eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . مارال خانوم ! .. دوست ندارم کسی که بهش این حس های قشنگ رو دارم ، کسی که شده امید قلبم ، چشم کسی رو خیره ي خودش کنه . این حرفا رو بذارین پاي حسادتم . می گن آدم عاشق حسوده . می تونین با این حسادت کنار بیاین ؟ نگاهش کردم . هنگ فقط حرفاش بودم . هنگ ایرادهایی که ازم گرفته بود و اسمش رو گذاشته بود حسادت . حسادت به زیبا بودن در نظر دیگران . باید می شدم یه مارال دیگه . یعنی می تونستم انقدر از خودم فاصله بگیرم ؟ سکوتم رو که دید ، آروم پرسید . امیرمهدي – از الان پشیمون شدین ؟ محزون نگاهش کردم . من – چه جوري از منی که انقدر باهات تفاوت دارم خوشت اومد ؟ لبخندي زد و راه افتاد . امیرمهدي – همونجوري که شما با این همه تفاوت دل بستین . دو قدم جلوتر بود که منم راه افتادم . من – فکر کن من بی عقلی کردم . امیرمهدي – اگر این عاشقی و اون دیدارها ، دست من و شما بود می شد تعبیر کرد به بی عقلی . ولی وقتی اولین دیدار ما ، با اون وضع و اون اتفاق صورت گرفت ؛ دیگه اسمش می شه حکمت . من – فکر نمی کردم انقدر ظاهرم از نظرت مورد داشته باشه . امیرمهدي – مورد نداره . مسئله اینه که شما یه مقدار هر چشمی رو محرم می دونین . فاصله رو پر کردم و رسیدم کنارش . من – فکر نمی کنم یه مقدار بیرون بودن موي سر ، انقدر تو ظاهر آدم و چشم دیگران تأثیر داشته باشه ! امیرمهدي _ اصلا براي من نه. بخاطر حکم اون خدایی که براش نماز می خونین و روزه می گیرین ؛ این کار رو انجام بدین . بازم سکوت کردم . چطوري می تونستم یک دفعه انقدر تغییر کنم ؟ باید فکر می کردم و به قول امیرمهدي با عقل جلو می رفتم . و چقدر سخت بود اینکار . سخت بود و نمی دونستم از پسش بر میام یا نه . ترس از اشتباه ته دلم رو خالی کرده بود . ******** 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد . بلند شدم و ازش فاصله گرفتم . جایي که مي دونستم امیرمهدی به هیچ عنوان نمي بینه ایستادم و انگشت اشاره م رو تهدید وار جلوی پورمند بالا اوردم ، که خودش پیش دستي کرد: پورمند –حواسم بهشون هست . شما برین. چاره ای نداشتم جز اینكه به لحن قاطعش اطمینان کنم . هر چند که باز هم نگران بودم. و البته خیلي زود فهمیدم که نگرانیم بي علت نبوده. وقتي کارم تموم شد و برگشتم بیمارستان ، نیم ساعتي طول کشید تا امیرمهدی و پورمند از پیچ راهرو پیداشون بشه. با اینكه کار امیرمهدی زودتر تموم مي شد و من موقع رسیدن به بیمارستان از نگهبان خواستم تا امیرمهدی رو بیاره یا اجازه بدن خودم به اتاق فیزیوتراپي برم و امیرمهدی رو بیارم ، باز هم اومدنشون طول کشید. پورمند ویلچر رو تا جلوی ماشین آورد و به کمك نگهبان ، امیرمهدی رو روی صندلي جلو جا داد . موقع خداحافظي با لبخند دست امیرمهدی رو تو دست گرفت و یه جورایي انگار با امیرمهدی دست داد. لبخند امیرمهدی باعث تعجبم شد . نمي دونستم تو اون مدت کم چي پیش اومده که اون دو نفر لبخند دوستانه به هم تحویل دادن . وقتی خواستم ماشین رو دور بزنم و سوار بشم از حرف پورمند که نزدیك به پشت سرم و آروم گفته شد مسخ شده ایستادم: پورمند –تموم اتفاقات این چندماه و حرفایي که بهت زده بودم رو بهش گفتم! برگشتم و نگاهش کردم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem