💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یکم
رضوان – طاهره خانوم اجازه می دین کمکتون کنیم ؟
ما سه تا سبزیا رو پاك می کنیم و حرف می زنیم .
شما هم یه مقدار استراحت کنین .
طاهره خانوم لبخندي زد .
طاهره خانوم – شما مهمونین مادر . مگه
می ذارم ؟
به خدا اگر راضی باشم دست به این سبزیا بزنین !
سریع بحث عوض شده رو ادامه دادم .
من – این حرفا چیه ؟
مگه ما به مادرامون کمک نمی کنیم ؟
اتفاقاً اینجوري بیشتر خوش می گذره .
و دوباره شروع کردم به پاك کردن سبزي .
نرگس و رضوان هم اومدن .
طاهره خانوم هم بلند شد و رفت تا
براي افطار غذا درست کنه .
ما هم در حین کار حرف می زدیم .
رضوان رشته ي کلام رو به دست گرفته بود . انقدر حرف زد و بحث ایجاد
کرد تا رسید به رسم و رسوم عروسی .
از رسم خونواده ي
درستکار پرسید تا رسید به اینکه نرگس نامزد داره یا نه !
وقتی نرگس گفت که نه نامزد داره و نه تا به حال خواستگاراش
رو پسندیده ، رضوان نفس راحتی کشید .
که باعث شد بی اختیار لبخند بزنم .
حضورمون تو اون خونه اگر براي من خوب نبود حداقل براي
رضوان نتیجه ي خوبی داشت .
پاك کردن سبزي ها تموم شد و رضوان هم که به هدفش رسید .
دوباره بحث عوض شد و رسید به ترانه هاي
جدید منتشر شده .
درباره ي همه ي خواننده ها حرف زدیم . اینکه من صداي بابک جهانبخش رو دوست
داشتم و رضوان محسن چاووشی رو می پسندید .
نرگس از حامی می گفت و من از اهنگ هاي بی نظیر احسان خواجه امیري .
از خونواده هاشون و هر خبري راجع به خواننده ها داشتیم ، گفتیم. بحث می کردیم و نظر می دادیم که کدوم آهنگ هر خواننده اي شاهکاره .
طاهره خانوم هم گهگاهی با مهر نگاهمون می کرد و لبخند می زد .
انگار از جو صمیمی بینمون احساس رضایت
میکرد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یکم
من –مسیر درست اینا شناخت درست خداست.
پویا –کِي خدا گفته مثل داهاتیا و امال پشت یه مشت پارچه خودتو قایم کني ؟
نفس عمیقي کشیدم:
من –اگه یه بار قرآن رو خونده بودی اینجوری حرف نمي زدی.
باز هم پوزخند زد:
پویا –جدی ؟دقیقاً کجاش از این حرفا زده ؟
من –برو بخون تا ببیني.
پویا –حوصله ندارم بخونم . تو بگو.
من –نه من اون آدمي هستم که انقدر تو شناخت خدا و کتابش تبحر داشته باشم که بتونم با قدرت بیانم ذهنت رو به سمتش ببرم و نه تو اون آدمي که دلش بخواد بشنوه
و قبول کنه . تا وقتي تو منتظری با هر حرفم جبهه گیری کني همین آشه و همین کاسه.
تكیه داد به پشتي مبل و اینبار پای راستش رو انداخت روی پای چپش :
پویا –خسته ای ! وگرنه اون مارالي که من ميشناختم تا حرفش رو به کرسي نمي شوند کوتاه نمي اومد.
من –خیلي وقته یاد گرفتم باید صبور باشم .مخصوصاً با این اتفاقات این چند ماه.
سری تكون داد:
پویا –پس واقعاً خسته ای.
کلافه سری تكون دادم:
من –نیستم . چرا انقدر اصرار داری ؟
پویا –هستي .. پرستاری از آدمي که هیچي نمي فهمه وهیچ قدرتي نداره حتي کنترل....
پریدم وسط حرفش و تشر زدم:
من- درست حرف بزن . شوهر من همه چي رو مي فهمه .
یواش یواش هم بهتر مي شه . یادت که نرفته مسبب همه ی اینا تویي ؟
جواب حرفای من نگاه خیره ش بود و سكوت ... که چند
دقیقه ای طول کشید.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem