( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_سیزدهم
فصل باران 1
قبل از اینکه دستم برود روی زنگ، در باز شد. یک لحظه ناراحت شدم از اینکه اگر سروش باشد باید دوباره با هم کله بگیریم. من هم زره نپوشیده بودم و با لباس دامادی آمده بودم. اما وقتی گردی صورت سلما را دیدم با نگاه محجوبش، از چشمانم تا ته دلم خُرّم شد. گل نرگسی را که خریده بودم گرفتم مقابلش و خندۀ لب و چشمش را خریدم!
صورت ماهش را قاب گرفته بود در چادر مشکی و به بیرون سرک میکشید. من هم سرم را چرخاندم و کوچه را رصد کردم.
در را که بست گفت:
- تند تند بریم!
کنار قدمهای کوتاه و تندش قدم زدیم تا سر کوچه و یک دربستی تا گلزار. سوار ماشین که شد نفس راحتی کشید:
- وای یعنی میشه شما و سروش دوباره با هم مثل قبل دوست بشید، من شب و روزم روی روال بیفته.
اَبروهایم بدون کنترل من در هم رفت و گفتم:
- اذیتت میکنه؟
- نه، نه، اصلاً. خودم دلم میلرزه وقتی شما میآیید.
سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
- دوست ندارم کسی به شما بیاحترامی کنه. چه پشت سرتون، چه وقتی هستید.
خوشحالی، کم حالی است برای شنیدن این حرفها از زبان سلما برای من! فکر نمیکردم که مردها به دفاع و احترام همسرشان اینقدر محتاج باشند. چه درست، چه غلط؛ که البته درست است. به این حرف سلما احتیاج داشتم و خوشم آمد از اینکه او این حس را دارد.
من از ویژگی مردانۀ خودم میگویم که خوشحال میشوم بانوی خانه ما را مقابل دیگران احترام کند و از این پشتیبانیهای پشت سر هم گاهی بگوید. یک احساس غرور دست میدهد به مرد که زنش او را به عنوان پشت و پناه مقتدر، نه تنها پذیرفته که ایمان هم دارد به این صفات. همین هم میشود که مرد بعد از این احساس اطمینان، بانویش را روی سر میگذارد و برایش سنگ تمام هم میگذارد!
سلما که گل نرگس را تقدیم عبدالمهدی میکرد با هم نشستیم کنار مزارش. من روبروی سلما، سلما مقابل من! هر دو زیر نگاه گرم عبدالمهدی!
⏳ادامه دارد... ⏳
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سیزدهم
مامان با حوصله ارکان و ذکرهاش رو بهم یادآوري کرد .
ایستادم به نماز .
هم گریه می کردم و هم نماز می خوندم .
اولین نماز بعد از نماز هاي اجباري مدرسه . اولین نماز به میل و اراده ي خودم .
وقتی نمازم تموم شد روي سجادهم نشستم . و رو به آسمون با گریه گفتم .
من – خدایا .
مگه امیرمهدي نگفت بهت اعتماد کنم ؟
من که اعتماد کردم !
پس چرا جوابم رو نمی دي ؟
دیگه باید چیکار کنم ؟
از این همه آشفتگی خسته شدم .
امیرمهدي می گفت براي هر کاري حکمتی داري .
حکمتت چی بود که من رو با امیرمهدي آشنا کردي ؟
هان ؟
میخواستی اینجوري دیوونم کنی ؟
آره ؟
خسته شدم .
از خودم ، از پویا ، از این همه آشفتگی .
به دادم برس .
دارم به همه چیز شک می کنم .
نجاتم بده .........
سر گذاشتم رو سجاده و باز هم اشک ریختم ..........
با همون مانتو و شلوار و شال ، روي سجاده دراز کشیده بودم .
مامان از اتاق رفته بود بیرون .
نیم ساعتی می شد که بابا اومده
بود خونه .
سراغم رو که گرفت ، مامان با گفتن
" تو اتاقشه " سر و تهش رو هم آورده بود . گرچه که مطمئن بودم
براي بابا همه چی رو می گه .
از این زن و شوهر بعید بود چیزي رو از هم مخفی نگه دارن !
انگار راز ماندگاري زندگی زناشوییشون بر
پایه ي عشق ، همین بود .
خیره بودم به لبه ي تخت .
اشکام روي گونه هام خشک شده بود و
جاشون می سوخت .
انگار به جاي اشک ،
اسید از چشمام بیرون اومده بود .
حال و حوصله نداشتم .
دلم می خواست انقدر اونجا دراز بکشم تا
معجزه اي رخ بده و امیرمهدي جلوم ظاهربشه .
یه نماز خوندم با توپ و تشر ، و انتظار داشتم خدا دو دستی هر
چی می خوام تقدیمم کنه .
نماز من با نمازي که امیرمهدي خوند هیچ وجه تشابهی نداشت .
هرچی اون تو نمازش آروم بود ، من آشفته بودم .
هر چی آروم می خوند ، من تند و بی نفس واژه ها رو ادا میکردم .
هر چی امیرمهدي با عشق می خواند ، من با طلبکاري و دعوا خوندم .
این اصل نماز بود ؟
پس چرا آرامشش نسبی و کم بود ؟
صداي آیفون تو خونه پیچید .
شب بود، و قرار نبود کسی بیاد خونه مون . حوصله ي مهمون نداشتم .
تصمیم گرفتم اگر مامان اومد
بگه مهمون داریم خواب آلودگی رو بهونه کنم .
تو اون اوضاع بدم ، مهمون رو کم داشتیم .
چند دقیقه بعد تقه اي به در اتاقم خورد و بدون اینکه چیزي بگم در
اتاق باز شد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سیزدهم
و از خودت گذشتي و همه برات دست ميزنن اشتباه کردی .
نه کسي تو رو مجبور کرده و نه کسي ازت ميخواد که این کار رو بكني .
مثل تو هم زیاده و این فقط تو
نیستي که داری از خودگذشتگي مي کني.
دستش رو از روی دستم برداشت:
-اینا رو مي گم که اگر مي خوای درست فكر کني به این قسمتش هم فكر کني
ابرویی بالا انداخت:
-همیشه یادت باشه تو ایثار عاشقونه هیچ چشمداشتي به جز شادی معشوق نیست . اگر مي خوای ایثار کني
اینجوری ایثار کن.
مبهوت نگاهش کردم.
تك به تك واژه ها رو برای خودم هجي کردم ... ایثار ....
عاشقونه .... چشمداشت .... شادی ..... معشوق ... معشوق....
جنگ سختي شروع شد .
جنگي بین من و مفهوم حرفای مامان .
شبیه آدمي بودم وسط میدون جنگ که از هر طرف مورد پاتك قرار گرفته.
راه فراری وجود نداشت.
جنگي از عمق دل و از ورای عقل.
گم شدن احساسات و خواهش های دل پشت پرده ای به اسم معشوق . هر چیزی برای معشوق و نه خود آدم.ایثاری بي چشمداشت!
فداکاری بدون پاداش ... یا نه ... فداکاری به بهونه ی شادی معشوق.
یه لحظه دهنم باز شد به گفتن "پس من چي .. "که تو گلو شكست صوت نا به جام.
معني جمله تو کلمه به کلمه ش جا خوش کرده بود!
شنیدن و فهمیدن واژه به واژه ی اون جمله مثل رفتن به مسلخگاه بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem