فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ چکار کنم بچهام نماز بخونه ؟
@ostad_shojae I
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
♦️برای اولین بار در کاشان♦️
🏳 به مناسبت میلاد حضرت فاطمه معصومه (س) و روز دختر با حضور ارزشمند هنرمندان عزیز برگزار می شود :
🔺رقابت زنده طراحی مانتو اجتماع نوجوان
⬅️زمان:سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
⬅️مکان: کاشان ، تالار قصر سروی ، رویداد نگارا
⁉️مشاوره و کسب اطلاع بیشتر:
@Fardokht_admin2
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📡باشگاه مخاطبان ملی فردخت
📌 سایت
http://fardokhtbrand.ir/
📌 بله
https://ble.ir/fardokhtroydad
📌 ایتا
https://eitaa.com/fardokht_roydad
📌 تلگرام
https://t.me/fardokht_roydad
📌 اینستاگرام
@fardokht_roydad
📌 شاد
https://shad.ir/jashnvare_fardokht
🔰🔰🔰🔰
💾 لینک دسترسی سریع به باشگاه مخاطبین:
http://zil.ink/fardokht.roydad
📣🎉 بهترین خرید از برترین برندهای کشور🎉📣
🛍 ششمین نمایشگاه و فروشگاه بزرگ 🛍
👜پوشاک، مد و لباس و حجاب و عفاف🧥
🎁 سوغات، صنایع دستی و خوراکی 🎁
نــگــــــــارا
🕑 زمان: 17 و 18 و 19 اردیبهشت ماه
ساعت 16 تا 23 شب
⛺️ مکان: کاشان – تالار مجلل قصـر ســروی
🎉🌟🎶💥به همراه اجرای مسابقات، اهدای جایزه در هر شب،
جشن های ویژه ی خانوادگی، وورکشاپ طراحی لباس جشنواره فردخت؛ افتتاحیه جشنواره فرشته شو 2 و برنامه های شاد و متنوع
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📡 باشگاه مخاطبین ملی
#جشنواره_ملی_فردخت
🔘https://eitaa.com/fardokht_roydad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_هفتم
هق هقم اوج گرفته بود و بي توجه به صدای نگران مامان و بابا ضجه مي زدم.
پیشوني روی فرش ساییدم و امیرمهدی رو مخاطبم قرار دادم:
-امیرمهدی کجایي ؟ ..
خسته شدم از بس از خدا خواستم
و نشد !
از خودت مي خوام ..
از خودت مي خوام برگردی ..
یا برگرد یا از خدات بخواه من رو هم بیاره پیش تو ....
من نمي کشم ...
به خود خدا قسم نمي کشم.....
حق دارم بگم مي خوام باهات بیام ؟
کاشكي منم شبیه تو کم مي شدم از روزگار واسه دوباره دیدنت بگو مونده چند تا بهار
-امیرمهدی من برای تو ملكه بودم ...
کجایي ببیني این جماعت چي ازم ميخوان ؟ ...
به خدا حرفای دکتر تلخ تراز حرفای عموت بود ...
به خدا که حاضرم صد تا تهمت بشنوم ولي اون پیشنهاد هیچوقت بهم داده نشه ...
ببین ملكه ت چقدر نزول کرده که...
دست به سمت آسمون بالا بردم و ملتمس ، با هق هق هوار زدم:
چیكار کنم که به حرفام گوش کني ؟
خوب بودم ..
به خدا خوب بودم ..
خطا نكردم ....
امیرمهدی یا اون رو بهم برگردون ....
چقدر دیگه باید تاوان بدم خداااا.....
هنوز به یاد تو شبا به آسمون خیره میشم
یا منو با خودت ببر یا دوباره بیا پیشم
صدای فریادم تو چهاردیواری اتاق پیچید و لرزه انداخت به ستون های خونه:
-بسمه خدا ... بسمه ........ دیگه نميکشم ........
به خودت قسم که نمي کشم.
به قدری اوج صدام قوی بود که صدای ضربه هایي که به در اتاقم مي خورد قطع شد .
و فقط صدای هق هق مامان
موند و اسمم که بر زبونش جاری بود.
نگاه طلبكارانه م به آسمون بود . انگار توقع داشتم حالا که جواب دعاهام برای خوب شدن امیرمهدی رو نداده
جواب این دعام رو بده.
منتظر بودم بشم مثل امیرمهدی .
برم تو کما . فكر مي کردم شاید اینجوری وصل میسر بشه .
اونجا دیگه از فشار عصبي این روزهام خبری نبود و آرامش داشتم.
***
نیم ساعتي بود که دیگه صدایي از پشت در اتاقم نمي اومد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_هشتم
نیم ساعتي بود که دیگه صدایي از پشت در اتاقم نمي اومد.
خودم هم سكوت کرده بودم .
باز هم خدا جواب نداده بود به دعاهام.
نه امیرمهدیم رو بیدار مي کرد و نه چشمان من رو مي بست تا نبینم گذر روزهای بي امیرمهدی رو!
تو سكوت به در و دیوار اتاق خیره بودم و فكر مي کردم .
هجوم افكار مثبت و منفي به ذهنم ، باعث شده بود تا لحظه ای آرامش داشته باشم و هنوز ثانیه ای نگذشته بشم
طوفاني ویرانگر.
شده بودم مثل ر.قاصه ای که گاهي با ریتم تند آهنگ به جنب و جوش مي افته و با ریتم آروم ؛ هنرنمایي اصلیش رو به رخ مي کشه .
دنیا هم برای من اهنگي مي نواخت که
ریتم تندش نفسم رو بریده بود.
گاهي از فشار افكار منفي ، مشتي به پام ميکوبیدم و گاهي از افكار خوب ، لبخندی هرچند دردناك و گله مند
روی لب هام جا خوش مي کرد.
گاهي حسابم رو تو ذهنم با خان عمو و پورمند صاف مي کردم و گاه با تصور روز باز شدن چشمای امیرمهدی گله
مي کردم از روزگار و غم نشسته رو دلم.
صدای باز شدن در خونه و متعاقبش صداهای سلام و احوالپرسي آشنایي ؛ باعث شد تا افكارم رو جمع و جور کنم و بفرستم ته پستوی ذهتم . رضوان و مهرداد بودن .
چند ثانیه بعد ضربه ای به در اتاقم خورد:
-مارال ؟
مهرداد بود . احتمال دادم مامان بهشون زنگ زده که خودشون رو برسونن .
با اون حالي که من موقع ورود به
خونه داشتم باید به مامان و بابا حق مي دادم که نگران بشن و به اونا هم خبر بدن .
دوباره صدای تقه به در و اینبار صدای رضوان :
-مارال جان ؟ باز مي کني ؟
اصلا ً حوصله نداشتم در رو باز کنم و جواب سوالاتشون رو بدم .
یه جورایي کرخت بودم و دوست داشتم به جای حرف زدن ، دراز بكشم و کسي نوازشم کنه . دلم دلداری مي خواست و یه موسیقي آرامش بخش . نه سوال و جواب هایي که باعث بشه دوباره فشار عصبي اون لحظات
رو تجربه کنم!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شصت_و_نهم
نه سوال و جواب هایي که باعث بشه دوباره فشار عصبي اون لحظات رو تجربه کنم!
با این حال وقتي دیدم رضوان دست بردار نیست و مرتب به در ضربه مي زنه با سستي بلند شدم . حس مي کردم وزنه ی سنگیني به دست و پام وصله که مانع از تند راه
رفتنم مي شه.
به زور دستم رو پیش بردم و فقل رو باز کردم و در گشودم به روی آدم های نگران پشتش.
چهارجفت چشم موشكافانه بهم خیره شدن و کاویدن جز به جز صورتم رو.
مي دونستم چشمای قرمز و رد اشك نشسته به روی پوستم علاوه بر سوزش که برای من داشت دل اون عزیزترین ها رو هم ميسوزونه .
مي دونستم فریادهای بلند و از ته دلم نه تنها ستون های خونه که ستون محكم
وجود پدر و مادرم رو هم لرزونده ، و خبر لرزشش با ریشتری مشابه به گوش برادر و زن برادرم هم رسیده.
نفهمیدم چه فكری پیش خودشون کرده بودن که با دیدنم هر چهارنفر نفسي از سر آسودگي کشیدن .
انگار حتم داشتن با اون حال بلایي سر خودم میارم . و کم تفكری نبود ، وقتي اونجور به خدا التماس مي کردم که من رو هم
مثل امیرمهدی به خواب ببره.
مهرداد اولین نفر بود که به حرف اومد:
-خوبي ؟
سری تكون دادم:
-آره . فقط خسته م.
-مي خوای حرف بزنیم ؟
مي دونست یه عالمه حرف روی دلم تلنبار شده . بیست و سه سال خواهرش بودم ، بیست و سه سال کنارم بود وبه هر عادتم آشنا!
مي دونست وقتي کم میارم با زمین و زمان دعوا مي کنم .
انگار از همه ی دنیا طلبكار بودم.
سر به چهارچوب در تكیه دادم و بي حال گفتم:
-نای وایسادن ندارم.
سری تكون داد:
-بریم تو اتاقت . رو تخت دراز بكش و برام بگو.
بدون حرف راه افتادم سمت تختم . پیشنهاد خوبي بود و من خیلي زود قبولش کردم.
دلم میخواست زودتر به اون تخت برسم و خودمم روش پهن کنم.
در حین رفتن صدای رضوان با التماس بلند شد:
منم بیام ؟
برای همین سریع گفتم:
-بیا.
چیزی پنهون از رضوان نداشتم . شاید بودنش مثل همیشه راه گشای بن بستم بود!
خودم رو به خنكای تخت سپردم و پا داخل شكم جمع کردم . مهرداد هم کنارم نشست و برعكس تصورم که
رضوان روی تك صندلي اتاقم مي شینه ، اومد و پشتم
روی تخت نشست و شروع کرد به نوازشم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتادم
رضوان اومد و پشتم روی تخت نشست و شروع کرد به نوازشم.
دست برد لا به لای موهام و با سر انگشت مهر ، دل به دلم داد . ناخودآگاه چشم بستم و گذاشتم دل پر دردم دل
خوش کنه به بودنشون . به همپا و هم قدمیشون .
صدای آروم و در عین حال جدی مهرداد باعث شد دست از خلسه بردارم:
-بگو!
نگاهش کردم.
چي مي گفتم ؟ از کدوم دردم مي گفتم ؟
از تنهاییم ؟ از نبود کسي کنارم که بتونم نصف این سختي و مشقت رو روی دوشش بذارم و کمي خودم رو سبك کنم ؟
از حرفای خان عموی امیرمهدی مي گفتم و تهمت هاش ؟
بي شك اون هم خرد نمي شد از اون همه بي عدالتي ؟
و آیا حرف هام رو تو دلش نگه مي داشت و جلو بابا و مامان چیزی بروز نمي داد ؟
کافي بود اون ها هم بفهمن و
مثل من درد بكشن!
یا حرفای دکتر پورمند رو مي گفتم و باعث مي شدم برادرم از من طوفاني تر بشه ؟
مي تونست بي تفاوت باشه ؟
چشم روی هم گذاشتم و تو یه تصمیم آني گفتم:
-چیز مهمي نیست!
-مهم نیست و اونجور داد مي زدی ؟
بابا که زنگ زد صدات
تا اون ور خط میومد.
چشم باز کردم:
-کم آوردم ! فقط همین.
-چي شده که کم آوردی ؟ تو که داری به زندگیت ميرسی
نفس عمیقي کشیدم:
-همین زندگي پا گذاشته بیخ گلوم و داره فشارش مي ده!
-دقیقاً کجای زندگیت داره این کار رو ميکنه ؟
بغض کردم:
-نمي بیني امیرمهدی رو ؟
- -اون که چیز تازه ای نیست ، هست ؟ چرا دیروز کم نیوردی ؟ چرا سه روز پیش اینجوری نبودی ؟
چرا امروز ؟
-چرا گیر مي دی مهرداد ؟
-برای اینكه مي دونم امروز یه چیزی شده ، یه اتفاقي افتاده که تو به این روز افتادی!
رضوان دنباله ی حرفش رو گرفت:
-بگو مارال ! برای ما نگي مي خوای به کي بگي ؟ ما برای همین اینجاییم !
بغضم بیشتر شد . تو گردابي که من دست و پا مي زدم غرق شدن بهتر بود تا برای کمك دست پیش بردن و اون ها رو هم به عمق حادثه آوردن !
-از خیرش بگذرین!
مهرداد جدی گفت:
-مي خواستیم از خیرش بگذریم اینجا نبودیم!
-گفتنش دردی رو دوا نمي کنه!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
یهپَرندهکهرویشــــــاخهمیشِینه
ازشکستنشــــــاخهترسینداره
چوناعتمادشبهشــــــاخهنیست
بَلکهبهبالهــــــاشه.
خُودتوباورداشــــــتهباش..💚
╭┈────────────「🥰」
🌟
╰─┈➤https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هدایت شده از • فردخت • جشنواره ملی فرهنگی هنری و دانش بنیان
✋با حضور ارزشمند خانواده های کاشانی برگزار می شود :
💥مراسم اختتامیه 💥
🔰 ششمین رویداد ملی نگارا مد ، لباس و عفاف و حجاب
➕با عرضه پوشاک خانواده ؛ صنایع دستی و..
↩️همراه با
📌 اهدای جوایز ارزنده به حاضرین
📌تقدیر از منتخبین رقابت زنده طراحی مانتو اجتماع نوجوان جشنواره ملی فردخت
↙️زمان :چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳/ساعت۱۹
(ساعت بازدید روز پایانی ۱۶ الی ۲۳)
↙️مکان : کاشان ، فین علیا ، تالار سروی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📡 باشگاه مخاطبین
#جشنواره_ملی_فردخت
🔘https://eitaa.com/fardokht_roydad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_یکم
-مي خواستیم از خیرش بگذریم اینجا نبودیم!
-گفتنش دردی رو دوا نمي کنه!
رضوان خودش رو نزدیك تر کرد و کمي روم خم شد:
-سبك تر مي شي!
نگاهي به رضوان منتظر و مهرداد مصمم برای شنیدن انداختم .
دست بردار نبودن !
تا آخر دنیا هم که من از گفتن
خودداری مي کردم و دلیل مي آوردم ، اون ها هم کوتاه
نمي اومدن و اصرار مي کردن .
رو به مهرداد گفتم:
-قول مي دی فقط گوش کني ؟
اخم کرد:
-بگو!
-عموی امیرمهدی رو دیدم!
اخمش بیشتر شد:
-باز دُر و گهر پیشكشت کرد ؟
با حرص خندیدم و رضوان اعتراض کرد:
-مهرداد!
-چیه ؟ مگه دروغ مي گم ؟ هر چي لایق خودشه...
-بسه مهرداد . داری غیبت مي کني . ادامه بده مارال!
و اینجوری دهن مهرداد رو بست . زیر نوازش های رضوان ادامه دادم:
_ ميگه ما پول دادیم تا پویا محكوم نشه . ميگه من باعث ننگ خانواده شونم.گفت پام رو از زندگي امیرمهدی و خونواده ش کنار بكشم .
مي گه حتماً من یه گندی زدم
که مي خوام زیر اسم امیرمهدی قایمش کنم.
و شرم کردم از اینكه بیشتر باز کنم حرف خان عمو رو!
مهرداد با حرص گفت:
-غلط کر...
رضوان سریع دست گرفت جلوی دهن مهرداد و با نرمي گفت:
-مهرداد ؟
مهرداد عصبي سری تكون داد:
-باشه . نمي گم.
رضوان به نوازش کردنم ادامه داد:
-چرا به حرفاش توجه کردی ؟ مهم اینه که دیگران همچین فكری نمي کنن!
سرم رو به طرفش چرخوندم:
-از کجا معلوم ؟
حتماً این حرفا رو به اونا هم گفته!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_دوم
_از کجا معلوم؟
حتما این حرفا رو به اونا هم گفته!
_اگر قبول داشتن رفتارشون فرق میکرد.
سرم رو کمي تکون دادم .خب یه جورایی درست ميگفت.
مهرداد نگاهم رو کشید به سمت خودش:
-فقط همین ؟
خیره نگاهش کردم:
-نه.
-بگو.
-دکتر پورمند!
ابروهاش رفت بالا:
-پورمند چي ؟
-یه مدت مي پیچید به پر و پام.
-که چي ؟
-که امیرمهدی به هوش نمیاد و ازش جدا بشم و برم دنبال زندگي خودم.
اخمش بیشتر شد.
-خب . به اون چه ؟
-امروز فهمیدم منظورش چي بود ؟
منتظر نگاهم کرد.
چقدر سخت بود گفتن از پیشنهاد بي شرمانهش . اینكه به
دیگران هم بگم اون مرد به زن به چشم شي بي ارزشي نگاه مي کرد که حاضر نبود در مقابلش تعهد داشته باشه!
چشم بستم:
-گفت طلاق بگیر زن من شو.
نوازش روی سرم قطع شد و صدای برخورد دستي به صورت کسي ، و صدای رضوان :
-وای خدا!
چشم باز کردم.
مهرداد با عصبانیتي که از فرم صورتش مشخص بود ،
خشك و جدی پرسید:
-تو چي گفتي ؟
-هیچي . حتي نرفتم امیرمهدی رو ببینم . برگشتم خونه.
پوزخندی زد :
-وایسادی نگاش کردی ؟
-بهش گفتم آشغاله.
سری به تأسف تكون داد:
-باید خفه ش مي کردی!
سكوت کردم.
و یه لحظه فكر کرد واقعاً چرا هیچكاری نكردم ؟ مگه من همون ادمي نبودم که به کوچكترین حرف یا حرکتي
عكس العمل نشون مي دادم ؟
مهرداد بلند شد و شروع کرد به راه رفتن.
نگاهش کردم . یه دست به پشت گردنش گرفته بود و
دست دیگه به کمر . و راه مي رفت.
یك دفعه ایستاد و برگشت به طرفم . لبخندی زد:
-یادم رفت . مي خواستم یه خبر خوب بهت بدم!
خیره نگاهش کردم . حالش خوب بود ؟
یه دفعه از یه طوفان در حال شكل گیری تبدیل شد به یه نسیم آروم.
-دارم بابا مي شم!
مبهوت نگاهش کردم . انقدر ذهنم درگیر حرکات عصبي و چیزهایي که براش تعریف کرده بودم ، بود که چند
ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو هضم کنم!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_سوم
که چند ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو هضم کنم!
سریع بلند شدم و نشستم . رو کردم به رضوان :
-راست مي گه ؟
لبخندی زد و سری به علامت مثبت تكون داد . رو به مهرداد پرسیدم:
-چند وقتشه ؟
مهرداد با دست به رضوان اشاره کرد:
-جزئیات رو از مادرش بپرس.
برگشتم سمت رضوان و سوالي نگاهش کردم . لبخندش بیشتر شد:
-پنج هفته!
_کی فهمیدی ؟
-سه روزه ؟
-الان مي گي اونوقت ؟
خندید:
-مي خواستم یه مقدار بگذره.
با لبخند خیره شدم به شكمش . جایي که بچه ی مهرداد در حال رشد بود .
بعد هم تشر زدم:
-درست بشین . بهش فشار میاد.
-راحتم . حالا بخواب یه ذره دیگه با هم حرف بزنیم.
در همون حالت جواب دادم:
-همینجوری خوبه . بگو.
-تو بگو . چرا انقدر توپت در مقابل خدا پر بود ؟
-برای اینكه جواب دعاهام رو نمي ده !
دستش وصل شد به بازوم . نگاهش کردم . گفت:
-ببینم تو نماز مي خوني که خدا جواب دعات رو بده یا نماز مي خوني تا آرامش بگیری ؟ نماز مي خوني چون ميخوای دعا کني یا چون به نظرت خدا شایسته ی ستایش و
عبادته نماز مي خوني ؟ کدوم ؟
-منظورت چیه ؟
سری تكون داد:
-دختر خوب تو صادقانه داری مي ری به سمت خدا یا چون
مي خوای شوهرت زودتر خوب بشه طاعت و عبادتت به موقع ست ؟
صادقانه گفتم:
-نمي دونم . شاید دومي.
سری تكون داد:
نه بیشتر . وقتي تو به خاطر پاداش مي ری به سمتش وپس همونجور که مي ری طرفش ازش انتظار داشته باش
عبادتش مي کني چرا توقع داری درست جواب بگیری ؟
دختر خوب ! بي چشمداشت برو به درگاهش . درسته مهربونه درسته یه قدم تو رو با صد قدم جواب مي ده . ولي
خودت بگو . تو دوست داری کسي فقط به خاطر کاری که از دستت برمیاد بیاد طرفت و ادعای دوستي کنه باهات ؟
نه دیگه .. پس تو هم همینجور باش.
نفس عمیقي کشیدم . بازم داشت درس خداشناسي مي داد . اینكه طلبكار نباشم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
بازم داشت درس خداشناسي مي داد . اینكه طلبكار نباشم.
سری تكون دادم:
-راست مي گي.
خندید:
_ نذار مشكلات از یادت ببرن که چرا عبادت مي کني . حالام بلند شو بریم بیرون مامان و بابات دق کردن از دستت با این کارات.
منظورش اون حالم و اون فریاد هام بود.
سری تكون دادم و بلند شدم . و در عین حال چشم چرخوندم تو اتاق و مهرداد رو ندیدم . انقدر سرگرم حرف زدن با رضوان شدم که نفهمیدم کي رفت!
وارد هال که شدیم بابا لباس پوشیده آماده ی بیرون رفتن بود .
مامان و مهرداد هم ایستاده بودن برای بدرقه
کردنش.
با دیدنمون لبخند کم جوني زد و رو به همه مون
خداحافظي کرد . آروم جوابش رو دادم و وقتي بیرون رفت
رو به مامان که داشت به سمت آشپزخونه ميرفت پرسیدم:
-بابا کجا رفت
در حین رفتن جوابم رو داد:
-خونه ی پدر شوهرت!
مبهوت و پر سوال برگشتم سمت مهرداد .
حرفي زده بود بهشون ؟
با دیدن حالتم شونه ای بالا انداخت .
پرسیدم:
-مهرداد چیزی گفتي ؟
در حالي که برای نشستن به سمت مبل مي رفت گفت:
-قرار بود ندونه ؟
-ولي ؟
اخمي کرد:
-ولي نداره . تو هم از فردا تنها نرو بیمارستان .
پس سر من رو با اسم بردن از بچه و پرسش از رضوان گرم کرده بود که بیاد با بابا حرف بزنه . و البته به هوای بچه ش کمي آروم گرفته بودم و فكرم به سمت دیگه ای جهت
پیدا کرده بود.
دست به سینه نگاهش کردم:
-قرارمون این نبود مهرداد!
-قراری نداشتیم!
-مهرداد!
برگشت به سمتم.
-چیه ؟ به جای این چیزا حواست به حرفي که زدم باشه
_که تنها نرم بیمارستان ؟
-بله!
پوزخندی زدم:
-مثلا کله ی صبح مي خوام برم بیمارستان تو رو از کار بندازم یا بابا رو ؟
یا با زن حامله ت برم ؟
اخم کرد:
-با مامان برو.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌼🍃
مورچه باش!
ولي متفاوت
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ،
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ؛
ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ....
✔️ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﻨﺎﺭ ِ ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ نَایست...
ﺩﺭﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ...
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ خداوند ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﯼﺍﺕ ﮔﺮﺩﺍند..
ᯒ 💛 ࣪https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
گل یخ زده را، از سرما چه باک؟!..
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem