eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
988 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 اینجوري کمی ، فقط کمی با حس ناراحتی به جنگ عشق می رفتم . *** چهار روز ، روزه گرفتن ؛ بیشتر نیروم رو گرفته بود . نه سحر دهنم به خوردن باز می شد و نه وقت افطار چیزي به غیر از آب و یه دونه خرما از گلوم پایین می رفت . کج خلق شده بودم و عصبی . به طوري که هم باعث ناراحتی مامان شدم و هم با لحن بدي به رضوان گفتم که همراهش نمی رم . بنده ي خدا حرفی نزد حتی اعتراض هم نکرد که من بهش قول همراهی دادم و زدم زیرش . اما مامان که حسابی از دستم دلخور بود دست به دامن بابا شد . موضوع مربوط به همون خاستگار آشناي عمه بر می گشت . بابا در موردشون تحقیق کرده بود و نتیجه بی نهایت رضایت بخش بود . ولی من به هر بهونه اي چه معقول و چه غیر معقول زمان اومدنشون رو عقب می انداختم . اما مامان دست آخر بابا رو جلو انداخت تا نتونم باز هم مخالفتی بکنم . بعد از افطار با زیرکی بحث رو به خواستگارا کشید . آهی کشیدو گفت . مامان - جاي بچه ام مهرداد خالیه ! ولی در عوض دلم آرومه که عاقبت به خیر شده . رضوان خیلی بهتر ازچیزیه که فکر می کردم . خدا خیلی دوسمون داشت که همچین عروسی نصیبمون کرده . بابا سري به نشونه ي موافقت تکون داد . کمی خوش رو جلو کشید و از ظرف میوه ي روي میز آلویی برداشت و داخل پیش دستی جلوش گذاشت . مامان ادامه داد . مامان - کاش یه داماد خوب هم نصیبمون بشه تا خیالم بابت مارال هم راحت شه . اگه می ذاشت این خواستگارا بیان خیلی خوب می شد . شاید قسمتش به این پسر باشه ! بعد هم با حالت حق به جانب اضافه کرد . مامان - شما بگو من بد می گم ؟ می گم بذار این خواستگارا بیان . آخه آشناي عمته ممکنه بهش بر بخوره وفکر کنه داریم براش طاقچه بالا میذاریم . دیگه نمی دونه که مرغ تو یه پا داره . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مي گن با خدا باش و پادشاهي کن . راست گفتن. باور کن من حمایت خدا رو دیدم. من پادشاهي کردن با خدا رو تجربه کردم. روز اول محرم بود . مامان طاهره سفره داشت . سفره ی نوحه ی علي اصغر. داشتیم کمك مي کردیم تا قبل ورود مهمونا همه چیز آماده باشه. تو آشپزخونه کنار عمه ایستاده بودم و نون ها رو تكه تكه مي کردم و عمه اون رو داخل کیسه های پلاستیك مي گذاشت. ملیكا کنار مائده ایستاده بود و داشتن با کمك هم شله زرد رو داخل کاسه های یه بار مصرف کوچیك مي ریختن. زن عموی امیرمهدی هم در حال درست کردن ظرف های پنیر و گردو بود. نرگس و دختر داییش هم در رفت و آمد به هال بودن و وسایل آماده شده رو داخل سفره ی پهن شده مي ذاشتن. تو فكر بودم و کارم رو هم انجام مي دادم . تو فكر امیرمهدی بودم. نگاه هاش جور خاصي بود و من اصلا ً نميفهمیدم حرف نگاهش رو . من تو نگاهش هم حزن مي دیدم و هم شادی، هم خستگي و کلافگي ، و هم صبر و آرامش . و اصلا ً ازشون سر در نمي اوردم. گاهي نگاهش رو تفسیر مي کردم به سردرگمي از وضعیتش و گاهي خستگي از یكجا خوابیدن . یا شاید ناراحتي از تكلم نكردن . هر حالتي به ذهنم مي رسید رو به طرز نگاهش نسبت مي دادم و لحظه ای بعد روش خط بطلان مي کشیدم. کلافه بودم از اون همه فكری که تو ذهنم بود . و این کلافگی رو تو سرانگشتام خالي مي کردم و تند و تند نون ها رو تكه مي کردم. مامان طاهره که به حیاط رفت برای دادن پرچم سیاه تا رضا بالای درب ورودی نصبش کنه ، ملیكا آروم به زن عموی امیرمهدی گفت: ملیكا –بعضیا خیلي رو دارن نه ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem