eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 کنار رضوان نشستم . و بدبختانه رو به روي امیرمهدي . گرچه که فاصله مون از این گوشه ي میز به اون گوشه زیاد بود ، ولی دید خوبی به هم داشتیم . وقتی نشستم نگاه گذرایی بهم انداخت . و انگار فهمید گریه کردم . چون وقتی نگاه ازم گرفت سرش رو زیر انداخت و تکون داد و کلافه دستی به سرش کشید . با تعارف مهرداد بهش لبخند زد و کفگیر رو از مهرداد گرفت . همه مشغول خوردن بودن . بابا و آقاي درستکار گه‌گاهی حرف میزدن و همه به حرفاشون تو سکوت گوش میدادن . ولی من داشتم با غذام بازي می کردم . میل نداشتم . فقط قاشقم رو تو ظرف تکون می دادم که کسی متوجه نشه نمی خورم . بی اختیار خیره شدم به ظرف غذاش . داشت قاشقش رو پر میکرد . با چنگال برنج هاي آویزون از قاشق رو جدا کرد . منتظر بودم تا قاشق رو به سمت دهنش ببره که دیدم قاشق دوباره تو ظرفش خالی شد . متعجب نگاهم رو بالا بردم و دوختم به صورتش . کمی اخم داشت و انگار تو فکر بود . کارش رو دوبار دیگه هم تکرار کرد . قاشقی که پر می شد و دوباره تو ظرف خالی می شد . کمی سرش رو به سمت بابا و اقاي درستکار چرخوند . مثلا میخواست نشون بده داره گوش می کنه . اما نگاه آشفته ش که هر دو سه ثانیه یه بار جهتش عوض می شد ، به آدم می فهموند خیلی هم حواسش نیست یه لحظه نیم نگاهی به من و ظرف غذام انداخت . و سري تکون داد . که نفهمیدم از چی متأسف بود ! بعد از شام نیم ساعتی نشستن . و من بیشترش رو به بهونه ي دم کردن چایی خودم رو تو آشپزخونه حبس کردم . چایی رو تو لیوان هاي کریستال مامان ریختم و تو سینی گذاشتم و دادم دست مهرداد تا ببره . بعد از خوردن چاي که در تموم مدت حس می کردم زیر چشمی نگاهم می کنه ، بلند شدن و به رسم ادب اجازه ي رفتن گرفتن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقاجانم یا صاحب‌الزمان سلام بر شما و بر شادی گردآمدن قلبهای ما در سایه‌ی دستان مبارک شما سلام بر آن لحظه‌ای که پراکندگی‌های هوا و هوس را به نگاهی آرام می‌کنید ▫️السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلام رفقای همیشه همراه ✋️ صبحتون بخیر☺ روزتون متبرک به نور خدا 🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺 پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻 @heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 خوش آن دمی که در هوای شما گذشت... خوش آن اوقاتی که معطر به نام و یادتان بود... خوش آن لحظه‌هایی که بی‌قرارتان بودیم... باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ ↫ سلااام و درود همراهان جان ❣ آدینه زیباتون گرم به آفتاب پرمهر عالمتاب و سرشاااار از آسایش خیال و روزتون غرق در پرتو لطف الهی ان شاءالله🌺 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
دامنه قله درفك🏔️ ارتفاعات رويايى رودبار زيبا روستاى طالكوه🌱 🇮🇷 😍 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بعد از خوردن چاي که در تموم مدت حس می کردم زیر چشمی نگاهم می کنه ، بلند شدن و به رسم ادب اجازه ي رفتن گرفتن . تا جلوي در مشایعتشون کردیم . حرفاي بابا و آقاي درستکار تمومی نداشت . اصلا گوش ندادم ببینم چی میگن ولی هر چی بود مورد علافه ي دو طرف بود و هیچ کدوم مایل به تموم کردنش نبودن . مامان و خانوم درستکار هم داشتن حرف می زدن . مهرداد کنار بابا ایستاده بود و به حرفاشون گوش می داد و رضوان سر صحبت رو با نرگس باز کرده بود . فقط من و امیرمهدي تک افتاده بودیم . مثل زاویه هاي چهار ضلعی ، هر کس گوشه اي رو اشغال کرده بود . من یه زاویه بودم و امیرمهدي یه زاویه . رو به روم زاویه ي بابا و آقاي درستکار بود و اون یکی زاویه محل ایستادن خانوما . من و امیرمهدي نزدیک هم بودیم . نه من حاضر بودم برم کنار خانوما و نه امیرمهدي تمایل داشت از جاش تکون بخوره . خیره شدم به زمین . کاش لبم باز می شد به حرفی که بتونم شب آخر دیدنمون رو بیهوده از دست ندم . وقتی مامان التیماتوم می داد یعنی بی برو برگرد اجرا می شد . دیگه هر سه نفرشون تو یه جبهه بودن . می دونستم زورم بهشون نمی رسه . ناخوآگاه آهی از ته دل کشیدم . - نمی خواستم ناراحتتون کنم . برگشتم و نگاهش کردم . سرش مثل همیشه پایین بود ولی از لحنش معلوم بود ناراحته . ناراضیه . کاش می تونستم به دروغ بگم ناراحت نیستم . ولی من بلد نبودم دروغ بگم حتی براي دور کردن حس عذاب وجدان از کسی که دوسش داشتم ، حتی اگر در مورد ناراحت بودن یا نبودن بود . سري تکون دادم . من – مهم نیست . امیرمهدي – مهمه . براي بار دوم میگم . من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – مهم نیست . امیرمهدي – مهمه . براي بار دوم می گم . من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت کنم . بار دوم ؟ اولین بار کی بود ؟ اون شب تو کوه ؟ آره دیگه . بعد از اون که ما با هم درباره این چیزا حرف نزدیم . نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – ملکه بودن یا نبودن دست خود آدماست . اینکه درباره ي خودشون چه جوري فکر می کنن و با رفتارشون چه جوري خودشون رو به دیگران معرفی می کنن . آروم گفتم . من – بعضی کارا غیر ارادیه . امیرمهدي – توجیه خوبی نیست براي گناه . اگه ادم خودش رو با ارزش بدونه دیگران هم با ارزش می بیننش . من – کار من نشون دهنده ي بی ارزشیم بود ؟ آروم تر از قبل گفت. امیر مهدی– من چنین چیزي گفتم ؟ ارزش شما خیلی بالاست . قدر خودتون رو بیشتر بدونین ! ارزشی که خدا تو وجود زن قرار داده چیزي نیست که بشه راحت ازش گذشت . من – مگه خدا بین بنده هاش فرق می ذاره ؟ زن و مرد نداره که . این چیزي نیست که من درباره ي خدا و عدالتش شنیدم . امیرمهدي – فرق نذاشته . اگر مرد رو قوي آفریده ، اگر بهش زور بازو داده ، اگر رئیس خانواده قرارش داده، اگر گفته زن باید ازش تمکین کنه در عوض همین مرد رو تو دامن پاك زن ها پرورش داده . براي همین ارزش زن ها با تموم چیزهایی که خدا به مرد داده برابري می کنه . این همه بزرگی لایق پاك نگه داشتن نیست ؟ چقدر قشنگ درباره ي زن حرف می زد ! حرفاش ناخودآگاه آدم رو وادار می کرد به خودش بباله . من – من تا حالا اینجوري به خودم نگاه نکردم . آروم تر از قبل و با لحن خاصی گفت . امیرمهدي – ولی من از اول همینجوري نگاتون کردم . بی اختیار ، بدون توجه به نگاه هاي چپ چپ مهرداد که معلوم بود خوب حواسش به ماست ، نگاهش کردم . وای که این آدم ، عالم رو عاشق و شیفته ي خودش می کرد . امیر مهدی_لطفا دیگه از دستم ناراحت نباشین . سفري در پیش دارم که ... مکثی کرد و بعد ادامه داد . امیرمهدي – ممکنه برگشتی در پی نداشته باشه . همینجا حلالم کنین تا با خیال راحت راهی بشم . قلبم ایستاد . می خواست کجا بره ؟ با ترس پرسیدم . من – کجا می ري ؟ نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – کربلا . دلم هري ریخت پایین . من – اونجا که جنگه ! هر روز یه بمب کل اونجا رو می فرسته هوا ! لبخندي زد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem