eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 -مي خواستیم از خیرش بگذریم اینجا نبودیم! -گفتنش دردی رو دوا نمي کنه! رضوان خودش رو نزدیك تر کرد و کمي روم خم شد: -سبك تر مي شي! نگاهي به رضوان منتظر و مهرداد مصمم برای شنیدن انداختم . دست بردار نبودن ! تا آخر دنیا هم که من از گفتن خودداری مي کردم و دلیل مي آوردم ، اون ها هم کوتاه نمي اومدن و اصرار مي کردن . رو به مهرداد گفتم: -قول مي دی فقط گوش کني ؟ اخم کرد: -بگو! -عموی امیرمهدی رو دیدم! اخمش بیشتر شد: -باز دُر و گهر پیشكشت کرد ؟ با حرص خندیدم و رضوان اعتراض کرد: -مهرداد! -چیه ؟ مگه دروغ مي گم ؟ هر چي لایق خودشه... -بسه مهرداد . داری غیبت مي کني . ادامه بده مارال! و اینجوری دهن مهرداد رو بست . زیر نوازش های رضوان ادامه دادم: _ ميگه ما پول دادیم تا پویا محكوم نشه . ميگه من باعث ننگ خانواده شونم.گفت پام رو از زندگي امیرمهدی و خونواده ش کنار بكشم . مي گه حتماً من یه گندی زدم که مي خوام زیر اسم امیرمهدی قایمش کنم. و شرم کردم از اینكه بیشتر باز کنم حرف خان عمو رو! مهرداد با حرص گفت: -غلط کر... رضوان سریع دست گرفت جلوی دهن مهرداد و با نرمي گفت: -مهرداد ؟ مهرداد عصبي سری تكون داد: -باشه . نمي گم. رضوان به نوازش کردنم ادامه داد: -چرا به حرفاش توجه کردی ؟ مهم اینه که دیگران همچین فكری نمي کنن! سرم رو به طرفش چرخوندم: -از کجا معلوم ؟ حتماً این حرفا رو به اونا هم گفته! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 _از کجا معلوم؟ حتما این حرفا رو به اونا هم گفته! _اگر قبول داشتن رفتارشون فرق می‌کرد. سرم رو کمي تکون دادم .خب یه جورایی درست ميگفت. مهرداد نگاهم رو کشید به سمت خودش: -فقط همین ؟ خیره نگاهش کردم: -نه. -بگو. -دکتر پورمند! ابروهاش رفت بالا: -پورمند چي ؟ -یه مدت مي پیچید به پر و پام. -که چي ؟ -که امیرمهدی به هوش نمیاد و ازش جدا بشم و برم دنبال زندگي خودم. اخمش بیشتر شد. -خب . به اون چه ؟ -امروز فهمیدم منظورش چي بود ؟ منتظر نگاهم کرد. چقدر سخت بود گفتن از پیشنهاد بي شرمانه‌ش . اینكه به دیگران هم بگم اون مرد به زن به چشم شي بي ارزشي نگاه مي کرد که حاضر نبود در مقابلش تعهد داشته باشه! چشم بستم: -گفت طلاق بگیر زن من شو. نوازش روی سرم قطع شد و صدای برخورد دستي به صورت کسي ، و صدای رضوان : -وای خدا! چشم باز کردم. مهرداد با عصبانیتي که از فرم صورتش مشخص بود ، خشك و جدی پرسید: -تو چي گفتي ؟ -هیچي . حتي نرفتم امیرمهدی رو ببینم . برگشتم خونه. پوزخندی زد : -وایسادی نگاش کردی ؟ -بهش گفتم آشغاله. سری به تأسف تكون داد: -باید خفه ش مي کردی! سكوت کردم. و یه لحظه فكر کرد واقعاً چرا هیچكاری نكردم ؟ مگه من همون ادمي نبودم که به کوچكترین حرف یا حرکتي عكس العمل نشون مي دادم ؟ مهرداد بلند شد و شروع کرد به راه رفتن. نگاهش کردم . یه دست به پشت گردنش گرفته بود و دست دیگه به کمر . و راه مي رفت. یك دفعه ایستاد و برگشت به طرفم . لبخندی زد: -یادم رفت . مي خواستم یه خبر خوب بهت بدم! خیره نگاهش کردم . حالش خوب بود ؟ یه دفعه از یه طوفان در حال شكل گیری تبدیل شد به یه نسیم آروم. -دارم بابا مي شم! مبهوت نگاهش کردم . انقدر ذهنم درگیر حرکات عصبي و چیزهایي که براش تعریف کرده بودم ، بود که چند ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو هضم کنم! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 که چند ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو هضم کنم! سریع بلند شدم و نشستم . رو کردم به رضوان : -راست مي گه ؟ لبخندی زد و سری به علامت مثبت تكون داد . رو به مهرداد پرسیدم: -چند وقتشه ؟ مهرداد با دست به رضوان اشاره کرد: -جزئیات رو از مادرش بپرس. برگشتم سمت رضوان و سوالي نگاهش کردم . لبخندش بیشتر شد: -پنج هفته! _کی فهمیدی ؟ -سه روزه ؟ -الان مي گي اونوقت ؟ خندید: -مي خواستم یه مقدار بگذره. با لبخند خیره شدم به شكمش . جایي که بچه ی مهرداد در حال رشد بود . بعد هم تشر زدم: -درست بشین . بهش فشار میاد. -راحتم . حالا بخواب یه ذره دیگه با هم حرف بزنیم. در همون حالت جواب دادم: -همینجوری خوبه . بگو. -تو بگو . چرا انقدر توپت در مقابل خدا پر بود ؟ -برای اینكه جواب دعاهام رو نمي ده ! دستش وصل شد به بازوم . نگاهش کردم . گفت: -ببینم تو نماز مي خوني که خدا جواب دعات رو بده یا نماز مي خوني تا آرامش بگیری ؟ نماز مي خوني چون ميخوای دعا کني یا چون به نظرت خدا شایسته ی ستایش و عبادته نماز مي خوني ؟ کدوم ؟ -منظورت چیه ؟ سری تكون داد: -دختر خوب تو صادقانه داری مي ری به سمت خدا یا چون مي خوای شوهرت زودتر خوب بشه طاعت و عبادتت به موقع ست ؟ صادقانه گفتم: -نمي دونم . شاید دومي. سری تكون داد: نه بیشتر . وقتي تو به خاطر پاداش مي ری به سمتش وپس همونجور که مي ری طرفش ازش انتظار داشته باش عبادتش مي کني چرا توقع داری درست جواب بگیری ؟ دختر خوب ! بي چشمداشت برو به درگاهش . درسته مهربونه درسته یه قدم تو رو با صد قدم جواب مي ده . ولي خودت بگو . تو دوست داری کسي فقط به خاطر کاری که از دستت برمیاد بیاد طرفت و ادعای دوستي کنه باهات ؟ نه دیگه .. پس تو هم همینجور باش. نفس عمیقي کشیدم . بازم داشت درس خداشناسي مي داد . اینكه طلبكار نباشم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 بازم داشت درس خداشناسي مي داد . اینكه طلبكار نباشم. سری تكون دادم: -راست مي گي. خندید: _ نذار مشكلات از یادت ببرن که چرا عبادت مي کني . حالام بلند شو بریم بیرون مامان و بابات دق کردن از دستت با این کارات. منظورش اون حالم و اون فریاد هام بود. سری تكون دادم و بلند شدم . و در عین حال چشم چرخوندم تو اتاق و مهرداد رو ندیدم . انقدر سرگرم حرف زدن با رضوان شدم که نفهمیدم کي رفت! وارد هال که شدیم بابا لباس پوشیده آماده ی بیرون رفتن بود . مامان و مهرداد هم ایستاده بودن برای بدرقه کردنش. با دیدنمون لبخند کم جوني زد و رو به همه مون خداحافظي کرد . آروم جوابش رو دادم و وقتي بیرون رفت رو به مامان که داشت به سمت آشپزخونه ميرفت پرسیدم: -بابا کجا رفت در حین رفتن جوابم رو داد: -خونه ی پدر شوهرت! مبهوت و پر سوال برگشتم سمت مهرداد . حرفي زده بود بهشون ؟ با دیدن حالتم شونه ای بالا انداخت . پرسیدم: -مهرداد چیزی گفتي ؟ در حالي که برای نشستن به سمت مبل مي رفت گفت: -قرار بود ندونه ؟ -ولي ؟ اخمي کرد: -ولي نداره . تو هم از فردا تنها نرو بیمارستان . پس سر من رو با اسم بردن از بچه و پرسش از رضوان گرم کرده بود که بیاد با بابا حرف بزنه . و البته به هوای بچه ش کمي آروم گرفته بودم و فكرم به سمت دیگه ای جهت پیدا کرده بود. دست به سینه نگاهش کردم: -قرارمون این نبود مهرداد! -قراری نداشتیم! -مهرداد! برگشت به سمتم. -چیه ؟ به جای این چیزا حواست به حرفي که زدم باشه _که تنها نرم بیمارستان ؟ -بله! پوزخندی زدم: -مثلا کله ی صبح مي خوام برم بیمارستان تو رو از کار بندازم یا بابا رو ؟ یا با زن حامله ت برم ؟ اخم کرد: -با مامان برو. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃 مورچه باش! ولي متفاوت ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ؛ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.... ✔️ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﻨﺎﺭ ِ ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ نَایست... ﺩﺭﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ... ﭼﻪ ﺑﺴﺎ خداوند ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﯼﺍﺕ ﮔﺮﺩﺍند.. ᯒ 💛 ࣪https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
خواهشِ دل هر چه کمتر، شادیِ جان بیشتر تا دلی بی‌ آرزو باشد چه غم باشد مرا؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا