💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_دوم
.
امیرمهدي – به آقا مهرداد گفتم حرف زدنمون فقط یه ربع طول
می کشه اما الان نزدیک به یه ساعته داریم
حرف می زنیم .
من – وقتی می دونن در چه مورد حرف میزنیم ، پس جاي نگرانی نیست !
امیرمهدي – مگه قرار بود ندونن ؟
نیمه معترض گفتم .
من – امشب فقط من از همه چی بی خبر بودم ! بقیه خبر داشتن .
و چون می دونستم اگر پشت چشم نازك کنم نمی بینه ، سرم رو به
سمت مخالف چرخوندم .
مثلا بلاخره باید ناز می کردم و اون نازم رو می خرید دیگه .
جزو عاشق و معشوق هاي نادر روزگار بودیم
امیرمهدي – توقع داشتین بدون اجازه ي بزرگترا با هم حرف بزنیم ؟
خیلی نرم پرسید .
خیلی منعطف .
آخ که من عاشق این طرز صحبت کردنش بودم .
برگشتم به سمتش .
من – اگر این کار رو می کردي بهت شک میکردم .
لبخندي زد .
امیرمهدي – خوبه که تا این اندازه من رو میشناسین .
خندیدم .
من – ولی تو من رو نمی شناسی .
ابرویی بالا انداخت و سرش رو کمی کج کرد .
امیرمهدي – کمکم کنین که بشناسم .
من – باید چیکار کنم ؟
امیرمهدي – من رو ببرین تو دنیاتون .
با کارهایی که دوست
دارین انجام بدین ، آشنام کنین .
من – عالیه .
فردا شب بریم شهربازي ؟
ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد .
معلوم بود انتظار شنیدن چنین پیشنهادي رو نداشت .
خودش گفت با کارهایی که دوست دارم آشناش کنم .
خوب من رفتن به شهربازي و اون هم هیجان رو دوست داشتم .
سکوتش که طولانی شد فهمیدم پیشنهادم رو دوست نداره .
و این برام ناراحت کننده بود .
اولین موردي که باهم تفاهم نداشتیم .
ولی در کمال ناباوري من ، به حرف اومد و گفت..
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_دوم
باباجون –راستش مي دوني که ماشین امیرمهدی رو فرخته بودم که بتونم از پس خرج و مخارجش بر بیام .
مي ترسیدم کم بیارم . تازه خونه خریده بودیم و دستم حسابي
خالي بود بابا.
مي دونستم . وقتي یه شب اومدم دیدنشون و ماشین رو ندیدم فهمیدم باید فروخته شده باشه برای خرج بیمارستان امیرمهدی.
باباجون چنان با حس شرمندگي این حرفا رو زد که بي اختیار گفتم:
من –کار خوبي کردین.
باباجون –خداروشكر اونقدرا از پولش خرج نشد . یه مقدارش رو نگه داشتم ... با بقیه ش هم...
لبخند زد:
باباجون –یه پراید خریدم . البته نو نیست ولي از هیچي بهتره .
همون ماشیني که تو حیاطه و شما ندیدیش
باباجان .
فقط فردا یه سر مي ریم محضر که به نامت بشه.
بهت زده از حرفي که شنیدم به پشتي مبل تكیه دادم و گفتم:
من –به نام من ؟ چرا به نام من ؟
باباجون –چون مال شماست . هم دیگه برای کلاس رفتن مشكل رفت و آمد نداری هم برای بردن و اوردن
امیرمهدی دچار مشكل نمي شي.
بي اختیار از دهنم پرید:
من –اونكه دائم مي گه برو..
سری تكون داد:
باباجون –مي دونم بابا . یه مقدار تحمل کن.
من –چجوری ؟
باباجون –محمدمهدی داره باهاش حرف ميزنه . منم باهاش حرف زدم . گرچه که مرغش یه پا داره ولي خب...
قبول کرده که یه مدت چیزی نگه . شما هم بهش حق بده .
نگرانته.
من –حرفاش منو به هم مي ریزه.
باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشار
از روتون کم بشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem