eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
990 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و از خودت گذشتي و همه برات دست ميزنن اشتباه کردی . نه کسي تو رو مجبور کرده و نه کسي ازت ميخواد که این کار رو بكني . مثل تو هم زیاده و این فقط تو نیستي که داری از خودگذشتگي مي کني. دستش رو از روی دستم برداشت: -اینا رو مي گم که اگر مي خوای درست فكر کني به این قسمتش هم فكر کني ابرویی بالا انداخت: -همیشه یادت باشه تو ایثار عاشقونه هیچ چشمداشتي به جز شادی معشوق نیست . اگر مي خوای ایثار کني اینجوری ایثار کن. مبهوت نگاهش کردم. تك به تك واژه ها رو برای خودم هجي کردم ... ایثار .... عاشقونه .... چشمداشت .... شادی ..... معشوق ... معشوق.... جنگ سختي شروع شد . جنگي بین من و مفهوم حرفای مامان . شبیه آدمي بودم وسط میدون جنگ که از هر طرف مورد پاتك قرار گرفته. راه فراری وجود نداشت. جنگي از عمق دل و از ورای عقل. گم شدن احساسات و خواهش های دل پشت پرده ای به اسم معشوق . هر چیزی برای معشوق و نه خود آدم.ایثاری بي چشمداشت! فداکاری بدون پاداش ... یا نه ... فداکاری به بهونه ی شادی معشوق. یه لحظه دهنم باز شد به گفتن "پس من چي .. "که تو گلو شكست صوت نا به جام. معني جمله تو کلمه به کلمه ش جا خوش کرده بود! شنیدن و فهمیدن واژه به واژه ی اون جمله مثل رفتن به مسلخگاه بود. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 شهید مصطفی چمران 👌 نخبه‌ علمی و هنری که لباس رزم پوشید 🌠 فکر می‎کنین چی چمران رو به آسمان رسوند؟ 🌷 به‌مناسبت سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران 🌷 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐ 🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
📋 |‌ چراغ قرمز 🚨 ⚠️ پرتگاه‌های اخلاقی که در باید مراقب آن باشیم. 😉 یک نقش مهم شما در انتخابات، می‌تواند حفظ همین حدود اخلاقی باشد 💌 این جزوه را برای دوستانتان هم بفرستید 😊 🖐 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐ 🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 شنیدن و فهمیدن واژه به واژه ی اون جمله مثل رفتن به مسلخگاه بود. به مسلخ کشیدن احساسات با دست خود آدم ! امكان داشت ؟ گویي مامان به جای امیرمهدی راهنمای عقلم شده بود! که با عقل جلو برم . که احساسات رو پشت قامت عقل پنهون کنم و اجازه ی خودنمایي بهش ندم. شادی معشوق! شادی امیرمهدی! تو گرگ و میش فهم جمله ی مامان بودم که باز با جمله ای دیگه تیری رها کرد به سمت عقلم . عجب سیبلي بود این عقل و خودم خبر نداشتم! مامان –با زندگي قهر نكن مارال . دنیا منت آدم رو برای زندگي کردن نمي کشه . تا چشم باز کني مي بیني وقت تموم شده ، یا برای تو یا برای امیرمهدی . اگر مي خوای زندگي کني جوری زندگي کن که وقتي بر ميگردی به پشت سرت نگاه مي کني نگي کاش بر ميگشتم و همه چیز رو از اول درست ميکردم . هر وقت زندگیت جهنم شد سعي کن به جای سوختن ، پخته ازش بیرون بیای . سوختن رو که همه بلدن ! باز هم نگاهش کردم. به زور حرفای شنیده شده رو با بزاقم قورت دادم و راهيِ درون متلاطمم کردم . تا شاید به جای من تن خسته م بتونه هضمشون کنه! گرچه که انگار ظرفیت بدنم هم تكمیل بود و جای خالي برای هیچ چیزی نداشت. آروم پلك زدم. پخته شدن ! مگه مي شد مني که در حال سوختن و خاکستر شدن بودم پخته بشم . چرا همه فقط حرف مي زدن و کاری ازم مي خواستن ولي یك نفر نگفت که راهش چیه! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 چرا همه فقط حرف مي زدن و کاری ازم مي خواستن ولي یك نفر نگفت که راهش چیه! صورت مسئله رو مي دادن ، جواب رو هم ميگفتن . بدون اینكه بگن راه حلش چیه! کاش مي تونستم صورت مسئله رو پاك کنم و خودم رو راحت . از من بي تجربه چي مي خواستن ؟ مني که راه به راه در حال پس دادن امتحان بودم و هر دفعه امتحانم سخت تر مي شد و تحملش دشوارتر. صدای بابا من رو از غرق شدن بین معادلات چند مجهولیم بیرون کشید: _اون کاغذی نباش که وقتي بین آتیش میندازیمش به رقص شعله ها زیبایی میده ولی آخر سر ازش خاکستر باقی میمونه . . مثل اون سیب زمیني ای باش که میون آتیش مي ره ، سیاه مي شه ولي در عوض پخته مي شه. دورنمای زندگیت مهم نیست ، مهم اینه که وقتي تو بطنش قرار مي گیری روحت رو جلا بده . هر کس مي تونه از دور زندگیت رو اونجور که مي خواد یا مطابق با عقلش تفسیر کنه . زندگیت رو نه بر مبنای حرف و نظر مردم که برمبنای اونچه که خودت مي خوای شكل بده . هیچكس قرار نیست جای تو زندگي کنه. بابا راست مي گفت . هیچكس به جای من قرار نبود تو اون شرایط زندگي کنه . این من بودم که باید تو اون کوره راه پیش مي رفتم . این صبر و تحمل من بود که به آزمایش گذاشته شده بود . پس فقط خودم ميتونستم یه تصمیم درست بگیرم. نگاهم رو از صورت بابا به زیر کشیدم. نیاز مبرمي به تنهایي و فكر داشتم . اینكه ببینم تو این مدت بي امیرمهدی چیكار کردم و حرفای شنیده شده رو مطابقت بدم با لحظه به لحظه ش. ببینم کجا کم آوردم و کجا درست رفتار کردم! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 ببینم کجا کم آوردم و کجا درست رفتار کردم! باید فكر مي کردم تا بفهمم پخته شدن تو این شرایط چه جوری ممكنه . و اینكه اگر مي خوام با این حالت امیرمهدی ادامه بدم باید چه سختي هایي رو به جون بخرم. تا قبل از اومدن پدر و مادرش فقط به این فكر مي کردم که این شرایط یه روزی تموم ميشه و من باید تحمل کنم تا خورشید وصل طلوع کنه . اما با حرف های به میون اومده فهمیدم که باید در افكارم تجدید نظر کنم و به این هم فكر کنم که این طرز زندگي ممكنه همیشگي باشه. زیر لب آروم گفتم: -باید فكر کنم. -باید فكر کني . و ازت مي خوام که درست فكر کني. بابا رو نگاه کردم. کار بزرگي ازم مي خواست . سری تكون دادم و "چشمي "گفتم. بلند شدم با کوهي از نصیحت که پیش روم بود و دنیایي از عشق پشت سرم که به حضورش دلخوش بودم. من از پسش بر مي اومدم . یعني باید بر مي اومدم ، به خاطر امیرمهدی ، به خاطر خودم ، به خاطر عشقي که داشتیم و از همه مهمتر به خاطر گذشتي که هر دو برای با هم بودن کرده بودیم ؛ گذشت از تعصباتمون . من یك بار جنگ بین عقل و دل رو به صلح رهنمون کرده بودم . پس این بار هم مي تونستم و مطمئناً به جای امیرمهدی که دیگه حضور نداشت دیگران هادی راهم مي شدن .. و این رو با حضورشون و حرفاشون نشونم دادن . سلانه سلانه راه اتاقم رو در پیش گرفتم . قبل از گذشتن از اتاق سابق مهرداد ؛ دربش باز شد و مهرداد تو چهارچوبش قرار گرفت. نگاهش کردم ببینم چیزی مي خواد یا رضوان کاری داره که دیدم با سر به اتاقش اشاره کرد: -بیا تو. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نگاهش کردم ببینم چیزی مي خواد یا رضوان کاری داره که دیدم با سر به اتاقش اشاره کرد: -بیا تو. خسته لبخند زدم: -دارم مي رم فكر کنم. -بیا امشب با هم فكر کنیم . از فردا تنهایي فكر کن. برگشتم و نگاهي به مامان و بابا انداختم که هنوز سر جاشون نشسته بودن . هر دو با لبخند تشویقم کردن تا نیمي از بار روی دوشم رو دو دستي تقدیم مهرداد و رضوان کنم. رو به مهرداد سری تكون دادم و در حال ورود به اتاقش گفتم : -همفكری ، نه نصیحت . الان مغزم کشش نداره. لبخندی زد: -تو کله شق تر از این حرفایي که نصیحت کسي در تو اثر کنه! ابرویي بالا انداختم: -واقعاً ؟ لبخندش رو بیشتر بهم هدیه داد: -نه .. به لطف امیرمهدی خیلي وقته بهتر شدی . گرچه که مي دونم ترك عادت موجب مرض است. با این حرفش لبخندی زدم و رو به رضوان نیم خیز شده از روی تخت به احترام حضورم ، گفتم: -بخواب . مي بیني تو رو خدا ! داداش تو هم از این حرفا مي زنه بهت ؟ رضوان دوباره دراز کشید و بي حال کجخندی زد: _ مهرداد من یه دونه ست. ناخوداگاه لبخندم پر کشید . تا دو ماه پیش منم مي گفتم امیرمهدی من یه دونه ست . هنوزم یه دونه بود ؟ این برزخ بود یا جهنم که خدا من رو وسطش انداخته بود ؟ این حال امیرمهدی و این روزای پر درد من اسمش چي بود ؟ اهي پر حجم از میون سینه م به بیرون راه گرفت و باعث رشد اخم رو صورت رضوان و مهرداد شد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚🌸 🌸 این روزگار ماست... روزگار دلگیرِ ندیدنتان... می‌شود بیایید پدر؟... می‌شود بهار بپاشید بر سر روزهایمان؟ می‌شود ستاره سنجاق کنید بر دامن شب‌هایمان؟ می‌شود صدای قشنگتان بپیچد توی گوش خاموش دنیا ؟ ...کاش بیایید پدر....🌺🌸🌺 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلام دوستان خوبم🤚🍀 🌺✨صبحتون بخیــــرونیــــڪی✨♥️ ♥️✨امروزتون پرازیهوے هاے قشنــگ و خاطره انگیز🙏 اوقات خوبی پیش رو داشته باشید ان شاالله https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
࿐᪥•💞﷽💞•᪥࿐ ☀️ ❣ پیامبر اکرم «صلّی‌ الله‌ عليه‌ وآله»⇩: ⚖↫🌹 اگر آسمان‌ها و زمين را در يک کفه‌ي ترازو قرار دهند 👈و ايمان علي (علیه السلام) را در کفه‌ي ديگر، ايمان علي(علیه السلام) بر آسمان ها و زمین برتری خواهد یافت 📚{کنزالاعمال ج11/ص617} ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem