💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_پنجم
و سعی کردم نگاهم رو به چیزي معطوف کنم و دنبال شروع بحث
جدیدي باشم که سمیرا باز گفت .
سمیرا – بخور .
نگاهش کردم .
موشکافانه نگاه می کرد .
باید می گفتم دیگه .
فقط تو دلم دعا کردم شروع نکنن به مسخره
کردن .
دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت .
سمیرا – روزه اي ؟
نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت .
سري تکون دادم .
من – آره .با این حرفم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد .
انگار راضی بود از مچ گیریش .
ولی مرجان با دهن باز نگاهم
می کرد .
سمیرا ابرویی بال انداخت .
و کمی خودش رو جلو کشید .
سمیرا – نه مثل اینکه قضیه به حدي جدیه که به خاطر این پسره روزه هم می گیري !
لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم .
من – باور کن چیزي بینمون نیست .
خیلی اتفاقی یه آشنایی
صورت گرفت و ...
پرید وسط حرفم .
سمیرا – که منجر شد به خواستگاري !
من – نه بابا .
چرا براي خودت می بري و می دوزي ؟
سمیرا – بریدن و دوختن ؟
جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه
رد و بدل می کردین اونوقت می گی میبرم و می دوزم ؟
من – اون روز به خواست رضوان ...
اینبار مرجان پرید وسط حرفم .
مرجان – تازه با اون شرایطی که پویا میگفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟
بعد می گی به خواست رضوان ؟
کی از خوشی غش کرد ؟
امیرمهدي ؟ کِی ؟
نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن
حرف می زد .
سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون .
من – ما فقط داشتیم درباره ي ...
سمیرا – درباره ي عشق و عاشقی حرف میزدین ؟
به این راحتی وا دادي و بهش گفتی دوسش داري ؟
خیلی خري .
حداقل یه مقدار خودت رو دست بالامیگرفتی و به این
زودي چیزي نمی گفتی !
راستی رضوان هم باهاتون بود ؟
پس رفته بودین خرید عروسی !
من – یه دقیقه گوش کن ...
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_پنجم
انگار هیچوقت آدمي به اسم پورمند جفت پا نپریده بود وسط زندگیم .
به صورت خنده داری از دیدنش تعجب
کرده بودم.
اونم دست کمي از من نداشت چون با دیدنمون ، متعجب ، اول نگاهش روی من ثابت شد و بعد بینمون به چرخش
در اومد و در آخر باز روی من زوم کرد .
و در همون حین هم پرسید:
پورمند –چي شده ؟
باباجون براش توضیح داد لبخند امیرمهدی رو و من در ادامه ش از چرخش نگاهش گفتم .
موقع گوش کردن به حرفای پدر امیرمهدی کاملا ً دقیق بود اما وقتي من شروع
به گفتن کردم ، با تموم وجود حس کردم که به جای گوش دادن ؛ نگاهش تو صورتم غرق شده و خیال دل کندن نداره .
اخمي بهش کردم که باعث شد کمي به خودش بیاد و بعد هم آروم رو به پدر امیرمهدی گفت:
پورمند –دکترشون الان نیستن . صبر کنین بهشون زنگ بزنم ببینم وقت دارن بیان یا نه ؟
و با نیم نگاهي به من ، چرخید و به سمت استیشن رفت.
دستش هنوز تو گچ بود ولي انگار بلایي که پویا به سرش آورده بود رو به فراموشي سپرده بود .
چون بعد از دو سه
قدم ، برگشت و رو به من گفت:
پورمند –شما بیاین حالت های بیمارتون یه بار دیگه بگین تا من یادداشت کنم.
مردد نگاهش کردم . مطمئن بودم نیازی نیست تا یه بار دیگه اون حرفا رو براش تكرار کنم چرا که دکتر
امیرمهدی شخص دیگه ای بود.
دو دل رو کردم به باباجون که با تكون سر گفت:
باباجون –برو بابا جان . کاری بود صدام کن.
و در لفافه بهم فهموند که حواسش بهم هست.
نفس عمیقي کشیدم و به سمت پورمند رفتم که کنار استیشن ایستاده بود و نگاهم ميکرد .
پرستاری در حال گرفتن شماره ی دکتر بود که پورمند رو کرد به من و در
حالي که نگاهش به تكه کاغذ زیر دستش بود گفت:
پورمند –خوشحالي ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem