💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_هشتم
دلزده از حرفاشون بلند شدم و گفتم که باید برگردم خونه .
دلیل نیاوردم به دروغ حتی براي رهایی از اون حرفاي مشمئز کننده .
در مقابل اصرارشون به موندن ایستادگی کردم .
موقع پوشیدن کفشام ، سمیرا که به چهارچوب در تکیه داده بود ،
با لحن پر از تمسخر گفت .
سمیرا – هنوزم نمی تونم باور کنم انقدر پسره رو دوست داري که
به خاطرش روزه گرفتی .
براي رهایی زودتر ، به جاي ایجاد هر بحثی ، فقط لبخندي زدم و
گذاشتم تو تفکرات خودش بمونه .
وقتی از هیچی خبر نداشت و حاضر به شنیدن واقعیت نبود یا اگر
هم می گفتم باور نمی کرد، همون بهتر که در اشتباهات خودش باقی بمونه .
ما ادما عادت کردیم زود قضاوت
کنیم .
منم همینطور بودم .
به قول بابا " هر کس که نداند و نداند که نداند .. در جهل مرکب ابد الدهر بماند " . براي رهایی از این جهل
هم باید یه تکونی به خودمون بدیم وگرنه هیچ کی نمی تونه کاري
براي آدم انجام بده .
از خونه ي سمیرا تا خونه ي خودمون رو پیاده برگشتم .
و فکر کردم به حرف سمیرا .
واقعا برا امیرمهدي روزه گرفتم ؟
من فقط خواستم اون حال خوبی که امیرمهدي برام گفت رو
تجربه کنم .
و ببینم چه حسی آدم رو وادار میکنه که بعد از یه روز تحمل گرسنگی و تشنگی حاضره باز هم روز بعد روزه بگیره !
حالا روز قبلم رو یادآوري کردم .
زمان افطار حال خاصی داشتم .
از یه طرف خوشحال بودم که تونستم در مقابل گرسنگی و تشنگی
مقاومت کنم .
و اراده م رو به معرض
امتحان گذاشتم و ازش سربلند بیرون اومدم .
از طرفی تحمل فشار گرسنگی و تشنگی باعث شد براي دقایقی که
نه براي ثانیه اي به فکر اونایی باشم که ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_هشتم
از طرفی تحمل فشار گرسنگی و تشنگی باعث شد براي دقایقی که
نه براي ثانیه اي به فکر اونایی باشم که
گرسنه هستن و پولی براي سیر کردن شکمشون ندارن .
واقعاً چند نفر تو دنیا انقدر محتاج بودن و من خبرنداشتم ؟
وقتی پایان روز ، یادم افتاد هر لحظه اي که خوابیدم ؛ بدون تلاشی ، بدون اینکه سختی بکشم نفس هام شدعبادت ، حس خوبی بهم دست داد .
یا وقتی به این فکر افتادم که خدا به خاطر انجام حکمش و تحمل شرایط سخت ازم راضیه ، بی نهایت شاد شدم .
همون خدایی که من بارها لطفش رو به خودم دیدم .
مگه می شد یادم بره از اون هواپیماي سقوط کرده فقط من و امیرمهدي به لطف خدا سالم و زنده بیرون اومدیم ؟
و به واقع این روزه داري چیزي غیر از مهمانی خدا بود که انقدر حس خوب به آدم
می داد ؟
من که از این مهمونی راضی بودم .
گرچه برام سخت بود .
من فقط به حرف امیرمهدی فکر کردم و خواستم خودم تجربه کنم .
من به خاطر عشق بهش روزه نگرفتم .
امیرمهدي ! ایستادم .
دلم پرکشید براي دیدن خنده ش .
براي نگاه به بند کشیده ش .
براي ....
براي ..........
براي خود خودش ..... خودش
من دلم براش تنگ شده بود .
هرچند ازش دلخور بودم !
بغض کردم .
" دلم برات تنگ شده امیرمهدي "
چرا تو همه ي کارام نقش داشت .
چرا حتی تو روزه داریم حضور پررنگ داشت ؟
سریع رفتم گوشه ي خیابون ایستادم .
باید می رفتم و از دور هم شده
می دیدمش .
دلم براش بی تاب بود و فقط دیدارش آرومم می کرد .
منتظر تاکسی ایستادم و تو دلم خدا خدا کردم که بتونم ببینمش .
دیدنش حتی براي ثانیه اي یک دنیا ارزش داشت .
تموم وجودم اسمش رو فریاد می زد .
تمام وجودم غیر از ... غیر از ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_هشتم
همگي روی صندلي های داخل راهرو نشسته بودیم . بعد از چند دقیقه پورمند به طرفمون اومد و گفت:
پورمند –دکتر گفتن میان . منتظر بمونین ، کمي طول مي کشه.
باباجون ازش تشكر کرد.
خیلي طول نكشید که دکتر اومد و امیرمهدی رو معاینه کرد . و مژده داد که یواش یواش منتظر به حرف اومدنش
باشیم .
و قرار شد اگر تا آخر ماه نتونست تكلم کنه باز هم به بیمارستان مراجعه کنیم برای سيتي اسكن.
از همون شب پروسه ی خوب شدن امیرمهدی شروع شد.
از همون شب هربار وارد اتاقش شدم چشماش با رفت و آمدم حرکت کرد.
خم شدم و نگاهش همراهم به پایین اومد.
ایستادم و نگاهش رو به بالا کشیدم.
از اتاق بیرون رفتم .
مي خواستم ببینم مثل دفعه های قبل
این حرکت چشم هاش موقتیه یا تداوم داره ؟
به اتاق برگشتم .
باز هم نگاهم کرد .
باز هم نگاهش با من حرکت کرد . باز
هم حس خوب امید به دلم پر زد.
و بعد از مدت ها ، نسیم روح نواز نگاهش ، هدف دار به سمتم وزش گرفت.
بعد از مدت ها حس آرامش نگاهش به دلم سرازیر شد.
من ، بعد از مدت ها ، دوباره حس زن بودن پیدا کردم .
حس زن بودن برای امیرمهدی .
حس دوست داشته شدن در نگاهي که ميتونست حضورم رو درك کنه.
از شوق ، قلبم ضربان پیدا کرد . به سمتش رفتم و کنارش روی تخت نشستم .
و در همون حین همسفر شدن
نگاهش با حرکتم بیش از پیش بهم قدرت داد .
دستش رو تو دست گرفتم . عجیب جون گرفتم از گرماش .
باید زن باشي تا درك کني که این گرما حكم تموم دنیا رو برام داشت
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem