💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_ششم
. مارال خانوم ! ..
دوست ندارم کسی که بهش این حس های قشنگ رو دارم ، کسی که شده امید قلبم ، چشم کسی رو خیره ي خودش کنه .
این حرفا رو بذارین پاي حسادتم .
می گن آدم عاشق حسوده .
می تونین با این حسادت کنار بیاین ؟
نگاهش کردم .
هنگ فقط حرفاش بودم .
هنگ ایرادهایی که ازم گرفته بود و اسمش رو گذاشته بود حسادت .
حسادت به زیبا بودن در نظر دیگران .
باید می شدم یه مارال دیگه .
یعنی می تونستم انقدر از خودم فاصله بگیرم ؟
سکوتم رو که دید ، آروم پرسید .
امیرمهدي – از الان پشیمون شدین ؟
محزون نگاهش کردم .
من – چه جوري از منی که انقدر باهات تفاوت دارم خوشت اومد ؟
لبخندي زد و راه افتاد .
امیرمهدي – همونجوري که شما با این همه تفاوت دل بستین .
دو قدم جلوتر بود که منم راه افتادم .
من – فکر کن من بی عقلی کردم .
امیرمهدي – اگر این عاشقی و اون دیدارها ، دست من و شما بود می شد تعبیر کرد به بی عقلی .
ولی وقتی اولین دیدار ما ، با اون وضع و اون اتفاق صورت گرفت ؛ دیگه اسمش می شه حکمت .
من – فکر نمی کردم انقدر ظاهرم از نظرت مورد داشته باشه .
امیرمهدي – مورد نداره .
مسئله اینه که شما یه مقدار هر چشمی
رو محرم می دونین .
فاصله رو پر کردم و رسیدم کنارش .
من – فکر نمی کنم یه مقدار بیرون بودن موي سر ، انقدر تو
ظاهر آدم و چشم دیگران تأثیر داشته باشه !
امیرمهدي _ اصلا براي من نه. بخاطر حکم اون خدایی که براش نماز می خونین و روزه می گیرین ؛ این کار رو انجام بدین .
بازم سکوت کردم .
چطوري می تونستم یک دفعه انقدر تغییر کنم ؟
باید فکر می کردم و به قول امیرمهدي با عقل جلو می رفتم .
و چقدر سخت بود اینکار .
سخت بود و نمی دونستم از پسش بر میام یا نه .
ترس از اشتباه ته دلم رو خالی کرده بود .
********
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_ششم
چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد
. بلند شدم و ازش فاصله گرفتم . جایي که مي دونستم امیرمهدی به هیچ عنوان
نمي بینه ایستادم و انگشت اشاره
م رو تهدید وار جلوی پورمند بالا اوردم ، که خودش پیش دستي کرد:
پورمند –حواسم بهشون هست . شما برین.
چاره ای نداشتم جز اینكه به لحن قاطعش اطمینان کنم .
هر چند که باز هم نگران بودم.
و البته خیلي زود فهمیدم که نگرانیم بي علت نبوده.
وقتي کارم تموم شد و برگشتم بیمارستان ، نیم ساعتي طول کشید تا امیرمهدی و پورمند از پیچ راهرو پیداشون
بشه.
با اینكه کار امیرمهدی زودتر تموم مي شد و من موقع رسیدن به بیمارستان از نگهبان خواستم تا امیرمهدی رو
بیاره یا اجازه بدن خودم به اتاق فیزیوتراپي برم و امیرمهدی رو بیارم ، باز هم اومدنشون طول کشید.
پورمند ویلچر رو تا جلوی ماشین آورد و به کمك نگهبان ،
امیرمهدی رو روی صندلي جلو جا داد . موقع
خداحافظي با لبخند دست امیرمهدی رو تو دست گرفت و یه جورایي انگار با امیرمهدی دست داد.
لبخند امیرمهدی باعث تعجبم شد .
نمي دونستم تو اون مدت کم چي پیش اومده که اون دو نفر لبخند دوستانه به
هم تحویل دادن .
وقتی خواستم ماشین رو دور بزنم و سوار بشم از حرف پورمند که نزدیك به پشت سرم و آروم گفته شد مسخ شده ایستادم:
پورمند –تموم اتفاقات این چندماه و حرفایي که بهت زده بودم رو بهش گفتم!
برگشتم و نگاهش کردم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem