💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_هفتم
سمیرا – بالا بري ؛ پایین بیاي ، باید شوهرت رو به ما نشون بدي .
مرجان – نکنه از بس خوشگله قایمش کردي ؟
سمیرا – فکر دو دره کردن هم به سرت نزنه که حواسمون هست.
مرجان – سمیرا شاید باید وقت قبلی بگیریم ، آره مارال ؟
سمیرا - از الان داریم وقت می گیریم دیگه !
مرجان – زود بگو کی بیایم براي دیدنش ؟
مستأصل نگاهشون کردم و اولین چیزي که به ذهنم رسید رو گفتم
من – الان که نمی شه !
مرجان – چرا ؟
نکنه چون ماه رمضونه ؟
سمیرا– آره دیگه !
الان داره عبادت می کنه ، وقت نداره .
و هر دو زدن زیر خنده .
مرجان میون خنده گفت .
مرجان – بعد ماه رمضون چی ؟
اون موقع که دیگه در حال کله
تو قرآن فرو بردن نیست ؟
سمیرا – بابا اینجور آدما خودشون یه پا قرآنن .
مثل طوطی برات آیه به آیه می خونن .
باور کن یه کلمه هم نمی فهمن .
یعنی مغزشون نمی کشه !
بهم برخورد .
حق نداشتن درباره ي هیچ کس اینجوري حرف بزنن .
یعنی یه روزي منم اینجوري بودم ؟
لبم رو به دندون گرفتم .
وقتی داشتم امیرمهدي رو تو کوه مسخره
می کردم همین حال من رو داشت ؟
بهش برخورد ؟
پس چرا به جاي دفاع از خودش و ادماي مثل خودش فقط از خدا گفت ؟
وقتی حرفاش بهم برخورد ،
لبخند زد و ازم عذرخواهی کرد ؟
با صداي مرجان از فکر امیرمهدي بیرون اومدم .
و من درمونده نگاهشون کردم .
می گفتن و می گفتن و من مونده بودم چرا تموم نمی کنن این بحث بی سرو ته رو !
چرا ما ادما عادت کردیم وقتی می بینیم یکی کار غیر متعارفی
کرد اون رو به دیگران هم تعمیم بدیم ؟
چه جوري درباره ي ادمی که ازش شناختی نداریم حرف می زنیم
و رفتارش رو تفسیر می کنیم ؟
چه جوري به خودمون اجازه می دیم آدما رو به حیوون تشبیه کنیم؟
چرا یادمون می ره دیگران هم مثل ما آدمن ؟
خوي انسانی دارن !
وما حق نداریم بدون شناخت منِ اصلیشون اون ها رو زیر سوال
ببریم و بهشون انگ بزنیم .
حق نداریم بی سبب خودمون رو آدم تر بدونیم و دیگران رو از خودمون پایین تر .
حق نداریم با چشم ظاهربین درباره شون قضاوت کنیم و خودمون
رو محق بدونیم . حق نداریم .
دلزده از حرفاشون بلند شدم و گفتم که باید برگردم خونه .
دلیل نیاوردم به دروغ حتی براي رهایی از اون حرفاي مشمئز کننده .
در مقابل اصرارشون به موندن ایستادگی کردم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_هفتم
حسادت!
پیشنهاد!
چه توقعاتي!
خودش بي ثبات ترین نوع با هم بودن رو پیشنهاد مي داد ، تموم شخصیت و دخترانگیم رو به رگبار هو.س مي بست ، مثل کالای مدت داره همراه با تاریخ انقضا ميخواست باهام رفتار کنه و در عوض ازم عشق مي خواست ؛
ایثار مي خواست ، حس خوب مي خواست.
وای که چقدر فرق بود بین امیرمهدی من و همچین جماعتي.
ارزش و لیاقت امیرمهدی بار دیگه برام پررنگ شد . و بیشتر از قبل پورمند برام بي ارزش شد.
سخت ، محكم ، و سرد گفتم:
من –هرچیزی لیاقت مي خواد . از نظر من ، شما لایق حرف زدن هم نیستین چه برسه به ایثار.
سخت نگاهم کرد.
اخم کردم و برگشتم و نگاهش رو پشت سرم جا گذاشتم .
به قول امیرمهدی آدم باید با هر کسي وارد هر بحثي نشه.
تازه داشتم به پر معنا بودن حرفش ميرسیدم .
وقتي کسي مثل پورمند نمي فهمید غیر از خوشگذروني و پول خرج کردن خیلي چیزهای دیگه هم هست که خوشبختي
محسوب بشه پس چرا باید باهاش وارد اینچنین بحثا شد ؟
رفتم و کنار ویلچر امیرمهدی روی یكي از صندلي های کنار راهرو نشستم .
باباجون از کنار مامان طاهره به طرفم
خم شد و گفت:
باباجون –خوبي بابا ؟
لبخندی زدم:
من –خوبیم.
با همین دو کلمه ازم پرسید که مشكلي پیش نیومد و من جواب دادم همه چي رو براهه.
همگي روی صندلي های داخل راهرو نشسته بودیم .
بعد از چند دقیقه پورمند به طرفمون اومد و گفت:
پورمند –دکتر گفتن میان . منتظر بمونین ، کمي طول مي کشه.
باباجون ازش تشكر کرد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem