سلام قسمت های رمان آماده نیست به محض آماده شدن میفرستم. 😁☺️
#مولایمن
🍂ای آن که عزیزی و مرا جانی و جانان
صد یوسف مصری ز غمت،سر به بیابان...
🍂ای کاش بیایی و بگویند که آمد
بر مصرِ وجودِ منِ قحطی زده،باران...
#اللهمعجللولیکالفرج
@heyatjame_dokhtranhajgasem
رفیق!
این دنیا یه بازار بزرگه...
که عـمر ما ✓
همه ی سرمایه ای هست که داریم!
باید مواظب باشیم
هر چیزی را که دیدیم نخـریم×
برو سمت مغـازه ی خـدا🙂
فقط با خدا معامله کن✓
به غیـر از خـدا معـامله کنـی
کلاه سـرت میزارن(:
#تلنگر
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
#پندانه
🙏 مهم این است که در طوفانها آرامشت را حفظ کنی
🔹پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد.
🔸نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از خورشید بههنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در چمن میدویدند، رنگینکمان در آسمان، پرنده و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
🔹پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
🔸اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جایجایش میشد ابرهای کوچک و سفید را دید. و اگر دقیق نگاه میکردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت. پنجرهاش باز بود، دود از دودکش آن بر میخاست، که نشان میداد شام گرم و نرمی آماده است.
🔹تصویر دوم هم کوهها را نمایش میداد، اما کوهها ناهموار بود. قلهها تیز و دندانهای بود، آسمان بالای کوهها بهطور بیرحمانهای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیلآسا بودند.
🔸این تابلو با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.
🔹اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه میکرد، در بریدگی صخرهای شوم، جوجهپرندهای را میدید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجهگنجشکی آرام نشسته بود.
🔸پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
🔻سپس توضیح داد: آرامش چیزی نیست که در مکانی بیسروصدا، بیمشکل و بدون کار سخت یافت شود، بلکه معنای حقیقی آرامش این است؛ هنگامی که شرایط سختی بر ما میگذرد آرامش در قلب ما حفظ شود.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@heyatjame_dokhtranhajgasem
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🎭 نمایش «ایران جان»
🖊 نویسنده و کارگردان :
راضیه غلامرضازاده
🗓 ۳ تا ۵ مهر ۱۴۰۲ 🕖 ساعت ۱۹:۳٠
📍فرهنگسرای مهر، تالار مهرگان(بلوار شهیدان خاندایی)
🔖 هماهنگی رزرو بلیط(پیام رسان ایتا)
@h_d_hajghasem
🌟برای اعضای کانونهای فرهنگی و پایگاههای بسیج رایگان میباشد.
📲 #رسانه_باشید🌹
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
مامان – این پسره و خونواده ش آدماي بدي نبودن .
تو برخورد اول که خیلی خوب بودن .
اگه مارال رو دست یه ادم خوب و خونواده دار بسپاریم خوب نیست ؟
این پسره به نظرم پسر خوبیه .
بابا – نمی دونم . حالا تو اون راهی که
میگی رو پیدا کن !
تا بعدش ببینیم چی می شه .
مامان قرار بود چه راهی پیدا کنه ؟
براي چه موضوعی ؟
مشکوك می زدنا .
با سکوتشون وقت رو مناسب دیدم براي ورود به آشپزخونه .
****
بطری آب رو روي میز جلوم گذاشتم و خیره شدم بهش .
این تنها کاري بود که می شد انجام بدم تا پویا و کارش رو فراموش کنم .
انگار اون بطري و محتویاتش ، آرامش بخش زندگیم بود .
ولی مهمتر از اون بوي خاص بطري بود .
واقعا بوی امیرمهدي رو می داد بوي عطر دستاي امیرمهدي .
یا من خیالاتی شده بودم .
مامان اومد و کنارم نشست .
مامان – این چیه ؟
خیره به بطري جواب دادم .
من – مهریه م .
مامان – چی ؟
چنان متعجب بیان کرد که برگشتم و نگاهش کردم .
نمی دونم چه فکري داشت می کرد که چشماش رواونجور گشاد کرده بود !
دستی زیر چونه م زدم .
من – مهریه ي اون یه ساعت صیغه ي امیرمهدي بودنمه .
دیروز بهم داد .
چشمای مامان به حالت نرمال برگشت . لبخند کم رنگی روي لباش نشست .
نگاهش رو دوخت به بطري .
چنان نگاه می کرد که انگار از روي اون بطري داشت عشق و علاقه ي امیرمهدي رو به من تخمین می زد .
روي کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روي پاي مامان .
مامان – بچه شدي مارال ؟
موهام رو با دست عقب زدم و جواب دادم .
من – آره .
مگه بابا نمیگه هنوز بچه م ؟
مامان دستی لای موهام کشید .
مامان – گوش ایستاده بودي ؟
من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_ششم
.
مامان – گوش ایستاده بودي ؟
من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم .
مامان – کار خوبی نکردیا !
من – می دونم .
مامان آهی کشید .
من – راستی بابا گفت یه راهی پیدا کن . یعنی چی ؟
مامان – یه نذري کردم .
می خوام زودتر اداش کنم .
منظور بابات این بود که تصمیمم رو بگیرم .
من – چه نذري ؟
نگاهم کرد .
مامان – براي سر و سامون گرفتنت .
می خوام سفره بندازم .
روز مبعث .
خونواده ي درستکار رو هم دعوت میکنم .
لبخندي زدم .
من – میگم عاشقتم براي همینه دیگه !
مامان – بلند شو که اگر بابات راضی باشه کلی کار باید انجام بدیم.
از خستگی هلاک بودم .
دو روز تا مبعث مونده بود ولی من دیگه
جون نداشتم .
از بس رفته بودم خرید .
می خواستم تزیین سفره و چیزهاي داخلش عالی باشه .
دلم میخواست جلوي مادر و خواهر امیرمهدي همه چیز عالی باشه و نشون بدم ما هم تو خوش سلیقگی چیزي کم
نداریم .
می دونستم که آخر سر ، مهمونا مقداري خوراکی به خصوص
آجیل مشگل گشا با خودشون می برن . و میخواستم وقتی چیزي دست امیرمهدي می رسه از هر نظر عالی باشه .
سفره جدید خریده بودم با حریر هاي رنگی براي تزیینش .
شمع هایی به رنگ حریر ها و تورهایی با همون رنگ براي آجیل ها .
روبان هاي ساتن و گل هاي فانتزي زیبا براي تزیین تورهاي آجیل سفره رو از شب قبل انداختیم .
و با کمک رضوان تزیینش کردم .
حریر هاي زرد و سبز و نقره اي تلالوی
قشنگی به سفره ي سبز و سفید داده بود .
خاله هم اومده بود کمک مامان .
قرار بود سفره از ساعت پنج
باشه تا هشت شب که اذان می گفتن .
که همه بتونن شام رو کنار خونواده باشن .
ظرفاي یه بار مصرف رو آماده کردیم .
میوه ها رو چیدیم .
و روشون رو با دستمال تمیز و مرطوب پوشوندیم که تازه بمونه .
از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن .
من و رضوان هم گوشت عدس پلو رو درست کردیم .
قرار بود عدس پلو رو تو ظرفاي یه بار مصرف بکشیم که مهمونا با خودشون ببرن .
پنیرها رو با قالب به شکل گل و ستاره و قلب قالب زدم .
رضوان تربچه هاي سبزي رو تزیین می کرد و روي سبزي ها می ذاشت .
خاله ي کوچیکم و عمه م هم نون ها رو بسته بندي می کردن .
همه در تکاپو بودن تا این نذر مامان به بهترین شکل ممکن برگزار بشه .
ساعت حول و حوش چهار و نیم بود که مهمونا اومدن . آخرین
گروه هم خانوم درستکار و نرگس بودن .
که اصلا نفهمیدم با کی اومدن .
با شربت از مهمونا پذیرایی کردیم .
وسطاي خرداد بود و هوا گرم شده بود .
خانوم مداح شروع کرد به خوندن .
مدت ها بود تو همچین مجالسی
نبودم .
قبل از دیدن امیرمهدي حوصله ي این چیزا رو نداشتم .
دوست نداشتم جایی برم که توش گریه و دعا حرف اول رو می زد
. ولی حالا دلم بدجور به این سفره ي نذري و دعاهایی که خونده می شد ، گره خورده بود .
وقتی دعاي توسل شروع شد و تو هر قسمت خانوم مداح خدا رو قسم می داد به یکی از ائمه ؛ خیلی اتفاقی وبی صدا دلم شکست و
اشک چشمام رو تار کرد .
چهارده معصومی که چیز زیادي ازشون نمی دونستم شدن سرچشمه ي قسم من .
خدا رو به چهارده معصومش قسم دادم .
که امیرمهدي همونی باشه که فکر می کنم و ما رو قسمت هم کنه .
اولین بار بود تو همچین مجلسی گریه کردم و خدا رو قسم دادم .
اولین بار بود که نیت کردم و یکی از آجیل ها رو برداشتم .
امیرمهدي با من چه کرده بود ؟
یا بهتر بگم ... خداي امیرمهدي با
من چه کرد ! ..........
مهمونا یکی یکی خداحافظی می کردن و می رفتن .
تو دست هر کس یه کیسه پر از میوه و شیرینی بود و ظرفاي غذا .
همه چیز خیلی عالی پیش رفت .
همونطور که دوست داشتم .
همه از تزیین سفره و غذاها که کار من بود
حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد .
طوري که هر کی براي خداحافظی
میومد طرفم با گفتن " مطمئن باش تو امشب هر چی خواستی رو از خدا گرفتی " بهم امیدواري می داد .
و لبم رو به خنده باز می کرد .
آخ که چقدر شیرین بود حتی رویاي رسیدن به امیرمهدي .
خاله هام مونده بودن .
خاله کوچیکم منتظر تاکسی تلفنی بود که
زود رفت .
خاله بزرگم ، سرور ، که هم محله
اي امیرمهدي بود هم منتظر پسرش کامران . شب خونه ي مادرشوهرش دعوت داشتن و قرار بود از خونه ي ما یه راست بره اونجا .
از خانوم درستکار هم عذرخواهی کرد که
نمی تونه برسونتشون.
تقریبا همه رفته بودن که خانوم درستکار اومد سمت مامان و رو بهش گفت .
درستکار – ببخشید خانوم صداقت پیشه . ممکنه یه تاکسی تلفنی هم براي ما بگیرین ؟
با شرمندگی اضافه کرد .
درستکار – قرار بود حاج آقا بیان دنبالمون ولی مثل اینکه ماشینشون خراب شده .
امیرمهدي هم رفته کمکشون
مامان لبخندي زد .
مامان – حالا چه عجله ایه ؟
تشریف داشته باشین شاید ماشین
درست شد و خودشون اومدن دنبالتون !
درستکار – نه دیگه .
درست نیست .
رفع زحمت می کنیم .
مامان نیم نگاهی بهم انداخت که حس کردم به معنی تو هم تعارف
کن بود .
براي همین رفتم جلو .
من – این چه حرفیه .
تشریف داشته باشین .
خوشحال می شیم .
خانوم درستکار انگار تو معذورات مونده باشه رو به مامان گفت .
درستکار – آقاي صداقت پیشه می خوان بیان خونه .
ما اینجا باشیم ایشون معذب می شن .
مامان باز هم لبخندي زد .
مامان – نگران نباشین .
ایشون خونه ي مادرشون هستن .
مادرشوهرم چند سالیه نمی تونن جایی برن. مریضن. همیشه ما می ریم دیدنشون .
الانم مادر و پسر پیش هم هستن .
احتمالا فقط بیاد که براي مادرش غذا ببره .
داخل نمیاد .
شما راحت باشین .
از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم .
براي راحتی شون ، رضوان موضوع رو به مهرداد و بابا خبر داد و قرار شد تا یه ساعت دیگه خونه نیان .
فقط مهرداد اومد و براي مادربزرگم غذا و میوه و شیرینی برد .
همه دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم .
مامان براي آشنایی بیشتر سر صحبت رو جوري باز کرد که تا یه ساعت بعد اسم کوچیک خانوم درستکار و سال ازدواجش و
خیلی چیزاي دیگه رو فهمیدیم .
البته مامان هم اطلاعات می گرفت
و هم اطلاعات می داد .
یک ساعت مثل برق و باد گذشت .
و این گذر زمان رو نرگس با نگاه به ساعتش یادآوري کرد .
نرگس – مامان ! به بابا زنگ بزنم ؟
خانوم درستکار که دیگه می دونستم اسمش طاهره ست سري تکون داد .
طاهره – آره مادر .
ببین ماشین چی شد ؟
نرگس گوشیش رو در اورد و زنگ زد .
خاله هم با گفتن " این پسر کجا موند که نیومد دنبالم " بلند شد بره
زنگ بزنه به کامران .
صحبت نرگس خیلی طول نکشید .
وقتی گوشی رو قطع کرد رو
به مادرش گفت .
نرگس – ماشین رو گذاشتن گوشه ي خیابون .
خودشونم دارن میان دنبالمون .
با این حرفش دل من بی تاب شد و لبخند مهمون لب هاي مامان .
بازم می تونستم امیرمهدي رو ببینم .
و این بهم آرامش می داد .
با اومدن خاله ، مامان بهم اشاره اي کرد و خواست باهاش برم تو
آشپزخونه .
دنبالش رفتم .
تو آشپزخونه آروم گفت .
مامان – تا من به بابات زنگ می زنم تو هم برو روي میز غذاخوري رو خلوت کن .
ابرویی بالا انداختم .
من – می خواي چیکار کنی ؟
مامان لبخندي زد
مامان– اگر بابات موافقت کنه شام نگهشون داریم .
لبخندي زدم .
مامان براي من همه ي هوش و ذکاوتش رو به کار گرفته بود .
معلوم بود از امیرمهدي و خونواده ش خوشش اومده که سعی داره به هر نحوي رابطه مون رو بیشتر و بهتر کنه .
یواش یواش روي میز رو خلوت کردم . موضوع رو با ایما و اشاره به رضوان فهموندم .
و گاهی می رفتم تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنم .
صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم .
من – چی بپوشم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem