eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . امیرمهدي – به آقا مهرداد گفتم حرف زدنمون فقط یه ربع طول می کشه اما الان نزدیک به یه ساعته داریم حرف می زنیم . من – وقتی می دونن در چه مورد حرف میزنیم ، پس جاي نگرانی نیست ! امیرمهدي – مگه قرار بود ندونن ؟ نیمه معترض گفتم . من – امشب فقط من از همه چی بی خبر بودم ! بقیه خبر داشتن . و چون می دونستم اگر پشت چشم نازك کنم نمی بینه ، سرم رو به سمت مخالف چرخوندم . مثلا بلاخره باید ناز می کردم و اون نازم رو می خرید دیگه . جزو عاشق و معشوق هاي نادر روزگار بودیم امیرمهدي – توقع داشتین بدون اجازه ي بزرگترا با هم حرف بزنیم ؟ خیلی نرم پرسید . خیلی منعطف . آخ که من عاشق این طرز صحبت کردنش بودم . برگشتم به سمتش . من – اگر این کار رو می کردي بهت شک میکردم . لبخندي زد . امیرمهدي – خوبه که تا این اندازه من رو میشناسین . خندیدم . من – ولی تو من رو نمی شناسی . ابرویی بالا انداخت و سرش رو کمی کج کرد . امیرمهدي – کمکم کنین که بشناسم . من – باید چیکار کنم ؟ امیرمهدي – من رو ببرین تو دنیاتون . با کارهایی که دوست دارین انجام بدین ، آشنام کنین . من – عالیه . فردا شب بریم شهربازي ؟ ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد . معلوم بود انتظار شنیدن چنین پیشنهادي رو نداشت . خودش گفت با کارهایی که دوست دارم آشناش کنم . خوب من رفتن به شهربازي و اون هم هیجان رو دوست داشتم . سکوتش که طولانی شد فهمیدم پیشنهادم رو دوست نداره . و این برام ناراحت کننده بود . اولین موردي که باهم تفاهم نداشتیم . ولی در کمال ناباوري من ، به حرف اومد و گفت.. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 باباجون –راستش مي دوني که ماشین امیرمهدی رو فرخته بودم که بتونم از پس خرج و مخارجش بر بیام . مي ترسیدم کم بیارم . تازه خونه خریده بودیم و دستم حسابي خالي بود بابا. مي دونستم . وقتي یه شب اومدم دیدنشون و ماشین رو ندیدم فهمیدم باید فروخته شده باشه برای خرج بیمارستان امیرمهدی. باباجون چنان با حس شرمندگي این حرفا رو زد که بي اختیار گفتم: من –کار خوبي کردین. باباجون –خداروشكر اونقدرا از پولش خرج نشد . یه مقدارش رو نگه داشتم ... با بقیه ش هم... لبخند زد: باباجون –یه پراید خریدم . البته نو نیست ولي از هیچي بهتره . همون ماشیني که تو حیاطه و شما ندیدیش باباجان . فقط فردا یه سر مي ریم محضر که به نامت بشه. بهت زده از حرفي که شنیدم به پشتي مبل تكیه دادم و گفتم: من –به نام من ؟ چرا به نام من ؟ باباجون –چون مال شماست . هم دیگه برای کلاس رفتن مشكل رفت و آمد نداری هم برای بردن و اوردن امیرمهدی دچار مشكل نمي شي. بي اختیار از دهنم پرید: من –اونكه دائم مي گه برو.. سری تكون داد: باباجون –مي دونم بابا . یه مقدار تحمل کن. من –چجوری ؟ باباجون –محمدمهدی داره باهاش حرف ميزنه . منم باهاش حرف زدم . گرچه که مرغش یه پا داره ولي خب... قبول کرده که یه مدت چیزی نگه . شما هم بهش حق بده . نگرانته. من –حرفاش منو به هم مي ریزه. باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشار از روتون کم بشه. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem