتم از دیروز خونه نیست نمیدونم کجاست گفتم که بهت بگم مراقب خودت باشی. سعی کردم آروم باشم! گفتم: خیلی لطف کردی عمو ممنونم. پیرمرد خواست بره که امیرعلی اومد جلو و گفت: - آقا یه لحظه صبر کن! پیرمرد گفت: - بفرما پسرم من نیلا رو می‌خوام ببرم امشب خونه نیست میشه لطف کنی اون مرد هروقت اومد به این شماره تماس زنگ بزنی تا ما بیایم؟ - باشه پسرم، مراقب خودتون باشید خدانگهدار! ماهم تشکر کردیم و وارد خونه شدیم. امیرعلی گفت: - نیلا تا وقتی که اوضاع آروم بشه باید خونه‌ی ما بمونی! فکر کنم این بازی هنوز ادامه داره دست از سرمون برنداشتن! با ترس گفتم: - یعنی الان چه اتفاقی میوفته؟ من میترسم این وسط بلایی سرت بیارن! امیرعلی خندید و گفت: - تا منو داری هیچوقت از چیزی نترس، تو فقط حواست به خودت باشه نگران من نباش! الان وسایلت رو جمع کن بریم خونه‌ی ما اونجا باشی برای هردومون بهتره! لبخندی زدم و گفتم: - باشه پس من رفتم وسایلم رو جمع کنم. یه کیف به اندازه لوازم و لباسایی که فکر می‌کردم لازمم میشه برداشتم و همه چی رو آماده کردم. این کارم چند دقیقه‌ای طول کشید بعدش هم از اتاق اومدم بیرون و رفتم جلوی آینه و روسریم رو دراورم و شانه رو برداشتم تا موهام رو شونه کنم اخه کلا بهم ریخته شده بود! امیرعلی بالبخند نگاهم می‌کرد! خندیدم و گفتم: - چیه؟ خوشگل ندیدی؟ خندید و گفت: - چرا دیگه الان دیدم، رو به رومه ذوق کردم اما چیزی نگفتم! امیرعلی کمی این دست و اون دست کرد و آخرش گفت: - نیلا ببخشید به این زودی تنهات میزارم اما من تا سه روز دیگه باید برم سوریه! خندیدم و گفتم: - شوخی میکنی دیگه نه؟ امیرعلی سری تکون داد و گفت: - نه! بی اختیار اشکم جاری شد و گفتم: - آخه چرا به این زودی؟ نمیبینی حال و روزمو؟ توهم می‌خوای بری و تنهام بزاری؟! امیرعلی ناراحت شد و گفت: - نگفتم دیگه گریه نکن؟ نگفتم اشک نریز؟ اخه چرا چشای قشنگِ دریاییت رو قرمز می‌کنی؟ من که نمی‌خوام برم به این زودیا شهید بشم، همون‌طور که گفتم لیاقتش رو ندارم:) من بهت قول میدم زود برگردم، باشه؟ 🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem