( ♥️°📕)
📚#عشق_و_دیگر_هیچ
✍🏻#نرجس_شکوریان_فرد
📖#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
ادواردو و كنت لوكا ديوارها را خراب كرده بودند و شايد هم خودشان را از حصار
ثروت و مد و شهرت و قدرت كشيدند بيرون تا... ميگويم:
سروش! تعريف ما از لذت غلطه. من فقط اينو ميفهمم. اين دوتا هرچقدر هم
كه خرج ميكردن بازم محدود ميتونستند استفاده كنن.
صد تا معده و صد
متر قد كه نداشتن، توي صد تا رختخواب كه نميتونستن بخوابن، توي صد تا
ماشين در يك زمان نميتونستن سوار بشن، اين لذت محدوده، به قول
عبدالمهدي بايد يه وقتي عاشق بشيم؛ لذت اصلي اينه، لذت روحه، عشق همروحه، نه براي جسم...
اين حرفها را دارم بلند بلند براي خودم ميگويم، اما آنها هم دارند يواش يواش
ميشنوند:
آدم محدود نيست سروش؛ چون خدا محدود نيست. اينكه عصبي ميشيم
چون به لذت محدود عادت كرديم، ميبينيم شهدا رفتند سمت لذت نامحدود،
سخت ميشه فهميد، يعني ما كه خودمون رو به لذتهاي كم و كوتاه عادت
داديم برامون درك بزرگان سخته! من براي مدركم دهنم آب ميفته، تو براي
موتورت، شاهرخ براي زور بازوش، زناي توي خيابون براي آرايش و تيپ و مد
پوشيدنشون! خدا نامحدوده، خواستههاي ما هم بايد نامحدود باشه. اگه به
محدود قناعت كنيم خراب ميشيم.
شاهرخ با حرارتي كه صورتش را قرمز كرده است مينالد:
⏳ادامه دارد...⏳
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد .
طوري که هر کی براي خداحافظی
میومد طرفم با گفتن " مطمئن باش تو امشب هر چی خواستی رو از خدا گرفتی " بهم امیدواري می داد .
و لبم رو به خنده باز می کرد .
آخ که چقدر شیرین بود حتی رویاي رسیدن به امیرمهدي .
خاله هام مونده بودن .
خاله کوچیکم منتظر تاکسی تلفنی بود که
زود رفت .
خاله بزرگم ، سرور ، که هم محله
اي امیرمهدي بود هم منتظر پسرش کامران . شب خونه ي مادرشوهرش دعوت داشتن و قرار بود از خونه ي ما یه راست بره اونجا .
از خانوم درستکار هم عذرخواهی کرد که
نمی تونه برسونتشون.
تقریبا همه رفته بودن که خانوم درستکار اومد سمت مامان و رو بهش گفت .
درستکار – ببخشید خانوم صداقت پیشه . ممکنه یه تاکسی تلفنی هم براي ما بگیرین ؟
با شرمندگی اضافه کرد .
درستکار – قرار بود حاج آقا بیان دنبالمون ولی مثل اینکه ماشینشون خراب شده .
امیرمهدي هم رفته کمکشون
مامان لبخندي زد .
مامان – حالا چه عجله ایه ؟
تشریف داشته باشین شاید ماشین
درست شد و خودشون اومدن دنبالتون !
درستکار – نه دیگه .
درست نیست .
رفع زحمت می کنیم .
مامان نیم نگاهی بهم انداخت که حس کردم به معنی تو هم تعارف
کن بود .
براي همین رفتم جلو .
من – این چه حرفیه .
تشریف داشته باشین .
خوشحال می شیم .
خانوم درستکار انگار تو معذورات مونده باشه رو به مامان گفت .
درستکار – آقاي صداقت پیشه می خوان بیان خونه .
ما اینجا باشیم ایشون معذب می شن .
مامان باز هم لبخندي زد .
مامان – نگران نباشین .
ایشون خونه ي مادرشون هستن .
مادرشوهرم چند سالیه نمی تونن جایی برن. مریضن. همیشه ما می ریم دیدنشون .
الانم مادر و پسر پیش هم هستن .
احتمالا فقط بیاد که براي مادرش غذا ببره .
داخل نمیاد .
شما راحت باشین .
از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
نیم نگاهي به باباجون انداختم و جواب دادم:
_اگرصبح نیومده بودم و باباجون نمي گفتن گوسفند رو نذر سلامتی آقا امیرمهدی کردن یادم نمي افتاد چه نذری کرده بودم
از قصد اسم امیرمهدی رو با پیشوند آقا گفتم . آخه خان عموش به اسمش حساس بود و مي خواستم نشون بدم
چقدر شوهرم برام محترمه.
-آدم نذر به این سنگیني مي کنه ؟
شونه ای بالا انداختم:
-هیچوقت فكر نمي کردم که کارمون به ازدواج بكشه.
عصبي شد:
-آدم نذری مي کنه که نتونه از پسش بر بیاد ؟
مستأصل نگاهي به باباجون انداختم و گفتم:
-به خدا اون موقع فكر مي کردم از پسش بر میام . اصلا احتمال نمي دادم که کارمون به خواستگاری بكشه چه برسه به ازدواج!
باباجون سری به تأیید حرفم تكون داد و گفت:
-مي دونم بابا جان . حق داشتي.
و رو کرد به خان عمو:
-اقا داداش ! گفتیم شما هم بیاین با هم همفكری کنیم .
امیرمهدی گفته شما براش استخاره گرفتي و گفتي خوب اومده . درسته ؟
خان عمو نگاه دلخوری به باباجون انداخت و سرش رو تكون داد:
-اگه همون استخاره ی عقد نرگس رو مي گین که بله .
خیلي خوب اومد.
باباجون رو کرد به من:
-ببین باباجان . خوب اومده دیگه چرا نگراني ؟
-آخه من نذر کردم اگر سالم از کربلا برگرده دیگه تو زندگیش نباشم . وقتي عقد کردیم بلافاصله این اتفاق براش افتاد.
-مگه به قرآن ا عتقاد نداری بابا ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem