💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_یکم
-مي خواستیم از خیرش بگذریم اینجا نبودیم!
-گفتنش دردی رو دوا نمي کنه!
رضوان خودش رو نزدیك تر کرد و کمي روم خم شد:
-سبك تر مي شي!
نگاهي به رضوان منتظر و مهرداد مصمم برای شنیدن انداختم .
دست بردار نبودن !
تا آخر دنیا هم که من از گفتن
خودداری مي کردم و دلیل مي آوردم ، اون ها هم کوتاه
نمي اومدن و اصرار مي کردن .
رو به مهرداد گفتم:
-قول مي دی فقط گوش کني ؟
اخم کرد:
-بگو!
-عموی امیرمهدی رو دیدم!
اخمش بیشتر شد:
-باز دُر و گهر پیشكشت کرد ؟
با حرص خندیدم و رضوان اعتراض کرد:
-مهرداد!
-چیه ؟ مگه دروغ مي گم ؟ هر چي لایق خودشه...
-بسه مهرداد . داری غیبت مي کني . ادامه بده مارال!
و اینجوری دهن مهرداد رو بست . زیر نوازش های رضوان ادامه دادم:
_ ميگه ما پول دادیم تا پویا محكوم نشه . ميگه من باعث ننگ خانواده شونم.گفت پام رو از زندگي امیرمهدی و خونواده ش کنار بكشم .
مي گه حتماً من یه گندی زدم
که مي خوام زیر اسم امیرمهدی قایمش کنم.
و شرم کردم از اینكه بیشتر باز کنم حرف خان عمو رو!
مهرداد با حرص گفت:
-غلط کر...
رضوان سریع دست گرفت جلوی دهن مهرداد و با نرمي گفت:
-مهرداد ؟
مهرداد عصبي سری تكون داد:
-باشه . نمي گم.
رضوان به نوازش کردنم ادامه داد:
-چرا به حرفاش توجه کردی ؟ مهم اینه که دیگران همچین فكری نمي کنن!
سرم رو به طرفش چرخوندم:
-از کجا معلوم ؟
حتماً این حرفا رو به اونا هم گفته!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_دوم
_از کجا معلوم؟
حتما این حرفا رو به اونا هم گفته!
_اگر قبول داشتن رفتارشون فرق میکرد.
سرم رو کمي تکون دادم .خب یه جورایی درست ميگفت.
مهرداد نگاهم رو کشید به سمت خودش:
-فقط همین ؟
خیره نگاهش کردم:
-نه.
-بگو.
-دکتر پورمند!
ابروهاش رفت بالا:
-پورمند چي ؟
-یه مدت مي پیچید به پر و پام.
-که چي ؟
-که امیرمهدی به هوش نمیاد و ازش جدا بشم و برم دنبال زندگي خودم.
اخمش بیشتر شد.
-خب . به اون چه ؟
-امروز فهمیدم منظورش چي بود ؟
منتظر نگاهم کرد.
چقدر سخت بود گفتن از پیشنهاد بي شرمانهش . اینكه به
دیگران هم بگم اون مرد به زن به چشم شي بي ارزشي نگاه مي کرد که حاضر نبود در مقابلش تعهد داشته باشه!
چشم بستم:
-گفت طلاق بگیر زن من شو.
نوازش روی سرم قطع شد و صدای برخورد دستي به صورت کسي ، و صدای رضوان :
-وای خدا!
چشم باز کردم.
مهرداد با عصبانیتي که از فرم صورتش مشخص بود ،
خشك و جدی پرسید:
-تو چي گفتي ؟
-هیچي . حتي نرفتم امیرمهدی رو ببینم . برگشتم خونه.
پوزخندی زد :
-وایسادی نگاش کردی ؟
-بهش گفتم آشغاله.
سری به تأسف تكون داد:
-باید خفه ش مي کردی!
سكوت کردم.
و یه لحظه فكر کرد واقعاً چرا هیچكاری نكردم ؟ مگه من همون ادمي نبودم که به کوچكترین حرف یا حرکتي
عكس العمل نشون مي دادم ؟
مهرداد بلند شد و شروع کرد به راه رفتن.
نگاهش کردم . یه دست به پشت گردنش گرفته بود و
دست دیگه به کمر . و راه مي رفت.
یك دفعه ایستاد و برگشت به طرفم . لبخندی زد:
-یادم رفت . مي خواستم یه خبر خوب بهت بدم!
خیره نگاهش کردم . حالش خوب بود ؟
یه دفعه از یه طوفان در حال شكل گیری تبدیل شد به یه نسیم آروم.
-دارم بابا مي شم!
مبهوت نگاهش کردم . انقدر ذهنم درگیر حرکات عصبي و چیزهایي که براش تعریف کرده بودم ، بود که چند
ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو هضم کنم!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_سوم
که چند ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو هضم کنم!
سریع بلند شدم و نشستم . رو کردم به رضوان :
-راست مي گه ؟
لبخندی زد و سری به علامت مثبت تكون داد . رو به مهرداد پرسیدم:
-چند وقتشه ؟
مهرداد با دست به رضوان اشاره کرد:
-جزئیات رو از مادرش بپرس.
برگشتم سمت رضوان و سوالي نگاهش کردم . لبخندش بیشتر شد:
-پنج هفته!
_کی فهمیدی ؟
-سه روزه ؟
-الان مي گي اونوقت ؟
خندید:
-مي خواستم یه مقدار بگذره.
با لبخند خیره شدم به شكمش . جایي که بچه ی مهرداد در حال رشد بود .
بعد هم تشر زدم:
-درست بشین . بهش فشار میاد.
-راحتم . حالا بخواب یه ذره دیگه با هم حرف بزنیم.
در همون حالت جواب دادم:
-همینجوری خوبه . بگو.
-تو بگو . چرا انقدر توپت در مقابل خدا پر بود ؟
-برای اینكه جواب دعاهام رو نمي ده !
دستش وصل شد به بازوم . نگاهش کردم . گفت:
-ببینم تو نماز مي خوني که خدا جواب دعات رو بده یا نماز مي خوني تا آرامش بگیری ؟ نماز مي خوني چون ميخوای دعا کني یا چون به نظرت خدا شایسته ی ستایش و
عبادته نماز مي خوني ؟ کدوم ؟
-منظورت چیه ؟
سری تكون داد:
-دختر خوب تو صادقانه داری مي ری به سمت خدا یا چون
مي خوای شوهرت زودتر خوب بشه طاعت و عبادتت به موقع ست ؟
صادقانه گفتم:
-نمي دونم . شاید دومي.
سری تكون داد:
نه بیشتر . وقتي تو به خاطر پاداش مي ری به سمتش وپس همونجور که مي ری طرفش ازش انتظار داشته باش
عبادتش مي کني چرا توقع داری درست جواب بگیری ؟
دختر خوب ! بي چشمداشت برو به درگاهش . درسته مهربونه درسته یه قدم تو رو با صد قدم جواب مي ده . ولي
خودت بگو . تو دوست داری کسي فقط به خاطر کاری که از دستت برمیاد بیاد طرفت و ادعای دوستي کنه باهات ؟
نه دیگه .. پس تو هم همینجور باش.
نفس عمیقي کشیدم . بازم داشت درس خداشناسي مي داد . اینكه طلبكار نباشم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
بازم داشت درس خداشناسي مي داد . اینكه طلبكار نباشم.
سری تكون دادم:
-راست مي گي.
خندید:
_ نذار مشكلات از یادت ببرن که چرا عبادت مي کني . حالام بلند شو بریم بیرون مامان و بابات دق کردن از دستت با این کارات.
منظورش اون حالم و اون فریاد هام بود.
سری تكون دادم و بلند شدم . و در عین حال چشم چرخوندم تو اتاق و مهرداد رو ندیدم . انقدر سرگرم حرف زدن با رضوان شدم که نفهمیدم کي رفت!
وارد هال که شدیم بابا لباس پوشیده آماده ی بیرون رفتن بود .
مامان و مهرداد هم ایستاده بودن برای بدرقه
کردنش.
با دیدنمون لبخند کم جوني زد و رو به همه مون
خداحافظي کرد . آروم جوابش رو دادم و وقتي بیرون رفت
رو به مامان که داشت به سمت آشپزخونه ميرفت پرسیدم:
-بابا کجا رفت
در حین رفتن جوابم رو داد:
-خونه ی پدر شوهرت!
مبهوت و پر سوال برگشتم سمت مهرداد .
حرفي زده بود بهشون ؟
با دیدن حالتم شونه ای بالا انداخت .
پرسیدم:
-مهرداد چیزی گفتي ؟
در حالي که برای نشستن به سمت مبل مي رفت گفت:
-قرار بود ندونه ؟
-ولي ؟
اخمي کرد:
-ولي نداره . تو هم از فردا تنها نرو بیمارستان .
پس سر من رو با اسم بردن از بچه و پرسش از رضوان گرم کرده بود که بیاد با بابا حرف بزنه . و البته به هوای بچه ش کمي آروم گرفته بودم و فكرم به سمت دیگه ای جهت
پیدا کرده بود.
دست به سینه نگاهش کردم:
-قرارمون این نبود مهرداد!
-قراری نداشتیم!
-مهرداد!
برگشت به سمتم.
-چیه ؟ به جای این چیزا حواست به حرفي که زدم باشه
_که تنها نرم بیمارستان ؟
-بله!
پوزخندی زدم:
-مثلا کله ی صبح مي خوام برم بیمارستان تو رو از کار بندازم یا بابا رو ؟
یا با زن حامله ت برم ؟
اخم کرد:
-با مامان برو.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌼🍃
مورچه باش!
ولي متفاوت
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ،
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ؛
ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ....
✔️ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﻨﺎﺭ ِ ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ نَایست...
ﺩﺭﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ...
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ خداوند ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﯼﺍﺕ ﮔﺮﺩﺍند..
ᯒ 💛 ࣪https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
گل یخ زده را، از سرما چه باک؟!..
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
خواهشِ
دل
هر
چه
کمتر،
شادیِ
جان
بیشتر
تا
دلی
بی
آرزو
باشد
چه
غم
باشد
مرا؟