💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_سوم
انگار فهمید چندان راضی نیستم که لبخندش رو جمع کرد .
رضوان - خوبی ؟
بدون اینکه نگاهش کنم ، با صداي پایین نالیدم .
من - افتضاحم .
دستی به شونه ام کشید .
رضوان - بلند شو لباس بپوش بریم .
اخم کردم .
من - نمیام .
فشاري به شونه ام داد .
رضوان - بلند شو .
حال و هوات عوض می شه .
ناراضی گفتم .
من - درکم نمی کنی !
رضوان_اتفاقا برعکس.
حالت رو خوب میفهمم.قبل از اومدنش برمیگردیم.
نگاهش کردم .
زیادي اصرار به رفتنم داشت .
چشماش رو ریز
کرد و مظلومانه گفت .
رضوان - می خواي تنهام بذاري ؟
یه لحظه دلم براش سوخت .
خواهر که نداشت .
اگر نمی رفتم بهونه اي براي رفتن نداشت . نمی خواستم به خاطر من مسئله ي ازدواج برادرش عقب بیفته .
بدون حرفی بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم . نرسیده به کمدم باز
هم همه چیز شروع کرد به چرخیدن .
دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم .
چشمام رو روي هم گذاشتم و چند لحظه صبر کردم .
با نفس عمیقی چشم باز کردم و به سمت کمد رفتم .
باز هم انتخابم همون مانتوي سفیدم بود . گرچه که کمی به تنم گشاد بود .
رضوان که زنگ رو فشرد ، باز دل من بی تاب شد .
باز ضربان گرفت و باز حالم رو دگرگون کرد .
یاد روزي افتادم که جلوي اون در دیدمش .
چقدرگشتم دنبال ردي ازش و چطور در عین نا امیدي از جایی که به فکرم هم خطور
نمی کرد آدرسش رسید.
به دستم .
لبخند بی جونی زدم .
این آخرین باري بود که پا می ذاشتم تو خونه شون .
با خودم و دلم طی کرده بودم .
بلاخره باید از یه جایی جلوي دلم
می ایستادم .
من طاقت نداشتم .
طاقت نداشتم ببینم دلش رو به دل دیگه اي پیوند بزنه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_چهارم
من طاقت نداشتم .
طاقت نداشتم ببینم دلش
رو به دل دیگه اي پیوند بزنه .
من که با یه حرف و یه لحن تند ازش دلخور شده بودم مطمئناً با ازدواجش
می شکستم .
انقدرها محکم نبودم که ببینم و
دم نزنم .
یه وقتایی براي نشکستن و خرد نشدن باید رو احساس پا گذاشت و گذشت .
حداقل دل آدم فقط
تنگ می شه ، غمگین می شه ، از ریتم خارج می شه ولی در عوض نمی شکنه ، خرد
نمی شه ، به سکون نمیرسه .
رضوان براي بار دوم دستش رو به طرف زنگ برد ولی هنوز دکمه رو فشار نداده در باز شد و نرگس و یه دختر
دیگه که نمی شناختیمش جلومون ظاهر شدن .
نرگس با دیدنمون لبخند روي لبش عمیق شد و سریع اومد به
سمتمون .
سلام و احوالپرسی کرد و روبوسی .
اون دختر هم به طبعیت از نرگس جلو اومد و باهامون دست داد و
سلام کرد .
هم قد نرگس بود .
چادري و بدون هیچ آرایشی .
چهره ي زیبایی
داشت که مطمئنا با ارایش زیباتر و تو دل برو تر می شد .
نرگس ما رو معرفی کرد .
نرگس - رضوان جون و مارال جون از دوستانم هستن .
و با دست به سمت دختر اشاره کرد .
نرگس - ملیکا جون یکی از آشناهاي دور و .....
کمی مکث کرد .
انگار نمی خواست بیشتر از این ادامه بده . نگاهی به سمت ملیکا
انداخت که داشت با چشماش تشویقش می
کرد به ادامه دادن .
ابرویی بالا انداخت و با حالتی که نشون می داد دلش نمی خواد بگه ؛ گفت .
نرگس - بعدش ببینیم خدا چی می خواد !
ملیکا چندان خوشش نیومد از حرف نرگس . کمی اخم کرد .
با این حال لبخندي زد و رو به ما گفت .
ملیکا - خیلی خوشحال شدم از دیدنتون .
اگر کار نداشتم می موندم
تا از حضورتون فیض ببرم .
رضوان با لبخند جواب داد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_پنجم
. اگر کار نداشتم می موندم
تا از حضورتون فیض ببرم .
رضوان با لبخند جواب داد .
رضوان- ما هم خوشحال شدیم .
مزاحمتون نباشیم
" خواهش می کنمی " گفت و دست جلو آوررد براي خداحافظی .
حین دست دادن باهاش گفتم .
من - همین دیدار کم هم سعادتی بود .
که باعث لبخندش شد .
" شما لطف دارینی " گفت و با یه
خداحافظی سرسري از نرگس رفت .
نرگس که در رو بست رضوان بی معطلی گفت .
رضوان - تا ببینیم خدا چی می خواد ؟
خبراییه نرگس ؟
نرگس نیم نگاهی به من انداخت و با لحن کاملا ناراضی جواب داد.
نرگس - براي من نه .
ملیکا یکی از دو تا دختریه که مامان براي
امیرمهدي در نظر گرفته !
یه لحظه حس از قلبم رفت و خون از مغزم . انگار کسی انگشتاش
رو دور قلبم مشت کرد و شروع کرد به فشاردادن .
بی اختیار چنگ انداختم به دست رضوان که کنارم شونه به شونه
ایستاده بود .
سریع دستم رو گرفت .
نگاهش کردم .
نگاهش به نرگس بود و نفس هاش به شماره افتاده بود .
یعنی حالم رو درك می کرد ؟
یعنی می فهمید چه ولوله اي
تو دلم به پا شده ؟
چقدر زود خدا با واقعیت رو به روم کرد !
من هیچ وقت عروس اون خونه نمی شدم . خیال خامی بود که فکر
کنم معجزه اي رخ می ده .
و همه چیزاونجور که دل من می خواد
پیش می ره .
لبخند تلخی زدم و زیر لب رو به نرگس گفتم .
من – مبارك باشه .
دلخور نگاهم کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_ششم
.
لبخند تلخی زدم و زیر لب رو به نرگس گفتم .
من – مبارك باشه .
دلخور نگاهم کرد .
آهی کشید و به سمت در ورودي خونه راهنماییمون کرد .
نرگس – بفرمایید داخل .
با وجود بی رمقی، به پاهام فرمان حرکت دادم .
چاره اي جز ایستادن و نگاه کردن به انتخاب و ازدواج امیرمهدي نداشتم .
مگه می شد به جنگ با سرنوشتی رفت که به امر و فرمان خدایی بود که هیچ چیزي
نمی تونست خللی در امرش ایجاد کنه ؟
به سمت در خونه می رفتیم که نرگس آروم و محزون گفت .
نرگس – اگر خیلی به انتخاب شدنش ایمان نداشت به این راحتی به
بهونه ي علاقه به مامانم تو خونه امون رفت و آمد نمی کرد .
رضوان متعجب ابرویی بالا انداخت و با لبخندي که بیشتر نشون
دهنده ي شدت تعجبش بود گفت .
رضوان – مگه خودش خبر داره .
نرگس با افسوس سري تکون داد .
نرگس – متأسفانه هر دو تا دختر مورد نظر مامان خبر دارن .
به خصوص ملیکا که پشتش به عموم هم گرمه .
هر دو سوالی نگاهش کردیم .
سرش رو کمی کج کرد .
نرگس – خوب .. راستش .. ملیکا برادرزاده ي زن عمومه .
کفش هامون رو در آوردیم و وارد خونه شدیم . نرگس هم ادامه
داد .
نرگس – امیرمهدي به دلیل علاقه ي زیادش به عموم تقریبا تموم خوي و خصلت عموم رو گرفته .
مثل عموم خیلی مذهبیه .
عموي من حتی گوش دادن موسیقی رو بد می دونه .
فقط تو این یه مورد امیرمهدي یه مقدار از
حدش پا فراتر گذاشته و کمی موسیقی سنتی گوش می ده .
تازگیا هم که ترانه ي یارا یارا گوش می ده که من نمی دونم چطور شده
انقدر پیشرفت کرده .
البته ما هیچکدوم با این اخلاقاي امیرمهدي
مشکل نداریم .
گاهی به نظرم خیلی هم خوبه .
چون سعی می کنه
همیشه عاقلانه تصمیم بگیره .
ولی براي ازدواجش به شدت
نگرانم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_هفتم
. گاهی به نظرم خیلی هم خوبه . چون سعی می کنه همیشه عاقلانه تصمیم بگیره .
ولی براي ازدواجش به شدت
نگرانم .
رضوان – مثل اینکه تو با ملیکا چندان موافق نیستی .
یه لبخند تصنعی جا خوش کرد رو لب هاش .
نرگس – من طرفدار دل امیرمهدي ام . اگر دلش با این دو تا دختر
بود انقدر نگران نبودم .
رضوان با لبخند دستی به شونه ي نرگس زد .
رضوان – هر چی قسمت باشه همون میشه . اگر قسمتش به این
دختر باشه خدا خودش مهرش رو به دلش
می ندازه .
حالا چرا دو تا دختر انتخاب کردین ؟
می گن هر دویی یه سه اي هم داره .
یه دختر دیگه هم
کاندید کنین تا بلاخره آقا امیرمهدي به یکیشون رضایت بده .
لحن شوخ رضوان لبخند واقعی رو به لب هاي نرگس هدیه داد .
سرش رو کمی خم کرد و به جاي جواب به حرف رضوان بحث
رو عوض کرد .
نرگس – بریم اتاق من مانتوهاتون رو در بیارین .
کسی خونه نیست . مامان هم نیم ساعتی می شه رفتن سبزي بخرن .
همراهش وارد اتاقش شدیم .
نرگس تنهامون گذاشت تا راحت باشیم
رضوان برگشت به سمتم .
رضوان – محکم باش مارال .
تو فکر این روزا رو کرده بودي
دیگه ، نه ؟
سري تکون دادم و با حال زار گفتم .
من – آره . فقط فکر کرده بودم .
نمی دونستم انقدر سخته که
خودداري ممکن نیست .
کمی اومد جلوتر .
رضوان – می دونم سخته .
ولی باید محکم باشی .
کاري از دستمون بر نمیاد .
رقیب بدجور قدره
از حرفش لبخند کم جونی زدم .
من – رقیب چرا ؟ مگه منم جزو کاندیدا هستم که ملیکا رقیبم باشه ؟
من خیلی از گود کنارم .
دستم رو گرفت .
رضوان – شاید باشی .
مگه ندیدي در مقابل نفر سومی که گفتم
سکوت کرد ؟
من – امکان نداره .
نمی بینی چقدر دور از عقاید این خونواده ام ؟
رضوان – مهم دل امیرمهدي .
من – اون که درسته . به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم دلخوریم .
البته من و خدا با هم قول و قراري هم داریم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_هشتم
من – اون که درسته .
به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم
دلخوریم . البته من و خدا با هم قول و قراري هم داریم.
با اومدن نرگس ، رضوان که دهنش رو براي جواب دادن باز
کرده بود ؛ بست و لبخندي به نرگس زد .
رضوان – راستی یادت که نرفته ؟
مارال اومده اینجا رو بترکونه !
کفري نگاهی به رضوان کردم .
من با اون حال نزارم چه جوري
بترکونم ؟
اخمی بهم کرد که نشون دهنده ي این بود که جو سنگین و حال
نرگس رو عوض کنم .
منم مثل دختراي خوب سریع منظورش رو فهمیدم و با چندتا نفس
عمیق غم وغصه ي تو دلم رو پس زدم .
براي غصه خوردن وقت بسیار بود .
باید جو رو عوض می کردم
تا رضوان بتونه سر صحبت رو با نرگس به
منظور دریافت اطلاعات ، باز کنه .
سعی کردم براي ساعاتی ، هر چی دیدم و شنیدم رو فراموش کنم
و بشم همون مارال قبل .
شاد و سر زنده !
لبخندي زدم و شروع کردم به تعریف خاطرات جالبم .
همونایی که هر بار با یادآوریشون خودم هم می خندیدم چه برسه به دیگرانی که با اون لحن پر از هیجان و با آب و تاب
از دهن من می شنیدن
از روزي گفتم که یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه می خواست بهم شماره بده و من به خاطر قانون بابا و مامان که بهم اجازه
نمی داد
قبل از ورود به دانشگاه با کسی دوست بشم ، از روي لجبازي کل
پک کوچیک آبمیوه ام رو روي لباس خوش دوخت اون پسر خالی کردم .
چهره ي بهت زده ي اون پسر هنوز هم تو ذهنم به خوبی تصویر می شد .
یا روزي که همراه دختر عموهام رفته بودیم توچال ، و حین
برگشت به سمت پارکینگ ماشین ها با چندتا پسر
سر صحبت رو باز کردیم و براي کلاس گذاشتن گفتیم ماشینمون
پاتروله در حالی که با پیکان استیشن قدیمی و زاقارت زن عموم رفته بودیم .
تو پارکینگ از دستشون فرار کردیم و نذاشتیم بفهمن
دروغ گفتیم ولی درعوض پشت اولین چراغ قرمز ؛ دروغمون رو شد و ابرومون رفت .
از همون روز هم بود که من تصمیم گرفتم
هیچوقت دروغ نگم .
اون روز فقط پونزده سالم بود .
باز از اردوي دو روزه با دوستام گفتم که از طرف مدرسه رفتیم .
شب با پنج نفر از دوستام تو یه چادر خوابیدیم . قبل از خواب کلی آرایش کردیم و من شدم عروس و یکی از بچه ها داماد .
فیلم گرفتیم از جلف بازیامون و من کلی
ادا اطوار در آوردم .
قرار بود از اون فیلم یکی یه کپی دوستم
برامون بزنه و چون خودش بلد نبود این کار
رو برادرش انجام داد .
و جالب اینکه بعد از دیدن اون فیلم شد
خواستگارم .
روزي که فهمیدم قراره بیان خونه مون ، وقتی جلوي در مدرسه اومد دنبال خواهرش وقتی حواسش
نبود ، یه شیشه نوشابه رو ریختم روي لباسش.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
با خــودتان حـــرف بزنیـــد ...❗️
محققان میگویند
حرف زدن با خود
موجب احساس آرامش
و کاهش استرس میشود
در این حالت فعالیت
عاطفی مغز
در یک ثانیه کاهش مییابد
که کم شدن استرس را به دنبال دارد
𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: |♥️♥️👑https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
اسفند که دود میکنن توی عروسی ، داماد باید اسفند رو دور سر عروس بگردونه بعد بریزه توی اسفند دودی .بعد این دایی ما میاد اسفند بر میداره دور اسفند دودی میگردونه میریزه توش😐😂🤦♀️
میخواسته اسفند دودی رو چشم نکنن فک کنم😂😂
قیافه فیلم بردار :😐🤦♀️
قیافه عروس😑🤦♀️😂
قیافه داماد🤷🏻♂😁
#خنده_حلال
#سوتی😆
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#صبحتبخیرمولایمن
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله🤚
صبحم بخیر میشود
وقتی به شما سلام میکنم
و هزار باغ امید
در قلبم میشکفد
و هزار طاق رنگین کمان
در آسمانم نقش میبندد
و هزار فوج پروانه
در هوایم به پرواز در میآید
شما دلیل معطر زندگانی من هستید
شکر خدا که شما را دارم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام گلهای زندگی🤚
صبحتون به نور قرآن روشن
روزتون پرخیر و برکت 🌺
امیدوارم حال دلتون عاااااالی باشه☺️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#جنگل_دالخانی
جنگل دالخانی از مناطق کوهستانی استان و معروف به دالان بهشت است. این جنگل در روستایی به همین نام قرار گرفته و در امتداد جنگل های انبوه رامسر خودنمایی می کند. درختان بلند و تو در تو، پوشش گیاهی متنوع و آب و هوای خنک و دلپذیر در همه فصول باعث شده که گردشگران لقب جنگل های رویایی را به دالخانی بدهند.
#مازندران
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#ریلز
#فلسطین
#طوفانالاقصی
Not you
Not you
I am king 😎🇵🇸✊🏻
👊🏻✌️🏻https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فــــــردا دیـــره
امــــــروز جـوونـه بــــزن :)
#انگیزشی
#استوری
🪴https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
رایحه های انرژی بخش :
نعناع
افزایش انگیزه و بهبود خلق و خو
قهوه
کاهش استرس و جذب احساس شادی
دارچین
افزایش تمرکز و بهبود عملکرد حافظه
لیمو
افزایش دهنده سطح انرژی و نشاط
کاج
کاهش دهنده استرس و شادی
پرتقال
افزایش انرژی و سرزندگی
اسطوخودوس
آرامبخش ذهن و رفع اختلالات خواب
یاس
کاهش حس غم و افکار ناشی از افسردگی
رزماری
افزایش تمرکز و شادابی بعد از بیداری
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_نهم
. روزي که فهمیدم قراره بیان خونه مون ، وقتی جلوي در مدرسه اومد دنبال خواهرش وقتی حواسش نبود ، یه شیشه نوشابه رو ریختم روي لباسش .
چنان بلند بلند حرف می زدم و می خندیدم که صدام تو کل خونه پیچیده بود .
از خنده هام و لحن پر از هیجانم
؛ نرگس و رضوان هم می خندیدن .
وسط حرفام چندباري نرگس با بهت گفت .
نرگس_تو واقعا این کار ها و انجام دادي ؟
و من هر بار با تکون دادن سرم ، انجامشون رو تأیید می کردم .
می خواستم خاطره ي روزي رو بگم که تو مدرسه یه موشک
درست کردم و درست وقتی که دبیر فیزکمون
داشت وارد کلاس می شد ، شوت کردم طرفش و موشک رفت بین
موهاش گیر کرد .
بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم تا بتونم کل فضاي کلاس و
مدرسه رو براشون درست توضیح بدم .
در اتاق رو بستم و گفتم .
من_– حالا تصور کنین این دبیر افاده اي ما داشت از در کلاس وارد می شد .
در رو با هیجان باز کردم و اومدم بگم " دبیرمون اینجوري وارد شد " که با دیدن یک دفعه اي طاهره خانوم
پریدم هوا و هین بلندي کردم .
بعد هم سریع با هول گفتم .
من – سلام . خوبین ؟
طاهره خانوم با دیدن هول کردنم ، لبخندي زد و لحن پر از مهري گفت .
طاهره خانوم – سلام مادر .
خدا براي پدر و مادرت نگهت داره .
آدم از این همه هیجانت شاد می شه .
واي . یعنی همه ي حرفام و دسته گلایی که انجام داده بودم رو
شنیده بود ؟
دستم رو گذاشتم روي دهنم .
و با نگرانی خیره شدم بهش .
صداي سلام کردن رضوان و نرگس از پشت سرم بلند شد .
اما من خیره ي صورت طاهره خانوم بودم .
حالم رو فهمید که گفت .
طاهره خانوم – بیاین تو اشپزخونه . من به کارهام می رسم .
مارال جون هم اونجا برامون حرف بزنه که منم بشنوم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهلم
خانوم – بیاین تو اشپزخونه . من به کارهام می رسم .
مارال جون هم اونجا برامون حرف بزنه که منم بشنوم ..
کلی از دستت خندیدم مادر .
خدا همیشه همینجور شاد و با
دل خوش نگهت داره .
من که دلم باز شد
از این همه هیجان و شادي .
برگشتم و به رضوان نگاهی انداختم . با لبخند نگاهم می کرد و با نگاهش بهم اطمینان داد که خیلی خراب نکردم .
گرچه که خودم اینجوري فکر نمی کردم .
نرگس رو به مادرش گفت .
نرگس – کی اومدین که ما نفهمیدیم .
طاهره خانوم در حال رفتن به آشپزخونه جواب داد .
طاهره خانوم – یه ربعی می شه . دیدم دارین حرف می زنین و
می خندین ، نخواستم مزاحمتون بشم .
ولی مارال جان کاري کرد
که نتونم مقاومت کنم .
با فشاري که رضوان به کمرم داد ، پشت سر طاهره خانوم رفتیم تو آشپزخونه .
داشت سبزي پاك می کرد .
بی اختیار به سمت میز رفتم و دسته اي سبزي برداشتم و شروع کردم به پاك کردن . دیگه روم نمی شد بحث قبل رو ادامه بدم .
ترجیح می دادم بحث جدیدي پیش بیاد یا
حواسشون به پاك کردن سبزي یا چیز
دیگه اي جمع بشه .
سبزي ها از دستم بیرون کشیده شد .
و صداي طاهره خانوم باعث
شد سر بلند کنم .
طاهره خانوم – نگفتم بیاي اینجا که سبزي پاك کنی مادر !
من خودم پاك می کنم .
شما حرف بزنین منم فیض ببرم .
بد مخممصه اي بود !
دیگه آبرویی برام نمونده بود تازه میخواستن ادامه هم بدم .
جاي امیرمهدي خالی بود حسابی !
رضوان موقعیت رو درك کرد که بحث رو عوض کرد .
رضوان – طاهره خانوم اجازه می دین کمکتون کنیم ؟
ما سه تا سبزیا رو پاك می کنیم و حرف میزنیم .
شما هم یه مقدار استراحت کنین .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یکم
رضوان – طاهره خانوم اجازه می دین کمکتون کنیم ؟
ما سه تا سبزیا رو پاك می کنیم و حرف می زنیم .
شما هم یه مقدار استراحت کنین .
طاهره خانوم لبخندي زد .
طاهره خانوم – شما مهمونین مادر . مگه
می ذارم ؟
به خدا اگر راضی باشم دست به این سبزیا بزنین !
سریع بحث عوض شده رو ادامه دادم .
من – این حرفا چیه ؟
مگه ما به مادرامون کمک نمی کنیم ؟
اتفاقاً اینجوري بیشتر خوش می گذره .
و دوباره شروع کردم به پاك کردن سبزي .
نرگس و رضوان هم اومدن .
طاهره خانوم هم بلند شد و رفت تا
براي افطار غذا درست کنه .
ما هم در حین کار حرف می زدیم .
رضوان رشته ي کلام رو به دست گرفته بود . انقدر حرف زد و بحث ایجاد
کرد تا رسید به رسم و رسوم عروسی .
از رسم خونواده ي
درستکار پرسید تا رسید به اینکه نرگس نامزد داره یا نه !
وقتی نرگس گفت که نه نامزد داره و نه تا به حال خواستگاراش
رو پسندیده ، رضوان نفس راحتی کشید .
که باعث شد بی اختیار لبخند بزنم .
حضورمون تو اون خونه اگر براي من خوب نبود حداقل براي
رضوان نتیجه ي خوبی داشت .
پاك کردن سبزي ها تموم شد و رضوان هم که به هدفش رسید .
دوباره بحث عوض شد و رسید به ترانه هاي
جدید منتشر شده .
درباره ي همه ي خواننده ها حرف زدیم . اینکه من صداي بابک جهانبخش رو دوست
داشتم و رضوان محسن چاووشی رو می پسندید .
نرگس از حامی می گفت و من از اهنگ هاي بی نظیر احسان خواجه امیري .
از خونواده هاشون و هر خبري راجع به خواننده ها داشتیم ، گفتیم. بحث می کردیم و نظر می دادیم که کدوم آهنگ هر خواننده اي شاهکاره .
طاهره خانوم هم گهگاهی با مهر نگاهمون می کرد و لبخند می زد .
انگار از جو صمیمی بینمون احساس رضایت
میکرد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_دوم
در حین حرف زدن رضوان گفت که آماده ي رفتن بشیم .
رفتیم داخل اتاق نرگس و مانتوهامون رو از روي جالباسی برداشتیم .
در حین پوشیدن ، نرگس که رو به رومون ایستاده بود و نگاهمون
می کرد گفت .
نرگس – خیلی روز خوبی داشتم به استثناي صبح . از وقتی اومدین حالم عوض شد .
نگاهش کردم .
من – خوشت میاد خونه اتون رو به هم بریزم ؟ باشه بازم میام .
نرگس – فکر نمی کردم به قولیکه دادي عمل کنی و بیاي !
من – چرا ؟
من و منی کرد .
نرگس – خوب .. گفتم ... شاید به خاطر ... اتفاق اون روز ... تو
پاساژ ....
لبخندي زدم .
من – فکر کردي قهرم ؟
نرگس – نیستی ؟
من – با تو نه !
نرگس – با امیرمهدي چی ؟
من– حالا ..........
هر دو خندیدن .
نرگس – باید آشتی کنین !
تو دلم گفتم " ... خیلی سخته که نباشه هیچ جایی براي آشتی .....
بی وفا شه اون کسی که جونتو براش گذاشتی ..... "
پشت چشمی نازك کردم .
من - تو که رفتی واسه ي من جاي آشتی که نذاشتی ....
با آهنگ خوندم ولی بیت دوم رو نگفتم . زیادي عاشقانه بود .
نرگس – یعنی می گی منم بگم آشتی نمیکنی ؟
باز با یه بیت ترانه جوابش رو دادم .
شاید در اصل می خواستم
ذهنش رو منحرف کنم .
من – من دوست دارم عاشقتم .... اینجوري آزارم نده .....
رضوان – واي نرگس .
الان هر چی بگی این می خواد با آهنگ
جوابت رو بده .
نرگس با شگفتی نگاهم کرد .
من – اینجوري نگام نکن ... با نگات صدام نکن ... اینجوري نزن
به شیشه ي دلم می شکنه ....
رضوان سري به حالت تإسف تکون داد .
رضوان – نگفتم ؟
این خواهرشوهر من از عجایب
هفتگانه ست.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_سوم
لبخندی زدم .
من – یکه زن و یکه سوارم .... هیچ کجا رقیب ندارم ....
نرگس خندید .
نرگس – به خدا تکی مارال .
من – همه ي دنیا نمی دیدن منو ... من کنار تو تماشایی شدم .....
رضوان – بسه مارال . بریم .
سرم رو بالا انداختم . و دستم رو به طرف نرگس دراز کردم .
من – منو با خودت ببر ... اي تو تکیه گاه من ... خوبه مثل تن تو
.. با تو همسفر شدن ....
رضوان چشم و ابرویی اومد به معناي اینک تموم کن زودتر بریم
...
اما من قري به سر و گردنم دادم و در حالی که عقب عقب از اتاق
بیرون می رفتم ، خوندم .
من – ابرو به من کج نکن .. کج کلاه خان یارمه ...
دست هام رو تو هوا حرکت دادم و به خودم اشاره کردم .
من – خوشگلم و خوشگلم ... دل ها ...
چرخیدم به طرف مخالف و از دیدن فرد رو به روم ، ریتم از
آهنگم رفت و حس از خوندنم .
من – گرف .. تا .. رمه .....
امیرمهدي کنار مادرش ایستاده بود و انگار داشتن حرف می زدن
که با ورودم به هال و آهنگ خوندنم متوجهم شدن .
به من بود .
حواسش کاملا به نت بود این رو از ابروهاي بالا رفته ش فهمیدم
. چون خودش که نگاهم نمی کرد .
بهتم از دیدنش به قدري بود که بدون فکر ، براي جبران حرکتم
آروم شروع کردم به خوندن چیزي که مجازباشه و اولین چیزي که
تو دهنم اومد این بود .
من – ممد نبودي ببینی ... شهر آزاد گشته ... خون یارانت پر ثمر
گشته ... ممد ........
نگاهم ، میخ صورتش بود که هیچ تغییر خاصی نداشت .
نه شگفت زده بود و نه خوشحال .
نه ناراحت و یا عصبانی .
خنثی بود و این باعث می شد نتونم
بفهمم تو ذهنش چی می گذره .
از حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم .
من – آه و واویلا .... کو جهان آرا ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهارم
حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم .
من – آه و واویلا .... کو جهان آرا ....
یه لحظه کمرم سوخت .
دست بردم سمت کمرم که از پشت دستی
انگشتام رو فشار داد .
می خواستم برگردم ببینم کی جرأت کرده چنین کاري باهام بکنه
که صداي سلام امیرمهدي تو خونه پیچید .
ودر جوابش ؛ صداي رضوان از کنارم و نرگس کمی اون طرف تر ، بلند شد .
من هم نیمه نصفه و زیر لب جواب دادم .
خیلی محجوبانه حال مامان و بابا و مهرداد رو پرسید .
وقتی اسم از مهرداد برد فهمیدم مخاطبش رضوان .
وگرنه که حال مهرداد رو ار من نمی پرسید .
همین کارش هم باعث شد حس کنم کمی باهام سر سنگینه .
احتمال دادم هنوز هم من رو مقصر جریان تو پاساژ می دونه و از حرفم دلخوره .
منم ادمی نبودم که بخوام به
راحتی از موضعم عقب نشینی کنم .
منم به شدت معتقد بودم کار من اشتباه نبود .
در ضمن ، در عقاید من ، منت کشی و آشتی کردن کار مرد بود .
و وقتی دیدم امیرمهدي حتی براي رفع دلخوري ظاهري هم پیش
قدم نمی شه حس بدي بهم دست داد .
توقع داشتم حال و احوالی هم از من بپرسه . اما ..بغض کردم .
اگر براش مهم بودم یه کاري می کرد .
یه حرفی می زد .
ولی سکوتش و ندید گرفتنم نشون می داد من تو دنیاي امیرمهدي جایی ندارم
چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟
حرفم ؟
رفتارم ؟
تفاوت عقایدم ؟
وضع پوششم ؟
یا حضور رقیب ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_پنجم
چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟
حرفم ؟
رفتارم ؟
تفاوت عقایدم ؟
وضع پوششم ؟
یا حضور رقیب ؟
و یکی تو ذهنم پی در پی می گفت " والبته حضور رقیب ...
حضور رقیب ... حضور رقیب .."
تو قلبت کی عزیزتر شده از من ؟ ....
کی اومد که بدت اومده از من ؟ ............
نگاه ازش گرفتم و اخم کردم .
غصه ام رو پشت اخمم پنهون کردم تا نفهمه چه حالی دارم .
حتماً ملیکا انقدر تو دلش جا داشت که اخم وناراحتی من براش مهم
نباشه .
طاهره خانوم با دیدن ما که لباس پوشیده بودیم اخمی کرد .
طاهره خانوم – کجا می خواین برین ؟
رضوان – با اجازه اتون رفع زحمت کنیم .
طاهره خانوم – مگه می ذارم ؟
افطار نکرده کجا برین ؟
همین الان هم زنگ بزن آقا مهرداد و بگو ایشون هم افطار بیان اینجا .
آقاي صداقت پیشه و سعیده خانوم رو هم خودم دعوت می کنم .
امیرمهدي – من الان زنگ می زنم به آقا مهرداد .
شماره اشون رو بگین .
من رو کامل ندید گرفت .
حرص خوردم و اخم کردم .
بغض کردم و اخم کردم .
دندونام رو روي هم فشار دادم و اخم کردم .
رضوان خیلی سریع گفت .
رضوان – نه مزاحم نمی شیم .
باشه یه وقت دیگه .
باید بریم خونه .
طاهره خانوم – تعارف می کنی مادر ؟
اینجا هم خونه ي خودتونه !
رضوان – ممنون . منزل امید ماست .
ولی به خدا باید بریم .
تعارف نداریم .
این روزا سر مامان سعیده خیلی
شلوغه و باید بهشون کمک کنیم .
به خاطر حرص خوردنم تمرکزي براي حرفاي رد و بدل شده نداشتم .
ولی با جمله ي آخري که رضوان گفت
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem