( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هفتاد_و_سوم
تا اینجا را بالای کوه نوشته بودم و حالا که شاهرخ اصرار دارد تا از مهدی بنویسم، فقط میتوانم این جمالت را بر روی کاغذ بیاورم:
شاهرخ جان، مهدی بعد از شهادت دوستانش، وقتی که پیکر را تشییع میکردند، وقتی که از تابوت بیرون میآوردند پیکر شهید را، وقتی که در قبر میگذاشتند، وقتی که همه میرفتند و میماندند دوستان شهید؛ اشاره میکرد به تابوتی که خالی بود و میگفت:
- بچهها یک روز هم تابوت خالی ما را میگذارند کناری در حالیکه بدنمان زیر خاک است!
شاهرخ جان خدا مهدی را برای ما آفرید تا دستش را بگیریم و پیش از آنکه تابوتمان را بگذارند کناری و به قول قیصر خدابیامرز؛ زود دیر شود، از خواب مرگ دنیا بیدار شویم.
یادت هست صبح بالای کوه گفتی من برایت اذان بگویم و من نگفتم.
بلد بودم اما وقتش برایم نرسیده بود. بیمارستان که تو بیتاب شدی تازه زبانم به اذان گویا شد.
خدا به ما توفیق داد، اذن داد تا...
گریه کن شاهرخ جان که من هم دارم در چشمۀ جوشان اشک، خودم غسل توبه میکنم...
•
•
•
این آخرین متنی بود که به دست قاضی رسید. قاضی سه روز است که کلافه است، ایمیلی نداشته.
امروز تا پای کوه هم رفت. با بانو هم رفت، اما نه از شاهرخ خبری بود و نه از فرهاد.
دو ساعتی هم ایستاد اما نبودند.
شب تا صبح احیا گرفته بود. احیا که نه؛ بیدار ماند و سرگردان بین سجاده و رایانهای که در سکوت مرگبارش فرو رفته بود.
فردا شب، شب چهاردهم بود و فرهاد اگر متنش را نمیفرستاد، قاضی به خودش حق میداد که تا دم خانهاش هم برود.
بانو نگرانترش هم میکرد.
روز یازدهم، دوازدهم، سیزدهم، چهاردهم:
آقای قاضی حلال کنید. همه را یکجا میفرستم.
این سه روز که درگیر برنامۀ مادر شاهرخ بودیم، نشد که بنویسم.
یعنی خب با توجه به حال شاهرخ کم و زیاد نوشتم که جمع کردم و حالا دارم هم بلند مینویسم تا شاهرخ کنار کلماتم آرام بگیرد، هم بخش بخش مینویسم تا بتوانم تأمل هر دویمان را هم برایتان بگویم.
شاهرخ نشسته است بدون حرف و مات و مبهوت دارد نگاهم میکند.
من این دهان بسته و نگاه مات شاهرخ را دوست ندارم. گفتهام تا جایی بلند مینویسم که او هم با من بلند حرفهای ذهنش را بزند.
و الا اگر همینطور ادامه بدهد من هم یواش خواهم نوشت!
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران ایران زمین
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_سوم
درستکار– فکر نمی کردم این چیزا رو بلد باشین .
اخمی کردم .
من – چرا ؟
درستکار– نمی دونم .
شاید چون ظاهرتون این حس رو با آدم القا
می کنه .
طلبکارانه گفتم .
من – مگه ظاهرم چشه ؟
لبخندي زد .
درستکار – ناراحت نشین .
به خدا منظوري ندارم .
فکر نمی کردم کسی که براش مهم نیست دست نامحرم رو بگیره دروغ نگه .
چیزي نگفتم .
تقریبا بهم برخورد از حرفش .
یعنی چی که چون دستش رو گرفتم
پس شاید آدم دروغ گویی باشم !
یعنی هر کی
مثل من بود دروغگو بود ؟
ترجیح دادم دیگه باهاش حرف نزنم .
انگار دنیاي ما از زمین تا
آسمون فاصله داشت .
چند دقیقه اي به سکوت گذشت .
که خودش سکوت رو شکست .
درستکار – باور کنین منظوري نداشتم .
من – مهم نیست .
درستکار _ مهمه . اصلا دلم نمیخواد از دستم ناراحت باشین .
من آدمی نیستم که بخوام کسی رو ناراحت
کنم .
من – ولی این کار رو کردي .
نفس عمیقی کشید .
درستکار – من تا حالا اینجوري فکر میکردم . الانم متوجه اشتباهم شدم .
پس لطف کنین ..
نذاشتم ادامه بده .
نمی خواستم این بحث رو ادامه بدم .
براي اینکه
دست برداره سریع گفتم .
من – دیگه ناراحت نیستم .
نیاز نیست ادامه بدي .
سکوت کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_سوم
که چند ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو هضم کنم!
سریع بلند شدم و نشستم . رو کردم به رضوان :
-راست مي گه ؟
لبخندی زد و سری به علامت مثبت تكون داد . رو به مهرداد پرسیدم:
-چند وقتشه ؟
مهرداد با دست به رضوان اشاره کرد:
-جزئیات رو از مادرش بپرس.
برگشتم سمت رضوان و سوالي نگاهش کردم . لبخندش بیشتر شد:
-پنج هفته!
_کی فهمیدی ؟
-سه روزه ؟
-الان مي گي اونوقت ؟
خندید:
-مي خواستم یه مقدار بگذره.
با لبخند خیره شدم به شكمش . جایي که بچه ی مهرداد در حال رشد بود .
بعد هم تشر زدم:
-درست بشین . بهش فشار میاد.
-راحتم . حالا بخواب یه ذره دیگه با هم حرف بزنیم.
در همون حالت جواب دادم:
-همینجوری خوبه . بگو.
-تو بگو . چرا انقدر توپت در مقابل خدا پر بود ؟
-برای اینكه جواب دعاهام رو نمي ده !
دستش وصل شد به بازوم . نگاهش کردم . گفت:
-ببینم تو نماز مي خوني که خدا جواب دعات رو بده یا نماز مي خوني تا آرامش بگیری ؟ نماز مي خوني چون ميخوای دعا کني یا چون به نظرت خدا شایسته ی ستایش و
عبادته نماز مي خوني ؟ کدوم ؟
-منظورت چیه ؟
سری تكون داد:
-دختر خوب تو صادقانه داری مي ری به سمت خدا یا چون
مي خوای شوهرت زودتر خوب بشه طاعت و عبادتت به موقع ست ؟
صادقانه گفتم:
-نمي دونم . شاید دومي.
سری تكون داد:
نه بیشتر . وقتي تو به خاطر پاداش مي ری به سمتش وپس همونجور که مي ری طرفش ازش انتظار داشته باش
عبادتش مي کني چرا توقع داری درست جواب بگیری ؟
دختر خوب ! بي چشمداشت برو به درگاهش . درسته مهربونه درسته یه قدم تو رو با صد قدم جواب مي ده . ولي
خودت بگو . تو دوست داری کسي فقط به خاطر کاری که از دستت برمیاد بیاد طرفت و ادعای دوستي کنه باهات ؟
نه دیگه .. پس تو هم همینجور باش.
نفس عمیقي کشیدم . بازم داشت درس خداشناسي مي داد . اینكه طلبكار نباشم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem