( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_هفتاد_و_چهارم
اما بعد؛
بسمالله.
یک بالادست داریم یک زیردست. مهدی بالادستی بود که زیردست بود؛ بالادست نیروهایش بود و زیردست خداوند.
در جبهه و پشت جبهه با همین منش زندگی میکرد. در خانواده و سر کار فرقی نمیکرد. رزمنده بود، مسئول تبلیغات شد، بعدها فرمانده شد... این تغییر پستها تأثیر خاصی در مهدی نگذاشت.
شاهرخ چشمش مات کجاست نمیدانم؛ اما زبانش میچرخد همینجا:
- زیر دست خدا بوده، زیر دست نفسش نبوده. من اینطوری زندگی نکردم فرهاد. زدم زیر همهچیز، چون میخواستم خودم خدای خودم باشم. اما میدونی فرهاد وقتی مادرم افتاد روی زمین و من دیدم نه خدا هستم و نه خودم، فهمیدم هیچی نیستم هیچی.
دست میکشد روی صورتش. برایش یک لیوان آب میریزم. وقتی حرف میزند
همۀ حواسم به لبهای خشکش است. نمیدانم چه شده که این چند روز هر چه مایعات به خوردش میدهیم باز هم لبهایش خشک است و ترک خورده. مادر میگوید جگرش داغ است که اینطور شده است.
شاهرخ که سکوت میکند یاد مهدی میافتد وسط زندگیم؛
نه اسم ریاستی که به زور بر گردن مهدی گذاشتند روی او تأثیر داشت و نه هیچ پست دیگری. خودش گفته بود بندگی!
مهدی از بندگی خدا رسید به فرماندهی؛ اما باز هم همان موتورش را سوار میشد، همان لبخند مهربانش، همان لباس سادهاش، همان نان گرفتن خودش، کم خوراکیاش...
از دفتر فرماندهی سوار موتورش میشد میآمد مقابل نانوایی. بعد هم میوه فروش محله و میوههای درهمش. بعد هم...
خانه که نمیشد گفت. دو اتاقی از اتاقهای خانۀ عمویش. مهدی با سه بچه همخانه بود با عمویش. یک اتاق که هم نشیمن بود، هم پذیرایی، هم آشپزخانه.
⏳ادامه دارد... ⏳
پاتوقی ویژه تمام دختران ایران زمین
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
درستکار– من تا حالا اینجوري فکر می کردم . الانم متوجه
اشتباهم شدم .
پس لطف کنین ..
نذاشتم ادامه بده .
نمی خواستم این بحث رو ادامه بدم .
براي اینکه دست برداره سریع گفتم .
من – دیگه ناراحت نیستم .
نیاز نیست ادامه بدي .
سکوت کرد .
فهمید سرد و سنگین حرف زدم .
نگاهم رو دوختم به ساندویچ نیم گاز زده ي داخل دستم .
دیگه اشتهایی نداشتم .
وضعمون که اونجوري .
مرد رو به روم هم اونجوري .
شب و هواي سردش هم یه طرف و بلاتکلیفی و بی خبري از ساعات باقی مونده از طرف دیگه .
مگه اشتهایی هم
باقی می موند ؟
اگه صداي آتیش که شعله هاش داشت کمتر می شد نبود سکوت
وهم آوري می شد .
درستکار بلند شد و رفت سمت لاشه ي هواپیما .
سعی کردم نگاهش نکنم .
دوباره ترس .
ترس از تنها بودن .
ترس از اینکه یه حیوون
وحشی پیدا بشه .
نگاهم رو تو تاریکی اطرافم چرخوندم .
خیلی طول نکشید که صداي کشیده شدن چیزي سکوت رو بر هم زد .
به سمت صدا برگشتم .
درستکار با صندلی هاي آش و لاش هواپیما.
احتمالا براي آتیش کم رمقمون آورده بود
.
سرم رو پایین انداختم .
شعله هاي آتیش با صندلی هاي جدید دوباره جون گرفت .
و فضا رو روشن تر کرد .
هنوز ایستاده بود .
صداش نگاهم رو به سمت خودش کشید .
درستکار – من همیشه با ادمایی که مثل خودم بودن یا آدمایی که
بیشتر اعتقاداتشون شبیه به خودم بوده
وقتم رو گذروندم .
گاهی در اثر حرفاي دیگران یا چیزهایی که
خودم دیدم دیدگاهی رو براي خودم درست کردم
. قبول دارم همیشه همه ي تفکرات من درست نیست مثل الان که
این راستگویی شما یکی از همین تفکرات
اشتباهم رو برام روشن کرد .
نفسی گرفت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
بازم داشت درس خداشناسي مي داد . اینكه طلبكار نباشم.
سری تكون دادم:
-راست مي گي.
خندید:
_ نذار مشكلات از یادت ببرن که چرا عبادت مي کني . حالام بلند شو بریم بیرون مامان و بابات دق کردن از دستت با این کارات.
منظورش اون حالم و اون فریاد هام بود.
سری تكون دادم و بلند شدم . و در عین حال چشم چرخوندم تو اتاق و مهرداد رو ندیدم . انقدر سرگرم حرف زدن با رضوان شدم که نفهمیدم کي رفت!
وارد هال که شدیم بابا لباس پوشیده آماده ی بیرون رفتن بود .
مامان و مهرداد هم ایستاده بودن برای بدرقه
کردنش.
با دیدنمون لبخند کم جوني زد و رو به همه مون
خداحافظي کرد . آروم جوابش رو دادم و وقتي بیرون رفت
رو به مامان که داشت به سمت آشپزخونه ميرفت پرسیدم:
-بابا کجا رفت
در حین رفتن جوابم رو داد:
-خونه ی پدر شوهرت!
مبهوت و پر سوال برگشتم سمت مهرداد .
حرفي زده بود بهشون ؟
با دیدن حالتم شونه ای بالا انداخت .
پرسیدم:
-مهرداد چیزی گفتي ؟
در حالي که برای نشستن به سمت مبل مي رفت گفت:
-قرار بود ندونه ؟
-ولي ؟
اخمي کرد:
-ولي نداره . تو هم از فردا تنها نرو بیمارستان .
پس سر من رو با اسم بردن از بچه و پرسش از رضوان گرم کرده بود که بیاد با بابا حرف بزنه . و البته به هوای بچه ش کمي آروم گرفته بودم و فكرم به سمت دیگه ای جهت
پیدا کرده بود.
دست به سینه نگاهش کردم:
-قرارمون این نبود مهرداد!
-قراری نداشتیم!
-مهرداد!
برگشت به سمتم.
-چیه ؟ به جای این چیزا حواست به حرفي که زدم باشه
_که تنها نرم بیمارستان ؟
-بله!
پوزخندی زدم:
-مثلا کله ی صبح مي خوام برم بیمارستان تو رو از کار بندازم یا بابا رو ؟
یا با زن حامله ت برم ؟
اخم کرد:
-با مامان برو.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem