eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
991 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چہ‌تڪـلیف‌سنگینـے‌است: بلاتڪلیـفۍ . . . -وقتے‌کہ‌نمی‌دانم‌منـتظرت‌ماندم، یافقط‌خودرابہ‌انتظارزده‌ام‌آقا...!🥀 ♥️ ‌‌___________________________________ 🍁‌‌https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
مردم‌هروقت‌کارتون‌جایی‌گیر‌کرد: امام زمان‌تون‌روصدا کنیدیاخودش‌میاد، یایکی‌رومی‌فرسته‌که‌کارتون‌روراه‌بندازه:)🤍 🌱 ‌‌_______________________________ 🍁‌‌https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
وقتی معلم میگه بیا پای تخته😟😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
چندتا از «ترین» ها : بزرگترین دلگرمی: تشویق موثرترین داروی خواب آور: آرامش فکر قوی ترین نیرو در زندگی: عشق زشت ترین ویژگی شخصیت: خودخواهی بزرگ ترین سرمایه طبیعی انسان: جوانی مخرب ترین عادت: نگرانی بزرگ ترین لذت: بخشش بزرگترین فقدان: فقدان اعتماد به نفس رضایت بخش ترین کار: کمک به دیگران خطرناک ترین مردمان: شایع پراکنان عجیب ترین کامپیوتر دنیا: مغز بدترین فقر : یأس مهلک ترین سلاح: زبان پرقدرت ترین جمله : من می توانم بی ارزش ترین احساس: ترحم به خود زیبا ترین آرایش: لبخند با ارزش ترین ثروت: عزت نفس قوی ترین کانال ارتباطی: عبادت مسری ترین روحیه : اشتیاق.❤️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
✅از چشم خدا افتاده‌ایم یا خیر؟ ✍یکی از علما می‌گفت اگر می‌خواهی ببینی از چشم خدا افتاده‌ای یا نه، یک راه بیشتر ندارد... هروقت دیدی گناه می‌کنی و بعد غصه می‌خوری، بدان که از چشم خدا نیفتاده‌ای. اما اگر گناه می‌کنی و می‌گویی: مهم نیست؛ بترس که خط دورت کشیده شده باشد. https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود یه چیزیم هست و سکوت کرده بود ، راه افتادم با حرص به ویترین ها نگاه می کردم . امیرمهدي هم باز با فاصله ازمون میومد . دلم می خواست برگردم و با تشر بهش بگم " خوب اگر نزدیک ما راه بري چی می شه ؟ خلاف شرع که نمیکنی ! " انگار بیشتر حرصم از دست امیرمهدي بود ! خودم هم نمی دونستم . شالم کمی عقب رفت . ولی حوصله نداشتم درستش کنم . گذاشتم یه مقدار موهام هوا بخوره . همون موقع حس کردم کسی نزدیک بهم راه میره . به هواي دیدن امیرمهدي برگشتم که با همون پسر مواجه شدم . لبخند شیطونی زد و سیم کارتی رو گرفت طرفم . پسر – بنداز تو گوشیت . دوقلوي سیم کارت خودمه . بهت زنگ می زنم حرف بزنیم . ایستادم و نگاهی به سر تا پاش کردم . یه پارچه فشن بود . از شلوارش که خیلی پایین تر از کمرش قرار داشت و خشتکش تا نزدیک زانوش میومد بگیر تا تی شرت قرمز رنگ تنگ و کوتاهش که باعث می شد نوار باریکی از بدنش ، تو فاصله ي پایین تیشرت تا کمر شلوار پیدا باشه . موهاش هم که دیگه جاي خود داشت وصورتش که با اون ریش و سبیل مدل دار ، شر و شیطون به نظر می رسید . ازش خوشم نیومد . اخمی کردم . من – تو اول خشتکت رو بکش بالا بعد دنبال صاحب براي سیمکارت اضافه ت بگرد . ابرو هاي برداشته ش رو بالا برد . پسر – جوش نزن . اینا مده . اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر نه که این رو بگیر . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . پسر – جوش نزن . اینا مده . اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر نه که این رو بگیر . و با ابرو و تکون سرش به سیم کارت تو دستش که جلوم گرفته بود اشاره کرد . نگاهم افتاد به گردنبند تو گردنش . نفهمیدم طلا سفیده یا نقره . شاید هم بدل . نگاه از گردنبندش گرفتم . من – نیست خیلی تو دل برویی فکر می کنی ازت خوشم اومده ! پسر – هستم . تو با ما راه بیا خودت می بینی چقدر ماهم . اومدم جوابش رو بدم که کسی پشتم قرار گرفت . شونه ش با فاصله ي کمی از شونه م قرار گرفت و بعد صداي امیرمهدي رو شنیدم . امیرمهدي – بریم . سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم . با نوع ایستادنش داشت به رفتن هدایتم می کرد . نگاهش به رو به رو بود و نه من رو نگاه می کرد و نه اون پسر رو . ولی حالت صورتش نشون می داد عصبیه . خشک بود و جدي . حتی لحن گفتارش هم بی نهایت جدي بود . چیزي که تا به حال ازش ندیده بودم . بی هیچ حرفی راه افتادم . امیرمهدي عصبی بود و من نگران . دقیقه اي بیشتر نگذشت که با حرفش نگرانیم بیشتر شد و لحن تهدیدگرش حالم رو گرفت . امیرمهدي – دلم می خواد یه بار دیگه کارتون رو تکرار کنین ! آروم گفت ولی حس کردم رضوان و نرگس هم شنیدن . چون گرماي دستی رو روي دستم حس کردم ... ناخودآگاه برگشتم و نگاهی به صورت عصبانیش انداختم . عصبانی براي یه لحظه ش بود . پر حرص نفس می کشید . طلبکار گفتم . من – مگه چیکار کردم ؟ ابروهاش به شدت در هم گره خورد . امیرمهدي – خودتون بهتر می دونین ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem