🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت51
الان همه چی آماده هست و ما منتظر امیرعلی و خانوادش هستیم و من توی این لحظات حس خوبی دارم البته به همراه استرسی که خیلی برام شیرینه!
توی حال و هوای خودم بودم که صدای آیفون بلند شد و استرسم چند برابر شد.
فاطمه دستم رو گرفت و برد توی آشپزخانه و گفت:
- نیلا خواهشاً ضایع بازی درنیار الانم یه لیوان آب بخور و نفس عمیقی بکش بعد بیا باهم بریم استقبال مهمونا، باشه؟
سری تکون دادم و همه کارایی رو که گفت انجام دادم و باهم به استقبال مهمونا رفتیم.
یکی یکی داخل میومدن و من خیلی محترمانه ازشون استقبال میکردم خداروشکر مامان فاطمه اجازه داد مراسم اینجا برگزار بشه چون تعدادشون زیاد بود و واقعاً خونه من برای همچین مراسمی کوچیک بود!
مامان امیرعلی همین که منو دید منو گرفت توی بغلش و محکم فشار داد و گفت:
- سلام قشنگم، چقدر زیبا شدی ماشاالله
عمه و خالهی امیرعلی هم تا منو میدیدن شروع میکردن به تعریف کردن.
دیگه داشتم معذب میشدم و صورتم سرخ شده بود!
اصلا مرد همراهشون نبود و فقط دایی امیرعلی تنها مرد جمعشون بود نمیدونم شاید این رسمشون بود!
آخرین نفر امیرعلی بود که از در اومد داخل..!
صورتم رو از شرم پایین انداختم و زیر لب سلامی کردم که خودمم به زور صدای خودم رو شنیدم اما امیرعلی برعکس روز خاستگاری خیلی محکم سلام کرد و انگاری واقعاً خوشحال بود
دسته گل خوشگلی توی دستش بود که به سمت گرفت و من از خوشحالی نزدیک بود غش کنم!
دسته گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
بزرگتر ها نشسته بودن و داشتن صحبت میکردن.
من و فاطمه هم ازشون پذیرایی میکردیم.
کمی گذشت که دایی امیرعلی گفت:
- فکر کنم دیگه وقتشه که صیغهی محرمیت خونده بشه.
من یه صیغهی محرمیت سه ماهه میخونم که دیگه انشاءالله بعداز این سه ماه و آشنایی بیشتر مراسم عقد برگزار بشه.
اگر همه موافقید یه صلوات بفرستید تا مراسم رو شروع کنیم.
همه صلواتی فرستادن که نشون میداد موافقن!
دوتا صندلی کنار هم گذاشته بودن که منو و امیرعلی بشینیم و صیغه محرمیت خونده بشه.
من نشستم و امیرعلی هم صندلی کنار من نشست تا حالا انقدر بهش نزدیک نبودم و این یکم خجالتم میداد.
کلا از خجالت قرمز شده بودم و سرم پایین بود!
دایی امیرعلی گفت:
- عروس خانم موافقی صیغه خونده بشه؟
نفس عمیقی کشیدم و صلواتی فرستادم تا آروم بشم بعدش زیر لب بلهای گفتم و دایی امیرعلی شروع کرد به خوندن ضیغه محرمیت..زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم..!
بعداز اتمام خوندن صیغه محرمیت من به امیرعلی محرم شدم و اصلا باورم نمیشد اگر میگفتن داری خواب میبینی تعجب نمیکردم چون من و این همه خوشبختی محال بود!
با صدای دست و کل کشیدن خانما به خودم اومدم و لبخندی زدم.
مامان امیرعلی به سمتمون اومد و گفت:
- الهی خوشبخت بشید عزیزای دلم
بعدم دست کرد توی کیفش و یه جعبه خوشگل و ظریف درآورد و داد دست امیرعلی و گفت:
- امیرعلی جان حلقه رو دست عروس خانم کن!
امیرعلی حلقه رو از توی جعبه در آورد و به سمت من گرفت و منم با شرم دستم رو جلو بردم و توی دست امیرعلی گذاشتم و امیرعلی حلقه رو دستم کرد.
اصلا فکر نمیکردم یه روزی دستاش رو توی دستم بگیرم و چه حس خوبی داشت گرفتن دست یار..!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت52
چه حس خوبی داشت گرفتن دست یار..!
وای که چقدر ذوق کرده بودم.
مامان امیرعلی گفت:
- امیرعلی جان گفتی امشب نیلا رو میخوای جایی ببری؟
امیرعلی لبخندی زد و دستای منو بیشتر فشرد و گفت:
- اره مامان، با اجازهی همهی بزرگای جمع اگه اجازه بدید منو و نیلا بریم تا یه جایی و زود برگردیم.
همه تعجب کرده بودن بعدش زدن زیر خنده و دایی امیرعلی گفت:
- دایی جان مثل اینکه تو خیلی عجله داشتیا، حالا کجا میخواید برید؟
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
- اجازه بدید فعلا ما بریم بعدش که برگشتیم بهتون میگم
بابای فاطمه خندید و گفت:
- ایرادی نداره پسرم برید اما زود برگردید
تعجب کرده بودم یعنی کجا میخواست منو ببره؟!
از همگی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم همه اومده بودن بیرون تا مارو بدرقه کنن از اونورم فاطمه رو دیدم که لبخند گندهای زده و داره به من چشمک میزنه!
استغفرالله از دست این دختر با این طرز فکرش!
حرکت کردیم و من هنوز به فکر این بودم که فاطمه داره چه فکر هایی با خودش میکنه و این باعث خندم شده بود.
امیرعلی که دید دارم میخندم گفت:
- به چی میخندی؟
خندیدم و گفتم:
- هیچی، مهم نیست
بگو ببینم داریم کجا میریم؟
لبخندی زد و گفت:
- گلزار شهدا
خوشحال شدم و ذوق زده گفتم:
- پیش آقا ابراهیم؟
سری تکون داد که من لبخندم عمق تر شد.
امیرعلی با تردید گفت:
- نیلا اگر من برم و شهید بشم تو چکار میکنی
یه لحظه قلبم وایساد فکر نمیکردم بعداز اینکه باهم نامزد کردیم هم حرف رفتن بزنه!
با بغض گفتم:
- شهادت خیلی قشنگه ها خیلی خوبه اما امیرعلی میشه حداقل الان حرف رفتن نزنی؟ من الان سنی ندارم اما توی همین سن خیلی سختی کشیدم پدر و مادر و همه کسایی که دوستشون داشتم از پیشم رفتن حالا هم نوبت توهه؟
خواهشاً حداقل بزار کمی بگذره بخدا من گناه دارم!
یعنی دیگه طاقت از دست دادن عزیزی رو ندارم!
امیرعلی گفت:
- اگه میدونستم ناراحت میشی چیزی نمیگفتم عزیزم ببخشید!
اما میدونی که شرط ازدواجمون اجازه رفتن من به جبهه بود یادته؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره یادمه خودمم گفتم اما نه اینکه الان بری و شهید شی و رخت سفید منو سیاه کنی!
امیرعلی خندید و گفت:
- اشک نریز دورت بگردم بادمجون بم آفت نداره، من کجا و شهادت کجا؟
بهت قول میدم اگر رفتم شهید نشم من کجا لیاقت دارم که شهید بشم.
لبخندی زدم و گفتم:
- پس قول دادیا! اگر رفتی باید زود به زود برگردی، اصلا هم حق نداری بدون من بری و شهید بشی!
لبخندی زد و گفت:
- چشم حاج خانوم شما فقط امر کن.
به مقصد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم.
دست به دست هم راه میرفتیم و چقدر لذت داشت توی این مسیر با عشقت قدم زدن!
من با چادر سفید و امیرعلی با اون کت شلوار توی گلزار شهدا واقعاً دیدنی بودیم.
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت53
دست به دست هم حرکت میکردیم تا به یادواره آقا ابراهیم رسیدیم.
من همه چیمو مدیون آقا ابراهیم بودم حتی امیرعلی رو..!
امیرعلی بهم زل زده بود و این یکم خجالتم میداد.
رو کردم بهش و با لبخند گفتم:
- به چی زل زدی؟
لبخندی زد و گفت:
- به چشمات، خیلی زیباست
خوشحالم که از این به بعد نیلای منی!
لبخندی از روی ذوق زدم و گفتم:
- چقدر قشنگ صحبت میکنی.
امیرعلی لبخندی زد دستی روی سرم کشید و گفت:
- بعداز اینکه رفتم سوریه هروقت دلت واسم تنگ شد بیا همینجا!
با بغض گفتم:
- میشه این سه ماهی که نامزدیم نری؟
بعدش اگه خواستی برو اما یادت باشه قول دادی بری و زود برگردیا
- چشم هرچی چشم ابی من بگه!
- عاشقتم
همین که اینو گفتم امیرعلی اومد جلو و پیشونیه منو بوسید!
از شدت هیجان یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد!
امیرعلی که این واکنش منو دید خندید و خواست که به روم نیاره بخاطر همین، گفت:
- فکر کنم دیر کردیم پاشو تا برگردیم
فاتحه ای دادیم و از آقا ابراهیم خداحافظی کردیم برگشتیم به خونهی فاطمه اینا..!
همه از اینکه مارو کنار هم خوشحال میدیدن واقعا به وجد اومده بودن.
امیرعلی واسه داییش توضیح داد که رفته بودیم کجا و به چه علت و به این خاطر مورد تشویق همه قرار گرفتیم.
امروز بهترین روز توی عمرم بود واقعا خداروشکر میکنم بابت داشتن امیرعلی توی زندگیم!
بعداز برگشتنمون هم کمی بزرگتر ها نشستن و صحبت کردن و بعداز دقایقی همگی بلند شدن تا خداحافظی کنن.
منم فردا باید میرفتم مدرسه پس باید میرفتم خونه تا فردا صبح زود بیدار بشم چون کلی کار داشتم.
رو کردم به پدر فاطمه و گفتم:
- عمو میشه منو برسونی خونمون؟ فردا صبح باید برم مدرسه
مامان امیرعلی پیش دستی کرد و گفت:
- نیلا جان امیرعلی میرسونت
تشکری کردم و گفتم:
- شما تعدادتون زیاده اول شمارو برسونه بهتره!
- نه عزیزم جا هست نگران نباش من با داداشم میرم امیرعلی هم تورو میرسونه و میاد.
قبول کردم که باهاشون برم.
از فاطمه و پدر و مادرش کلی تشکر کردم واقعاً امروز سنگ تموم برام گذاشتن، وقتی خواستم خداحافظی کنم بینشون محمد رو ندیدم پس از خودشون خداحافظی کردم و سوار ماشین امیرعلی شدم و باهم به سمت خونه حرکت کردیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت54
سوار ماشین امیرعلی شدم و باهم به سمت خونه حرکت کردیم.
امیرعلی یه دفعه خندش گرفت و گفت:
- ببینم عمو جون کلاس چندمی؟
حرصم گرفت و پاهام و رو زمین کوبیدم و گفتم:
- داری مسخره میکنی بابابزرگ؟
خندش شدت گرفت و گفت:
- اخه هنوز خیلی کوچولویی!
اصلا فکر نمیکردم یه روزی با یه دختر بچه ازدواج کنم.
لپم رو باد کردم و با حرص گفتم:
- به من نگو بچه من بدم میاد بعدشم مگه به سنه؟ به عقله
خندید و گفت:
- عصبی نشو خانوم کوچولو، حالا نگفتی کلاس چندمی؟
از خندش منم خندم گرفت و گفتم:
- دوم دبیرستانم
- چند سالته؟
- هفده!
پوفی کردم و گفتم:
- سوالات تموم شد؟
لبخندی زد و گفت:
- نه سوالاتم تازه شروع شده
گفتم:
- وقت واسه پرسش و پاسخ زیاده حالا تو بگو ببینم چند سالته بابابزرگ؟
مثل همیشه خندهرو گفت:
- بیست و هفت سالمه
- پس فقط ده سال اختلاف سنی داریم
دیگه به خونه رسیده بودیم امیرعلی ماشین رو خاموش کرد و دستای منو توی دستش گرفت و بوسید و بعدش گفت:
- اختلاف سنی زیاد مهم نیست مهم قلبمونه که باهم همراه شده!
لبخندی زدم و گفتم:
- دقیقا، نمیای داخل؟
گفت:
- نه دیگه دیر وقته مامان هم منتظره، فردا ساعت چند بیام دنبالت؟
با تعجب گفتم:
- واسه چی؟
خندید و گفت:
- خب میخوام بیام دخترم رو ببرم مدرسه دیگه!
اخم مصنوعی کردم و با خنده گفتم:
- از این شوخیا با من نکنا، ساعت 6:45 بیا دنبالم منتظرتم!
دستش رو مثل سربازا کنار پیشانیش قرار داد و گفت:
- اطاعت میشه بانو امر دیگه ای ندارید؟
خندیدم و گفتم:
- نه جناب عرضی نیست، خدانگهدارت
دستی تکون داد و ماشینش رو روشن کرد و بعداز خداحافظی رفت!
کلید توی در انداختم و وارد شدم.
خوب که امیرعلی همین الان رفتا اما دلم واسش تنگ شد.
اصلا فکر نمیکردم انقدر اهل شوخی و بگو بخند باشه که هرجا هست حالم باهاش خوب باشه قبلا اصلا نگاهم بهم نمیکرد!
هرچی نباشه قوبونش بشم سر به زیر و آقاست!
از گفتهی خودم خندم گرفت ببین عشق چه کارا که نمیکنه ها!
لباسم رو عوض کردم و مسواک زدم و رفتم تا بخوابم.
یه دفعه صدای پیامک موبایلم اومد!
از طرف یه شماره ناشناس واسم پیامک اومده بود!
با تعجب پیامک رو باز کردم و با وحشت به پیامکی که اومده بود خیره شدم!
نوشته بود:
- نیلا خانوم فکر کردی میزارم آب خوش از گلوت پایین بره؟ رها نیستم اگه امیرعلی رو ازت نگیرم فقط صبر کن.
به خودم اومدم دیدم قطره قطره اشک داره رو صفحه موبایلم میریزه!
گفتم خوشحالی و خوشبختی به من نیومده ها همش بخاطر همین بود!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖راهنمای سعادت💖
#پارت55
حالا باید چکار میکردم؟
گریه امونم رو بریده بود و فقط هق هق میکردم!
عکس اقا ابراهیم که توی گلزار شهدا بهم داده بودن رو اوردم و زل زدم بهش و فقط اشک میریختم.
با بغض رو به عکسش گفتم:
- مگه قرار نبود همه چی خوب پیش بره اقا ابراهیم؟!
من واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنما!
من صبرم کمه اقا ابراهیم!
خودت کمکم کن.
نزار امیرعلی رو از من بگیرن.
اصلا تو خودت گفتی که بهش جواب بله بدم حالا لطفاً خودت کمکم کن.
امیرعلی هم از زندگیم بره من دیگه دلیلی واسه زندگی کردن ندارما!
قلبم دوباره داشت درد میگرفت.
با مشت روی قلبم میزدم و میگفتم:
- حداقل تو آروم باش، خواهشاً تو درد منو بیشتر نکن!
باید با یکی درد و دل میکردم تا حداقل کمی آروم بشم.
دیر موقع بود اما قلب بیقرارم بهم میگفت بهش زنگ بزن!
گوشی رو برداشتم و به فاطمه زنگ زدم.
با بوق سومی برداشت و خوابآلود گفت:
- نیلا جان شما دلت خوشه از خوشحالی خوابت نمیبره چرا زنگ میزنی مارو بد خواب میکنی؟!
با بغض گفتم:
- فاطمه نیلا همیشه دلش خونه!
دل خوشی به نیلا نیومده!
فاطمه با تعجب و نگرانی گفت:
- چیشده قربونت برم؟
با ناراحتی گفتم:
- فاطمه رها بهم پیام داده!
فاطمه با تعجبی چندین برابر گفت:
- خب این چه ربطی به ناراحتیت داره؟
زدم زیر گریه و گفتم:
- اون گفت تا امیرعلی رو ازم نگیره دست بردار نیست.
فاطمه با عصبانیت گفت:
- غلط کرده دخترهی استغفرالله...!
تو خودتو نگران نکن عزیزم هیچ غلطی نمیتونه بکنه هم تو امیرعلی رو دوست داری هم اون تورو دوست داره و هیچی هم نمیتونه از هم جداتون کنه خیالت راحت باشه.
نبینم خودتو ناراحت کنیا، قلبت دوباره درد میگیره دورت بگردم!
با غم گفتم:
- فاطمه من حس خیلی بدی دارم.
اخه چرا نباید مثل بقیه آدما زندگی عادی و معمولی داشته باشم؟
فاطمه بخدا دارم کم میارم چکار کنم؟!
احساس کردم فاطمه هم بغض کرده چون با غم بزرگی داشت صحبت میکرد بهم گفت:
- نیلا جان خدا هرکس رو بیشتر دوست داره بیشتر امتحانش میکنه.
مبادا کم بیاری دختر!
منم کسی رو که دوستش داشتم از دست دادم اما فهمیدم اون لیاقتم رو نداشته اگه یک درصد دوستم داشت با یکی دیگه ازدواج نمیکرد.
اینو دارم میگم که بدونی منم درکت میکنم منم سختی های تورو کشیدم.
اما امیرعلی فرق داره اون عاشقته، اون دوستت داره مطمئن باش به همین راحتی از دستت نمیده!
من میدونم توهم کم نمیاری، نیلایی که من میشناسم به همین زودیا کم نمیاره.
لبخند کم رنگی زدم و گفتم:
- اون که صددرصد حتما لیاقتت رو نداشته یکی بهتر از اون به زودی برات پیدا میشه، اگه من تورو نداشتم چکار میکردم ممنون که مثل یه خواهر همیشه به درد و دلام گوش کردی و آرومم کردی واقعاً خداروشکر میکنم بابت داشتنت.
فاطمه گفت:
- هروقت حرفی داشتی که رو دلت سنگینی کرد بدون من پشتتم و هیچوقت هم تنهات نمیزارم، حالا هم برو بخواب فردا دیر بیدار نشی!
ممنونی گفتم و ازش خداحافظی کردم.
کمی آروم شدم اما هنوز وحشت دارم از چیزی که رها گفت نکنه کار خودش رو کنه!
تسبیح آوردم و شروع کردم به ذکر گفتن چون اینجوری آروم میشدم و نفهمیدم کی در حال ذکر گفتن خوابم برد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام_امام_زمانم🌸🤚
بیا #گل_نرگس جهان جاے توسٺ
دو صد ترانہ بہ لبها،همہ براے توسٺ
بیا گل نرگس بہ جان تشنہ عشق
دعا دعاے #ظهور اسٺ و همہ براے توسٺ
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#برج_پیرعلمدار
بقعه پیر علمدار دامغان، برجی را در خود جای داده است که به جهت معماری، ویژگیهای بارزی داشته و از همین روی مورد توجه محققان این عرصه قرار گرفته است. این برج از جاهای دیدنی دامغان به شمار میرود و از سری برجهای مدور آجری کمخیز دارای گنبد مخروطی پیازی است که نزدیک به پنجاه عدد از این نوع برجها در ایران زمین موجود است. برج پیر علمدار از جهت قدمت بعد از برج گنبد قابوس گرگان (ساخته شده به سال ۳۹۷ هجری قمری) دومین برج کهن ایران است.
#سمنان
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 ویژه
🎥 توصیه امروز آقا برای کنکوریها
❤️ بیخودی از کنکور نترسین، انشاءالله قبول میشین
➕ درخواست درسا فرزند شهید مدافع حرم حمزه کاظمی از رهبر انقلاب درباره کنکور در دیدار خانوادههای شهدا
#کلام_یار
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
▪️روز بیست و هفتم : به نیـت شهید علی یزدانی♥️
#محرم
#چلهزیارتعاشورا
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
15.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📸 کلیپ ویدئویی
👌شادیانه میلاد باسعادت امام هادی (علیه السلام)همراه با جشن عید بزرگ غدیر
✅اجرای زیبای گروه سرود دختران نسل انتظار
👈سه شنبه ۱۳ تیرماه ۱۴۰۲
🕖 ساعت ۱۸
مکان : قصر ماهان
💥حلقه نوجوانان شهید فهمیده
#تشکل_مقاومت_بسیج_نورالهدی
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
کنکورهای عزیز
سلام وخسته نباشید خداقوت ☺️💪🏻
ان شاءالله برحسب تلاشتون بهترینا براتون رقم میخوره 😉
دیگه برا استراحت آماده باشین😉
https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSey9nrMnIVQ7wh93ab3dIGYZiQJcWCNPGlMDCQQ2mYVYw41xQ/viewform?usp=sf_link
☝️🏻☝️🏻☝️🏻☝️🏻
بیاین اینجا هرچی دلتون میخواد بگین☺️
کنکوریا بگین ببینم چی حالتون رو خوب میکنه چه حسی دارید🧐
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و هفتم : به نیـت شهید علی یزدانی♥️ #محرم #چلهزیارت
🥀 زندگینامه شهید علی یزدانی
شهید مهندس علی یزدانی در دوم شهریور سال 1357 مصادف با20 رمضان المبارک ۱۳۹۸ دراستان اردبیل (روستای تاریخی گنزق )و در خانواده ای متدین و محب اهل بیت علیهم السلام به دنیا آمد.
پدرش چون در شب های قدر متولد شد نامش را علی گذاشت تا همیشه زیر سایه ی ائمه اطهار بزرگ شود و علی وار زندگی کند. علی فرزند هفتم خانواده بود. دوران کودکی را در اردبیل شهرستان سرعین گذراند و در شش سالگی به تهران آمدند و در محله فلاح مقدم ساکن شدند.
دوران تحصیل خود را در محله فلاح گذراند در کنار بازیگوشی زیادی که داشت یکی از فرزندان باهوش خانواده و مدرسه بحساب می امد. در کنار تحصیل علم در بسیج مساجد و هیأت مذهبی شرکت میکرد وهمین مسئله باعث پخته تر شدن و فهمیده ترشدن او میشد.
آغاز نبرد با تروریست های تکفیری در «سوریه»، «علی» داوطلبانه به یگان های مدافع حرم بانوی مقاومت، حضرت زینب کبری(سلام الله علیها) پیوست. با شعله ور شدن فتنه ی اسلام آمریکایی در «عراق»، علی یزدانی عازم این کشور شد و سرانجام به تاریخ 3 فروردین 1394 شمسی، هم زمان با شب شهادت «حضرت فاطمه زهرا(صلوات الله علیها)» به همراه همرزمش «هادی جعفری» در منطقه ی عملیاتی «تکریت»، به آتش خشم «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی» قطعه قطعه شد.
خلاصه وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
شهادت برایم از عسل شیرین تر است. حضرت قاسم (ع)
اشهد ان لا اله الا الله وحده لاشریک له واشهد ان محمد عبده ورسوله (ص)
الذی خلق الموت ولا حیاه لیکم احسن عملا قرآن کریم. اوست خدایی که مرگ و زندگی را آفرید تا شما را بیازماید صحنه پیکار حق و باطل که کدامین شما نیکوکارتر است
برادران به جبهه بشتابید که امروز سنگرهای نبرد رزمندگان اسلام در جبهه تنها محل جنگ با کفار بعثی نیست بلکه محل عبادت و رازونیازهای عاشقانه آنان در دل شبهای تاریک نیز می باشد وچه زیباست به جبهه آمدن وجان خود را فدای حقیقت کردن برای یاری کردن اسلام تنها شعار کافی نیست بلکه باید جهاد نمود.
آری از خیل دلاوران گسستن نتوان،با روح خدا عهد شکستن نتوان،این است پیام یاران شهید،جنگ است برادران نشستن نتوان.
جبهه دنیای دیگری است در جبهه خاک ترخون گرفته و خون مثل آفتاب میتابد.
د ردنیای این سوی جبهه کسانی هستند که به دنبال رفاه و راحتی یا داشتن عمری نرسیده ودر جبهه انسانها در جستجوی خدا وحقیقتند و برای فدا شدن میروند .
تفاوت زندگی روزمره وزندگی در جبهه به قدر تفاوت از خود تا خداست و اما شما بسیجیان سنگر داخلی شما پایگاه بسیج است آنرا ترک نکنید چرا که منافقین از حضور شما در چنین مکانی وحشت دارند وهمیشه پیرو خط امام باشید که راه سعادت و نجات در خط امام میباشد و مطیع امام باشید هر خطی جز خط امام خمینی دوری کنید.
خواهرانم هر گاه توانستند جسد بی سر مرا به روستا بیاورند شما زینب وار رسالت زینبی را که همان رسالت پیام بعد از خون میباشد بر دوش بکشید و حجاب راحفظ نمایید که : حجاب مشتی کوبنده تر از خون بر قلب دشمنان اسلام است همانگونه که بهترین زینت مرد مرگ در راه خداست ،بهترین زینت زن حفظ حجاب است.مدتی است که قفس تن برایم تنگ شده و دنیا تنگ تر از آن.
#شهیدانه
#زندگینامه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
اول بریم نظراتتون رو راجب رمان بخونیم
من ۵ تا پارت از رمان رو برا اینکه خستگیتون در بره میفرستم😉☺️
دخترا کانال رو به دوستاتون معرفی کنید
ما انرژی بگیریم برا بهتر شدن کانال😉
🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت56
تسبیح آوردم و شروع کردم به ذکر گفتن چون اینجوری آروم میشدم و نفهمیدم کی در حال ذکر گفتن خوابم برد!
(از زبان امیرعلی)
بعداز نماز صبح خوابم نبرد و فقط خداروشکر میکردم بابت داشتن نیلا..!
داشتم حاضر میشدم که برم دنبال نیلا که برسونمش مدرسشون اما یکدفعه پیامی روی گوشیم اومد!
فکر کردم شاید نیلا باشه پس با عجله به سمت گوشی رفتم و پیامی که اومده بود رو خوندم.
نوشته بود:
- سلام اقا امیرعلی خوبی
براش نوشتم:
- سلام، شما؟
ایموجی خنده فرستاد و نوشت:
- منم یکی از بندگان خدا و فکر کن فرشته نجاتت!
با تعجب نوشتم:
- یعنی چی؟
نوشت:
- اومدم بگم دور نیلا خانومت رو خط بکشی!
اون دختر چیزی که تو راجبش فکر میکنی نیست.
اون یه هرزه بیش نیست.
با عصبانیت براش نوشتم:
- نمیدونم کی هستی اما آخرین بارت باشه این حرف های مزخرف رو تحویل من میدی!
حرفات رو نادیده میگیرم اما اگه یکبار دیگه از این حرفا بزنی شمارت رو به جرم آزار و اذیت مردم تحویل پلیس میدم، فهمیدی؟
بازم ایموجی خنده فرستاد و نوشت:
- پس عکسایی که الان برات میفرستم رو با دقت نگاه کن.
و بعدش عکسایی رو برام فرستاد که دوست نداشتم باور کنم اینا نیلا باشن!
باورم نمیشد این نیلا باشه!
نیلا اونم با این لباسا؟
با اون موهای پریشون و بدون پوشش؟
اونم بین مردهایی با نگاه های کثیف؟!
خندهی عصبیای کردم و براش نوشتم:
- اینا فوتوشاپه اینا اصلا باور کردنی نیست!
این نیلای من نیست!
نوشت:
- فکر میکردم همینو بگی اما برای اینکه باور کنی میتونی از رفیقت محمد بپرسی!
من فقط میخواستم اگاهت کنم که به اون دختره نزدیک نشی چون ذات واقعیش رو میشناسم.
امیدوارم منطقی تصمیم بگیری!
.بایبای.
الان چندتا حس رو باهم داشتم.
تعجب و خشم و ناراحتی!
یعنی چی از محمد بپرسم؟ آخه چه ربطی به محمد داشت؟
اصلا درک نمیکردم!
با این حال و روزم نمیتونستم برم دنبال نیلا چون خیلی عصبانی بودم و دوست نداشتم منو اینطوری ببینه!
شماره نیلا رو از مامان گرفتم و بهش پیام دادم امروز کاری برام پیش اومده و نمیتونم برم دنبالش و ازش عذرخواهی کردم.
اونم فقط یک کلام گفت باشه!
حتی رفتار نیلا هم منو به شک انداخت؟!
باعجله به سمت ماشینم رفتم و به سمت خونهی محمد اینا حرکت کردم.
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت57
باعجله به سمت ماشینم رفتم و به سمت خونهی محمد اینا حرکت کردم.
توی راه همش سعی داشتم انکار کنم که اینا عکسای نیلاست و یه جورایی خودم رو دلگرم کنم اما یه حس خیلی بد داشتم که میگفت همهی این عکسا واقعیت داره!
به خونشون که رسیدم به محمد زنگ زدم همین که گوشی رو برداشتم گفتم:
- محمد بیا دم در کارت دارم
و تلفن رو قطع کردم!
این حجم از عصبانیت برای من بی سابقه بود اما وقتی پای نیلا میومد وسط من دیگه خون جلوی چشام رو میگرفت!
محمد در رو باز کرد و گفت:
- سلام خوبی؟ چیشده اول صبحی داداش؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- نه محمد خوب نیستم!
چیزایی راجب نیلا شنیدم که دوست ندارم باور کنم.
عکسا رو بهش نشون دادم و گفتم:
- بهم گفتن بیام از تو بپرسم این عکسا واقعیت دارن یا نه
محمد با تعجب به عکسا نگاه کرد و با نگرانی گفت:
- داداش بخدا اونطور که فکر میکنی نیست!
با دندونای قفل شده بهم گفتم:
- محمد خواهشاً طفره نرو فقط یه کلام بگو اینا واقعیت دارن یا نه؟
اصلا تو از کجا باید بدونی؟
محمد سری تکون داد و با ناراحتی گفت:
- بیا توی حیاط بشین حرف بزنیم زشته جلوی در!
وارد حیاط شدم و روی صندلی کنار باغچه نشستم.
محمد گفت:
- الان همه چی رو برات تعریف میکنم اما امیرعلی بهم قول بده تا پایان صحبت هام چیزی نگی، باشه؟
سری تکون دادم که شروع کرد به توضیح دادن:
- یه روز که داشتم دیر وقت از پایگاه برمیگشتم دیدم یه دختر با وضعی نادرست رو زمین افتاده و یه مرد تقریبا مسن داره بهش نزدیک میشه!
نور ماشین رو انداختم توی چشای مرده که یکم وقت بخرم و بعدش از ماشین پیاده شدم و به سمتش دویدم و تا میتونستم زدمش که دیگه بیهوش روی زمین افتاده بود.
اون دختری که نجات دادم نیلا خانوم بود!
روی زمین افتاده بود و اشک میریخت و فقط ازم تشکر میکرد.
کمکش کردم از دست اون مرد فرار کنه و خودشو نجات بده.
بهش گفتم میرسونمش اونم تشکر کرد و قبول کرد که با من بیاد لنگ لنگان به سمت ماشین اومد و سوار شد.
منم سوار شدم و همین که ماشین رو روشن کردم و ازش پرسیدم آدرس خونتون کجاست دیدم جوابی نمیده!
بعد که سرم رو برگردوندم دیدم بیهوش افتاده و داره عرق میریزه!
با سرعت به سمت خونمون حرکت کردم که فاطمه ببینش و شاید کاری از دستش بر بیاد چون با این وضعی که داشت و پوشش اصلا نمیتونستم ببرمش بیمارستان..!
بعدش که بهتر شد کل داستان زندگیش رو برای فاطمه تعریف کرده بود.
از همه رنج و سختی هاش برای فاطمه گفته بود.
بهتره بقیه چیزا رو خودِ نیلا خانوم برات تعریف کنه.
فقط امیدوارم از روی عصبانیت تصمیم نگیری!
منم بودم با دیدن این عکسا غیرتم باد میکرد اما قضاوت مال خداست نه مال بنده خدا!
نمیدونم کی این عکسا رو برات فرستاده اما هرکی بوده نیت خوبی پشت این کارش نیست!
بهتره قبل از اینکه قضاوتی بکنی بری سراغ نیلا خانوم تا برات همه چی رو توضیح بده.
دستام مشت شده بود و بغض کرده بودم.
از محمد تشکر کردم و از خونشون بیرون زدم!
هیچی نمیتونستم بگم!
ذهنم کاملا متشنج بود!
محمد درست میگفت من نباید پیشاپیش قضاوت میکردم الانم باید با نیلا صحبت کنم.
گفتم نیلا و یادم افتادم امروز صبح خودش رفته مدرسه!
گوشی رو برداشتم و دوباره زنگ محمد زدم تا از خواهرش بپرسه مدرسه نیلا کجاست اون حتما میدونست.
بعداز گرفتن آدرس به سمت مدرسه نیلا حرکت کردم و پشت درمنتظر موندم تا تعطیل بشن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت58
یک ساعت که گذشت بالاخره زنگشون به صدا دراومد و تعطیل شدن.
حالا باید منتظر میموندم تا از مدرسه بیرون بیاد.
از دیدنش توی فرم مدرسه خندم گرفت چقدر ریزه میزه بود!
شیشهی ماشین رو پایین زدم و صداش زدم که سرش رو سمتم برگردوند و به سمتم دوید!
سوار ماشین شد و باذوق گفت:
- یه حسی بهم میگفت دنبالم میای اما صبح چکاری داشتی که دنبالم نیومدی؟!
ماشین رو روشن کردم و به سمت خونهی نیلا حرکت کردم و گفتم:
- سلامت رو خوردی موش کوچولو!
خندید و گفت:
- ببخشید، سلام!
سعی کردم همه چی رو عادی جلوه بدم.
گفتم:
- نیلا جان میشه در داشبورد رو باز کنی و گوشیم رو بیرون بیاری؟
نیلا در داشبورد رو باز کرد و گوشیم رو بیرون اورد.
رمزش رو گفتم و اون گوشی رو باز کرد!
بهش گفتم وارد گالری بشه!
یه دفعه دیدم رنگ به رو نداره!
گفتم:
- میدونی اینا چیه؟
نیلا با وحشت گفت:
- امیرعلی بخدا اونطور که فکر میکنی نیست من همه چی رو واست تعریف میکنم.
دستام مشت شد و کنار یه پارک ماشین رو متوقت کردم و گفتم:
- اومدم دنبالت که واسم توضیح بدی!
چرا چیزی بهم نگفتی؟
اصلا چرا این عکس باید تو باشی؟
بهم بگو خودت نیستی!
نیلا با بغض گفتم:
- اینا همش درسته و عینِ واقعیته
ببین امیرعلی من چیزی از گذشتم بهت نگفتم چون فکر میکردم از دستت میدم اما الان فهمیدم چه کار اشتباهی کردم که بهت هیچی نگفتم!
با هق هق ادامه داد:
- بعداز اینکه مادرم از دنیا رفتم حدوداً دوسال بعدش پدرمم فوت کرد و هیچکدوم از فامیلامون حاضر نشدن منو به سرپرستی بگیرن!
درد یتیمی رو نچشیدی که بدونی من چی میگم!
وقتی پدر و مادرت پشت سر هم از دنیا میرن درد کل وجودت رو فرا میگیره.
من هنوز غم از دست دادن مادرم رو فراموش نکردم که پدرمم مرد!
روزهایی بود که من هیچ غذایی نداشتم بخورم!
توی خونهی مردم کار میکردم که فقط پول غذام تامین بشه.
یه روز با یکی به اسم شهاب آشنا شدم اون بهم گفت یه کاری برام سراغ داره که حقوق خوبی داره.
بخدا من بچه بودم و نفهمیدم این چه کاریه که ازم میخواد!
منو میبرد توی پارتی های مختلف و لباسایی رو بهم میداد که بپوشم و ش*ر*ا*ب به اونایی که اومدن توی پارتی بدم به خودم اومدم و دیدم دارم کلفتی مردای کثیف اونجا رو میکنم اونا هم منو میبینن و لذت میبرن!
راستش کمی که گذشت دیدم دارم از این کار خسته میشم از نگاه های هیز اون مردا خسته شده بودم بچه بودم اما خب با نگاهشون منو اذیت میکردم یه بار که به خودم قول داده بودم این آخرین پارتی ای باشه که میرم انگار شهاب هم شک کرده بود منو فروخت و گفت یه تاکسی میاد دنبالم و باید با اون برم.
منه احمقم قبول کردم و با اون تاکسی راهی خونه شدم کمی که گذشت دیدم از خستگی خوابم برد و وقتی چشام رو باز کردم دیدم راننده تاکسی داره منو از یه راه ناشناس میبره و داره اشتباه میره بهش گفتم اما اون توجهی نکرد و ماشین رو نگه داشت و میخواست به سمتم بیاد!
با وحشت از ماشین پیاده شدم و کمک خواستم اما هیچکس نبود که صدام رو بشنوه!
میخواست ادامه بده که داد زدم و گفتم:
- بسه بسه دیگه نگو!
کاشکی کر میشدم و این حرفا رو از تو نمیشنیدم.
نیلا من تورو جور دیگه ای فرض میکردم.
اگه اون شخص بهم پیام نداده بود تو تا کِی قصد داشتی گذشتهات رو ازم مخفی کنی؟ هان؟!
نیلا انگار چیزی رو متوجه شده باشه با گریه گفت:
- بخدا اونطور که فکر میکنی نیست من نفهمیده وارد این بازی کثیف زندگی شدم بخدا من مقصر نبودم و نیستم به اون خدایی که دوتامون قبول داریم من گناهی نداشتم میدونم بچگی کردم الانم دارم تاوانش رو میدم میشه خواهش کنم باورم کنی؟
اینا همش توطئه هست میخوان تورو ازم بگیرن!
سرم رو برگردوندم و گفتم:
- این عکسا هم توطئه هست؟
لطفا پیاده شو!
(از زبان نیلا)
با گریه از ماشین پیاده شدم که اون گازش رو گرفت و رفت!
به خودم اومدم و دیدم داره از آسمون رو سرم آب میریزه سرم رو بالا گرفتم که دیدم داره بارون میاد!
گریم شدت گرفت، حتی آسمون هم به حالم گریه میکرد.
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem