eitaa logo
هیئت جامع دختران حاج قاسم
1.5هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
953 ویدیو
21 فایل
﷽ 🌷بزرگترین تشکل دخترانه ی کاشان🌷 دبیرخانه تشکل های دخترانه دانش آموزی و دانشجویی باشگاه مخاطبین و ارتباط با ما : @h_d_hajghasem_120 تبادل و تبلیغ: @haj_Qasim_1398
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 انگار فهمید چندان راضی نیستم که لبخندش رو جمع کرد . رضوان - خوبی ؟ بدون اینکه نگاهش کنم ، با صداي پایین نالیدم . من - افتضاحم . دستی به شونه ام کشید . رضوان - بلند شو لباس بپوش بریم . اخم کردم . من - نمیام . فشاري به شونه ام داد . رضوان - بلند شو . حال و هوات عوض می شه . ناراضی گفتم . من - درکم نمی کنی ! رضوان_اتفاقا برعکس‌. حالت رو خوب میفهمم.قبل از اومدنش برمیگردیم. نگاهش کردم . زیادي اصرار به رفتنم داشت . چشماش رو ریز کرد و مظلومانه گفت . رضوان - می خواي تنهام بذاري ؟ یه لحظه دلم براش سوخت . خواهر که نداشت . اگر نمی رفتم بهونه اي براي رفتن نداشت . نمی خواستم به خاطر من مسئله ي ازدواج برادرش عقب بیفته . بدون حرفی بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم . نرسیده به کمدم باز هم همه چیز شروع کرد به چرخیدن . دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم . چشمام رو روي هم گذاشتم و چند لحظه صبر کردم . با نفس عمیقی چشم باز کردم و به سمت کمد رفتم . باز هم انتخابم همون مانتوي سفیدم بود . گرچه که کمی به تنم گشاد بود . رضوان که زنگ رو فشرد ، باز دل من بی تاب شد . باز ضربان گرفت و باز حالم رو دگرگون کرد . یاد روزي افتادم که جلوي اون در دیدمش . چقدرگشتم دنبال ردي ازش و چطور در عین نا امیدي از جایی که به فکرم هم خطور نمی کرد آدرسش رسید. به دستم . لبخند بی جونی زدم . این آخرین باري بود که پا می ذاشتم تو خونه شون . با خودم و دلم طی کرده بودم . بلاخره باید از یه جایی جلوي دلم می ایستادم . من طاقت نداشتم . طاقت نداشتم ببینم دلش رو به دل دیگه اي پیوند بزنه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من طاقت نداشتم . طاقت نداشتم ببینم دلش رو به دل دیگه اي پیوند بزنه . من که با یه حرف و یه لحن تند ازش دلخور شده بودم مطمئناً با ازدواجش می شکستم . انقدرها محکم نبودم که ببینم و دم نزنم . یه وقتایی براي نشکستن و خرد نشدن باید رو احساس پا گذاشت و گذشت . حداقل دل آدم فقط تنگ می شه ، غمگین می شه ، از ریتم خارج می شه ولی در عوض نمی شکنه ، خرد نمی شه ، به سکون نمیرسه . رضوان براي بار دوم دستش رو به طرف زنگ برد ولی هنوز دکمه رو فشار نداده در باز شد و نرگس و یه دختر دیگه که نمی شناختیمش جلومون ظاهر شدن . نرگس با دیدنمون لبخند روي لبش عمیق شد و سریع اومد به سمتمون . سلام و احوالپرسی کرد و روبوسی . اون دختر هم به طبعیت از نرگس جلو اومد و باهامون دست داد و سلام کرد . هم قد نرگس بود . چادري و بدون هیچ آرایشی . چهره ي زیبایی داشت که مطمئنا با ارایش زیباتر و تو دل برو تر می شد . نرگس ما رو معرفی کرد . نرگس - رضوان جون و مارال جون از دوستانم هستن . و با دست به سمت دختر اشاره کرد . نرگس - ملیکا جون یکی از آشناهاي دور و ..... کمی مکث کرد . انگار نمی خواست بیشتر از این ادامه بده . نگاهی به سمت ملیکا انداخت که داشت با چشماش تشویقش می کرد به ادامه دادن . ابرویی بالا انداخت و با حالتی که نشون می داد دلش نمی خواد بگه ؛ گفت . نرگس - بعدش ببینیم خدا چی می خواد ! ملیکا چندان خوشش نیومد از حرف نرگس . کمی اخم کرد . با این حال لبخندي زد و رو به ما گفت . ملیکا - خیلی خوشحال شدم از دیدنتون . اگر کار نداشتم می موندم تا از حضورتون فیض ببرم . رضوان با لبخند جواب داد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . اگر کار نداشتم می موندم تا از حضورتون فیض ببرم . رضوان با لبخند جواب داد . رضوان- ما هم خوشحال شدیم . مزاحمتون نباشیم " خواهش می کنمی " گفت و دست جلو آوررد براي خداحافظی . حین دست دادن باهاش گفتم . من - همین دیدار کم هم سعادتی بود . که باعث لبخندش شد . " شما لطف دارینی " گفت و با یه خداحافظی سرسري از نرگس رفت . نرگس که در رو بست رضوان بی معطلی گفت . رضوان - تا ببینیم خدا چی می خواد ؟ خبراییه نرگس ؟ نرگس نیم نگاهی به من انداخت و با لحن کاملا ناراضی جواب داد. نرگس - براي من نه . ملیکا یکی از دو تا دختریه که مامان براي امیرمهدي در نظر گرفته ! یه لحظه حس از قلبم رفت و خون از مغزم . انگار کسی انگشتاش رو دور قلبم مشت کرد و شروع کرد به فشاردادن . بی اختیار چنگ انداختم به دست رضوان که کنارم شونه به شونه ایستاده بود . سریع دستم رو گرفت . نگاهش کردم . نگاهش به نرگس بود و نفس هاش به شماره افتاده بود . یعنی حالم رو درك می کرد ؟ یعنی می فهمید چه ولوله اي تو دلم به پا شده ؟ چقدر زود خدا با واقعیت رو به روم کرد ! من هیچ وقت عروس اون خونه نمی شدم . خیال خامی بود که فکر کنم معجزه اي رخ می ده . و همه چیزاونجور که دل من می خواد پیش می ره . لبخند تلخی زدم و زیر لب رو به نرگس گفتم . من – مبارك باشه . دلخور نگاهم کرد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . لبخند تلخی زدم و زیر لب رو به نرگس گفتم . من – مبارك باشه . دلخور نگاهم کرد . آهی کشید و به سمت در ورودي خونه راهنماییمون کرد . نرگس – بفرمایید داخل . با وجود بی رمقی، به پاهام فرمان حرکت دادم . چاره اي جز ایستادن و نگاه کردن به انتخاب و ازدواج امیرمهدي نداشتم . مگه می شد به جنگ با سرنوشتی رفت که به امر و فرمان خدایی بود که هیچ چیزي نمی تونست خللی در امرش ایجاد کنه ؟ به سمت در خونه می رفتیم که نرگس آروم و محزون گفت . نرگس – اگر خیلی به انتخاب شدنش ایمان نداشت به این راحتی به بهونه ي علاقه به مامانم تو خونه امون رفت و آمد نمی کرد . رضوان متعجب ابرویی بالا انداخت و با لبخندي که بیشتر نشون دهنده ي شدت تعجبش بود گفت . رضوان – مگه خودش خبر داره . نرگس با افسوس سري تکون داد . نرگس – متأسفانه هر دو تا دختر مورد نظر مامان خبر دارن . به خصوص ملیکا که پشتش به عموم هم گرمه . هر دو سوالی نگاهش کردیم . سرش رو کمی کج کرد . نرگس – خوب .. راستش .. ملیکا برادرزاده ي زن عمومه . کفش هامون رو در آوردیم و وارد خونه شدیم . نرگس هم ادامه داد . نرگس – امیرمهدي به دلیل علاقه ي زیادش به عموم تقریبا تموم خوي و خصلت عموم رو گرفته . مثل عموم خیلی مذهبیه . عموي من حتی گوش دادن موسیقی رو بد می دونه . فقط تو این یه مورد امیرمهدي یه مقدار از حدش پا فراتر گذاشته و کمی موسیقی سنتی گوش می ده . تازگیا هم که ترانه ي یارا یارا گوش می ده که من نمی دونم چطور شده انقدر پیشرفت کرده . البته ما هیچکدوم با این اخلاقاي امیرمهدي مشکل نداریم . گاهی به نظرم خیلی هم خوبه . چون سعی می کنه همیشه عاقلانه تصمیم بگیره . ولی براي ازدواجش به شدت نگرانم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . گاهی به نظرم خیلی هم خوبه . چون سعی می کنه همیشه عاقلانه تصمیم بگیره . ولی براي ازدواجش به شدت نگرانم . رضوان – مثل اینکه تو با ملیکا چندان موافق نیستی . یه لبخند تصنعی جا خوش کرد رو لب هاش . نرگس – من طرفدار دل امیرمهدي ام . اگر دلش با این دو تا دختر بود انقدر نگران نبودم . رضوان با لبخند دستی به شونه ي نرگس زد . رضوان – هر چی قسمت باشه همون میشه . اگر قسمتش به این دختر باشه خدا خودش مهرش رو به دلش می ندازه . حالا چرا دو تا دختر انتخاب کردین ؟ می گن هر دویی یه سه اي هم داره . یه دختر دیگه هم کاندید کنین تا بلاخره آقا امیرمهدي به یکیشون رضایت بده . لحن شوخ رضوان لبخند واقعی رو به لب هاي نرگس هدیه داد . سرش رو کمی خم کرد و به جاي جواب به حرف رضوان بحث رو عوض کرد . نرگس – بریم اتاق من مانتوهاتون رو در بیارین . کسی خونه نیست . مامان هم نیم ساعتی می شه رفتن سبزي بخرن . همراهش وارد اتاقش شدیم . نرگس تنهامون گذاشت تا راحت باشیم رضوان برگشت به سمتم . رضوان – محکم باش مارال . تو فکر این روزا رو کرده بودي دیگه ، نه ؟ سري تکون دادم و با حال زار گفتم . من – آره . فقط فکر کرده بودم . نمی دونستم انقدر سخته که خودداري ممکن نیست . کمی اومد جلوتر . رضوان – می دونم سخته . ولی باید محکم باشی . کاري از دستمون بر نمیاد . رقیب بدجور قدره از حرفش لبخند کم جونی زدم . من – رقیب چرا ؟ مگه منم جزو کاندیدا هستم که ملیکا رقیبم باشه ؟ من خیلی از گود کنارم . دستم رو گرفت . رضوان – شاید باشی . مگه ندیدي در مقابل نفر سومی که گفتم سکوت کرد ؟ من – امکان نداره . نمی بینی چقدر دور از عقاید این خونواده ام ؟ رضوان – مهم دل امیرمهدي . من – اون که درسته . به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم دلخوریم . البته من و خدا با هم قول و قراري هم داریم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – اون که درسته . به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم دلخوریم . البته من و خدا با هم قول و قراري هم داریم. با اومدن نرگس ، رضوان که دهنش رو براي جواب دادن باز کرده بود ؛ بست و لبخندي به نرگس زد . رضوان – راستی یادت که نرفته ؟ مارال اومده اینجا رو بترکونه ! کفري نگاهی به رضوان کردم . من با اون حال نزارم چه جوري بترکونم ؟ اخمی بهم کرد که نشون دهنده ي این بود که جو سنگین و حال نرگس رو عوض کنم . منم مثل دختراي خوب سریع منظورش رو فهمیدم و با چندتا نفس عمیق غم وغصه ي تو دلم رو پس زدم . براي غصه خوردن وقت بسیار بود . باید جو رو عوض می کردم تا رضوان بتونه سر صحبت رو با نرگس به منظور دریافت اطلاعات ، باز کنه . سعی کردم براي ساعاتی ، هر چی دیدم و شنیدم رو فراموش کنم و بشم همون مارال قبل . شاد و سر زنده ! لبخندي زدم و شروع کردم به تعریف خاطرات جالبم . همونایی که هر بار با یادآوریشون خودم هم می خندیدم چه برسه به دیگرانی که با اون لحن پر از هیجان و با آب و تاب از دهن من می شنیدن از روزي گفتم که یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه می خواست بهم شماره بده و من به خاطر قانون بابا و مامان که بهم اجازه نمی داد قبل از ورود به دانشگاه با کسی دوست بشم ، از روي لجبازي کل پک کوچیک آبمیوه ام رو روي لباس خوش دوخت اون پسر خالی کردم . چهره ي بهت زده ي اون پسر هنوز هم تو ذهنم به خوبی تصویر می شد . یا روزي که همراه دختر عموهام رفته بودیم توچال ، و حین برگشت به سمت پارکینگ ماشین ها با چندتا پسر سر صحبت رو باز کردیم و براي کلاس گذاشتن گفتیم ماشینمون پاتروله در حالی که با پیکان استیشن قدیمی و زاقارت زن عموم رفته بودیم . تو پارکینگ از دستشون فرار کردیم و نذاشتیم بفهمن دروغ گفتیم ولی درعوض پشت اولین چراغ قرمز ؛ دروغمون رو شد و ابرومون رفت . از همون روز هم بود که من تصمیم گرفتم هیچوقت دروغ نگم . اون روز فقط پونزده سالم بود . باز از اردوي دو روزه با دوستام گفتم که از طرف مدرسه رفتیم . شب با پنج نفر از دوستام تو یه چادر خوابیدیم . قبل از خواب کلی آرایش کردیم و من شدم عروس و یکی از بچه ها داماد . فیلم گرفتیم از جلف بازیامون و من کلی ادا اطوار در آوردم . قرار بود از اون فیلم یکی یه کپی دوستم برامون بزنه و چون خودش بلد نبود این کار رو برادرش انجام داد . و جالب اینکه بعد از دیدن اون فیلم شد خواستگارم . روزي که فهمیدم قراره بیان خونه مون ، وقتی جلوي در مدرسه اومد دنبال خواهرش وقتی حواسش نبود ، یه شیشه نوشابه رو ریختم روي لباسش. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
با خــودتان حـــرف بزنیـــد ...❗️ محققان میگویند حرف زدن با خود موجب احساس آرامش و کاهش استرس میشود در این حالت فعالیت عاطفی مغز در یک ثانیه کاهش می‌یابد که کم شدن استرس را به دنبال دارد 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: |♥️♥️👑https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
اسفند که دود میکنن توی عروسی ، داماد باید اسفند رو دور سر عروس بگردونه بعد بریزه توی اسفند دودی .بعد این دایی ما میاد اسفند بر میداره دور اسفند دودی میگردونه میریزه توش😐😂🤦‍♀️ میخواسته اسفند دودی رو چشم نکنن فک کنم😂😂 قیافه فیلم بردار :😐🤦‍♀️ قیافه عروس😑🤦‍♀️😂 قیافه داماد🤷🏻‍♂😁 😆 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 صبحم بخیر می‌شود وقتی به شما سلام می‌کنم و هزار باغ امید در قلبم می‌شکفد و هزار طاق رنگین کمان در آسمانم نقش می‌بندد و هزار فوج پروانه در هوایم به پرواز در می‌آید شما دلیل معطر زندگانی من هستید شکر خدا که شما را دارم ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلام گلهای زندگی🤚 صبحتون به نور قرآن روشن روزتون پرخیر و برکت 🌺 امیدوارم حال دلتون عاااااالی باشه☺️ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
جنگل دالخانی از مناطق کوهستانی استان و معروف به دالان بهشت است. این جنگل در روستایی به همین نام قرار گرفته و در امتداد جنگل های انبوه رامسر خودنمایی می کند. درختان بلند و تو در تو، پوشش گیاهی متنوع و آب و هوای خنک و دلپذیر در همه فصول باعث شده که گردشگران لقب جنگل های رویایی را به دالخانی بدهند. 🇮🇷 😍 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فــــــردا دیـــره امــــــروز جـوونـه بــــزن :) 🪴https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
رایحه‌ های انرژی بخش : نعناع افزایش‌ انگیزه‌ و بهبود خلق‌ و خو قهوه کاهش‌ استرس‌ و جذب‌ احساس‌ شادی دارچین افزایش‌ تمرکز‌ و بهبود‌ عملکرد حافظه لیمو افزایش‌ دهنده‌ سطح‌ انرژی‌ و نشاط کاج کاهش‌ دهنده‌ استرس‌ و شادی پرتقال افزایش‌ انرژی‌ و سرزندگی اسطوخودوس آرامبخش‌ ذهن‌ و رفع‌ اختلالات‌ خواب یاس کاهش‌ حس‌ غم‌ و افکار ناشی‌ از افسردگی رزماری افزایش‌ تمرکز‌ و شادابی‌ بعد از بیداری https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . روزي که فهمیدم قراره بیان خونه مون ، وقتی جلوي در مدرسه اومد دنبال خواهرش وقتی حواسش نبود ، یه شیشه نوشابه رو ریختم روي لباسش . چنان بلند بلند حرف می زدم و می خندیدم که صدام تو کل خونه پیچیده بود . از خنده هام و لحن پر از هیجانم ؛ نرگس و رضوان هم می خندیدن . وسط حرفام چندباري نرگس با بهت گفت . نرگس_تو واقعا این کار ها و انجام دادي ؟ و من هر بار با تکون دادن سرم ، انجامشون رو تأیید می کردم . می خواستم خاطره ي روزي رو بگم که تو مدرسه یه موشک درست کردم و درست وقتی که دبیر فیزکمون داشت وارد کلاس می شد ، شوت کردم طرفش و موشک رفت بین موهاش گیر کرد . بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم تا بتونم کل فضاي کلاس و مدرسه رو براشون درست توضیح بدم . در اتاق رو بستم و گفتم . من_– حالا تصور کنین این دبیر افاده اي ما داشت از در کلاس وارد می شد . در رو با هیجان باز کردم و اومدم بگم " دبیرمون اینجوري وارد شد " که با دیدن یک دفعه اي طاهره خانوم پریدم هوا و هین بلندي کردم . بعد هم سریع با هول گفتم . من – سلام . خوبین ؟ طاهره خانوم با دیدن هول کردنم ، لبخندي زد و لحن پر از مهري گفت . طاهره خانوم – سلام مادر . خدا براي پدر و مادرت نگهت داره . آدم از این همه هیجانت شاد می شه . واي . یعنی همه ي حرفام و دسته گلایی که انجام داده بودم رو شنیده بود ؟ دستم رو گذاشتم روي دهنم . و با نگرانی خیره شدم بهش . صداي سلام کردن رضوان و نرگس از پشت سرم بلند شد . اما من خیره ي صورت طاهره خانوم بودم . حالم رو فهمید که گفت . طاهره خانوم – بیاین تو اشپزخونه . من به کارهام می رسم . مارال جون هم اونجا برامون حرف بزنه که منم بشنوم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 خانوم – بیاین تو اشپزخونه . من به کارهام می رسم . مارال جون هم اونجا برامون حرف بزنه که منم بشنوم .. کلی از دستت خندیدم مادر . خدا همیشه همینجور شاد و با دل خوش نگهت داره . من که دلم باز شد از این همه هیجان و شادي . برگشتم و به رضوان نگاهی انداختم . با لبخند نگاهم می کرد و با نگاهش بهم اطمینان داد که خیلی خراب نکردم . گرچه که خودم اینجوري فکر نمی کردم . نرگس رو به مادرش گفت . نرگس – کی اومدین که ما نفهمیدیم . طاهره خانوم در حال رفتن به آشپزخونه جواب داد . طاهره خانوم – یه ربعی می شه . دیدم دارین حرف می زنین و می خندین ، نخواستم مزاحمتون بشم . ولی مارال جان کاري کرد که نتونم مقاومت کنم . با فشاري که رضوان به کمرم داد ، پشت سر طاهره خانوم رفتیم تو آشپزخونه . داشت سبزي پاك می کرد . بی اختیار به سمت میز رفتم و دسته اي سبزي برداشتم و شروع کردم به پاك کردن . دیگه روم نمی شد بحث قبل رو ادامه بدم . ترجیح می دادم بحث جدیدي پیش بیاد یا حواسشون به پاك کردن سبزي یا چیز دیگه اي جمع بشه . سبزي ها از دستم بیرون کشیده شد . و صداي طاهره خانوم باعث شد سر بلند کنم . طاهره خانوم – نگفتم بیاي اینجا که سبزي پاك کنی مادر ! من خودم پاك می کنم . شما حرف بزنین منم فیض ببرم . بد مخممصه اي بود ! دیگه آبرویی برام نمونده بود تازه میخواستن ادامه هم بدم . جاي امیرمهدي خالی بود حسابی ! رضوان موقعیت رو درك کرد که بحث رو عوض کرد . رضوان – طاهره خانوم اجازه می دین کمکتون کنیم ؟ ما سه تا سبزیا رو پاك می کنیم و حرف میزنیم . شما هم یه مقدار استراحت کنین . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان – طاهره خانوم اجازه می دین کمکتون کنیم ؟ ما سه تا سبزیا رو پاك می کنیم و حرف می زنیم . شما هم یه مقدار استراحت کنین . طاهره خانوم لبخندي زد . طاهره خانوم – شما مهمونین مادر . مگه می ذارم ؟ به خدا اگر راضی باشم دست به این سبزیا بزنین ! سریع بحث عوض شده رو ادامه دادم . من – این حرفا چیه ؟ مگه ما به مادرامون کمک نمی کنیم ؟ اتفاقاً اینجوري بیشتر خوش می گذره . و دوباره شروع کردم به پاك کردن سبزي . نرگس و رضوان هم اومدن . طاهره خانوم هم بلند شد و رفت تا براي افطار غذا درست کنه . ما هم در حین کار حرف می زدیم . رضوان رشته ي کلام رو به دست گرفته بود . انقدر حرف زد و بحث ایجاد کرد تا رسید به رسم و رسوم عروسی . از رسم خونواده ي درستکار پرسید تا رسید به اینکه نرگس نامزد داره یا نه ! وقتی نرگس گفت که نه نامزد داره و نه تا به حال خواستگاراش رو پسندیده ، رضوان نفس راحتی کشید . که باعث شد بی اختیار لبخند بزنم . حضورمون تو اون خونه اگر براي من خوب نبود حداقل براي رضوان نتیجه ي خوبی داشت . پاك کردن سبزي ها تموم شد و رضوان هم که به هدفش رسید . دوباره بحث عوض شد و رسید به ترانه هاي جدید منتشر شده . درباره ي همه ي خواننده ها حرف زدیم . اینکه من صداي بابک جهانبخش رو دوست داشتم و رضوان محسن چاووشی رو می پسندید . نرگس از حامی می گفت و من از اهنگ هاي بی نظیر احسان خواجه امیري . از خونواده هاشون و هر خبري راجع به خواننده ها داشتیم ، گفتیم. بحث می کردیم و نظر می دادیم که کدوم آهنگ هر خواننده اي شاهکاره . طاهره خانوم هم گهگاهی با مهر نگاهمون می کرد و لبخند می زد . انگار از جو صمیمی بینمون احساس رضایت می‌کرد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 در حین حرف زدن رضوان گفت که آماده ي رفتن بشیم . رفتیم داخل اتاق نرگس و مانتوهامون رو از روي جالباسی برداشتیم . در حین پوشیدن ، نرگس که رو به رومون ایستاده بود و نگاهمون می کرد گفت . نرگس – خیلی روز خوبی داشتم به استثناي صبح . از وقتی اومدین حالم عوض شد . نگاهش کردم . من – خوشت میاد خونه اتون رو به هم بریزم ؟ باشه بازم میام . نرگس – فکر نمی کردم به قولیکه دادي عمل کنی و بیاي ! من – چرا ؟ من و منی کرد . نرگس – خوب .. گفتم ... شاید به خاطر ... اتفاق اون روز ... تو پاساژ .... لبخندي زدم . من – فکر کردي قهرم ؟ نرگس – نیستی ؟ من – با تو نه ! نرگس – با امیرمهدي چی ؟ من– حالا .......... هر دو خندیدن . نرگس – باید آشتی کنین ! تو دلم گفتم " ... خیلی سخته که نباشه هیچ جایی براي آشتی ..... بی وفا شه اون کسی که جونتو براش گذاشتی ..... " پشت چشمی نازك کردم . من - تو که رفتی واسه ي من جاي آشتی که نذاشتی .... با آهنگ خوندم ولی بیت دوم رو نگفتم . زیادي عاشقانه بود . نرگس – یعنی می گی منم بگم آشتی نمیکنی ؟ باز با یه بیت ترانه جوابش رو دادم . شاید در اصل می خواستم ذهنش رو منحرف کنم . من – من دوست دارم عاشقتم .... اینجوري آزارم نده ..... رضوان – واي نرگس . الان هر چی بگی این می خواد با آهنگ جوابت رو بده . نرگس با شگفتی نگاهم کرد . من – اینجوري نگام نکن ... با نگات صدام نکن ... اینجوري نزن به شیشه ي دلم می شکنه .... رضوان سري به حالت تإسف تکون داد . رضوان – نگفتم ؟ این خواهرشوهر من از عجایب هفتگانه ست. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
جبرانی دیشب👇😍😍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 لبخندی زدم . من – یکه زن و یکه سوارم .... هیچ کجا رقیب ندارم .... نرگس خندید . نرگس – به خدا تکی مارال . من – همه ي دنیا نمی دیدن منو ... من کنار تو تماشایی شدم ..... رضوان – بسه مارال . بریم . سرم رو بالا انداختم . و دستم رو به طرف نرگس دراز کردم . من – منو با خودت ببر ... اي تو تکیه گاه من ... خوبه مثل تن تو .. با تو همسفر شدن .... رضوان چشم و ابرویی اومد به معناي اینک تموم کن زودتر بریم ... اما من قري به سر و گردنم دادم و در حالی که عقب عقب از اتاق بیرون می رفتم ، خوندم . من – ابرو به من کج نکن .. کج کلاه خان یارمه ... دست هام رو تو هوا حرکت دادم و به خودم اشاره کردم . من – خوشگلم و خوشگلم ... دل ها ... چرخیدم به طرف مخالف و از دیدن فرد رو به روم ، ریتم از آهنگم رفت و حس از خوندنم . من – گرف .. تا .. رمه ..... امیرمهدي کنار مادرش ایستاده بود و انگار داشتن حرف می زدن که با ورودم به هال و آهنگ خوندنم متوجهم شدن . به من بود . حواسش کاملا به نت بود این رو از ابروهاي بالا رفته ش فهمیدم . چون خودش که نگاهم نمی کرد . بهتم از دیدنش به قدري بود که بدون فکر ، براي جبران حرکتم آروم شروع کردم به خوندن چیزي که مجازباشه و اولین چیزي که تو دهنم اومد این بود . من – ممد نبودي ببینی ... شهر آزاد گشته ... خون یارانت پر ثمر گشته ... ممد ........ نگاهم ، میخ صورتش بود که هیچ تغییر خاصی نداشت . نه شگفت زده بود و نه خوشحال . نه ناراحت و یا عصبانی . خنثی بود و این باعث می شد نتونم بفهمم تو ذهنش چی می گذره . از حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم . من – آه و واویلا .... کو جهان آرا .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم . من – آه و واویلا .... کو جهان آرا .... یه لحظه کمرم سوخت . دست بردم سمت کمرم که از پشت دستی انگشتام رو فشار داد . می خواستم برگردم ببینم کی جرأت کرده چنین کاري باهام بکنه که صداي سلام امیرمهدي تو خونه پیچید . ودر جوابش ؛ صداي رضوان از کنارم و نرگس کمی اون طرف تر ، بلند شد . من هم نیمه نصفه و زیر لب جواب دادم . خیلی محجوبانه حال مامان و بابا و مهرداد رو پرسید . وقتی اسم از مهرداد برد فهمیدم مخاطبش رضوان . وگرنه که حال مهرداد رو ار من نمی پرسید . همین کارش هم باعث شد حس کنم کمی باهام سر سنگینه . احتمال دادم هنوز هم من رو مقصر جریان تو پاساژ می دونه و از حرفم دلخوره . منم ادمی نبودم که بخوام به راحتی از موضعم عقب نشینی کنم . منم به شدت معتقد بودم کار من اشتباه نبود . در ضمن ، در عقاید من ، منت کشی و آشتی کردن کار مرد بود . و وقتی دیدم امیرمهدي حتی براي رفع دلخوري ظاهري هم پیش قدم نمی شه حس بدي بهم دست داد . توقع داشتم حال و احوالی هم از من بپرسه . اما ..بغض کردم . اگر براش مهم بودم یه کاري می کرد . یه حرفی می زد . ولی سکوتش و ندید گرفتنم نشون می داد من تو دنیاي امیرمهدي جایی ندارم چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟ حرفم ؟ رفتارم ؟ تفاوت عقایدم ؟ وضع پوششم ؟ یا حضور رقیب ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 چی باعث شده بود اینجوري ندید گرفته بشم ؟ حرفم ؟ رفتارم ؟ تفاوت عقایدم ؟ وضع پوششم ؟ یا حضور رقیب ؟ و یکی تو ذهنم پی در پی می گفت " والبته حضور رقیب ... حضور رقیب ... حضور رقیب .." تو قلبت کی عزیزتر شده از من ؟ .... کی اومد که بدت اومده از من ؟ ............ نگاه ازش گرفتم و اخم کردم . غصه ام رو پشت اخمم پنهون کردم تا نفهمه چه حالی دارم . حتماً ملیکا انقدر تو دلش جا داشت که اخم وناراحتی من براش مهم نباشه . طاهره خانوم با دیدن ما که لباس پوشیده بودیم اخمی کرد . طاهره خانوم – کجا می خواین برین ؟ رضوان – با اجازه اتون رفع زحمت کنیم . طاهره خانوم – مگه می ذارم ؟ افطار نکرده کجا برین ؟ همین الان هم زنگ بزن آقا مهرداد و بگو ایشون هم افطار بیان اینجا . آقاي صداقت پیشه و سعیده خانوم رو هم خودم دعوت می کنم . امیرمهدي – من الان زنگ می زنم به آقا مهرداد . شماره اشون رو بگین . من رو کامل ندید گرفت . حرص خوردم و اخم کردم . بغض کردم و اخم کردم . دندونام رو روي هم فشار دادم و اخم کردم . رضوان خیلی سریع گفت . رضوان – نه مزاحم نمی شیم . باشه یه وقت دیگه . باید بریم خونه . طاهره خانوم – تعارف می کنی مادر ؟ اینجا هم خونه ي خودتونه ! رضوان – ممنون . منزل امید ماست . ولی به خدا باید بریم . تعارف نداریم . این روزا سر مامان سعیده خیلی شلوغه و باید بهشون کمک کنیم . به خاطر حرص خوردنم تمرکزي براي حرفاي رد و بدل شده نداشتم . ولی با جمله ي آخري که رضوان گفت 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem